اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۳۵ مطلب با موضوع «Cannibalism» ثبت شده است

 

 

مانی فرا می رسد که کار ماشین نفرت انگیز می شود. قلب شما را به درد می آورد به گونه ای که نمی توانید مشارکت کنید, شما حتی به شکل حداقلی قادر به مشارکت نیستید و ناچارید که پیکرتان را میان چرخ دنده ها و چرخ ها بگذارید, روی اهرم ها روی همه ی دستگاه ها و ناچارید که آن را متوقف کنید و به مردمانی  که آن ها را به حرکت در می آورند, به مردمانی که صاحبان آنها هستند, یادآور شوید مگر شما آزاد هسنید ماشین سرانجام از کار کردن باز خواهد ایستاد/

/CliCK/
$اما خب میدونی من بیشتر با ابی هافمن موافقم که توو راهپیمایی واشنگتن علیه جنگ گفت: هرکسی باید اعتراض خود را در یک روز تابستانی با رفتن به سواحل جونز در لانگ آیلند و در حالی ک تنها لباس شنا پوشیده است ابراز کند :)
$$ برای اینکه دیگه خیلی پرشور و مصمم بریم جلو آهنگ The time they are a changin باب دیلن رو هم شخصا گوش کنید.
1396/10/9

یه زمانی انتظار میرفت من پرستار بوشوک باشم.انگار هر کاری که میکرد یا باید انجامشون میداد به من مربوط می شد.مامان از در می اومد تو : بوشوک کجاست مری؟ حواست مگه به برادرت نیس مری؟ بوشوک غذاشو خورده مری؟بوشوک خوابیده مری؟لباساشو اتو کردی مری؟مسواکشو زده مری؟مگه تو نمیدونی اون نمیتونه مواظب خودش مری؟ لگد زدی بهش مری؟انگشت وسطت رو چرا داری نشون میدی مری؟

یه نفر نیس بگه حالا که نیاز دارم از یکی مراقبت کنم تو کحایی..؟

ترامپ تووی سخنرانی  تحلیف جمله ای رو گفت که مو به تن کسایی که The Dark Knight Rises رو دیدن سیخ کرد. عینا دیالوگ ِ bane تکرار شد: and giving it (power) back to you, the people ..بدون ذره ای کم و زیاد و خب مضمون حرف های قبلیش هم میشه گفت سخنرانی  Bane  توو زمین بیسبال بود. ما به عنوان آزادی بخش اینجا اومدیم. ما کنترل این شهر رو به مردمش بر میگردونیم با دیدن دخالت هایی از دنیای خارج بمب منفجر خواهد شد! و اخیرا هم کیلیپ پخش شده و بر خوردش با اون خبرنگار سیتیزن امریکا.. ????Get out of my  country??? Go back to Univision ???
آلمان ها هم یه شوخی باهاش کردند گفتند ما یه دیوار ساختیم پشیمون شدیم تو نکن!

$ میدونی؟ این کابوس نیس خود حقیقته.ما بتمن نداریم. اون اون سر دنیاست خیلی خیلی از ما دوره اما من جوری ازش میترسم انگار درست پشت سرمه.

وارد برهه حیرت انگیزی از تاریخ می شویم.

دونالد ترامپ هستن .رسما, شرعا, قانونا و عرفا چهل و پنجمین رئیس جمهور امریکا !

1395/11/1


فیلم و تصاویر پخش شده از حادثه پلاسکو تنها یادآورنده آن است که داریم با یه مشت زامبی منش ِ وحشیگر و متجاوز که اجازه عبور به آمبولانس و ماشین آتش نشانی نمیدهند زندگی که نه دست و پنجه نرم میکنیم. آدم های احمق ِ به درد نخوری که برای تماشا  در محل ازدحام کردند تا جایی که باید با تهدید و باتوم و شلیک هوایی متفرق شوند اما خود بر این باورند که بسیار باهوش, باشعور, متمدن و از درک بالایی برخوردارند و تقصیر دولت است که این ویرانه را تبدیل به سوییس نکرده است.

جماعت ستیز طلب ِ از خود راضی! اگر کمی به اعمال مخرب خود نگاهی بیندازید در می یابید آن احمدی نژاد هم برای شما بس بود. اینجا سرزمین توهم است نه تعقل. یادتان باشد آیندگان ... حماقت سرنوشت و سرشت ما بود.

1395/10/30

He may act like he wants a secretary but most of the time they're looking for something between ...a mother and waitress and rest of the time , well...
شاید جوری رفتار کنه که منشی لازم داره اما بیشتر اوقات اونا به دنبال یه چیزی بین مادر و مستخدم هستن. بقیه اوقات هم که خب ... :]
Mad men_Matthew Weiner
منشی بودن شغل عجیبیه... یه آبدارچی یه حسابدار یه انباردار کیفیت و کمیت وظیفش مشخصه. میدونه باید چیکار کنه.تعهداتش اگرچه نوشته نشده اما بر کسی هم پوشیده نیست و خارج از اون زیر بار مسئولیت ِ دیگه ای نمیره. اما منشیگری هیچ حساب کتابی تووکارش نیست.. باید مواظب عبور و مرور افرادباشه حساب کتاب دستش باشه. باید نگران چیزایی باشه که ربطی بهش نداره.حواسش به وضعیت جسمی و روحی مدیر باشه و... بیشتر وقت ها مثل کیسه بوکس عمل میکنه. پرخاش و عصبانیت مدیر روی اون خالی میشه.اگر چه شاید بعضی ها بگن به وقت های خوشی و طرب مدیر می ارزه.توو برخورد با یه منشی که نزدیک ترین میز و بیشترین تایم برخورد با دفتر رئیس رو داره تشخیص چگونگی کیفیت رابطه اش با مدیر خیلی سخته. یه منشی همونقدر که میتونه یه اپراتور برای مدیر باشه  میتونه نماینده اش هم باشه و تا داشتن کلید گاوصندوق هم پیش بره. ارتقای شغلی یعنی این.همون سمت و جایگاه و انجام همون کارهای روتین اما دیده شدن از یه منظر دیگه با تغییر پلاکارد روی میز. از توهم عجیب منشی ها هم نمیشه گذشت. منشی یه دندون پزشک با پوشیدن لباس سفید و از بر کردن تو دوتا اصطلاح و اسم چهارتا ماده قالب گیری و رفت و آمد زیادش به لابراتواری چنان قیافه شاخی به خودش میگیره که من به شخصه تا حالا دوبار منشی و دکتر رو باهم اشتباه گرفتم. انی وی.. منشی گری رو اگه یه شغل بدونیم و شغل رو هدف یک شخص و هدف رو کسب یک تخصص خدای من کی دلش میخواد یه منشی باشه؟



صحنه وحشتناکـی بود.

دستشو از پشت بسته بودن.سرشو فرو میکردن توو توالت و سی ثانیه نگه میداشتن. بعد میوردن بیرون.

میگفتن نظر بده..در مورد همه چی نظر بده.


ما احتیاج به طاعون سیاه ِ 1348 داریم.ما نیاز به اون انگیزه ای داریم که نظام فئودالی اروپای غرب رو شست و رُفت. ما باید منتظر مرگ مائو باشیم. ما یه شورش عظیم میخوایم به وسعت جنگ جهانی 1945 که کره جنوبی نصیبش شد.ما آرزوی شانس انگلیس  توو سال  1585 رو داریم تا تجارت رو از سر بگیریم.قدرتمند و بی رغیب.
ما احتیاج به یه برهه تاریخی داریم.به یه بزنگاه سرنوشت ساز.به یه نقطه عطف.. به یک رویداد فراموش ناشدنی تا مملکت سکته زده مون جون دوباره بگیره نه با عوض شدن این دولت و اون کابینه و این مقام و اون مسئول و اون وزیر و کوفت و زهرمار...

$گویند سرانجام ندارید شما
  ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم..



از سوی ماهی کشانده شده بودم به خانه ی یکی از اقوام ...چیزی مثل یک مهمانی خانوادگی.افکاری که آنجا در سرم می گذشت مدام این استفهام را در ذهنم ایجاد میکرد که/ من اینجا , بین این آدم های خسته کننده و حرف های خواب آور, چکار میکنم؟/ هر کسی هم دهان باز میکرد تا اظهار فضل کرده باشد یا قصد اعلام وجود داشت سریع توی دلم میگفتم :/ باز این شروع کرد... تو یکی دیگه خفه ... شما زر نزنی ازت کم نمیاد ... تو که اصن بری دوش بگیری واست بهتره.../ واقعا دهشتناک بود. خودم را در یک تیمارستان رنگ و روفته, میان یکسری کند ذهن حراف, گیر افتاده میدیدم. پای راستم را که روی پای چپم انداخته بودم از بی صبری تکان میدادم و به نوتیفیکیشن های گوشیم پناه برده بودم. از خودم پرسیدم : سهم من از روابط اجتماعی و خانوادگی این است؟ یعنی این پایان داستان است؟ یا اینکه حالا تنها در دو قدمی شکستگی ِ میزی هستم که استخوان محکم زانویم را به دو نیم تقسیم خواهد کرد؟ به قول بوبن خواهیم دید..

یکی از اون تفریحات قشنگم که شدیدا باهاش حال میکنم شنیدن ویسها و خوندن پی ام ها و مسیجهای دخترایی ِ که به میلی میدن./جمله سرشار از ایهامه.جوری دیگه نشد بگم :))/ کار درستی نیست.گرچه میلی راضیه اما خودمو که میذارم جای دخترا خب یجوری میشم.از اینکه مسائل خصوصیشونو میخونم , میدونم و بدتر از همه با تعدادیشون چشم توو چشم میشم و پشت سر به ریششون میخندم و مسخرشون میکنم, دلم که به حالشون میسوزه هیچ دیدم هم نسبت به خیلیاشون عوض میشه.نتایج حاصله از تلاشم برای فهمیدن اینکه این دوران ِ با کسی بودن و دوستی اینجوری آدمو عوض میکنه یا واقعا ذاتا دخترا این مدلین راه به جایی نبرده.سعی ام کردم به یاد بیارم منم توو رابطه قبلیم همین شکلی بودم یا نه که یک طرفه به قاضی نرفته باشم.یادم نیومد... انی وی نباید چشممونو به  نکات آموزشی این تفریح ببندیم.تهش اینه که سعی میکنم با اشراف نسبی به مسائل نگاه کنم.خوبی ِ گزینه های میلی اینه که محدودیت سنی نداره.کوچیک, بزرگ, همسن...همرو در بر میگیره.مثلا یکی از سوالای مضحک که بیشتر سنی پایینا میپرسن اینه که تا حالا سکس داشتی؟با چند نفر؟خب کسخل واقعا انتظار داری چی جواب بگیری؟ یا من خودم اینجوری ام که حتی اگه دوس دختر یکیو توو عکس هم دیده باشم بعد از یه قرن کات کردنشونم نمیتونم باهاش وارد رابطه بشم اما خب بعضیا میتونن!طرف مسیج داده من یه هفته اس با فلانی بهم زدم.توام کارتُ راس و ریس کن با فلانی تمومش کن. واسه مزه پرونی ام نوشته فلانی ام.یک هفته اس که پاکم. تهم اسمایل روده بری گذاشته ...خب حناق!یا طرف سه ماه ِ با میلی آشنا شده برای اینکه قلابمو گیر بده به خانوادش معرفی کرده که توو عمل انجام شده  قرار بده و ... زرنگ بازیو... آره! خب یکی نیس بهش بگه ندیده نشناخته خودتو ایستگاه کردی عزیزم که...

آخرین مثالم میزنم و پرونده این قسمت از تفریحاتم با دوست دخترای میلی که تازه باز شده رو میبندم. طرف توو نوزده/ بیست سالگی یه عشق نافرجام داشته حالا که رسیده به بیست و نه/سی سالگی به واسطه همون تجربه قبلی کیس های عاطفی شو آزار میده.حالا از خوب و بد کارش که بگذریم به سوال ِ چرایی ِ کارش اینطور جواب میده که من هر کاری که میتونستم براش انجام دادم اما اون قدرمو ندونست.خب مثلا توو اون سن چیکار میتونستی کرده باشی و اون قدردان زحمات و جان فشانی هات نبوده؟ پاستیل براش خریدی دوست نداشته؟ جواب مسیجتو  سی ثانیه دیر داده؟ با دیال آپ آهنگ اندی براش دانلود کردی نرقصیده؟Oki , دلت شکسته.زخمی شدی؟ چرا بقیه به چنگول میکشی؟

The time will come when the people in their fury will straighten their bent backs and bring down the structure with one mighty push of their shoulders

از اولم معلوم بود.من امثال شماهارو خوب میشناسم.بیشتر از اونچه که فکر کنید باهاتون دم خور بودم.من از توو خود شماها دراومدم.همه کاراتونو زیر نظر داشتم.پشت  میز سرتاسری شیشه ای به صندلی ای چرم قرمزتون تکیه زدین و خون مردمو میکنین توو شیشه.اصلا نشوندنتون اونجا برای همین.برای اینکه مسئولیت رو بندازین گردن این و اون.برای اینکه کارگر جماعت رو بازخواست کنین.تو سرش بزنین.حقشو بخورین..سر آخر طلب کارم باشین واسه تصمیمای اشتباه و تخیلی خودتون.فکر کردین اگر نصف این گرفتاری ها و مسئولیت هارو به خودتون ببندین چی میشین؟من بگم؟ از هم میپاشین.فلج میشین.فرو میرین.میمیرین!مسئولیت کار,مسئولیت بچه, مسئولیت خونه, مسئولیت ننه بابا, مسئولیت اجتماعی..برای اون فلک زده ها همه اینا مانع است اما برای شما چی؟ اونا میشن سکوی پرش.به خیالتون تصمیمای به سزای ِ سرنوشت ساز میگیرین.بله! تماماً به سرنوشت طرف مقابلتون میرینین و چه قدر تاثیر گذار! هنر ِ موعظه از روی صندلی ِ چرمی ِ قرمزتون و انتخاب ِ شخص درست در پست مناسب  آخرین حربه های ریدمانیتونه.بالای گود نشستین و میگین لنگش کن.من کنار ِ صندلی ِ چرمی ِ قرمزتون ایستادم و شمارو خوب میبینم.تا جایی که منافعم به خطر نیفته بهتون تذکر میدم.اما شما خودتونو میزنین به اون راه.کثافت میزنین به خودتون.چرک و نجاست بیست و چهارساعته مثل خون توو بدنتون میگرده.شما از شورش و تبانی کارگرا میترسین.از حماقت و تهی بودن مغزتون میترسین.شما از نفرت من نسبت به خودتون در این نوشته کاملا آگاهین و  برای اینکه نترسین هر روز شربت خاکشیر با زعفرون میخورین.

وقتی گفت امام جمعه هر شهر امامزاده اون شهره قطع به یقین گفتم حاجی شب جمعه ای یه چی زده تاثیراتش هنوز نپریده اما نطق امروزش دیگه مطمئنم کرد علم الهدی بی برو و برگرد یه حشری ِ روانیه که باید ازش ترسید.از حاج خانوم تقاضا داریم بیشتر به شوهرشون رسیدگی کنن.مصرف روزانه کافورشونم از مثقال و گرم به کیلوگرم افزایش بدن.همون دل انگیزی که از تو همچین آدمی ساخته و تو چهار نفر مثل خودت پس انداختی, دو سه نسل بعد من کفاف تصورات جامعه دلخواهتو میده.

$ ClicK

سوال اساسی این است که تا کجا میشود به استناد اضطرار, اظهارات خلاف واقع را توجیه کرد و تا کجا قرار است تحت سیطره علم روانشناسی اشتباهاتِ سوء آدمی با عنوانین گمراه کننده ی / کوتاهی والدین در تربیت/ و یا /عوامل محیطی و وراثتی/ معرفی شود؟ از کجا به بعد قرار است فردیت جانب مسئولیت را برعهده گیرد؟معیار چیست؟خط کش ها را چه کسی یا کسانی تعیین می کنند؟

حال چند گام به جلو می رویم  :چگونه میتوان فرهنگی را که از هم دریده شده را دوباره بخیه زد و به هم وصله کرد؟

.

.

.

/مسلما طولانی تر از زمانی که یک فرهنگ از هم می درد/

$ بر لبهای ما ابدیتی خفته است

بزرگتر از فضایی که در برابر نگاهمان خالی است..

/یدالله رویایی/



$ ای تاریخ ما را به یاد داشته باش..

خوش گفت آن سیبیل چخماقی  ِ سپید طره, ساموئل لنگهورن کلمنس  ِ هانیبالی / حکومت کشور من به صداقت و سادگی اعتنا نمی کند اما بدذاتی مشهود را تایید می کند/

هیچ چیز توو این دنیا نفوذناپذیر تر از فهم و شعور مامور مالیاتی ایران نیست. مقاومت لجوجانه و شرارت باری که در دل و ذهن این موجود هست رو هیچ کدوم از در و دیوارهای فوق امنیتی ای که تاحالا ساخته شده  ندارند. حتی رد شدن از لایه های محافظتی پنتاگون پیشش سهل ترین کار دنیاست.مثل خوردن هلو Vs خوردن آناناس..از آدمی که محل کارش آبشخور رشوه گیر های یه تومنی به بالاس و به استخدام مشنگ ترین آدمها در هر شغل و منصبی عادت داره تا جایی که خود ِ رئیس شعبه در مقابل پرسش نحوه احتساب مالیات معترف به این موضوعست.. توضیح پیوست اسناد مالی و برآورد هزینه ها چه مفهومی میتونه براش داشته باشه؟ماموری که در شرح وظایفش اومده به هیچ وجه من الوجوه نگاهی به صورتحسابهای هزینه نکن تا به ناخلف کشیده نشی چرا که هر هزینه ای برای فریب سازمان است و حسابهای بانکی پر و پیمون در پشت پرده دور از چشم های مادی تو مخفی مونده و تو / وارهان از خویشتن این گول را/ چه کاری از دستش برمیاد اصلا چه کاری میتونه بکنه/چه کاری بلده جز اینکه هر سال دو برابر به مالیات سال  قبل اضافه کنه؟به هر حال از قدیم گفتن مامور است و معذور. البته اون مامور به قدری در این سال ها پروار شده که با خود بگه / بسیار مخور و رد مکن و فاش مساز..اندک خور و گه گاه خور و پنهان/

باهمه این التفاتات .. من بر دستان مامور مالیاتی در برابر بازرس بیمه بوسه ها میزنم..


$به احترام همایون از کارمندان گمرک چشم پوشی میکنم..

مهوش یک عروس سر زبان دار و خوش مشرب میخواهد که جمع را در دست بگیرد.در عین حال baby face باشد.شرم و حیا سرش شود. ضمن اینکه متمول است بساز باشد و شب ها تا دیروقت پابه پایشان در مراسم ها عکاسی و فیلمبرداری کند. مهم تراز همه اینها معتقد است هرکس باید باتوجه به شرایط خودش ازدواج کند که در آینده به مشکل نخورد که به قول پیری جمله قبل به فارسی می شود/ طرف باکره باشد/.مهوش از مینا نفرت دارد و این نفرت برای من قابل درک نیست.احتمالا باید برای درک آن مادر بود یا یکسری خلقیات زنانه که من فاقدش هستم داشت.من نمیفهمم گذشته مینا که او فرزند یک ازدواج ناموفق است و خودش هم یک مطلقه به حساب می آید چه مسئله نفرت انگیزی درش وجود دارد که اینطور در مقابلش گارد گرفته است.چه بسا موجب توهین های زیادی هم شده که خشم مرا برانگیخته  و من به احترام عمه نازنین بودنش سکوت کرده ام. به نظرم هیچ خیری در این نوع تفکر نیست و علت این امر را فقط و فقط در  سنگدل بودن و عقب ماندگی ذهن زنان میدانم و بس.وقتی ماجرا را برای چندی مرد عنوان کردم از دلسوزی و ابراز تاسف و اشاره به مصیبتی که در سن کم برای مینا اتفاق افتاده و حرف هایی دلگرم کننده استنباط می شود رشد اخلاقی مردها در این زمینه بیشتر از زنهاست.

از این گذشته مهوش به دلایل دیگری هم از مینا خوشش نمی آید.به دلیل که قبلا آپاندیس داشته. به دلیل صورت پهنش. به دلیل دست فرمان نرم و روانش اش.به دلیل غرورش. به دلیل رفتار غیرمتعارفش و عیب های پرشمار دیگر که فقط یک زن می تواند در زن دیگر به وضوح ببیند.

دیرم شده بود. عجله داشتم :

راننده آروم کشید کنار یه بوق خفیف واسه مسافر خیالی زد.وقتی مسافر خیالی سوار نشد زیر لبی غری زد و گاز داد و رفت.

همون راننده هشت نفر رو تو ماشینش چپوند برای مسافر واقعی که سر میدون دست تکون میداد بوق ممتدی زد. جلوی پاش نگه داشت و گفت ببخشید جا ندارم وگرنه سوارتون میکردم.

ایضا راننده مذکور تحلیلای سیاسی میکرد و سر تا پا مقام و منصب و بالادستی و پایین دستی و چپ و راست رو شست انداخت رو بند و آخرش چنان با خشونت ازم پرسید درست نمیگم؟ که تخم نداشتم بگم نه!

$ پدر منو ببخش ولی همکارات خیلی قرمپوف و داغونن..

هوا که گرم بود چندتا پشه همبازی مون بودن.دستی تکون میخورد.پایی هوا میرفت.لبی غنچه میشد.. هوا که گرم بود صندلی چرخ دارا بهتر میچرخیدن.یه بار از چپ به راست.یه بار از راست به چپ.اشتباه که میکردی سوخته بودی.الکی که نبود هرکی استارت مربوط به خودشو داشت.رو به میز یا پشت به میز.Level من از همه بیشتر بود چون توو چرخیدن از همه مصمم تر و بیکارتر بودم. هوا که گرم بود زیر کولر میشستیم و کمتر تشنگی رو احساس میکردیم.الان به واسطه چایی های یک ساعتی جلو در دستشویی صف میکشیم.هوا که گرم بود کولر ماشین رئیس خراب بود.همیشه توو دفتر تاب میخورد و ما برای اینکه خودی نشون بدیم سرمون توو سیستم بود. برگه ها رو از این اتاق به اون اتاق میبردیم.من سندای تلنبار شده سه ماهه پیشمو بایگانی میکردم.هوا که گرم بود هیچ کس اشتها نداشت.ناهار رو خونه میخوردیم.البته من استثنا بودم.  من همیشه همه جا استثنام.حالا ساعت دوازده که میشه یکی یکی قابلمه ها از تو کیفا میاد بیرون.گرم کردن و خوردن غذا یه پروسه دو ساعته رو می طلبه.تا وقتی همه چیو از رو میز جمع و جور کنی و دور لباتو پاک کنی و بگی خب!چیکار کنیم؟ همه میدونن حتی کارگرای ژاپنی, دو تا سه بعداز ظهر اونم این فصل سال فقط اختصاص داره به چرت زدن.ساعت سه شده.وقت رفتنه.آخ... چه روز پر کار و خسته کننده ای.بمیرم برا هر چی کارمنده. درد و بلامون بخوره توو سر استیو جابز فقید که آفتاب نزده صب سحر تا بوق سگ کار میکرد. باز خوبه با کاهش دما حجم کاری هم پایین میاد و فشار بی امان کار! روی دوشمون کمتر میشه. به کوری چشم دشمنا ما تونستیم ساعت کاری مفید 25 دقیقه ای رو به یه ربع برسونیم و از 8 صب تا 3 بعد ازظهر/ منهای پنج شنبه های تعطیل/ فقط با یه ربع کار کردن چرخه اقتصادیمونو نه رو پا نگه داریم که مثه توربین بادی بچرخونیم.

$ خدا شاهده ما دوست داریم با جون و دل کار کنیم.اما اوضاع رو که میبینی کار نیست.فلهذا به انتشار پست های پیاپی مبادرت می ورزیم.

A : اعتقاداتت اذیتت نمیکنه؟

B : نــه.

A : ولی خاورمیانه رو به آتیش کشیده.


$ آیه چهار سوره محمد رو بخونید.من به قرآن دسترسی نداشتم و از این سایت با ترجمه مکارم دیدم.که اگر درست باشه و مطابق خود قرآن... متاسفم که خدا هیچ جاش نگفته شوخی کردم. با توجه به اینکه آیه شان نزول داره, آیه قبل و بعدش رو هم بخونید.

صبح تک تک مغازه های مهستان رو پا به پام زیر و رو کرد.بعدازظهرش دونه به دونه طبقه های کوروش رو بالا پایین رفتیم تا خریدامو انجام بدم.فرداش منو برد بازار.اون منطقه رو ندیده بودم فقط به اسم میشناختم...توپخونه,کوچه مروی,ناصرخسرو ..همون وقت که پامو اول بازار گذاشتم تا وسط مسطا که پاهام دیگه مالِ من نبود همه چیو دیدم. همه چی ...فقر , نداری , بدبختی , فلاکت , بیچارگی , تبعیض , بی عدالتی , زور , ترس , دلهره , نومیدی , بچه های کار , شغلای کاذب , ترحم , حقارت , کژی , خواری , بدشانسی , ناچاری , کثافت , قناعت, تنهایی , ازدحام , شتاب , نرسیدن , عقب موندگی, بس نیست؟بازم میتونم بگم.. به قول بیداد /دیدم.. دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است/ فهمید کمی ناخوش شدم.انتظار همچین چیزیو نداشتم.خودمو میدیدم سرتا پا چشم ِ از حدقه بیرون زده پر از رقت و حرقت.آدمای واقعی اینان..جنایت و مکافات واقعی اینجاست. از در ِ مسجد شاه که اومدیم بیرون دستشو محکم گرفتم و گفتم دیگه هیچوقت منو اینجاها نیار بابا هیچوقت .. جلوی همون در بود که بهش گفتم من ترجیح میدم یه شهرستانی اصیل باشم تا یه پایتخت نشین ِ بی همه چیز.

طهران _ مسجد شاه _ 94/8/13

$ حتما که تو خوبیو قصدت جز خیر و نیکی نبوده حتما... فقط بد نتیجه گرفتی.بد..خیلی بد.ماها مربی ای که نتیجه نمیاره رو تعویض میکنیم.حالا تو بگو باهات چی کار کنیم؟میخوام باشی و دنیایی که میگن باشه. ببینم چجوری میخوای جواب اینارو بدی..با چه رویی آخه...

$$ این بال بال زدنا برای اتفاقات فرانسه خیلی خنده داره.کاش قیافتون رو توو آینه می دیدید..مشکل دیگه نفهما نیستن.آدمایی ان که فکر میکنن خیلی میفهمن.

$$$ علم الهدی : /ائمه جمعه هر شهر در نقش امام‌زاده زنده آن شهر هستند بنابراین شما باید از امام جمعه شهرتان محافظت کنید/ لابد از فردا کون تونو هوا میکنین مردم پول بریزن تووش.

$$$$ ببخشید که من بی تربیتم.اما فقط اینجاست که میتونم بی تربیت باشم.

لعنت به تموم آدمایی که یه روز از خواب بلند شدن و فکر کردن,نه...دقیقا فکر نکردن و ما الان اینجاییم.لعنت به تموم اونایی که رویاهای یه عالم رو فدای اعتقادهای خودشون کردن.هیچ چیز مرگ ِ اون همه رویا و آرزو رو توجیه نمیکنه.هیچ کوفتی ارزش پایمال شدن اون همه حق رو نداره.برام مهم نیست صد سال دیگه چی میشه. من دلم میخواست توو همین دوره از زندگیم کارایی که دوست داشتمو بکنم نه اینکه برای هر کار بچگونه و احمقانه ای یه برچسب بخورم.شاید دوچرخه سواری, شناکردن و لخت بیرون رفتن برای یکی دیگه ,توو یه جای دیگه حق احمقانه ای باشه اما برای من آرزو بود.آرزویی که به لجن نشست.چون یه مشت احمق ِ متعصب کور اینطور خواستن.نه تنها خودشون هیچ گهی نخوردن,نذاشتن بقیه هم گه خودشون رو بخورن.آره.. میشد رفت اما همه این امکان رو نداشتن..دلم میخواد یه روز همشونو بذارم وسط یه قبیله آدمخوار و بگم این سنگ رو بپرستین.گوشت همدیگرو بخورین و کلا همینه که هست.و اون نیزه ها چه خوب توو گلوشون جا باز میکنه... عصبانیم .. میدونم.. اگر تو این هاگیرواگیر کاری کردی , کردی...

$کجای دنیا وقتی میری حساب جاریتو ببندی دسته چک حسابُ ازت نمیگیرن؟آفرین.همونجا که سربازش میشه رانننده , رانندش میشه تاجر , تاجرش میشه بزرگترین سرمایه دار تاریخ و بزرگترین سرمایه دار تاریخ کشور میشه متهم به فساد و رانتخواری کنجه میله های زندون.حالا بگو اینا چه ربطی بهم داره تا منم بهت بگم تو هیچی از سکولاریسم نمیفهمی.

$$ صدتا پست ..صدتا عقده...صدتا دری وری... کدومشون ارزش یه بار دیگه خوندن رو داره؟

ای خدای بزرگ , ای قاضی ژوزف کرن , ای تویی که نه زاییده ای نه زاده شده ای! یا به من قدرت درک جمله / بچه خود ِ آدم یه چیز دیگس/ که از زبان بنده هایت مخصوصا مردانی که علاقه وافر و اعتقاد راسخ دارند که /بچه باید از گوشت و پوست و خون آدم باشه/ و همه این تشکیلات در یک اسپرم نیم اینچی خلاصه شده است عطا کن یـا به اینا بفهمان که بچه خود ِ آدم گهی بهتر از بچه های مظلوم و منتظر بی سرپرست نمیشود.




صبح ها تا ساعت ده چرت میزنیم.بعد لیوان های چایمان را دست میگیریم و دور هم می نشینیم و از هر دری سخنی ... این برنامه هر روزه مان از وقتی رکودِ بازار دامان شرکت را گرفته,است.شروع کننده اکثر بحث ها آقای R است. همیشه هم با قصد و نیت قبلی موضوعی را مطرح میکند و کسی یا گروهی را به باد انتقاد میگیرد.امروز هم خانم Q را مورد هدف قرار داده بود.بعد از مقدمه چینی و کلی گیر و کش رو کرد به خانم Q و گفت شما چرا موقع نماز خوندن یا توو خیابون چادر سر میکنی اما اینجا موقع کار کنار میذاری؟من و آقای B چه فرقی با مردای دیگه داریم؟خانم Q رنگش پرید.بیچاره مونده بود چی بگه.یکم توو فکر رفت. یکم من من کرد بعد قاطعانه گفت خب من به شما اعتماد دارم. آقای R خنده اش گرفت.با همین جواب فهمید ادامه بحث بی فایدس.من هاج و واج در ادامه جواب خانم Q مونده بودم.نه برای اینکه نتونست استدلال خوبی برای چادر سر کردن یا نکردنش داشته باشه بلکه به خاطر اعتمادی که به آقای R و B داشت. دلم میخواست دستشو بگیرم و ببرمش پای سیستم آقای R بشونمش و تمام سایت ها و کلمه و عبارات پورن و مستهجنی که سرچ کرده و توو هیستوریش مونده رو نشونش بدم.یعنی حتی نمیدونه آقای B با خانمای همکار دست میده؟و صبح به صبح از کشیدن لپ کارمندای نمایندگی تهرونش غافل نمیشه؟ میخواستم همه چیزو بهش بگم و حس اعتماد رو توش بُکُشم.میخواستم نگاهش رو نه فقط به آقای R و B که به همه ی همکاراش و اصولا به محیط کار تغییر بدم.میخواستم معنی خنده های آقای R رو بهش بفهمونم و از این بی خبری درش بیارم.دلم میخواست با خودم فراریش بدم...

$ بالاخره این کارو میکنم.والله قسم که قبل رفتنم همه چیو بهش میگم.من از این تاریکی نجاتش میدم... فقط کاش مثل بره سنگین نشه.کاش مقاومت نکنه.

همان طور که در هر شهر در کنار اشخاص شریف و برجسته,اراذل و اوباش هم زندگی میکنند, در هر انسان نیز هر قدر شریف و والا باشد, جنبه های پست و عامیانه طبیعت بشری یا حتی حیوانی وجود دارد. این اراذل را نباید تحریک به قیام کرد و حتی نباید اجازه داد که از مخفی گاه خود نگاهی به بیرون افکنند زیرا هیئتی نفرت انگیز دارند.

پروکلوس

بعضی وقت ها آدمها کاری میکنند که به بدترین نسخه وجود خودت تبدیل شوی.یک زمانی عاشقانه کسی را دوست داشتم.وقت هایی که بود, رو به رویم مینشست و از زن های دیگر میگفت.میخواستم نه چشم های خودش که چشم های تک تک آن زن ها را از حدقه دربیاورم و زیر پا له کنم. بعد از مدتی آمد و گفت بیا /دوست معمولی باشیم/.آنموقع میخواستم با تمام دوست و آشناهایش جلوی چشم خودش سکس می داشتم و بعد نظرش را راجع به دوست معمولی می دانستم.

زمانی دیگر برای سر درآوردن خوی حیوانی ام از مخفیگاه شنیدن صدای پا از پلکان است.دماغ تیز میکنم و بوی غذایی که دارد مشتاقانه به سمتم می آید و تا لحظه ای دیگر قرار است یک لقمه چپ شود را حدس میزنم.کافیست غذایی باشد که دوست نداشته باشم یا قرمه سبزی بدون ماست باشد سینی غذا  بر سر هر کس که آورده خرد میشود.

سر دسته همه این اراذل و اوباش مهمان ناخوانده است.بدترین نوع بلای آسمانی.تجاوزی بیرحمانه.شکنجه با اعمال شاقه.بدبختی نه راه پس داری نه راه پیش.وقتی آیفون را برمیداری نه میخواهی اجازه دهی داخل شوند نه میتوانی کاری کنی راهی که آمده اند را بازگردند.آشفتگی خودت , خانه ات ,جوگیری خانواده ات از آمدن مهمان.وضعیت مزخرفیست که به هیچ وجه سر و سامان نمیگیرد.تلفن برای این آدمها هنوز کشف نشده.با وجود خواهش ها , تهدید ها و اعلام علنی از تنفر مهمان سرزده به دوست و آشنا و کیو کیو کی ..باز هم می آیند. باز هم خراب می شوند.دو حالت بیشتر ندارد.یا من بیشعورم یا آنها.اینبار آیفون را زدم و جلوی چشمشان بی سلام با یک بسته نان تست رفتم پایین.دفعه بعدی دیگر من نیستم.هاتوری هانزوست که میانمان قضاوت میکند.