اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۱ مطلب در آگوست ۲۰۱۶ ثبت شده است

عکس را می بینید؟ به نظرم عکس خوبی شده.سرشار از خوشی, جریان زندگی, امید, قشنگترین خلقت های خدا,رگه هایی از عشق حتی درش نمایان است. بهش می آید که پشت این عکس دو دوست جون جونی با لباس های رنگی با خنده هایی که گوش فلک را کر کرده حضور دارند..ته خوشبختی , ته رضایت..ته خاطره سازی... But, what's the truth?

به اجبار یکی از همکلاسی های دانشگاه برنامه چیدیم برای صرف چای و کیک که تهش از عباسی ها سر درآوردیم و انتخاب سیصد و شصت درجه ای از نوشیندنی گرم به نوشنیدنی های خنک.راستش از همان ثانیه نخست از سگ پشیمان تر بودم و خودم را کره خری در گل می دیدم.اینکه او که بود و چه شد که نشستیم باهم برای صرف عصرانه راز سر به مهر این خاطره کذایی و مغشوش خواهد بود.چه نوشیدنی حال بهم زنی ..از این شاخه به اون شاخه حرف زدن رسیدیم به صحبت در مورد کتاب هایی که می خواند:/ کتاب های روانشناسی و مدیریت که بیشتر مربوط به رشته تحصیلیم هستن/ اینو از من داشته باشید : هرکس گفت اینجور کتاب ها را میخواند قطع به یقین مطمئن باشید همان ها را هم نمیخواند.صرفا کتاب های روانشناسی و مدیریت دم دستی ترین دست آویزش است. همچنان پای منبرش نشسته بودم و چرت میزدم.

باری ناگهان سخنرانی اش را قطع کرد. با کنجکاوی و چشمانی که از آن حماقت  می بارید به کتابی که اتفاقی همراهم بود نگاه کرد.دستش را مانند خرطوم جارو برقی دراز کرد و کتاب را بی اجازه برداشت و از وسط باز کرد. نگاهی عاقل اندر سفیه به صفحاتش انداخت.کتاب را بست و مثل گورخری که به علف زل می زند به عنوان کتاب چشم دوخت و پرسید : /رمانه؟/ این را هم از من داشته باشید.هر وقت کسی کتابی را در دستتان دید و پرسید رمانه؟ شک نداشته باشید که با یک نادان سر و کار دارید و بهتر است هرطور شده سریعا محل حادثه را ترک کنید.

آن روز , روز زیبایی بود..آسمان صاف, باد خنک شهریور, حالِ آدم ناخوشی مثل من هم سرجاش.. اما آدمی که رو به رویم نشسته بود به معنای تمام /اشتباهی/ بود... زنی زیبا را تجسم کنید اما با چشم های یک خوک مرده.همینقدر نادرست.


$ این خاصیت منه که از دل خوشی ترین های روزگار, از لحظه های ناب زندگی, چیز های هرچند ریز و کوچک ِ حزن آور و افسرده کننده در بیارم و انقدر گنده اش کنم که علاوه بر اینکه خودمو توش غرق کنم بقیه رو هم با خودم بکشم پایین.

یک از فانتزی های هیجان انگیزم که خیلی هم دور از انتظار نیست اینه که یه روز اقوام ایرانی به جون هم بیفتند بعد من تور ایرانگردی بذارم توو میدونِ امام هر شهر / نطق گیتسبورگ / رو برای مردم از بـَر بگم..

بالاخره اون آخر مردادی که براش روزشماری میکردم رسید. پنج شنبه برای من سی و یک مرداد بود.از موقعی که رفتم دفتر 2017 تا وقتی فرم تسویه حساب رو امضا میکردم نگاهم به دهنش بود که باز خواهش هاش برای موندنم و  زور زدن هزار بارش برای تغییر عقیدم شروع بشه...گفته بودم یه جا به زانو درش میارم.آورده بودم و داشتم لذت میبردم.پنج شنبه همه متوجه خوشحالیم شده بودند..مشتری ها.. بچه های انبار... مکانیک های تعمیرگاه.همه جور برخوردیُ در مقابل نبودنم می دیدم..ابراز خوشحالی بچه های سالن , چرت و پرتای کربلایی برای گفتن یه تیکه گنده کندی و رفتی  ..از تاسف های مصنوعی تازه واردا...هیچکدومش برام مهم نبود.فقط میخواستم از اون زندون فرار کنم و همین که توو چند قدمی ِ رهایی بودم احساس شعف داشتم.ساعت از یک گذشته بود و من داشتم کارامو جمع و جور میکردم تا همه چیز رو تحویل حسابدار جدید بدم..داشتم برای گیاهی بزرگه توضیح میدادم از فاکتور گودرزی انقدر مونده که چون دوتا حساب داره قاطی نکنین و فلان و بهمان که یهو بغض کرد و زد زیر گریه مثل ابر بهار...باورم نمیشه.گیاهی بزرگه داشت برای من گریه میکرد!برای رفتنم برای نبودنم...برای جای خالیم.این اولین باره یه نفر قبل مُردنم برام گریه میکنه.خیلی حرفه یکی که سنش دو برابر توئه برات گریه کنه.اون منو دوست داشت و من تا اونموقع نفهمیده بودم.. همیشه و همه جا از دل بزرگش تعریف کردم/از فول آلبوم های کلاسیکش هم../صبر و تحملش برام الگو بوده و اگه تا این لحظه اون خراب شده و آدماش رو تحمل کردم وجود خاطر آرومبخش اون بوده.جلو مکانیکا که دو به هم زن میدوننش از صداقتش دفاع کردم و هیچوقت جز صحبت های کاری چیزی بینمون رد و بدل نشد. باورم نمیشه این حس دو طرفه بوده.. باور نمیکنم اشکی به خاطر من در اومده باشه.. این که مدیر ارشدی مثل اون با سابقه اخراج بیش از شش تا پرسنل انقدر منو قبول داشته که رفتنم اینطوری بهم ریختتش یعنی من خیلی خفن بودم.خیلی به خودم افتخار میکنم .گیاهی بزرگه خیلی برام ارزش داری زن.خیلی...

$ کاش بلد بودم بغلت کنم..
1395/06/05

من ممنون داره اون کسی ام که کنترل دنیا دستشه اگه بزنه بره جلو, یه راست بره سراغ فصل آخر.بسه لطفا.میخوایم آخرشو ببینیم بعد همگی بریم بخوابیم.


جی کی امروز اعزام شده آموزشی..چشام کاسه خونه.پهنای صورتم رو گلوله های برفی نمک پوشونده. نفسم بالا نمیاد.حالم بده.توو دلم به جای رخت ,فرش و تشک پامال می کنن.نمیدونم کدوم قبرستونی فرستادنش.نمی تونم خبر بگیرم.کی رفته؟کی برمیگرده؟ زمزمه های خوندن
I don't know where to find you
, I don't how to reach you.
within my heart & my soul I wait for you..
با لارا فابیان هم راه به جایی نداره.مگه نه اینکه شنیدن موسقی آرامبخش روحه؟جانی دوباره به کالبد مرده است؟با توام سلطان مری کوری مرده!چی زر و زور کردی پس؟پی ام آخرم seen خورده و جواب نداده.گوشیش  از دسترس خارج شده.بعد از ماه ها پی ام داده دارم میرم. نگران نشو.. اما من بیشتر از هر وقت دیگه ای نگران و دلتنگم.از تصور اینکه موهای جوگندمیشو از ته زده باشن دارم دق میکنم.آتش زیر خاکستر رو وقتی حس کردم که بعد از مدت ها عکسشو دیدم.اون احساس خاموش نشده بود.
$ با من از منطق حرف نزن.حداقل تا دوماه آینده..
1395/06/01



من حشری ترین نداده تاریخ, از پس رفتن تو جاکش ترین نکرده دوران میان تمام خصایص شریفت, صریحت بودنت را بیشتر می پسندیدم.چرا ناخن گیر مرا بردی؟



/I'm always a little alone/

دوست دارین به جوون ها چه پیامی بدین؟
$/نمی دونم.. به نظرم فقط دوست دارم بهشون بگم که باید یاد بگیرن در تنهایی هم زندگی کنند و تا جایی که ممکنه با خودشون تنها باشند. به  نظرم یکی از مشکلات جوونهای امروز اینه که به هر بهانه ای سعی می کنند دور هم جمع بشن و سر و صدا در بیارن و دیووونه بازی راه بندازند. این میل به دور هم جمع شدند برای فرار از تنهایی به نظرم یک نشانه بیماریه.هر آدمی از کودکی باید یاد بگیره که چطور وقتش رو به تنهایی هم بگذرونه. این به این معنی نیست که باید تنها باشه, بلکه نباید از تنهایی حوصله اش سر بره. چون افرادی که از تنهایی حوصله شون سر میره, از لحاظ عزت نفس در خطر قرار دارند./

کاش اینو همه بفهمن...همه دنیا.. همه مردم دنیا..همه موجودات زنده..حتی قناری ها..
برسد به گوش ماهی و مامان ِ ماهی..
به خصوص خانم قریب.
ویژه تر موقشنگ و فرنوش.
توی پرانتز خاله ناهید طاهری و عمه مهناز.

$/آندری تارکوفسکی/

اونموقع ها نوجوون که بودم نمیتونستم درک کنم چرا بزرگترا, فک و فامیل, دوست و آشنا انقد یادشون میره من کلاس چندمم؟چرا هی میرپسن؟

الان که بزرگ شدم میفهمم که حق داشتند.الان خودم اینجوری ام..


از سوی ماهی کشانده شده بودم به خانه ی یکی از اقوام ...چیزی مثل یک مهمانی خانوادگی.افکاری که آنجا در سرم می گذشت مدام این استفهام را در ذهنم ایجاد میکرد که/ من اینجا , بین این آدم های خسته کننده و حرف های خواب آور, چکار میکنم؟/ هر کسی هم دهان باز میکرد تا اظهار فضل کرده باشد یا قصد اعلام وجود داشت سریع توی دلم میگفتم :/ باز این شروع کرد... تو یکی دیگه خفه ... شما زر نزنی ازت کم نمیاد ... تو که اصن بری دوش بگیری واست بهتره.../ واقعا دهشتناک بود. خودم را در یک تیمارستان رنگ و روفته, میان یکسری کند ذهن حراف, گیر افتاده میدیدم. پای راستم را که روی پای چپم انداخته بودم از بی صبری تکان میدادم و به نوتیفیکیشن های گوشیم پناه برده بودم. از خودم پرسیدم : سهم من از روابط اجتماعی و خانوادگی این است؟ یعنی این پایان داستان است؟ یا اینکه حالا تنها در دو قدمی شکستگی ِ میزی هستم که استخوان محکم زانویم را به دو نیم تقسیم خواهد کرد؟ به قول بوبن خواهیم دید..

وقتی باید بپذیری صمیمی ترین دوستت, دیگه صمیمی ترین دوستت نیست..

$ می خندد , میخندم. میرنجد, میرنجم.می رود و من از دست رفتنش را قاب میگیرم..

جی کی :

کنار کابینت ایستاده بودی.بطری سبز را برداشتی و گفتی شراب ممتاز فرانسوی را با AOP نشان می دهند. دومی را برداشتی و گفتی این یکی ممتاز ایتالیاییست علامت اختصاری اش DOCG ست.گیلاس اسپانیایی را که ریختی  گفتی این یکی را  با DOP می شناسند و بعد از کمی چشیدن گفتی الان برای تو یک لیوان نسکافه درست میکنم.نگاهت کردم..تا آخرش رفتی..فهمیدی که حاظر نیستم هیچ کدام از آنها را با طعم آبجوی یواشکی مان زیر سی و سه پل عوض کنم.

$ همین دو بیت برای بنده شدن کافی نیست؟اگه نه که برید بمیرید.

می نخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم... آه.. دادی بر بادم با یادت شادم دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم..

$$ کی آیی به برم کثافت؟