ساعت
2 با حالی نزار و گردنی کج شده رفتم پیشش و گفتم میشه منم با آقای R اینا
برم؟تا ساعت هفت و نیم نگهم داشت و حرف زد ُ حرف زدُ..حرف زد انقدر که
خودشم فهمید خیلی وقته زده جاده خاکی.. از حداقل نقطه سفارش و مستقل شدن و
به نقطه صد رسیدنش و پَپه بودن ایمان برادرش, رسید به نظرش راجع به ازدواج و
دوتا دوس دخترایی که داشته..من..؟کاملا از قبل قابل پیش بینی ِ که
با قیافه یه آدم احمق لبخند میزدم سرمو به نشونه تایید حرفاش بالا و پایین
میکردم.موقع برگشت ضمن گفتن گپ خوبى بود /ارواح عمش/شیشه ماشین رو دادم پایین و سعی کردم که این دوساعت رو به یاد نیارم..رسیدم خونه و ای کاش که اینترنت بجای ساعت یازده موقع رسیدن من به خونه
قطع میشد..بسته سلامت به اضافه چندتا عکس..آخه دوماه و نیم شناخت کافیه تا اینجوری بخواد ایجاد صمیمیت کنه؟اونم کی؟2017؟من سنم کمه ممکنه با هر بالا و پایینی با هر اوج و فرودی رنگ عوض کنم و تصمیمای ناگهانی بگیرم اون چی؟ چه توجیهی برای اینکاراش میتونه داشته باشه؟ توو سرش هرچی که میگذره , هر نخ و آماری که میخواد بده,هر
غلطی که میخواد بکنه , هر امتحانی که میخواد بگیره , هر دلقک بازی ای
که میخواد در بیاره از روی بیشعوری یا ناواردی برای شروع, هر چی ... فقط
منو کسگاب فرض نکنه...
$یادم باشه پول آژانس رو چه به جایی رسیدیم چه نه.. یجوری ازش بگیرم :/