اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶ مطلب در نوامبر ۲۰۱۶ ثبت شده است



و روزهایی که گذشت :

عقل ِ راست ِ پایین رو که کشیدم از داناییم کم و به فضلم افزوده شد.میمونه این خالهای ریز ریزی که مثل علف هرز داره توو صورتم در میاد

میان ترم های بوشوک حکایت از اختلاف توجه و شکاف عمیق تمایز در قیاس با دورانی دوازده سالگی من, داره. اجحاف بزرگی که داره در حق این توله سگ خواهر مرده میشه کمی وژدانم رو تحت تاثیر قرار داده.

کار جدید, محل جدید,آدمای جدید,عادت کردن به وضعیت جدید در کنار هوای سرد...همه و همه سخته! به قول جی کی / لِجِن بِزِنِد دِرِش کِکِمالا/

رابطه با جی کی اونجور که فکر میکردم پیش نمیره..مسلما بخشیش برای اینه که من اون دختره پنج سال پیش نیستم. یه علاقه ی کهنه ی تردید آمیز ِ مازوخیستی متصل به باریکه ای مو .تنها چیزی که سردیش رو میگیره سکس لایفیه که مطمئنم جایگزین نداره. نمیدونم چمه...افکارم حول این میچرخه که یکی بیاد و جی کی رو مثل یه تیکه آشغال بندازم دور...البته به عنوان ِ  یه شی ِ محترم غیرقابل استفاده که کلی خاطره باهاش دارم.سخته اما آخرش باید کند.

وقتی بسته ی هات چاکلت همزمان با تی بگ نعنایی با باکس کافی جوی با نونای سحر تموم بشه یعنی یه قدم مونده تا آخر دنیا.

ناخنای پام به طرز وحشیانه ای هم خوب بلند شدند هم خوب لاک خوردند.باهاشون حال میکنم.کاش یه ماهی مهمونم باشند.

سر فوت عمه عالی به درستی این جمله رسیدم : / عزا که عمومی باشه کم از عروسی نداره/حکایت عزاداری های محرم و صفرم همینه.

این هفته رو به خاطر دوتا تعطیلی و بین التعطیلی هاش شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفتم به امید برنامه ای که از دبی شروع شد به کیش رسید و در آخر تصمیم بر این شد که در سرمای متل قو به سر ببریم.میگم ماها آدم ِ برنامه چیدن نیستیم توو کتشون نمیره.انقدر زیر کرسی نشستیم که دم کشیدیم.در حالی که میتونستیم کنار سواحل خلیج فارس آفتاب بگیریم.Dammit.
متل قو_1395/9/5
نگارش ِ 1395/9/6

سیبیلام به بلندی ِ قابل قبولی رسیده و نمیدونم چه اصراری دارم برای رژ زدن در کنار این سیبیلا!
دیشب دنیای سوفی رو تموم کردم و امروز برای تنوع یه داستان کوتاه ِ 10 صحفه ای دانلود کردم.غیر از این که چشام کور شد, نه لذتی از خوندنش داشتم و نه سر ته شو فهیدم.بعد درک نمیکنم یه نفر / هتر / تونسته باشه کل فصلای کلیدر رو به صورت پی دی اف خونده باشه. How did you do, man؟؟؟؟؟
خب اینم از شانس ماست کسایی که باهشون اومدیم اینجا چندتا زن و شوهر جوونن و من و موقشنگ و مهران شامل بیتی از سعدی میشیم که میگه / یکی را دست حسرت بر بناگوش , یکی با آنکه میخواهد در آغوش / خلاصه که اینجوریاس.


کسی چه بدونه؟شاید کوهن بیچاره از داغ ِ گرفتن ِ نوبل ِ دیلن دق کرد.به من باشه بهش میگفتم باید با یه نامه شبیه Famous Blue Raincoat سر و تهشو ببندی.نباید میذاشت بمیره که..
95/8/21

A :  به این مرضی که هر سه دقیقه یه بار فکر میکنی مثانه ات پر از شاشه ولی همین که میشینی سه تا قطره بیشتر چکه نمیکنه چی میگن؟

B : زود انزالی.

A : \:

کانال ژوان یا آلزایمر از قول صادق ساده نوشته بود :/کیفیت بعضی از رابطه ها در حدیه که بعد از اتمامشون حتی روتون نمیشه ازش حرفی بزنید.آدمای موفق کسای هستن که این نوع رابطه هارو شروع نمیکنن./

جمله ی نقل شده در ظاهر منطقیه ولی از روی احساسات گفته شده.رابطه ای که شروع میشه و ازش حرف نمیزنیم.رابطه ای که به میانه میرسه و قایمکی ادامش میدیم رابطه ای که ته میکشه و پشیمونیم از داشتن اون رابطه دقیقا همون رابطه ایه که بیشترین لذت رو ازش بردیم و بهترین روزامونو باهاش ساختیم.مگر غیر اینه که توو گوشمون کردن هرچی که ملاهی آنی برامون داشته باشه شرم آوره و مایه ی بی آبرویی؟مگه نه اینکه ما سعی کردیم این خوشی و اشتباه ِ عمدی رو از بقیه پنهونش کنیم؟ ما روی ِ حرف زدن راجع به اعمالمون رو نداریم چون اجازه گفتنش رو نداریم.چون میدونیم حکم پیش از محاکمه است.نتیجه معلومه.ماییم که مورد مواخذه قرار میگیریم.انگشت اتهام میاد سمت ما. اگرم حس پوچی از اون رابطه هست برای اینه که وقتی به آخر خط  میرسیم تازه یادمون میفته از همون اول میدونستیم قرار نیست اتفاق باشکوهی بیفته.مگه میشه ندونیم داریم چه غلطی می کنیم؟ما میدونستیم قراره یه جا تموم بشه اما وسط کار اونقدر غرق در لذت شدیم که فراموش کردیم یا ادامه منوط به انتظار معجزه بوده.پس این مشکل ماست که لحظه های آخر رو برای خودمون زهر مار میکنیم نه اونچه که بر ما گذشته.این همه عذاب وجدان و نگرانی برای چیزایی که اهمیت ندارن و التیام بخشن؟آدمای موفق کسایی ان که شروع نمیکنن؟ مسخره است.مثل این میمونه که از ترس دل به دریا نزنی و با غرور بگی من موفق شدم غرق نشم!نه..موفق کسیه که اصل اول رو فراموش نکنه.


 نکته ای که از Her به یادم موند و دلم خواست, کار تووی یه آفیس فوق پیشرفته است.توو طبقه های بالایی یه ساختمون.. ترجیحم اینه مسکونی باشه.ولی خب تجاری هم بود یا نه حتی سیاسی موردی نداره.مهم اینه که جزء طبقه های بالا بالایی باشه.


درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.و کاری که میکنم تمرکز روی درده. چیزی که هر ماه خواستم و میخوام خلاص شدن از شر این رحم کسکشه.میخوام دستمو فرو کنم توو و بکشمش بیرون. هیچی نمیخوام جز درد نکشیدنای هر ماه.بقیه دردا رو خودم میتونم سر و سامون بدم.این سیکل لعنتیه که دست من نیست.. منصفانه نیس.به هیچ وجه نمیتونم دردیو قبول کنم که کوچیک ترین دخالتی تووش ندارم که به من ربطی نداره.که میتونست نباشه.پوووووووف...کلکسیون یه زندگی نکبتی.چایی ریخت رو میز.