اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۹ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۶ ثبت شده است

عقاید توو ذهن آدما شکل میگیرن.وجود خارجی ندارن.اونا نه شخصیت دارن نه احساسات.بنابراین نه میشه بهشون احترام گذاشت نه توهین کرد.ولی آدما.. هم شخصیت دارن هم احساسات.به اونا میشه علی رغم عقایدشون احترام گذاشت و میشه به خاطر عقایدشون بهشون توهین کرد.پس با عبارتی احترام آمیز که نظر واقعی پشتش پنهان شده خودتون رو مضحکه قرار ندید.طرف مقابلتون رو بکوبید.به لجن به کشید.مسخره کنید.فحش ندید.اهانت کنید و لذت ببرید.

رسماً هممون داریم به گـا میریم منتها با پوزیشنای مختلف.



یادم نمیاد هیژده سالگی چجوری گذشت.نفهمیدم بیست سالگی چه حسی داشت.الانم نمیدونم بیست و دو سالگی چه حال و هوایی باید داشته باشه.. ولی اینکه روز تولدت مقارن بشه با عید غدیر... واینکه بلا استثنا جمیعاً برای سادات بودن, بهت تبریک بگن /و نـه/ به خاطر زادروزت.. چندان خوشایند نیست.فی الواقع قضیه کمی مضحک به نظر میاد.

عصر ِ جمعه ای از سر ِ بی حوصلگی یه کاوندیش آیس انداختم بالا,رفتم پشت پنجره از اونجا مشغول دید زدن ناژون و آدمهای تووش بودم. یسری پسر بچه ی دوچرخه سوار توو ردیف های منظم پشت هم حرکت میکردند.برعکسش دختر های اسکیت سوار همش توو شکم هم بودند. یه عالمه گنجیشک هم یه نفس بالا سر اینا جیک جیک میکردن.من نمیفهمم این موقع از سال چه موقع گنجشیک و این حرفاس؟ الان مگه نباید توو آسمون پر کلاغ باشه؟ انی وی.. بدترکیب ترین و چاقالو ترین گربه محل / یک دست سیاه با لکه سفید ِ روی گردنش/ نیم ساعتی بود عین مجسمه داشت خیل گنجیشک های روی صندلی رو می پایید و نیم نگاهی هم به زباله های سر کوچه داشت.به نظر کاملا سیر می اومد و صرفا داشت منظره ای رو به شیوه گربه گرانه ای تماشا میکرد.اونور پارک یه گربه ی قهوه ای فوق العاده ملوس دراز کشیده بود.اونقدر محشر و نفس گیر که الانشم نمیتونم حالت اون گربه ی ناکِس رو توضیح بدم.انگار یه مانکن رفته شده گربه.فکر کنم همزمان با دیدن ِ من, برق چشمای گربه مانکنه گربه چندشه رو گرفت. به چشم بر هم زدنی پرید رو هوا.بعد یسری دختر وقت نشناسِ اسکیت سوار جلوی اون صحنه تماشایی اومدند و نفهمیدم چی شد تا دخترا رد شدند و اوضاع به حالت عادی برگشت,دیدم یه گنجیشک کوچولو که تا اونموقع داشت با رفقاش رو صندلی جیک جیک میکرد و احتمالا خرده نونای روی صندلی رو نوک میزد از لای دندونای گربه چندشه جلوی اون گربه مانکنه خونین و نیمه جون پایین گذاشته شد.گربه قهوه ایه به آرومی شروع کرد به لیسیدن و دلبری کردن ِ خون ِ گنجیشکه.حالم بد شد.آیس دراپ رو درسته قورت دادم.حس کردم داره تووی قفسه سینه ام سنگینی میکنه.رفتم آب بخورم که بشوره ببره..

کمی بعد:

وقتی برگشتم.. تووی خیابون, روز روشن, گربه قهوه ایه داشت با شکم سیر, یه دل سیر ترتیب اون گربه سیاه رو میداد..



بیکاریه و همور شدن و یللی تللی..ماهی دویست تا رمان قیچی شده بهم داده تا واسه گیفت هاش ازشون پاپیون دربیارم و تا پنج شنبه تحویلش بدم.داره کم کم بهم کار میده که به سمت و سوی خودش بچرخم...رفتم برای ثبت نام کلاس زبان که منشی محترمه با دستای مجید دلبندمش که توو هوا تاب میخورد فرمودند استاد محترم برای پاره ای از تحقیقات رهسپار بلاد کفر شدند و تا ماه آینده تشریف فرما نمیشن.منشی دکتر هدایت هم پشت تلفن با صدای دارکوبی که سرفه اش گرفته و همچنان درختو ول نمیکنه گفت به خدا من شرمنده روی گل شما هستم اما پذیرشامون حضوری شده اگه میخواید جز بیست نفر اول باشید قبل سه مطب ببینمتون.خدافظ.تق گوشیو قطع کرد.رفتم دندون پزشکی دکتره انقدر از مضرات لمینت گفت که میخواستم بهش بگم دکتر جون یا تو کاسب نیستی یا یه کلام بگو بلد نیستم..

اوضاع قاراش میش تر از این حرفاست.دو هفته دیگه عروسی مهرو و امید ِ . من و موقشنگ مثل شتر قربونی هفته ای دو سه روز باهاشون میریم تهرون و شب مثل جنازه های متورم بر می گردیم.روزای دیگه مثل کارمندی که اداره اش دیر شده صبح دست و صورت نشسته گیج و ویج لباس میپوشم تا مو قشنگ که میاد دنبالم معطل نشه وگرنه کله صبحی دستشو میذاره رو بوق و تا پاهای منو بیرون در ِ خونه نبینه دستشو برنمیداره.میریم که آفتاب بگیریم.لباسم واسه عروسی یه پیراهنِ سبز بلنده که از قضا اعضا و جوارحم عریان نیست اما من واسه تولدی که هفته بعد عروسیه دارم آماده میشم. البته تولد هم زنونه است و کیس مناسبی واسه این آدار وادارام وجود نداره. در واقع هدف اصلا آفتاب گرفتن نیست.تمام انگیزم شنا کردن تووی یه استخره مجانیه.ماهی طفلی فکر میکنه پارچ آب هویج هایی که شب به شب میخره میذاره توو یخچال و ما صبح با خودمون می بریم واسه خوردنه که فشارمون زیر آفتاب نیفته. نمیدونه همرو رو سر و تنمون خالی می کنیم و چه کثافت کاری راه میفته. دارم همه زورمو میزنم که روزی دوتا سیب بخورم و اُقّم نگیره.بعد از سه سال که اینجا اومدیم تازه یه دالون ِ چسکی ته ِ یکی از اتاقای پایین پیدا کردم که فقط چمدون ِ جهیزیه ماهی تووش بود.فکر کنم هر وقت میرفتم پایین بدون عینک بودم که تا حالا ندیدم.جووون میده سرتاسر رگال بزنم هرچی البسه است بچپونم تووش.ظرفای انباشته شده دو روز و سه شب رو شستم.بوشوک ِ شاشو واسه هر جرعه آبی که میخوره یه لیوان بر میداره و همرو روو کانتر ردیف میکنه.. انقدر دست توو لیوان کردم که انگشتام بهم چسبیده.دهنم بوی سیر میده. گوشوارم افتاده تووی توالت.ناخن پام شکسته.پول ندارم.بابا خرناس میکشه.یه چیز خوشمزه توو خونه پیدا نمیشه بخوریم.غروب پنج شنبه است.یه ستاره هم توی آسمونمون نیست.

چقدر زر زدم..کتف و فکم از جا در رفت.آخه عادت دارم همینطور که شترق شترق رو کیبورد میزنم بلند بلند بخونم. الان دیگه به نظرم برنج جوش اومده باید برم واسه آبکش کردنش..میخوام شام لوبیا پلو درست کنم ^_^ چه زندگی رویایی ای..دیگه آدم از این هستی چی میخواد؟ بپز, بخور بخواب بشور بساب بِشاش بَشّاش...دیگه از این بهتر نمیشه.واای خدا من چقدر خوشبختم آخه.. دارم پاره میشم از این همه توجهت.یکم منو به حال خودم بذار شاید قدرتو دونستم.

$ اینم فقط برای اینکه پست یه چیز به درد بخور تووش باشه :

 

 
        


پرده دوم/ بی حوصلگی, غریبه , مری از از فیلسوف زده شده

قرار نبود نقشش انقدر پر رنگ باشه.نمیخواستم دوست بدونمش.میخواستم یه رهگذر باشه.این که بیام و اینجا راجع بهش بنویسم یعنی درگیرم کرده یعنی مهم شده.بهش میگفتم میخوام اون پیرمرد فیلسوفِ توو گذران زندگی باشی.یه سکانس از زندگی. کوتاه اما عمیق.میگفت تو اما نانا نیستی که من با چندتا جمله قشنگ فلسفی بپزمت... تو حالا حالا اینجا کار داری نانا..

عطا برگشته.اینکه تا الان کدوم جهنم دره ای بوده, زحمتیه که تا الان به خودم ندادم بپرسم. نه اینکه برام مهم نبوده یا خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم نه..مطمئنم اگه دوست دخترش بودم روزی صدبار فقط برای اینکه کی کجا با کی بودی  سین جیمش میکردم.تووی رابطه من, آدم غر غروام اونی که همش میناله و از کاه کوه درست میکنه.بیشتر اوقات پایه های دعوا از جانب من شروع میشه و همیشم اونی ام که سر آخر میگه غلط کردم ببخشید.حق با شماست.حتی اگر واقعا حق با اون نباشه...این بی خبر گذشتنای طولانیِ عطا اولش برام عجیب بود کم کم حس کردم به شخصیتم توهین میشه زمان برد تا به درک درستی ازش برسم...طبیعتِ اون دیوونه همینه. یه مدت نباشه. بره توو غار.بره جنگل بره سر به بیابون بذاره.دیگه این آخریا Burn in hell ای بود که بهش میبستم. تا وقتی نخواد تا وقتی حس نکنه باز میتونه سرپا بشه کمتر کسی ازش خبر داره.یعنی من اینجوری فکر میکنم.. هر چی که ازش میدونم بنا به گفته های خودشه.. تا حالا نه تووی خونه اش رفتم نه آدمایی که باهاش بودن رو دیدم. برعکس اون زیر و روی منو کشیده و یه بار بهش گفتم از اینکه زیادی بهت گفتم پشیمونم.برای همینه که از هر فاصله و شکافی که پیش بیاد استقبال میکنم.ازم خواسته همو ببینیم...این روزا من حوصله خودمم که برم ببینم توو آینه چه شکلی شدم ندارم دیگه حرف زدن و شنیدن به یکی دیگه اوووف that's funny.. بدی عطا همینه زیادی میدونه  نمیشه پیچوندش.البته بعضی وقتا بی محابا این کارو کردم اما میفهمم که فهمیده فقط لازم نمیدونه به روم بیاره.خب برای همین رعایت جزئیات و درک لعنتیشه که خوشم میاد ازش.

بیا محض رضای خدا خفه خون بگیریم و نذاریم کلمات همه چیز رو خراب کنه...



$ بخون ابی جوون که تا صبح باهم کار داریم برادر.. بخون.





ما احتیاج به طاعون سیاه ِ 1348 داریم.ما نیاز به اون انگیزه ای داریم که نظام فئودالی اروپای غرب رو شست و رُفت. ما باید منتظر مرگ مائو باشیم. ما یه شورش عظیم میخوایم به وسعت جنگ جهانی 1945 که کره جنوبی نصیبش شد.ما آرزوی شانس انگلیس  توو سال  1585 رو داریم تا تجارت رو از سر بگیریم.قدرتمند و بی رغیب.
ما احتیاج به یه برهه تاریخی داریم.به یه بزنگاه سرنوشت ساز.به یه نقطه عطف.. به یک رویداد فراموش ناشدنی تا مملکت سکته زده مون جون دوباره بگیره نه با عوض شدن این دولت و اون کابینه و این مقام و اون مسئول و اون وزیر و کوفت و زهرمار...

$گویند سرانجام ندارید شما
  ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم..



بعضی شب ها مزخرفند.. باید عامل برهم زننده ای باشد.. که بیاید.