اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۵ مطلب در می ۲۰۱۶ ثبت شده است

اگر قرار باشه ده سال دیگه به پشت سر  نگاه بندازم و ببینم چی بودم و چی شدم  قطعا از این دوران به عنوان مرحله ی جانکاه در عین حال رضایت بخش زندگیم ازش یاد میکنم. دورانی پر از مسئولیت و جواب پس دادن.دورانی که پوستم غلفتی کنده شد تا بفهمم کار زیاد لزوما نشونه توانایی زیاد نیست.همه نتیجه میخوان و کسی به پروسه امر که با چه مصیبت و تقلایی به انتها رسیده توجه نداره.به قول 2017 تو تا ده شب مثل خر کار کنن اما وقتی نتونی به من گزارش بدی یعنی هیچ کاری نکردی.حق با اونه باید اسب باشم..آخ که چه روزایی داره سپری میشه .. تشبیهی از یه سیبُ که بندازی هوا هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین.یه روز پر انرژی و باانگیزه.فرداش زیر خط ناامیدی در حد تصمیم گیری برای استعفا.یه روز آقای R میاد بهت آرامش میده و خیالت رو از همه چی راحت میکنه.فرداش 2017 می کوبوندت به دیوار و لهت میکنه.

باید جنگید.مبارزه,مبارزه است دیگه.فرقی نمیکنه.میخواد تلاش یه زن شصت ساله تووی یه روستای دورافتاده برای باسواد شدن باشه یا تلاش یه دختر جوون ِ مهاجر برای گرفتن PHD از دانشگاه هاروارد.یا تلاش کسی مثل من برای اثبات خودش به خودش که میتونه گلیمشو از آب بکشه. هر سه ما با تردید پیش میریم.هر سه ی ما در خفا می لرزیم و هر سه ما نیمه شب چشم هامون از امید برق میزنه...
 


$ روحت قرین آرامش
95/3/9
اونقدر مایه دار نیستم و نخواهم شد که بتونم اوج خوشبختی رو متصور بشم ولی اگه بخوام خیلی خیال پردازی کنم, ته خوشبختی اینه که دستشو بگیری پاشین برین کل دنیا رو بگردین.


$ اینم از جمعه خیال انگیز...پاشم برم بخوابم که فردا صبح خرمنی از سند معوقه چشم به راهمن...

95/3/7

$ یه کلمه.. فقط یه کلمه دیگه کافی بود که ماهی قد ِ شش تا دفتر مثنوی حرف بزنه و سوال کنه تا من عبارتی که نباید بگم و بگم! ساکت شو زن.چته آخه؟

95/3/7


آمدند , خوردند , خوابیدند, ریخت و پاش کردند ,بردند , رفتند, نوش جانشان.مرا با تلی از کثافت تنها گذاشتند,فدای سرشان.قرار بعدی را باز همینجا گذاشتند , قدمشان سر چشم.موجبات مسرت را فراهم کردند و دقایقی لبخند به لبانم آوردند چشم کف پایشان.تحمل اینها برای سگی همچون من تنها یک دلیل دارد آن هم آشنا کردنم با..... جورجیاست.آره این اسم خیلی بهش میاد.جورجیا...جورجیا؟جورج؟جورجی؟هاهاها.حالا که عطا نیست جایگزین مناسبی به نظر میاد.خوشحالم که علی رغم همه تذکرهای من برای نیاوردن احدی غریبه جورجیا را آوردند.برای این روزها که حال روحیم به شدت تخمی است و کم مانده بروم بغل دست پسربچه ی سر چهارراه که وزن میکند بنشینم و سفره دلم را برایش باز کنم,جورجیا دلداری دهنده خوبیست.یعنی به نظر که اینطور می آید.گفت صفرکیلومترم.وقت دارم برای بزرگ شدن.آدمها در چهل سالگی راهی که رفتند را برمیگردند یا از نو شروع میکنند بعد تو برای شش ماه زانوی غم بغل کرده ای؟با تکان های این شکلی بهم نریز.تهدیدای زندگیست که از تو آدم ِ واقعی میسازد. شعاریست اما باشد! بهش فکر میکنم... هنوز هم دارم فکر میکنم.وسط فرشی پر از آشغال و تلی از ظرفای کثیف و صندلی های دمر شده دراز کشیدم و فکر میکنم...من نیازی به استرس ندارم.فی الواقع جای خالی براش ندارم.زندگی بدون به دوش کشیدن اون بار اضافی هم تا حد کافی سخت هست...



هر چه گردو مانده بود روی درخت ها, نارگیل شده بود.حیران و نگران مانده بودم زیر ِ سقف آبی آسمان قلم به دست گمشده لابلای برگ ها.آن سو تر لنزی,درحال ِ شکار لحظه ها.خط افق, ردیف موازی درخت های کهنسال ناکام در رسیدن..جهان ِ موازی...موازیان به ناچاری..معلم ریاضی مان گفته بود:دوخط موازی در بی نهایت بهم خواهند رسید.من ِ گمگشته کجا؟بی نهایت کجا؟رسیدن به تو کجا؟

جان ِ من! خوشی ام پر و بال دادن به توست درنهایت, در اوج.موقع خواب..


اولین نکته که طی گذر زمان هنگام کنکاش درونی به عنوان شاخصه ی بارز در من برملا میشود خاصه اینکه

طرف مقابل فاقد ِ چنین بارزه ای باشد و چه هولناکتر که برای وی انزجار به همراه آورد اینه:

من آدم شورتی پورتیی ام.

حقیقت اینه

از خونده شدن میترسم

میترسم کسی نفهمدم و برداشت بشه که بی معنی ام

اونم با این نوشته های کج و معوج ِ دست و پا شکسته

دلیلش این نیست که ذره ای نظرات برام مهمه.نه..

میترسم خودمم باور کنم که حرفام بی معنی ان

اون وقت دیگه هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم.

حقیقت اینه

من قوی تر از اونی ام که از برخورد با کسی بترسم

اما از برخورد با خودم میترسم

حقیقت اینه

من هنوز زنده ام

مثل تمام کسایی که توو خیابون از کنارشون رد میشم

و

انقدر خوب نقش زنده رو بازی میکنم که میتونم به بقیه زندگی بدم.

من زندگیمو یه رنگ می خواستم و هزار رنگ روو زندگیم پاشیده شد.

حقیقت اینه

دارم شکستنم رو پشت نقاب زنده بودنم پنهان میکنم.

حقیقت منم!چرا منو نمی بینید؟

بعضی آدما با رفتار یا لحن حرف زدنشون کار ِ مرفین رو میکنن.وقتی توو آشوب ِخوددرگیری داری دست و پا میزنی,وقتایی که منتظر لمس انگشت ِ اشاره ی کسی هستی تا از هستی ساقط بشی کسایی مثل آقای R با از در واردشدنشون, با لبخندهای دلگرم کننده شون, با گفتن ِ سرسرانه ی /ثبت بزن بره/ جوری آرومت میکنن که وقتی به خودت میای از پریشونی ِ چند دقیقه قبلت خجل میشی و میگی چه مسائل پیش پا افتاده ای خواب رو از چشمات گرفته بود؟ چه ساده و بیهوده بهم ریخته بودی؟ و چه کشکی کشکی داشتی کارتو از دست میدادی.مسلما نگرانی و نومیدی های قبل هنوز پابرجاست اما نه دیگه از جنس بغض و شب بیداری..

ممنون آقای مورفین برای این دوشنبه هایی که کنارمی, برای این مسکن قوی بودنت..مرسی که هوامو داشتی و پشتم واسادی.البته سیخونکایی که ناگهانی به پهلوم وارد میکنیُ ندید نمیگیرم و یه جایی خدمتت میرسم.لذت تماشای غیض کردن و چهره برافروخته 2017 برای ساعتها پچ پچ و قهقه سر دادنمون می ارزه به تحمل این عمل ِ عصبی کننده.حالا بهش بگن استفاده ابزاری.من و تو راضی گور پدر آدم ناراضی.مرسی مورفین جآن..مرسی.
95/2/27


$از برون, بر ظاهرش نقش و نگـار

  وز درون, اندیشـه هـایش زارِ زار


$ مولوی


A : فکر میکنم مشکلی که تو داری, مشکل ِ دیدگاه و طرز فکره.سعی کن به جنبه مثبت قضایا نگاه کنی.

B : من دارم به کندی می میرم.

A : میتونی فکر کنی داری به تندی زندگی میکنی..



$ / فرصتها تکرار شدنی نیست/ از دیشب این حرفت داره نابودم میکنه.اینکه چیزی زده بودی و نمیفهمیدی داری چی میگی یا کاملا منظوردار بوده که پس من باید خودمو جمع و جور کنم.
95/2/23

$بعضی صبح ها که از خواب پا میشی
  با خودت فکر میکنی
  / نمیتونم از پسش بر بیام/
  و بعد توو دلت میخندی
  چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی..


روزای خوبی نیست... به هیچ وجه خوب نیست. انگار تا الان زندگیم یه بازی کودکانه بوده.انگار از خواب زمستونی پا شدم و میبنم هیچی مثل انگاره های قبل خوابم نیست. همش درجا.. همش تحقیر همراه با چاشنی بدبیاری. دارم مرز باریک بین شکست و پیروزی , رهایی و اسیری , خواستن و نتوانستن, کفر و ایمان رو در می نوردم. همه این ها توامان با قبول مسئولیت به سمتم یورش آورده اند..کیست که بفهمد  این شب ها چگونه بر من سپری می شوند و این روزها چه بر سرم می آورند؟

$ چارلز بوکفسکی

95/2/21

 
وقتی گفت امام جمعه هر شهر امامزاده اون شهره قطع به یقین گفتم حاجی شب جمعه ای یه چی زده تاثیراتش هنوز نپریده اما نطق امروزش دیگه مطمئنم کرد علم الهدی بی برو و برگرد یه حشری ِ روانیه که باید ازش ترسید.از حاج خانوم تقاضا داریم بیشتر به شوهرشون رسیدگی کنن.مصرف روزانه کافورشونم از مثقال و گرم به کیلوگرم افزایش بدن.همون دل انگیزی که از تو همچین آدمی ساخته و تو چهار نفر مثل خودت پس انداختی, دو سه نسل بعد من کفاف تصورات جامعه دلخواهتو میده.

$ ClicK

من حتی در مورد رنگ خودمم اشتباه میکردم.خودمو نارنجی میدیدم.خودمو توو باغ شعرای عباس معروفی رها کرده بودم.پرتغالارو با ولع میخوردم.نارنجارو تا قطره آخر میمکیدم.به مانتوی خوشرنگ لیلی رشیدی فکر میکردم که چقدر دلم خواستش..ترکیب دیوار لیمویی با یه روتختی نارنجی عزمم رو برای یه رنگ کاری حسابی جزم کرده بود. خیره شدن به چهارتا چراغ نارنجی مودم می بُردتم روی دکمه های پیرهنش .اما چشم باز کردم و دیدم محیط کارم آبیه. خودکار توی دستم آبیه.لباسای تنم آبیه.آسمون بالاسرم آبیه.مربع های کوچیک این زیرم آبیه..یه فولدر با محتویات دویست تا عکس به اسم blue دارم نه Orange. از همه شگفت انگیز تر.. چشماش آبیه.اون منو آبی میبینه.حالا همه زندگیم آبیه..


$ در من بلندپروازیست که هر شب در رختخواب پر می کشد.پـر..



امروز اجرای علیرضا قربانیه.سالی یزده و نیست که وادارش کنم بریم.مو قشنگ هم گفت بلیطش گرونه و نمیاد.ته دلم امید داشتم2017 مسیج بده و بگه اگه برنامه ات جور شد باهم بریم که اونم همچنان توو کون خره است.انصاف نداره دیگه کنسرتُ تنهایی برم.دارم به این فکر میکنم برم کافه ای که پنچ شنبه ی پیش مو قشنگ و مینا بردنم.دیدن یه محیط جدید... خوردن یه نوشیدنی تازه و خنک.هنوز ترکیب محشر توت فرنگی و لیمو و نعنا روی زبونمه.اون روز خیلی توو کیف بودم.کاش الان که در شرف بیرون اومدن از موود ِ بهم ریختگیم ام حس ِ دوباره اون اولین ها دوباره برام تجدید بشه..چه بهتر که تنهایی. بزن بریم مربای بابا..

.

.

آقا یه ایبیزا لطفا..

95/2/16

 


$ dolly parton چه جوونی هات خوب بودی..


همه زورمو زدم..همه زورمو.. که ثابت کنم اول از همه به خودم که میتونم یه خروجی بی نقص بیرون بدم..یه کار خوب که مو لا درزش نمیره.اما الان نه تنها خودم راضی نیستم نتونستم بقیه رو هم راضی کنم.وقتی 2017 بعد از گذشت پنج ماه بهم میگه بی دقتی..یعنی چی؟وقتی کربلایی میگه خانم حواست به این باشه هاا بد پنالتی میزنه یعنی چی؟وقتی آقای R میگه این سوتی ها از تو بعید بوداا یعنی چی؟ یعنی خانم محترم شما در طی این مدت هیچی نشدی!صفر کیلومتر مطلقی.یه اشتباه...فقط یه اشتباه دیگه کافیه که game over بشم.با اون همه برو و بیا و اهن و تلپ..شاید بهتر باشه خودم زودتر بکشم کنار.اینجوری وجهه آبرومندتری داره.سخته احمق نباشی اما به چشم احمق بهت نگاه بشه. احساس سبکسری میکنم.احساس عجز..رسما کم آوردم.وقتی میبینم دختره دیپلم زوریه یا لیسانسش از کاربردی فلان تپه است اما پنج برابر من سودآوری داره دست و بالم بسته میشه,غصم میگیره.بغض میکنم,میرم برای دفاع...کجای راه رو دارم اشتباه میرم؟

95/2/14