سی ساله داره لایه ازن رو جر میده , هنوزم پشت فکر های بچگانه و جملاتی مثل / آقا من یه برنامه دارم باقلوا...کاری میکنم کارستون../ و کلا هر واقعه ای که احتمال وقوعش در آینده باشه سینه چاک میده. بهش میگم چه خوب که تونستی این آرمانگرایی ِ آبکی و خوش خیالیتو تا اینجاها بکشونی.من توو این سن هرچی آرد بود رو از رو دامنم تکوندم و الکمو میخ کردم سینه دیوار.نشستم تا جا بیفتم..در ِ هرچی فکرای متوهم زا بود رو گل گرفتم تا خوب دم بکشم.کمی سکوت میکنه و در حالیکه ناخونای پاشو به میز گیر میده با خودش میگه /من چه احمقی ام که از این مشورت میگیرم./ اینو از اسمایل پوزخندی که میزنه حدس میزنم.بعد از سکوتی طولانی که با خاروندن سر و دو گوز مشتی ِ ناشی از فشار عصبی همراهه مینویسه:/ تو چون رویا رو دوست داری اینجوری میگی.فکر میکنی برای من حیفه.وگرنه دیدی که باباش گفت پسر خوب این دوره زمونه کم شده.یعنی ازم خوشش اومده.راضیش کن جون ننت/ من این تیکه /پسر خوب این دوره زمونه کم شده/ رو با کلی شکلک خنده و هار و هور به اضافه جمله اینکه میگن پسر خوب کم شده منظورشون پسر خوب و بااخلاق و پولداره. توئه فلج مغزی ِ بی اعصاب که با سی سال سن هنوز از بابات پول میگیری و عرضه سوراخ کردن با مته رو نداریُ نمیگن, براش فرستادم. بعدم گفت این نمک ریختنا و کرکر خنده های من وسط بحث جدی همیشه رو مخشه. و اینجوری من شب تولدش رو با قهوه ای کردنش تبریک گفتم.
$
یه بار آقای R داشت تلفتی با مامانش در مورد ازدواج برادرش حرف میزد و
میگفت:.آخه مادر ِ من اینم که نه کار درست و حسابی داره نه خونه خوب.دخترای
الان دیگه از شوعر نکردن نمیترسن.انقدر صبر میکنن تا یکی خووب پیدا
بشه.همین همکار ما الان پنجاه سالشه تازه ازدواج کرده.مرد ِ میخواد ببرتش
سوئد.منظورش خانم H بود.اگه بفهمه..