اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۷۴ مطلب با موضوع «Obsession» ثبت شده است



ظهر اون عصر آبرو بَـر بود که پنجمین لیوان هم شکست.بدون اینکه حواسم باشه اون دست لیوان تنها لیوانایی بود که داشتم و حالا یدونه دیگه ازش باقی مونده ,آب طالبی گرفتم,چایی دم کردم و نشستم منتظر.فقط تونستم یه لیوان آب طالبی بهش بدم و خودمم بگم میلی ندارم و با ولع خوردن اونو تماشا کنم.تا وقتی اونجا بود توو فکر این بودم که اگه ازم درخواست یه لیوان آب بکنه گند زده میشه به این عصرونه دونفری.فردا صبح اولین کاری که کردم یه دست لیوان و یه دست فنجون خریدم تا دیگه اونجوری توو هچل نیفتم.اما از اون روز, دیگه نه کسی اومد پیشم نه لیوانی شکست..



اسمش خسروئه.متولد سالهای دور...با معروف شدن اقبالی میسپره که داریوش صداش کنن.بعد از انقلاب مثل توده مردم با نظام جدید همراه میشه و در بحبوحه جنگ اسمشو به حسین تغییر میده.بابا میگه توو فتنه هشتاد و هشت ردپاهایی ازش به چشم خورده و شنیده که کامران صداش میزدن.الان مدتی ِ برگشته.بابا پشت تلفن بهش گفت خسرو جون حالا چی صدات کنیم؟جواد یا نمر؟وقتی اومد یه نگاه به سر تا پام انداخت و رو به بابا گفت : رئیس این دخترته؟چه بوی سیرابی ای میده..

فردا شب یعنی دوشنبه ساعت بیست باید حافظه ام را پاک کنم.باید یادم تو را فراموش.نباید بگذارم نگاهم به فولدرهای قبلی بخورد یا پستی در وبلاگ که تو را تداعی کند.نکند یادم بیاید که باید فردا شب موقع دیدنت بمیرم؟باید بگذارم برای وقتی دیگر.باید نفرت چشم هایم را پنهان کنم.باید زهر نیش ِ زبانم را بکشم.از یک ساعت قبلش دلشوره میگیرم میدانم.باید یادم برود که موقع حرص خوردن بهترین تیک جویدن لب پایینم است.باید آخرین تهدیدم که سوزاندن طحالت در چهارشنبه سوری بود را فراموش کنم.هر چقدر هم که از تلاقی دوری کنم صدایت در محیط میپیچد و در گوشم قارقار میکند.باید سلیطه درونم را بخوابانم وقتی شترق بر پشتم میزنی و میگویی چه بزرگ شدی.نباید بگذارم بفهمی تا یک هزارم ثانیه قبل که نگاهم به قیافه کج و کوله ات بخورد دلم برای غبغب آویزانت نان خیس خورده ای در دهان مورچه شده بود و حالا با دیدنت حس میکنم اضافی ترین آدم جمع هستی. لعنتی چرا Sleep ِ حافظه ام کار نمیکند؟ای وای! اصلا نکند یلدا امشب بوده و تمام شده؟چرا یادم نمی آید فرنوش امروز زنگ زد یا دیروز صبح؟چرا این تقویم روز های شمسی را نشان نمیدهد؟چرا انگشت های پایم یخ کرده؟چرا ناخن هایم بادمجونی شده؟باز هم تاثیرات هورمون ها؟به خاطر خداااا دختر...آروم باش.برای یه شبم که شده عقده ای بازی ُ بذار کنار و به Jean و Sneaker هایی که برات آورده فکر کن..

امروز ماهی نصیحتی کاربردی در لفافه بهم کرد.گفت/ مشکل تو اینه که اول میری لباس زیر میخری بعد میفتی دنبال دوس پسر.اول دوست پسرو دریاب بعد برای خرید لباس زیر اقدام کن/

البته این فحوای پندش بود که من گرفتم.چیزی که دقیقا گفت این بود که تو چرا انقد سوتین داری؟واسه چی این همه شورت میخری؟کی می بینه آخه؟


$ بازدیدا به minimum  ِ خودش رسیده..اما بازم سی تا زیاده.نمیخوام انقدر باشه.

البته از اهل فن که پرس و جو کردم قبلا مشابه شو دیده بودن اما خب واسه من یکی تازگی داشت.دیشب افتتاحیه هتل N بودیم. من و چند تن ِ دیگه داشتیم توو کوریدور تاب میخوردیم و همه چیو برانداز میکردیم که رفتیم توی یکی از سوئیت ها و منم که اولین جایی که به سمتش کشیده میشم حمومه./یادمه خونم که میخواستیم بخریم من یه راست کله میکشیدم سمت حموم خونه ها/ داشتم دراور توی حموم رو زیر و رو میکردم که / هشدار : رعایت امنیت محیطی.عکس+18/  چِشَم خورد به این. اگر فکر کردید مثل کاندومای همایش دانشگاه برداشتم با خودم آوردم درود برشما! درست حدس زدید. البته فقط جلدش؟کاورش؟پوستش؟ کاغذش؟آشغالش؟ هرچی که هست رو آوردم. چون اصل کاریُ زده بودن به دیوار.

بله یاران ِ من .. اگه رفتین جایی اینارو توو حموم دیدین ,در جریان باشید که چی به چیه. مثل بابای من نشید که شرت یه بار مصرفُ فکر کرده کلاه حمامه. سپاس خدای را عزوجل! بالاخره یه پدرآمرزیده ای پیدا شد مشکلات سکس توو حموم رو هم حل کرد.ما ناتوان های جنسی تا الان به خاطر همین یه دونه مشکل مونده بودیم ول معطل که خدارو  شکر اینمونم حل شد.

$ در طول ِ مراسم یه خانم نابینایی بود که هر بار نگاهم بهش برخورد میکرد یه آه ِ بلند ِ ناخواسته از نهادم برمیخواست.دیدن خیلی چیز باحالیه..

سی ساله داره لایه ازن رو جر میده , هنوزم پشت فکر های بچگانه و جملاتی مثل / آقا من یه برنامه دارم باقلوا...کاری میکنم کارستون../ و کلا هر واقعه ای که احتمال وقوعش در آینده باشه سینه چاک میده. بهش میگم چه خوب که تونستی این آرمانگرایی ِ آبکی و خوش خیالیتو  تا اینجاها بکشونی.من توو این سن هرچی آرد بود رو از رو دامنم تکوندم و الکمو میخ کردم سینه دیوار.نشستم تا جا بیفتم..در ِ هرچی فکرای متوهم زا بود رو گل گرفتم تا خوب دم بکشم.کمی سکوت میکنه و در حالیکه ناخونای پاشو به میز گیر میده با خودش میگه /من چه احمقی ام که از این مشورت میگیرم./ اینو از اسمایل پوزخندی که میزنه حدس میزنم.بعد از سکوتی طولانی که با خاروندن سر و دو گوز مشتی ِ ناشی از فشار عصبی همراهه مینویسه:/ تو چون رویا رو دوست داری اینجوری میگی.فکر میکنی برای من حیفه.وگرنه دیدی که باباش گفت پسر خوب این دوره زمونه کم شده.یعنی ازم خوشش اومده.راضیش کن جون ننت/ من این تیکه /پسر خوب این دوره زمونه کم شده/ رو با کلی شکلک خنده و هار و هور به اضافه جمله اینکه میگن پسر خوب کم شده منظورشون پسر خوب و بااخلاق و پولداره. توئه فلج مغزی ِ بی اعصاب که با سی سال سن هنوز از بابات پول میگیری و عرضه سوراخ کردن با مته رو  نداریُ نمیگن, براش فرستادم. بعدم گفت این نمک ریختنا و کرکر خنده های من وسط بحث جدی همیشه رو مخشه. و اینجوری من شب تولدش رو با قهوه ای کردنش تبریک گفتم.

$ یه بار آقای R داشت تلفتی با مامانش در مورد ازدواج برادرش حرف میزد و میگفت:.آخه مادر ِ من اینم که نه کار درست و حسابی داره نه خونه خوب.دخترای الان دیگه از شوعر نکردن نمیترسن.انقدر صبر میکنن تا یکی خووب پیدا بشه.همین همکار ما الان پنجاه سالشه تازه ازدواج کرده.مرد ِ میخواد ببرتش سوئد.منظورش خانم H بود.اگه بفهمه..

جسما آدم سالمی ام اگر کچلی ام نادیده گرفته شود.تا حال بیماری ای نبوده که کارم را به اورژانس و بیمارستان بکشاند.حتی آنفولانزاهای معمول را هم به جرئت میگویم نداشته ام.تنها آمپول های فرو رفته به لثه های صورتی ام بوده و واکسن های ضروری به بازوانم.جز قرص های مفنامیک و ژلوفن قرص دیگری نخورده ام.نه..دوست ندارم اغراق کنم.fefolهای ماهی را هم از روی وسوسه ی دانه های رنگی اش خورده ام.از سردرد و افت فشار و درد های عضلانی چیزی نمیدانم.فقط دو درد میشناسم که وقتی سراغم می آیند کافر بودنم بر همگی اعیان میشود./دل درد و دندان درد/که خب اولی از خودمان است و ماهانه باهم رفت و آمد داریم و دومی مهمان سرزده و بی موقع فصلیست.علی ایها الحال با جفتشان مسالمت آمیز کنار می آیم چراکه موقتی اند.برای همین وقتی میبینم عجز و لابه دیگران از درد و بیماری گوش فلک را کر کرده و احیانا به قدری خطیر و جدی هست که راجع بهش حرف میزنند و بالا و پایین میپرند کمی از سالم بودن بیش از حد خودم میترسم و حس میکنم برنامه کائنات اینجوری قرار است ترتیبم را بدهد که همه درد و مرض های نگرفته ی عمرم یک جای بدنم مثل غده جمع میشود و در سن خاصی,دقیقا سنی که اوج ِ خوش خوشآنم خواهد بود /قطعا زیر چهل و پنج/ میزند بیرون و خود را نمایان میکند.شایان ذکر است که بعد از فهمیدن و اثبات این مسئله نه در راه ِ درمان و ترس از بیماری که به دست خود می میرم/به راه های زیادی فکر میکنم/.دلیلش ساده است:دوست ندارم از مریضی بمیرم/آمدنم که به جبر بود لااقل رفتنم به اختیار باشد/ و اطمینان دارم درست در واپسین لحظات احتضارم که جهان دهان باز میکند و مرا به مکانی که تنها صدای hey! come here blondie اش را میشنوم , می تُفد یک چیز خارق العاده اختراع میشود که من هرگز لذتش را نخواهم چشید چیزی به مانند اکسیر عمر جاودانه ...

$ قربون بی دقتی همتون که توو عالم هپروت سیر میکنید.تاریخ پست قبل رو یک روز جلو زده بودم :|

http://www.lenzor.com/p/qH3CO

مقصر خودش بود. خود مافنگی و زبون گوشتالوش با دستای خودشون حکم مرگشونو صادر کردند. باید پیش بینی میکرد ممکنه آلرژی یکی به آدمای وراج و زر زرو به عطسه و سرفه و سردرد بسنده نکنه.باید میدونست بعضیا فقط با شمشیر هاتوری هانزو آروم میشن.دارم میرم اوکیناوا...

به دسته سکسی جاتم جـز سیبیل کمونیستی , تتو , ماچ خمیردندونی , جوراب و زنجیر طلا پشم و پیل زیر بغل رو هم اضافه میکنم.حالا موندم واقعا سکسیه یا من پلشت شدم و جهت اینه که خودم دو هفته اس زیر بغلمو نزدم.

من از خیابون بالایی بر میگشتم که مو قشنگ رو دیدم.مو قشنگ همون سَسَرِ که از وقتی موهاشو کوتاه کرده اطمینان انتخابش برای  توانستن جذابترین پارتنر لزبین دنیا برای من بیشتر شده. ازش خواستم با من همراه بشه و کمی از ذرت مکزیکی مو بهش تعارف زدم. آخرین چیزی که یادم دارم توی کافه خوردیم دمنوش لیمو عسل بود.قبل ترش یه لیوان فراپه بود و قبلترش چیپس با پنیر.. حسین ت یکی از بهترین چیپس با پنیر درست کُن های دنیاست. وقتی از کافه زدیم بیرون مورچه های حامله ای بودیم که سنگین و با احتیاط راه میرفتیم. بین راه فضای سبزی بود که ترجیح دادیم کمی رو نیمکت هاش استراحت کنیم.نمیشد به اون سه تا پسر بچه موقع لیس زدن بستنی نگاه کنی و هوس بستنی قیفی  های بابا اسماعیل رو نکنی. چه خوب که یکی از شعبه هاش اون طرف میدون بود. رو چمن ها نشستیم. خنکی هوا به صورتمون میزد و شاد بودیم از اینکه روز ها کوتاه شده. دو تا فاحشه فرشته نما بودیم که از بهشت فرار کرده بودیم.

«پرنده هارو میبینی؟ قد همونا احساس سبکی میکنم.»

«میای بریم آرایشگری یاد بگیریم؟ روزی دو سه تا عروسم داشته باشیم بارمونو بستیم.خودم حساب کردم آرایشگاه بغلی ما با اون فضاحتی که درست میکنه و ارزون تر از همه جام میگیره روزی یک و ششصدُ به جیب میزنه.با پشت میز نشینی پشکلم کف دستت نمیذارن بدبخت.حداقل برو کاشت ناخون رو یاد بگیر بقیه اش با من.»

«فکر میکنی الان روح کی تو بدنته؟شک ندارم روح نامیرای معصوم یه خوکچه هندی دست پرورده اینکاها داره توو بدن هرزه من دست و پا میزنه.»

«روح ناپلئون در آرامش کامل توو من به خواب رفته و ازم میخواد جلوی هر ناموافقی رو بگیرم و یکی بخوابونم تو گوشش.»

«ساعت یازده و هنوز کسی بهمون زنگ نزده.الان بهترین موقع برای فراره.»

«دیشب کی برد؟»

«طبق معمول!»

«لعنتی .. یه دفعم بهش بباز.بذار کل کل اش تموم شه تا مجبور نشده از ما کش بره. آشغال هنوز پول اون دفع رو بهم نداده.»

« تنها لطفم بهش این بود اجازه دادم با اون شانس گندش تو مسابقه بین کافه ای, هم گروهمون باشه.»

«من تشنمه.»

«پایه ای یکی از ویسکی های میلی رو کش بریم؟»

«حالت تهوع دارم.»

«خونه صورتیه که پنجره های آبی داره و مثل کیک خامه ای میمونه و وسط کوچه لقمان هست رو حتما دیدی.بریم جلوش بالا بیاریم؟»

«ممکنه تا اونجا نکشه ..»

«پس بدووووووو.»

ازش پرسیدم : از من چی میخوای؟چه انتظاری داری؟ با چشم های سرگردون یه آدم کودن  بهم گفت: منظورت چیه؟ گفتم : ببین, وقتی مامان بابام میخواستن با هم ازدواج کنن بابام رو به مامانم کرد و گفت: من جز محبت کردن چیز دیگه ای ازت نمیخوام.دوستم داشته باش تا آخر عمر.همین. میلی رو میبینی اونجا نشسته اولین جمله ای که به دوست دختراش میگه اینه: میخوام به اراده من همیشه آماده جامه دریدن باشی.جفتشون خواسته هاشونو بدون خجالت گفتن تا بعدها به مشکل برنخورن.خب حالا تو بگو توقعت از من چیه؟ اممم..من ..چیزه ...من فقط عینک دودیت رو میخوام.

دلم میخواست تمشک یا آلبالو بودم. یعنی از این میوه هایی که هر چه قدر موقع خوردنش مواظب باشی و حواست به همه جات باشه , باز مطمئن نیستی که به قدر سر سوزن هم که شده اثرش رو نگذاشته باشه روی لپ یا چونه ات , روی تی شرت سفیدت یا حتی لابلای موها,هر چه قدرم که کوتاه کوتاه کرده باشی.نمیدونم ...صرفا یهو دلم خواست.

$ دو سه روزه اذیت کردن خالی بوشوک و سر به سر بقیه گذاشتن راضیم نمیکنه. دلم میخواد به یکی آسیب برسونم./ با مُشت ! /

 من اگر هیچ پخی نمیشدم /البته که الان نیم پخی هستم/مطمئناً یک کلکسیون دار میشدم. آن هم به واسطه دوست ماهی که قوطی کبریت های مختلف را دور تا دور اشپزخانه نمورش چیده بود. منم تحت تاثیر او در کودکی شروع کردم به جمع آوری پاک کن.همه را در یک قوطی بزرگ ریخته بودم و هر بار که پاک کن جدیدی به مابقی پاک کن ها اضافه میشد همه را بیرون میریختم و کنار هم میچیدم .نگاهشان میکردم,می شمردمشان و باهاشون عشق بازی میکردم.بعضی ها عطر خوبی داشتند. اونا اسپیشال اریزر هایی بودن که در کاور نگهداری میشدن. یک روز که حس بزرگ بودن در کنه وجودم ریشه کرد همه را به خردسال های دور و برم هبه کردم. در نوجوانی به واسطه یادگیری بهتر ,روزنامه های انگلیسی زبان را از دکه ی رو به روی بیمارستان نقوی با پونصد تومان بیشتر از قیمت اصلی میخریدم. دوز مصرف انقدر بالا زده بود که جعبه هایش از زیر تخت, به انباری خانه مادربزرگ هم رسیده بود/اونموقع آپارتمان نشین بودیم و وسعت جا نداشتیم./ یکبار که دیدم ماهی با دستمال به جان شیشه های پنجره افتاده و هر چه زور میزند بیشتر تار می شوند چندتایی از روزنامه ها را بهش دادم و از آن روز به بعد بی اجازه از من ِ همه جا بیخبر هفته ای یکبار آن ها را برمیداشت و شیشه ها را برق می انداخت. الان هم جز این چند تای باقیمانده از حمله مغول /ماهی/ چیزی نمانده. خواستم انگشتر جمع کن شوم که به خاطر استفاده مکرر , یکی یکی گم میشدند و شئ ای در خور جمع آوری نبود.ماهی در خانه مرا تحت عنوان آشغال جمع کن میداند و همیشه در کمین منتظر فرصت مناسب است که من در را باز بگذارم تا با ارتش اش / شامل تشت آب , جارو , طِی , دستمال و سطل آشغالی/ رو به پایین هجوم بیاورد. این اواخر دارم باکس های نخ دندان را گرد هم می آورم. البته هنوز بیش از چهارتا نشدن و همه شان هم از نوع 2080 است. چون نمیتوانم به مارک های دیگر اعتماد کنم و به جای نخ دندان مجبور شوم نخ چله به دندان هایم بکشم.هعیی اگر که در بلاد کفر بودم بعد از خواندن این پست باکس های نخ دندانی بود که به منظور کمک به سویم روانه میشد و حتی خانم Ellen مرا در برنامه اش دعوت میکرد و علاوه بر هزار باکس متفاوت نخ دندان بیست هزار $ کمک نقدی برای تهیه این کلکسیون میکرد.منم اشک شوق میریختم و جوِ ایرانی ام گل میکرد و راز دلم را برایش باز گو میکردم.اما چه کنیم که اینجا دیوانه صدایمان میزنند و حتی نمیپرسن هدفت از این کار چیست ...

درست است که همه میدونن من عاشق اسپانیا هستم.درست که مکزیک را دوست دارم.درست که وسط تابستان دلم گوشه ای از سوئد را می خواهد.درست که بند ناف خاندان ما به کانادا گره خورده است. درست که گوشه ای از من در رومانی گم شده است,درست که مردن بدون دیدن موزه لوور خیانت است.اما امروز که عکس های نیلو و علیرضا را در یونان دیدم فهمیدم که چقدر زیبایی پشت ِ این کشور نهفته و چرا انقدر دیر متوجه این اساطیر کلاسیکی شده ام. به نظرم دنیا باید بعد از یونان باستان در اوج تمام میشد.همانجا که گایا از خائوس زاده می شود.همانجا که برای هر عظمتی خدا و الهه ای وجود دارد.دمتر الهه حاصلخیزی , ,اورانوس خدای آسمان و بهشت,آپولون خدای موسیقی و هزاران خدای دیگر برای پرستش.به اندازه تک تک آدم ها. این همه زیبایی و ظرافت درمجسمه ها وتصاویر ... جالب اینکه چقدر از لحاظ خلق و خو و حتی چهره شباهت زیادی به ما دارند...خالق ِ این همه شگفتی و خلاقیت واقعا چه کسی بوده که من ِ قرن بیست و یکمی را این چنین متحیر کرده؟چه خوب هنر آنجا معنا پیدا می کند!همانطور که نیلو در حال معرفی فرزندان زئوس بود,من هنوز فکرم پیش گایا و خائوس بود... تو هم به همان چیزی فکر می کنی که من فکر میکنم؟من مطمئن ــَم که همین طور بوده.می دانی,خدا/خائوس/ حوا /گایا/ را برای خودش ساخته بود.برای اینکه از تنهایی در آید.اما بعد ها به دلیل یکسری مسائل که بین شان پیش می آید دعوایشان می شود و کات می کنند.بر اساس اساطیر آفرینش یونان, گایا بدون هیچ جنس مذکری اورانوس را به دنیا می آورد و بعدها با خود او هم ازدواج می کند.بر اساس اساطیر ما یک شب که خدا پشت میز کارش نشسته بوده / میز کار یک نفره است؟خب آنموقع یکی از سرگرمی های خدا این بوده که حوا بیاد روی پاهاش بشیند و دلبری کند/ در حالیکه در یک دست ــَش جام باده بوده و در دست دیگرــَش یک تکه گل را به بدترین شکل ممکن و غیر ارادی ورز می داده است.این تکه گل سال ها در گوشه ای افتاده و خشک می شود.سر همان دعوایی که هیچوقت معلوم نشد برای چه بوده /سیب؟ طمع؟ شهوت؟ لجبازی؟کنجکاوی؟ میکائیل؟/ خدا به حوا می گوید/خلایق هر چه لایق.یکی می سازم شبیه خودت!برو با همان خوش باش,جنده خانم./ و اینطوری خدا خشمگین به اتاق ــَش می آید  و گل را به خط تولید می فرستد.آدم / اورانوس/ به زمین/گایا/پا می گذارد و بقیه قصه که بهتر از من می دانید.

$ یکی توو plus هست همیشه منُ /گالاتئا/ صدا میزنه.

$$ تصویر : مرگ آدونیس اثر پیتر پل روبنس

عینک که نمیگذارم دنیا و همه متعلقاتش برایم تار است و چقدر این تاری قشنگ است.انگار که دائم مستی. یک مستی ازلی و ابدی. بی سردرد و خماری بعدش. رنگ ها توی یکدیگر ترکیب می شوند.کلمات , لغزان و رقصان از هم سبقت میگیرند. نقطه ها بهم می چسبند. سر و ته جمله ها گم می شود. اعداد کنار هم شبیه بارکد هستند, خطوطی راست و عمودی. صورت ها همه مات و بی حس اند وقتی عینک نداری. نه کسی لبخند میزند و نه کسی اخم می کند. آن ها دور که هستند همه شبیه هم اند. باید هم همینطور باشد. فقط آدم هایی باید ترکیب صورتشان مشخص و از سایرین متمایز باشد که به اندازه کافی نزدیکت شده باشند.واقعیت هم همین است.عینک توهم است. عینک به شما دروغ می گوید. آهای عینکی های جهان ... باهم متحد شوید. عینک هایتان را دور بیندازید. واقعیت دنیا همین است.همین تاری و لرزانی و در هم رفتگی. عینک, واقعیت را جعل می کند. نشنیده اید آدم های کور شنوایی قوی تری دارند؟ این شانس را برای خود قائل شوید که در تاریکی هم برنده باشید. باور کنید بی عینک رزولوشن زندگی را با کیفیت پرده های Imax خواهید دید.



اگر چند سال دیگه یک نفر بهم بگوید تو یک دختر عقده ای ندید بدید هستی من با چهره مظلوم و متبسم بهش میگویم:حق با توست عزیزم و مثل همه رفتارهای خوب یا بد آدم بزرگ ها که ریشه در کودکی شان دارد من هم از این قاعده مستثنی نیستم و مقصر اصلی همه امیال سرکوب شده ام مادرم است.مشخص کردن مقصر شاید دردی را دوا نکند اما مسکنی قویست تا درد /خواستن توانستن/ یادت برود.اصلا این جمله در زندگانی قبل و بعد من به خصوص درکنار مادرم هیچ معنایی ندارد.من همیشه خواهان همّـه چییییز در دنیا هستم.اما واقعا میتوانم؟نه! هزاران بند و سد,مانع و دست انداز,چاه و چاله تحت عنوان نام /مادر/ در مسیرم وجود دارد که حتی گلنارا گالکینا هم در مدار من کم می آورد.البته تجربه ثابت کرده ور ِ طغیانگر ِ ذهنم هر کاری را بخواهد به سرانجام میرساند اما نتیجه اش می شود دو سه روز جنگ جهانی در خانه و محروم شدن از زندگی مجردی و قطع پول توو جیبی و درنهایت ور ِ غریزه مادری ماهی که پرچم سفید را بالا می آورد.متاسفانه زور ِ ور ِ علاقه مادری از ور ِ سرکش ذهنم بیشتر , جیغ های بنفش از حوصله ام خارج و اینکه دلم رضا نیست بدون دل رضای او/ رضای دل او.کدوم؟/ کاری کنم. همین باعث می شود,نتوانم عبارت خواستن توانستن را به نحو احسن انجام دهم.

چندباری سعی کرده ام در وقت های خوش اخلاقی اش و خوش اخلاقی ام برایش توضیح دهم که مادر ِ من!مگر ما چه قدر زنده ایم که انقدر برای کارهای من وقت و موعد مقرر تعیین می کنی یا به دلایل عهد بوقی جلوی پیشرفت و علایق مرا میگیری؟ها؟بخدا دنیا دو روز است.نگذار داغ ِ این چس چیزهای کوچک بر دلم بماند و برایش مثال سال های قبل را میزنم که یادت هست دوران نوجوانی با نیم کیلو سبیل صورتم را به سبک کوبیسم نقاشی می کردم و در خیابان جولان میدادم؟و تو تا مرز زنده به گور شدن خاک بر سرت میریختی؟خب آخرش چه شد؟کسی چیزی گفت؟یادش ماند؟شدم انگشت نمای مردم؟حالا دخترت آنقدر سیر است که از سرخاب سفیدآب بقیه هم حالت تهوع می گیرد.انقدر این ها را برایش گفته ام که تا /ف/ ی ِ/فدای مامان خوشگلم بشم/ را می گویم تا فرحزاد رفته و برگشته.یکبار میان جر و بحث ها در جواب سوالی که گفت چه چیز را میخوای برای شوهرت بگذاری زیر لبی جوری که هم بشنود و هم نشود گفتم من همین که باکره موندم باید برایت کافی باشد.برخلاف تصورم ناراحت نشد.فکر کنم فهمید که حق با من است!فقط گفت برو هرکاری که پدرت میگوید بکن.آخر بهش چه بگویم؟بگویم وقتی رفتیم برای لیزر,دکتر گفت کل بدن؟, تو گفتی به غیر از بیکینی و در جواب چرای من گفتی برای شوهرت تکراری می شود.آبرویی که جلو دکتر رفت به درک.آخه من برم به بابا بگم؟واقعا منطقیه؟شرم و حیات کجا رفته زن!.چند روز دیگر عرسی کیمیاست و من عشقم کشیده موهایم را پوسته پیازی کنم.این دیگر خیلی سوز دارد که ته فکرش این است رنگ کردن مو برای دختری به سن من جایز نیست.مردم چه می گویند.دختر فلانی با خودش چه کرده و ...کجای دین گفته دختر حق رنگ کردن مو را ندارد.آخر فقط یکبار عروسی کیمیاست.فقط یکبار قرار است من ساغدوش باشم.فقطم همین یکبار پوسته پیازی میکنم.ولی عکسش قرار است یک عمر بماند ها!قربان قد و بالایش هم بروم با بهانه علمی تخیلی سر و تهش را هم می آورد.موهایت زود سفید می شود,ریشه اش خراب می شود و نحو ذلک.سر ِ قضیه تتو کردن چنان سونامی در خانه ما برپا شد که پیامد هایش فامیل های درجه یک را هم درگیر کرد.دلیل نه گفتنش را نفهمیدم اما خب خوب نیست دیگر.زشت است ... هَو !مردم بفهمند چه می گویند.حالا من نمیدانم مردم چگونه میتوانند از تتوی پایین کمر با خبر بشوند مگر اینکه من لخت بیرون بروم که فی الواقع همچین چیزی در جمهوری اسلامی ایران حتی در چهاردیواری شخصی هم امکان پذیر نیست./یاد منا افتادم که میگفت من توو حموم هم شورتمو در نمیارم./ سر آخر هم به ماهی گفتم من فقط میخواستم در جریان باشی وگرنه من تتو بکنم تو از کجا متوجه میشی؟فکر کنم به خاطر همین است که از آن روز به بعد موقع لباس عوض کردن سرتاپایم را ورانداز می کند.خلاصه از این دست کارهای نامقبول از طرف من و تو ذوق زدن از طرف ماهی همیشه در خانه ما جریان دارد و مسبب آشوب و بلواهای ما همین چیز های مزخرف است.بروید خدارو شکر کنید که دردهای بزرگتر و مهم تری برای ناراحتی و درگیری دارید.

نتیجه آنکه اگر روزی شخصی را با تارهای موی رنگین کمانی,چشم هایی با لنز نارنجی,ابروهای هاشور زده, بدنی که با دفتر نقاشی اشتباه گرفته شده و لباس توری سفید با پوستی کشیده و پشت گوشت انداخته,بینی عملی,کف دست های حنا زده ,حلقه بینی و ناف, گوش هایی با هفت هشت سوراخ ... در خیابان دیدید من اون نیستم.واقعا نیستم.و لطفا اونجا یاد من نیفتید.من عقده مو کنترل می کنم.

 

$ وقتی به بابا میگه پیر شدی یا موقع بازنشستگیته حتی به شوخی.مخصوصا به شوخی!دلم میخواد موهاشو از ته بگیرم و سرشُ بکوبونم به دیوار آخر سرم یه استانر روش برم.

$$ رنگ موی امسال شرابیه.وقتی میری بیرون انگار تو دهاتای ایرلند داری قدم میزنی.


با یک منطق و اصول عامه پسند اما عقلایی و هژیر من آدم خوبی ام و همین کافیست.با این جمله کوتاه دریافتم انگیزه برای بهتر شدن و پیشرفت اخلاقی برای من نه تنها نیازی نیست چه بسا خطرناک هم هست.انوار نیک سرشتی در من رسوخ کرده و اصلا با جد و جهدی که تا کنون در این سیاره خاکی برای رسیدن به خوبی دیده شده است همتایی در قد و قواره من وجود ندارد.باید یک PHD افتخاری منش شناسی دستم بدهند و در دانشگاه های بین المللی برای بک ساعت همنشینی با من سر و دست بشکنند, بلکم /خ/ خوبی را بتوانند هضم کنند و دریابند که چرا لقب / خوبی واسه یه دقیقشه / به من تعلق گرفته.انکار نمی کنم با همه اینها احساس بدبختی میکنم. میدانی قضیه چیست همشهری عزیز؟

جوانی که آخر هفته اش را با عمه پیرش میگذراند تا از تنهایی درآوردش, فرزندی که از پدرش به بهانه کلاس و دانشگاه و بیمه عمر و این دست مخارج معقول چک میگیرد اما خرج اتینایش میکند تا خاطر پدرش را مشوش نکند , خواهری که خوارش های بدن ناشی از شته ها موقع چیدن انجیر را به جان میخرد و خود اجازه نگاه کردن به آنها را پیدا نمیکند/یعنی مهلت نمیدهند از شاخه چیده شود , دولپی در دهان میچپانند/ و دم نمیزند , آدمی که در مقابل چهار سال چاخان ها و زر مفت زدن های همکلاسی اش بردباری میکند و به رویش نمی آورد حتی گاهی دلش به حالش میسوزد , دختری که روز دوم پریودی اش قربان صدقه مادرش می رود و او را به خاطر بیموقع مهمان دعوت کردنش سرزنش نمی کند , کارمندی که ماگ عزیز تر از جانش را می شکنند و نیش ــَش را تا بناگوش باز میکند و میگوید فدای سرتان همکار عزیزم , نوه ای که گوشه و کنایه های مستقیم بیجای مادربزرگش را به دیده منت میگذارد و دهان صاحب مرده اش را می بندد تا سر پیری گریه پیرزن بینوا را درنیاورد , دلداده ای که رفتن بی عذر و بهانه معشوق جاکش اش را بدون ننه من غریبم بازی و درنهایت سوییچ کردن روی پتیاری بازی میپذیرد تا غرورش جریحه دار نشود , دختر دایی که گردنبند گرانبهایش را به دختر عمه اش قرض داده و پس از سه سال هنوز پس نگرفته و نزد خود پذیرفته که به عنوان بخشش یک هدیه به آن نگاه کند , دوستی که از سر معرفت با آخرین ته مانده های پول تو جیبی اش رفیق چند ماه ندیده اش را به شام دعوت میکند, راننده ای که همیشه برای رفتگر ها و پلیس های سر چهارراه ها بوق میزند تا بهشان خسته نباشید بگوید اما بلا استثنا همه او را به سبکسری متهم می کنند ... حقیقتا چنین آدمی به درجه رفیع انسانیت رسیده است و جهان گنجایش چنین فردی را ندارد.او زیر پا له میشود و زود از دست میرود چرا که آدمی زمانی که خوب است به ندرت احساس خوشحالی میکند ...

$ سرم را بر دیوار میکوبم شاید کمی از خوبی ِ خونم کم شود.کسی هم اگر خوبی ِ خونش کم بود پیغام بگذارد در اسرع وقت برایش گالن گالن ارسال میکنم.

شما واقعا اینجوری هستین که اگه بفهمین فردا آخرین روز زندگیتونه راه میوفتین تو خیابون به مردم گل میدین , زنگ میزنین به دوستاتون بهشون میگید که چقدر دوسشون دارید, باهمه مهربون میشید و میبخشیدشون و سعی می کنید این ساعات آخر  در کنار کسایی که دوسشون دارید لذت ببرید ...؟

من فکر نمی کنم هیچ کدوم از این کارارو بکنم.من اولش که بفهمم یکم دست پاچه میشم.بعد کلی غر میزنم که چرا زودتر خبر ندادن و الان وقت مناسبی نبود و من هنوز حمام نرفتم.شایدم برای اولین بار تو زندگیم یه قرص آرام بخش بخورم تا با طمانینه به این فکر کنم, چیکار میتونم بکنم که قضیه رو به تاخیر بندازم.

وقتی دیدم دستم برای تعلیق کوتاهه به فکر چندتا انتقام میفتم.آره ... این بهترین کاریه که میشه تو اون موقعیت انجام داد.دم آخری حداقل واسه یکی مفید باشم و بهش درس زندگی بدم.اینکه همه اتفاق ها و خرابی ها با بخشش درست نمیشه.گاهی باید تاوان اشتباهات رو داد تا ضرب المثل /مار از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه/ رو سر لوحه قرار داد.تا جمله /لذت انتقام بیش از بخشش هست/ اثبات بشه.بعضیا میگن کسی لایق مغفرته که از کرده اش پشیمون باشه.اما این راضی کننده نیست. باید توی ذهن آدما رسوخ کنه که هیچ وقت هیچ چیز مثل اولش درست نمیشه.هیچوقت قلبی که شکسته دوباره به دست آورده نمیشه.حس اعتمادی که تو دوستی ساخته شده و خراب شده برگردونده نمیشه. در بهترین حالت /تظاهر/ به طبیعی بودن میشه.گلی که خشک شده با یه دریا آب هم زنده نمیشه.پرنده ای که تو قفس مونده , آزادم که بشه بال ِ پرواز نداره.در خوشبینانه ترین حالت اون گل به یادمان نگه داشته میشه و پرنده فقط زنده میمونه.پس بهترین حالت اینه که من نبخشم و برم بشاشم به هیکل هر کی که منو تا الان تحقیر کرده و بهم آسیب زده.

$ بعد از همه این قضایا یه پاکت سیگار میگیرم , میرم یه گوشه میشینم و اولین سیگار عمرمو میکشم تا بیاد, منتظر ...

$$ Even until the last minute, I refused to eat the tablets , /revenge/ is better solution

تصمیم شاخ و گنده ای برای خودم و آینده ام گرفتم.تصمیمی که برای عملی کردنش نه تنها کونم توسط خانواده پارس حتی باید به دنبال یک غار مسکونی برای زندگی ِ تا ابد غارنشینی در کوهای زاگرس باشم..در این بین تنها شاید یک نفر برای جلو انداختنم به من چشمک بزنه.پدرم. قبلا هم گفتم بچه برای من خط قرمزه. ایثار مادرانه کار من نیست.ایثار نه از اون جنس که هر روز برای بچه غذا بپزم , لباساشو بشورم , بهش دیکته بگم و در کل نگهداریش کنم.بلکه از این حیث که وقت پختن غذا , وقت بیماری , وقت کار , وقت سفر , وقت خوشی , وقت می گساری , وقت رسیدن عشق جدید به بچه فکر کنم.فکر و نگرانی بچه مثل خوره روحم رو آهسته بخوره.که با اومدن بچه به جای زن , مـادر باشم و تا آخر عمرم نتونم سر به بیابون بذارم. این از خودگـذشتگی کار من نیست ... مخصوصا منی که بتم پدرم بوده و فکر میکنم این همه منحصر بودن خاصیت پدرانه است. نمیخوام چیزی رو تجربه کنم که تحمیل شده جنس منه.حالا میشه درک کرد که کارداشیان بزرگ از سر حسادت داف شدن دختراش و معروفیت بیشتر تغییر جنسیت نداد. من مطمئنم اون میخواست حس مادری رو تجربه کنه , بی اینکه زاییده باشه , مثل من که تموم نوجوونیم مادر بودم بی اینکه زاییده باشم ... حالا هدف زندگیم بابا شدنه.فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.اول موهامو کوتاه کنم یا واسه ریش و موهای دست و پام برم کاشت؟کدوم؟

/تقریباً/ می توانم بگویم در تمام لحظات زندگی اختیار فکر کردن هایم را به دست گرفته ام به جز وقت هایی که پنجره های بزرگ با وسعت دید زیاد مقابل ـَم قرار می گیرد.مخصوصاً اینکه پنجره ماشین باشد و مقصد هم طولانی. اصلاً نیمی از پست های طولانی اینجا زایده تفکرات ِ من در پشت ِ شیشه ی ماشینهای مختلف است./پست های پنجره ای_ماشینی!پست های پنجشی!/البته تفکراتی که جنبه تخیلی و منفی بودن ــَش به رئال و منطقی بودن می چربد و باعث می شود خودم را بیشتر بشناسم و بیشتر از خودم بترسم.گرفتن رد ِ رویاها و خاطرات ِ رخ نداده روی خط ممتد سفید ,من را به جاهایی می کشاند که نباید.به فکر های بی سر و ته ِ مسخره که جایش در همان پستوی مغز است. اما نمی دانم که چرا انقدر برای عملی شدنش دلم غنج می رود.حتی نمی شود آنها را برای کسی بر زبان آورد چرا که تو را یک روانی بالفطره خواهند نامید. نمی شود گفت که من هرموقع فیلم های پلیسی و جنایی می بینم به این فکر میکنم که پلیس ها چگونه بدون آگاهی دادن کارگردان می توانند یک قاتل را شناسایی کنند؟چرا قاتل ها انقدر احمق هستند که ردی از خود به جا بگذارند؟آیا واقعا آدم از کشتن یک نفر عذاب وژدان می گیرد؟/این در حالی ِ که من تعریف درستی از عذاب وژدان ندارم.یعنی به یاد ندارم که دچارَش شده باشم./ و مستقیم ذهن ــَم به امتحآن کردن این موضوع می رود.مثلاً به یک مغازه فکسنی خواربارفروشی بدون تجهیزات امنیتی در ته بازارچه یک شهر دور افتاده بروم و پیر مرد خواربارفروش را که با دُم ــَش گردو می شکند از اینکه توانسته نود و هشت سال دور از چشمان عزرائیل زندگی کند را بکُشم.فقط صرف ِ اینکه بفهمم آیا پلیس آنقدر توانایی دارد که قاتل را دستگیر کند؟یا من از اینکه کوشیده ام دنیای تمیزتر و هوای پاک تری را برای خود و عزیزانم به ارمغان آورم , گرفتار رنج ِ ضمیر بشوم؟/قطعاً که دیگر من این کار را نمی کنم.چون اثر انگشتی در اینجا از خود به جا گذاشته ام و در واقع اعتراف کرده ام ,هر پیر مردی که به طرز مشکوکی در هر کجای این کشور کشته شود,مسبب ــَش من هستم.ها ها ها می بینید من چقدر زرنگ ــَم!جایگزین: شاید یک پیرزن را خفه کنم!!!/

یا مثلا شش سال ِ پیش که مهرداد مُرد به این فکر می کردم که می شود من هم زندگی مستقلی مثل ِ مرجان داشته باشم؟البته بدون ِ بچه. با مردی ازدواج کنم که عاشقانه دوست ــَش دارم و بعد از چهار پنج سال زندگی و خوش گذراندن در کنار هم او بمیرد ترجیحا در تصادف که کاملا ناگهانی باشد./مریضی دنگ و فنگ ـَش زیاد است.حوصله سر بر است.آنقدر که جان میگیرد جان نمی دهد!!/و من کلی سر قبرش زار بزنم.یک سال ِ تمام سیاه پوش باشم.با کسی حرف نزنم.بعد هم با استدلال ِ خب این طور که نمی شود.زندگی جریان دارد و خود ِ او هم دوست نداشت ناراحتی ِ مرا ببیند.بعد هم با ثروت ِ قابل قبولی که برایم به جا گذاشته است جای ــَش را خالی کنم.حالا جرات داری این را به دوستت که تو را برای پسر خاله اش زیر نظر گرفته بگو.یک شب ِ بساط ِ خمره را باید برای خودت آماده کنی!

امروز مچ ِ خودم را گرفتم که داشتم به ماهی می گفتم : زندگی ایده آل یعنی به موقع ازدواج کنی , به موقع بچه دار شوی و به وقت ــَش هم طلاق بگیری و مابقی زندگیت را به لذت بردن اختصاص دهی.گفت:طلاق بگیری؟این ایده آل ِ؟!جواب ــَش را ندادم.چون یک کلمه سه حرفی سرآغاز بحث و جدل و سرکوفت و متهم شدن و ... می شد.ولی خب غیر از این هم نیست.آدم باید کار نکرده نداشته باشد.یک زمانی میگفتم یکی باشد دنیا هم نبود , نبود.الان می توانم همه را دوست داشته باشم.انگار بخواهم ذره ای از هر مرد در دنیا مال من باشد, از هر توجهی کمی اش به من باشد.اما این را هم نمی توانم انکار کنم که دلم میخواهد تمام ِ من مال ِ یک نفر باشد.هر کسی یک هیولای درون دارد.مادامی که ساکت و آرام و مهربان است این هیولا نه اینکه مرده باشد بلکه خواب است.یک خواب طولانی.اسم ـَش را بگذارید خواب زمستانی.خواب هم به معنای مرگ نیست.حتی مرگ پایان هیولا نیست ...

$ من این قدرتُ دارم که هروقت صلاح بدونم این حرفامُ پس بگیرم.

$$ حرف ِ /ژ/ رو دوست دارم.دوست دارم بگم وژدان.اصن وژدان درسته.مثل اینکه به ژله بگی جله!

من یک پیراهن ِ مشکی دارم یا بهتر است بگویم داشتم که به اندازه عمر خرید شش ماهه اش بیش از ده ها بار تن آدم های مختلف رفته. کوچک و بزرگ شده.بیش از من در مهمانی و تولد ها جولان داده و رقصیده.آدم های زیادی دیده.رازهای بزرگی را می داند.چاک سمت راست ــَش مسبب دست درازی های زیادی شده.جلوی دوربین های زیادی عکس انداخته.با کیف و کفش های ده سانتی رنگ و وارنگ مختلفی سِت شده.بوی عرق ِ افرادی به جز صاحب ــَش را تحمل کرده.حتی یک سفر به اصفهان و استانبول داشته.آستین هایش اشک ها و رژلب های زیادی را پاک کرده.تجربیات ــَش بیش از من شده و می داند کجا تنگ باشد و کجا شل بگیرد ... همه امروزم به گشتن ِ این پیراهن محبوب گذشت.یادم نمی آید آخرین بار چه کسی آن را از من گرفت؟الان در گنجه نمور و تاریک چه کسی خاک می خورد؟اصلا سالم هست؟اگر پیدا نشود ...حالا من دوشنبه چه بپوشم؟:/

$ تا قبل از این آواکادو شش تومن بود.دیروز موقع برداشتنش پسره از ته مغازه داد زد خانم اونا دوازده تومن شده هااااا ... دو برابر!!هنوز که نتایج نشست معلوم نشده!عوضی های پست فطرت!من از غذای دانشگاهم میزدم اونارو می خریدم :/

اونایی که پازل باز ــَن, همیشه پازل درست میکنن تا بدونن چقدر حواسشون هنوز به جزئیات هست.اونا از اینکه توی هزار تا دونه بفهمن هر کدوم چه مفهومی داره وقتی سرجاشون قرار نگرفتن لذت می برن.عده ای هم مثل من هندسه ای از بی فایدگی شکل میدن.و قبل از گذاشتن آخرین تکه برای تکمیل,ماحصل آنچه را که چندین ماه برایش وقت گذاشته اند را خراب می کنند و از نو می سازند.این کار ملال آور هربار تکرار می شود تا بی اعتنایی کامل بر آدم چیره شود.تنها به یک دلیل :آمادگی برای تحمل ناکامی ها,قبل از به دست آوردن پیروزی!

قسمت بد کنار هم گذاشتن تیکه های پازل این ِ که بفهمی بعضی از اون ها گم شده.برای همین ِ که عادت کردم قبل از چیدن هر پازل تیکه های اونُ می چینم و می شمارم. بعد که مطمئن شدم همش هست با خیال راحت شروع به درست کردنش می کنم.شاید برای همین ِ که کلی کار انجام نشده دارم!

قسمت بدتر ِ درست کردن پازل این ِ که بفهمی یکی تیکه هایی از اونُ برداشته.شاید واسه همین ِ که بی خیال بودن آدم ها و پشت کردنشون به حقیقت آدمُ اذیت می کنه.شاید واسه همین ِ که بیشتر از هرکس دیگه ای باید مراقب آدمای اطرافمون باشیم.اونا هستن که ممکنه بعضی تیکه هارو برداشته باشن.اونان که میتونن زخم هایی بزنن که تا ابد جاش بمونه ... اما خوشبختانه یه عده ای هستن که بیکار نمی شینن.دونه های گمشده رو خودشون نقاشی می کنن!

پازل تمثیلی از زندگــــــی ِ ...

 

$ قسمت فاجعه یه پازل این ِ که بدونی خودت بعضی تیکه های گم شده رو قایم کردی.

$$ تصمیم دارم در راستای این دو هفته باقی مونده تا نوروز یه مستند بسازم به اسم /چهارده روز بردگی .../

یکی از نکته های مشترک همه کتاب های موفقیت و خودشناسی و مطالبی که در این زمینه نوشته میشه /رسیدن به خوشبختی ست./شمارو نمی دونم ولی من در واکنش به چنین جمله ای همیشه میگم :  /خوشبختی ِ من کجاست؟/

/با حالت کودکی بُهت زده که داره از معلمش در باب تفاوت فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم سوال می کنه ؟/