اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۷۴ مطلب با موضوع «Obsession» ثبت شده است


/پسری که مرا دوست داشت درست قرار دوممان به من یک ادکلن اصل فرانسوی هدیه داد. درست مثل محمد و بهزاد.دفعه ی دیگر خودش را به من نزدیک کرد و گفت استفاده نکردی؟ و من فهمیدم همان بلایی قرار است سرم بیاید که دفعه قبل و دفعات قبل آمده بود/

این داستانک بلقیس سلیمانی رو خوندم و یاد خودم افتادم.دومین پسری که بعد از جی کی رابطمون داشت شکل جدی میگرفت, همون اوایل فهمیدم مامانش معلمه..چی از این مصیبت تر؟نه به خاطر فرهنگی بودن والده که به دلایل پیچیده ی دیگه ای علاقه به هیچ ختم میشد. استنباطم این بود که لابد مامانای معلم طلسم این سه رابطه بودن.جز این اگر باشه چرا کسایی که به تورم میخورن باید مامانای معلم داشته باشن و هر سه مورد عاقبتی نافرجام؟ چقدر احتمال ِ اینکه باز یه مامانِ معلم ِ مقطع ابتدایی, پسر بالای بیست و شش سال داشته باشه و من ازش خوشم بیاد توو زندگیم قویه؟با توجه به آینده پیشه رو میتونم بگم شصت به چهل..

$ من که رابطه ام با معلمام خوب بود...روح خبیث کدومشونه که داره انتقام میگیره؟


پتی اسمیت زشت ترین آدم خوش عکسی ست که به عمرم دیده ام.دوربین شهوتی دارد برای فیس و فیگورهایش.. چشم هایش بسان عقابی که از آشیانه جهان را می نگرد از لنز و دوربین و مانیتور رد میشوند و پس ِ پشت مغز بیننده جلوس می کنند و کس نمیداند چرا..لامصب هر ژستی که میگیرد , هر کاری که میکند به وجودش خوش می نشیند و آدم چیکار از دستش بربیاد جز اینکه حضش را ببرد.

$ عکسای عروسی رو میبینم..نچ.نمیشه, اینجور فایده نداره. همه ی زاویه هارو تست کردم. یه فکری باس به حال این دماغ کرد.


نام برده نه اهل تلفن جواب دادن بود نه سر و کله زدن با آدمها. نه اهل دید و بازدید در اعیاد و مناسبتها و نه شرکت در جشنها و عزاداری ها.نه خاتمه دادن به کاری, نه حساب و کتاب بجایی,نه انتقام و قضاوت های پشت سر و نه شروع یک مرحله جدید در زندگی.وی اهل بدرود گفتن نیز نبود. و بدین سبب بود که مورد شماتت اهالی قرار می گرفت.

رسماً هممون داریم به گـا میریم منتها با پوزیشنای مختلف.


عصر ِ جمعه ای از سر ِ بی حوصلگی یه کاوندیش آیس انداختم بالا,رفتم پشت پنجره از اونجا مشغول دید زدن ناژون و آدمهای تووش بودم. یسری پسر بچه ی دوچرخه سوار توو ردیف های منظم پشت هم حرکت میکردند.برعکسش دختر های اسکیت سوار همش توو شکم هم بودند. یه عالمه گنجیشک هم یه نفس بالا سر اینا جیک جیک میکردن.من نمیفهمم این موقع از سال چه موقع گنجشیک و این حرفاس؟ الان مگه نباید توو آسمون پر کلاغ باشه؟ انی وی.. بدترکیب ترین و چاقالو ترین گربه محل / یک دست سیاه با لکه سفید ِ روی گردنش/ نیم ساعتی بود عین مجسمه داشت خیل گنجیشک های روی صندلی رو می پایید و نیم نگاهی هم به زباله های سر کوچه داشت.به نظر کاملا سیر می اومد و صرفا داشت منظره ای رو به شیوه گربه گرانه ای تماشا میکرد.اونور پارک یه گربه ی قهوه ای فوق العاده ملوس دراز کشیده بود.اونقدر محشر و نفس گیر که الانشم نمیتونم حالت اون گربه ی ناکِس رو توضیح بدم.انگار یه مانکن رفته شده گربه.فکر کنم همزمان با دیدن ِ من, برق چشمای گربه مانکنه گربه چندشه رو گرفت. به چشم بر هم زدنی پرید رو هوا.بعد یسری دختر وقت نشناسِ اسکیت سوار جلوی اون صحنه تماشایی اومدند و نفهمیدم چی شد تا دخترا رد شدند و اوضاع به حالت عادی برگشت,دیدم یه گنجیشک کوچولو که تا اونموقع داشت با رفقاش رو صندلی جیک جیک میکرد و احتمالا خرده نونای روی صندلی رو نوک میزد از لای دندونای گربه چندشه جلوی اون گربه مانکنه خونین و نیمه جون پایین گذاشته شد.گربه قهوه ایه به آرومی شروع کرد به لیسیدن و دلبری کردن ِ خون ِ گنجیشکه.حالم بد شد.آیس دراپ رو درسته قورت دادم.حس کردم داره تووی قفسه سینه ام سنگینی میکنه.رفتم آب بخورم که بشوره ببره..

کمی بعد:

وقتی برگشتم.. تووی خیابون, روز روشن, گربه قهوه ایه داشت با شکم سیر, یه دل سیر ترتیب اون گربه سیاه رو میداد..



        


پرده دوم/ بی حوصلگی, غریبه , مری از از فیلسوف زده شده

قرار نبود نقشش انقدر پر رنگ باشه.نمیخواستم دوست بدونمش.میخواستم یه رهگذر باشه.این که بیام و اینجا راجع بهش بنویسم یعنی درگیرم کرده یعنی مهم شده.بهش میگفتم میخوام اون پیرمرد فیلسوفِ توو گذران زندگی باشی.یه سکانس از زندگی. کوتاه اما عمیق.میگفت تو اما نانا نیستی که من با چندتا جمله قشنگ فلسفی بپزمت... تو حالا حالا اینجا کار داری نانا..

عطا برگشته.اینکه تا الان کدوم جهنم دره ای بوده, زحمتیه که تا الان به خودم ندادم بپرسم. نه اینکه برام مهم نبوده یا خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم نه..مطمئنم اگه دوست دخترش بودم روزی صدبار فقط برای اینکه کی کجا با کی بودی  سین جیمش میکردم.تووی رابطه من, آدم غر غروام اونی که همش میناله و از کاه کوه درست میکنه.بیشتر اوقات پایه های دعوا از جانب من شروع میشه و همیشم اونی ام که سر آخر میگه غلط کردم ببخشید.حق با شماست.حتی اگر واقعا حق با اون نباشه...این بی خبر گذشتنای طولانیِ عطا اولش برام عجیب بود کم کم حس کردم به شخصیتم توهین میشه زمان برد تا به درک درستی ازش برسم...طبیعتِ اون دیوونه همینه. یه مدت نباشه. بره توو غار.بره جنگل بره سر به بیابون بذاره.دیگه این آخریا Burn in hell ای بود که بهش میبستم. تا وقتی نخواد تا وقتی حس نکنه باز میتونه سرپا بشه کمتر کسی ازش خبر داره.یعنی من اینجوری فکر میکنم.. هر چی که ازش میدونم بنا به گفته های خودشه.. تا حالا نه تووی خونه اش رفتم نه آدمایی که باهاش بودن رو دیدم. برعکس اون زیر و روی منو کشیده و یه بار بهش گفتم از اینکه زیادی بهت گفتم پشیمونم.برای همینه که از هر فاصله و شکافی که پیش بیاد استقبال میکنم.ازم خواسته همو ببینیم...این روزا من حوصله خودمم که برم ببینم توو آینه چه شکلی شدم ندارم دیگه حرف زدن و شنیدن به یکی دیگه اوووف that's funny.. بدی عطا همینه زیادی میدونه  نمیشه پیچوندش.البته بعضی وقتا بی محابا این کارو کردم اما میفهمم که فهمیده فقط لازم نمیدونه به روم بیاره.خب برای همین رعایت جزئیات و درک لعنتیشه که خوشم میاد ازش.


من حشری ترین نداده تاریخ, از پس رفتن تو جاکش ترین نکرده دوران میان تمام خصایص شریفت, صریحت بودنت را بیشتر می پسندیدم.چرا ناخن گیر مرا بردی؟



/I'm always a little alone/

دوست دارین به جوون ها چه پیامی بدین؟
$/نمی دونم.. به نظرم فقط دوست دارم بهشون بگم که باید یاد بگیرن در تنهایی هم زندگی کنند و تا جایی که ممکنه با خودشون تنها باشند. به  نظرم یکی از مشکلات جوونهای امروز اینه که به هر بهانه ای سعی می کنند دور هم جمع بشن و سر و صدا در بیارن و دیووونه بازی راه بندازند. این میل به دور هم جمع شدند برای فرار از تنهایی به نظرم یک نشانه بیماریه.هر آدمی از کودکی باید یاد بگیره که چطور وقتش رو به تنهایی هم بگذرونه. این به این معنی نیست که باید تنها باشه, بلکه نباید از تنهایی حوصله اش سر بره. چون افرادی که از تنهایی حوصله شون سر میره, از لحاظ عزت نفس در خطر قرار دارند./

کاش اینو همه بفهمن...همه دنیا.. همه مردم دنیا..همه موجودات زنده..حتی قناری ها..
برسد به گوش ماهی و مامان ِ ماهی..
به خصوص خانم قریب.
ویژه تر موقشنگ و فرنوش.
توی پرانتز خاله ناهید طاهری و عمه مهناز.

$/آندری تارکوفسکی/

داشتم بیرون پنجره رو نگاه میکردم که صدای لابه و هیاهوی جمعی اومد که میگفتن ما تشنه ایم..خسته ایم.مارو از این کویر نجات بده.کمک...عنکبوتا دارن رو تنمون تار میزنن.کمک کن تا موشها حمله نکردن. برای اینکه خفه شون کنم دست همه رو از تو صف کشیدم و پرتشون کردم روی تخت.حالا با چی بهشون آب بدم ؟سوالی که دیر به ذهنم خطور کرد.دویست و چهل تا کتاب رو از قفسه ریخته بودم پایین و همون ثانیه اول از دیدن کوهی که درست شده بود احساس پشیمونی کردم.انی وی کاریه که شده بود و چه بهتر که مرباها تمیز و مرتب سرجاشون برمی گشتند.دستمال نم دار رو که به اولین کتاب کشیدم پر از گِل شد.روی ماه خداوند رو ببوس شده بود روی قهوه ای خدا بوس!دستمال رو عوض کردم.کتاب بعدی عشق توت فرنگی نیست.از اسم و قیافش معلومه یه رمان چیپ ایرانی که احتمالا 13/14 سالگی چند چوق حرومش کردم.یعنی یه زمانی همچین کتابایی میخوندم؟خاک بر سر من.از همونجا شوتش کردم توو سطل.حتی ارزش اینو نداره به یکی ببخشیش.قفسه دوم داشت تموم می شد که یه نگاه سرتاسری به همه کتابای چیده شده و پخش و پلا کردم.دنبال کتابی بودم که بردارم و بگم آره خودشه.تحول من از خط اول این کتاب شروع شد.تا آخرین کتابی هم که داشتم جا میدادم امیدوار بودم که پیداش کنم.نشد.. پیدا نشد.یعنی بدبختانه  تا سن بیست و دو سالگی هیچ کتابی نبوده که منو زیر و رو کنه.گشتم دنبال کتابی که منو خیلی تحت تاثیر قرار داده.اولیش آبلوموف بود.یادمه وقتی خوندمش از ترسِ دچار شدن به سرنوشت آبلوموف شبا با نگرانی به خواب میرفتم.بیش ترین همذات پنداریم با بیگانه کامو بود.جنس بی تفاوتی ِ مورسو هر روز در من جوونه میزنه و تازه میشه.حال بهم زن ترین کتاب هم مربوطه به کتابای زویا پیرزاد و فریبا وفی.باز وفی قابل تحمله ولی پیرزاد گند کسلی و روتینی رو درآورده.دلم سوخت وقتی دیدم نمایشنامه هام انقد کم ان.همش پنج تا.کالیگولا,کرگردن,کشتارهمگانی,خرده جنایت های زن و شوهری,آی بی کلاه و آی با کلاه و سه تای دیگه که PDF بودن و بعد از چاپ نمیدونم کجا گم و گورشون کردم.اممم.. خب برای من تاسف بار نیست اما ممکنه عده ای سرزنش کنن.مطلقا کتاب شعر ندارم.چیزی که فت و فراون توو نت ریخته رو من کله خر گاز نزدم برم پاش پول بدم.بله از بیشعوری من هم نمیشه گذشت.

به قاب عکس بکت روی دیوار نگاه کردم.فکر کردم حالا برم سراغ نویسنده ها..بدون کدوم نویسنده نمیشه زندگی کرد؟چخوف؟ داستایوفسکی؟کافکا؟ مارکز؟ساراماگو؟ بورخس؟ بوکوفسکی؟ دولت آبادی؟ ابراهیمی؟ قاسمی؟ شوپنهاور؟ برشت؟ شاو؟ فوئنتس؟ همینگوی؟هدایت؟ معروفی؟ علوی؟ محمود؟گوگل و لاب لاب لاب وو بی نهایت اسم دیگه که بعضیارو حتی کتاباشون رو هم نخوندم! شاید تصمیم گیری ِ لحظه ای باشه.شاید انتخاب به لحاظ سن و سال باشه .مهمتر از اون نخوندن میلیون ها کتاب دیگه و صدتا دلیل برای اینکه فردا سال دیگه یا بیست سال آینده نظرم عوض بشه. اما الان میگم استاد دکتر سرور غلامحسین ساعدی با اون سیبیل کمونستی ِ مری کشش مخصوصا اون عکسی که دستشو گذاشته رو پیشونیش و دیگری  ونه گات جونیور تخیلی ِ بامزه. دوتا نویسنده ای ان که دلم میخواد از توو قبر بلند بشن و برای یه بارم که شده محکم بغلشون کنم.سوای اینکه نویسنده های زن ایرانی جایگاه شاخصی پیشم ندارن فکر نمیکردم نویسنده ی مرد ایرانی ای پیدا بشه که در صدر برگزیده هام قرار بگیره.من شناخت ساعدی رو مدیون مگنا قرمز ِ twitter ام.در پایان مجلسِ یادمان ِ بزرگان یادی هم بکنم از اورول عزیز که خوش گفت همه جا پای پول در میان است.بسی خرسند شدم که مابین ورقه های بالاخره یه روز قشنگ حرف میزنم ِ سداریس پنجاه چوق پیدا کردم هرچه قدرم که مطمئن باشم مال من نیست..

خواب های پریودی :

خواب دیدم توو زمین چمن ِ ریوام. یه میز با دوتا صندلی وسط استادیوم بود.من با یه پسره جذاب و خوش هیکل که دماغِ کشیده و لب های گوشتی داشت نشسته بودیم.بعد یه ماشین سفید اومد و یه زن سرتا پا سیاه از ماشین پیاده شد.عصبانی بود و داد و بیداد میکرد.من دست دراز کردم برای سلام و آشنایی.اون آدم نبود منم دستمو کشیدم.پسره اومد جلو و میون دعواهاش با زن فهمیدم مادرشه.پسره رو تعقیب کرده و به خاطر قراری که با من گذاشته این وحشی بازی هارو درآورده.منم به پسره گفتم بیخیال.من دیگه نیستم.اونم قاطی کرد.لگدی به چمنا زد و پهن صندلی شد.من رفتم توو جایگاه ویژه خبرنگارا نشستم.چشم خورد به طرف دیگه زمین. یه سه چرخه بود.شکسته پکسته.شبیه کالسکه.میدیدم پسره گوشیش رو محکم میزد روو میزِ جلوش و پای راستشو با غیظ فرو میکرد توو چمن. من بیشتر از این که نگران حال طرف باشم نگران گوشی و چمنای زیر پاش بودم.مامانه هنوز داشت عربده می کشید.رفتم سه چرخه رو برداشتم و از ورزشگاه زدم بیرون.چشم که با کردم توو اتاقم بودم.

 

خواب دیدم توو اتاقمم.از تووی حموم که توو اتاق هست, موجود های کوچیکی درمیان.قدهای کوتاه و بدن های چروکیده.دماغ هایی که فقط سوراخ داشت.با چشم هایی که شبیه گلابی بودن.بدون پلک و مژه ای.یهو دورتادور اتاقم پر شدن و با لبهایی شبیه منقار کلاغ با هم حرف می زدند. من خوابیده بودم.بیدارم کردند.اونارو که دیدم جا خوردم و جیغ کشیدم.از خواب پریدم.


موجودات ریز دم داری با سرعت به سمت لوله عمیقی شنا میکردند. هر چی جلوتر میرفتند ابعادشون بزرگتر میشد. هر کدومشون سعی میکرد از اون یکی جلو بزنه.انگار هر کی زودتر وارد لوله بشه برنده اس.یا اینکه ترس از جا موندن داشتن.صدای زنونه رباتی به صورت اکو فضا رو اشغال کرده بود که میگفت : مرحله ازاد سازی.یاخته ها به پیش..زمان محاسبه شده دوازده ثانیه.درب لوله با ورود اولین موجود بسته شد و بقیه مثل رولت آب شده وا رفتند و چند ثانیه بعد به بخار تبدیل شدند...از قطرات بخاری که روی صورتم نشسته بود بیدار شدم.

صبح زودتر از همه پا میشه صبحونه رو حاضر میکنه.وظیفه خودش میدونه خونه رو بالا تا پایین نظافت کنه.نمیتونه ببینه ظرف شویی تا خرتناق پره ظرفه تا من بیام استخاره کنم واسه اسکاچ دست گرفتن,سینک رو برق انداخته.شرتای خونی منو با دست میشوره.به ما اعتماد نداره, فکر میکنه میذاریمش خانه سالمندان اصلا برای همینه که کار میکنه تا یه روز محتاج ما نشه.هنوز تنها مسافرت نرفته.واسه خودش زندگی نکرده.داره چل چلیشو سپری میکنه بدون اینکه بفهمه.اما من میفهمم پاسوز ما شده.چشم ندارم خانوادشو ببینم.وقتی سرش داد میزنم روم نمیشه بغلش کنم و بگم گه خوردم.وقتی نگاه خسته شو میبینم از بابا متنفر  میشم انگار اونه که مقصره.سر ِ سوال ِ مسخره ای که بچگی میپرسن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو هنوزم فکر میکنه بابارو بیشتر دوست دارم. هنوز که هنوزه هر روز هر شب به این فکر میکنم که اگه نباشه ما از گشنگی میمیریم.وابستگیمون همین قدره نه بیشتر.

مامانا وقتی مهربون نیستن تازه به اون سطحی میرسن که وقتی دیگران مهربون میشن, میرسن.

 

 


دارم پهلو در میارم و این آغاز فاجعه است.

$ یه کلمه.. فقط یه کلمه دیگه کافی بود که ماهی قد ِ شش تا دفتر مثنوی حرف بزنه و سوال کنه تا من عبارتی که نباید بگم و بگم! ساکت شو زن.چته آخه؟

95/3/7



هر چه گردو مانده بود روی درخت ها, نارگیل شده بود.حیران و نگران مانده بودم زیر ِ سقف آبی آسمان قلم به دست گمشده لابلای برگ ها.آن سو تر لنزی,درحال ِ شکار لحظه ها.خط افق, ردیف موازی درخت های کهنسال ناکام در رسیدن..جهان ِ موازی...موازیان به ناچاری..معلم ریاضی مان گفته بود:دوخط موازی در بی نهایت بهم خواهند رسید.من ِ گمگشته کجا؟بی نهایت کجا؟رسیدن به تو کجا؟

جان ِ من! خوشی ام پر و بال دادن به توست درنهایت, در اوج.موقع خواب..


اولین نکته که طی گذر زمان هنگام کنکاش درونی به عنوان شاخصه ی بارز در من برملا میشود خاصه اینکه

طرف مقابل فاقد ِ چنین بارزه ای باشد و چه هولناکتر که برای وی انزجار به همراه آورد اینه:

من آدم شورتی پورتیی ام.

حقیقت اینه

از خونده شدن میترسم

میترسم کسی نفهمدم و برداشت بشه که بی معنی ام

اونم با این نوشته های کج و معوج ِ دست و پا شکسته

دلیلش این نیست که ذره ای نظرات برام مهمه.نه..

میترسم خودمم باور کنم که حرفام بی معنی ان

اون وقت دیگه هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم.

حقیقت اینه

من قوی تر از اونی ام که از برخورد با کسی بترسم

اما از برخورد با خودم میترسم

حقیقت اینه

من هنوز زنده ام

مثل تمام کسایی که توو خیابون از کنارشون رد میشم

و

انقدر خوب نقش زنده رو بازی میکنم که میتونم به بقیه زندگی بدم.

من زندگیمو یه رنگ می خواستم و هزار رنگ روو زندگیم پاشیده شد.

حقیقت اینه

دارم شکستنم رو پشت نقاب زنده بودنم پنهان میکنم.

حقیقت منم!چرا منو نمی بینید؟


من حتی در مورد رنگ خودمم اشتباه میکردم.خودمو نارنجی میدیدم.خودمو توو باغ شعرای عباس معروفی رها کرده بودم.پرتغالارو با ولع میخوردم.نارنجارو تا قطره آخر میمکیدم.به مانتوی خوشرنگ لیلی رشیدی فکر میکردم که چقدر دلم خواستش..ترکیب دیوار لیمویی با یه روتختی نارنجی عزمم رو برای یه رنگ کاری حسابی جزم کرده بود. خیره شدن به چهارتا چراغ نارنجی مودم می بُردتم روی دکمه های پیرهنش .اما چشم باز کردم و دیدم محیط کارم آبیه. خودکار توی دستم آبیه.لباسای تنم آبیه.آسمون بالاسرم آبیه.مربع های کوچیک این زیرم آبیه..یه فولدر با محتویات دویست تا عکس به اسم blue دارم نه Orange. از همه شگفت انگیز تر.. چشماش آبیه.اون منو آبی میبینه.حالا همه زندگیم آبیه..


$ در من بلندپروازیست که هر شب در رختخواب پر می کشد.پـر..



انعطاف پذیری من تووی پذیرش مسائل بینظیره.کافیه بیست و چهارساعت بگذره تا من خو گرفته باشم.من به بغرنج ترین مسائل بشری مثل خیانت,مثل کشتار دست جمعی,تنهایی و لاب لاب.. عادت کردم.اما بعد از گذشت پنج سال هنوز به عینک کوفتیم عادت نکردم.هنوزم برام نقطه ضعف محسوب میشه.وقتی لقب عینکی رو می شنوم از فرط حرص و جنون میخوام صاعقه بزنه من و عینک رو از وسط نصف کنه.همه زیبایی آدم به خاطر این آشغال نابود میشه.همه بدون عینک خوشگل ترن و همه اونایی که دوتا گردالی ذره بینی روی صورتشون میذارن زشتن.میتونم یه مقاله از حس نفرتم به این شی کاربردی که نبودش با کوری هیچ فرقی نداره بنویسم.

میدونی .. یه هفته است دارم تلقین میکنم که شماره چشمم بالاتر نرفته و فقط کمی خستگی ناشی از کاره که فاصله زیاد رو بیشتر از قبل تار میبینم.

شت

شت

شت

95/2/8


من هی میخوام از این فضا دوری کنم نمیشه.هی میخوام درها رو باز بذارم گیاهی بزرگه کپسول آتش نشانی رو از جلو در برمیداره.میخوام این هوا رو توو خودم ذخیره کنم برای روز مبادا اما نمیتونم.میخوام صبحا پنجره پراید مزرعتیُ که هر لحظه در حال پاشیدنه رو بدم پایین اما دستگیره نداره.من چجوری حالی کنم حالم از گرما بهم میخوره.از خورشید داغی که مستقیم توو سرم میخوره متنفرم.من از این شهر خشک و کویری بیزارم.من از بوی عرقی که میخواد با مام و اسپری محو بشه, از پنکه که جلووش وایمیسیُ هوو میکنی, از باد گرم بعدازظهر که از توو آستین دخول میکنه و تا اون زیر و پرا رو خنک میکنه, از له له زدن مثل سگ, از تشنگی بسان عاشورا, از لش کردن بدون اشاعه ابسیلون انرژی مفیدی, از بیشعوری گرما که مثل سرما با بسته شدن در از بین نمیره از این پنج ماه پیش رو , از همه چی بدم میاد.

$ نگاه به الان نکنید هوا به به و چه چهه. پیشوازی چسناله رفتم بگم آینده نگرم و کلا کیر توو این وضعیت که هیچوقت هیچی درست نیست و یه فاک آف ِ هیوج به من که نمیخوام قبول کنم همه چی دست ِ منه و کلا کدوم کشک؟کدوم وضعیت؟
نمیدونم این توهم ِ هر آهنگی که اسم مریم توش باشه انگار برای من خونده شده از کجا میاد.یا وقتی بوی گل مریم میاد انگار من از خودم اسانس در کردم. یجور حس تملک و گاها تعصب روی آهنگهایی که اسم مریم توشونه دارم که وقتی play میشه من با افتخار و خودستایی بهشون گوش میدم حتی اگر مثل گیتی گلای مریم رو سر راه پرپر کرده باشن.یا جایی که ابی میگه کسی به فکر مریم های پرپر نیست انگار من زیر پا حیف و میل شدم.یا وقتی بابا جآن مریم نوری رو زیر لب زمزمه میکنه اصلا به این فکر نمیکنم که این آهنگ رو یکی دیگه به یه منظور دیگه خونده بلکه فکر میکنم تکست و تنظیم و همه چیش دسته خوده بابائه و با نگاه سوسه اومدن ِ هَوو مانندی به ماهی نگاه میکنم و بهش بسوز میدم.دوز توهم من اونقدر بالاست که حتی خودمو مریم مقدس میدونم و اونجایی که گوگوش میگه اگه رودم, روده گنگم مثل مریم اگه پاک..فکر میگنم گوگوش طفلی چقدر به من غبطه میخوره.هزاران مثال دیگه از playlist ام میتونم بیارم که حروف م ر ی م  تووش خودنمایی میکنه.اما دیشب تصنیف مریم چرا رو با صدای مهرک اتفاقی جستم.از وقتی شنیدم حس میکنم وظیفه ی منه به سوال مهرک جواب بدم..
 


اولین شبی که حاضر بودی هر جا بری جز خونه رو یادته؟اولین باری که نخواستی بفهمی داره چی میشه رو یادته؟تنها دفعه ای که دلت میخواست کلمات نا مفهوم رو اونقدر پشت سر هم بگی تا خفه بشی رو چی؟ یادته؟

امروز چک سه ماه رو گرفتم.اگر به من بود باید ساعت ها با لبخند به مبلغش زل میزدم. هزار بار روی تاریخ و امضاش دست میکشیدم تا راضی باشم از زحمتی که دیده شده.روی پیشیمونیم میچسبوندم و ته دلم قنج میرفت. مثل دستمال بالا پایین میکردم و باهاش کردی میرقصیدم. جلوی چشمای ماهی باهاش رقص چاقو میرفتم. شب زیر بالشت میذاشتم. از سر ذوق هر نیم ساعت یه بار بلند میشدم نگاش میکردم. بوسش میکردم. روو سینم فشارش میدادم.اما هیچی نرمال پیش نرفت. بعد از گرفتن, مچاله کردم تووی کیفم قاطی ِ خرده بیسکوییتا.به محض رسیدن به خونه تووی دراور زیر یه مشت خرت و پرت پنهانش کردم.قصدمم اینه تا آخر ماه وصول نکنم.حس میکنم توو اون بکگراند آبی چشای 2017 گم شده و داره بهم نگاه میکنه.مخصوصا به اون کادر ِ شماره حساب که یکم از بقیه تیره تره مشکوکم.

1394/12/26

اولین بار که میخواستم تنهایی پشت رل بشینم یه بنده خدایی نصیحتی بهم کرد. گفت:به خاطر سگ و گربه و تپه های آشغال یهو ناخودآگاه از مسیر منحرف نشی,که چپه بشی یا بزنی یه جماعتی رو ناک اوت کنی.از اون روز این حرف توو گوشمه. نه اینکه تا حالا کوبیده باشم به اون سگ و گربه ولی حتی بخاطر دست اندازهایی که قسمت اعظمشون رفته از مسیرم منحرف نشدم و حواسم جمعه توو لحظه تصمیم درست رو بگیرم.ولی چندین بار بخصوص توو شب تووی اتوبان,در حالی که حنجره مو همراه با ابی جر میدم چراغ ماشین های روبرو وسوسه ام کردن که سریع فرمون رو بپیچونمُ... شاخ به شاخ شدن, صدای انفجار,خورد شدن شیشه ها,آتیش گرفتن بنزین و زبونه کشیدن بی امان ِ شعله,سوختن همه چیز و همه کس درکسری از ثانیه.بعدم سکوت خاص ِ جاده و صدایی که از پخش شنیده میشه / آه ای مسافر تمام جاده ها,چرا شبانه کوچ میکنی,دلم گرفت از این سفر,دلم گرفت,چه غمگنانه کوچ میکنی.. تن تو کو, تن صمیمی تو کو, تنی که جون پناه من نبود, عطوفت تن تکیده تو کو,تنی که تکیه گاه من نبود../

حتی دوست ندارم راجع بهش فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام بنویسمش.فکر کردن بهش حالمو بهم میزنه.از خودم برای این ذهن معیوب و منحرف بدم میاد.مدام توو سرم چرخ میزنه و متوجهم که داره رو عکس العملام, روی انتخابام تاثیر میذاره.چقدر برای خودم, برای این افکار دریوزگیم متاسفم.میخواستم مثل همه نباشم اما هستم و شاید خیلی بدتر از همه..چقدر از انسانیت ِ مدنظرم فاصله دارم و انگار هیچ چیز مهمتر از اون و تصاحبش نیست.با اولین سکوت با اولین فرو رفتن توو خودم مثل جرقه میاد وسط مغزم سفره شو میندازه و اونقدر ملچ مولوچ میکنه که آب از دهن ِ دلم آویزون میشه.اینجاست که ذهن آتیششو به پا کرده و توپُ انداخته توو زمین ِ دل.. بجنگم و ادامه بدم تا توپ رو گل کنم؟یا زیرش بکشمُ بندازم اوت و خیال همه رو راحت کنم؟هرچند آدم وقتی به این درجه تنفر نسبت به خودش میرسه یعنی وخامت اوضاعش قابل بهبودیه و اونجوریام نحس نیست. منکر نیستم از قلقلکی که خودم مسببشم , اما کیه که نخواد تو اوون تیله های آبی غرق بشه؟کیه که چشمشو به روی  اون همه ثروت ببنده اونم منی که مطمئنم همه مشکلات ِ زندگیم با پول حل میشه؟دارم خودمو متقاعد میکنم که فقط از چندتا سوال و جواب ساده هیجان زده شدم و بزرگش کردم.اون مردی نیست که من بتونم اغواگرش باشم و یا اجازه داشته باشم بهش نزدیک بشم.نباید بذارم خیالپردازی کار دستم بده. اما اونی که از بیرون بهم راهنمایی میده و بهتر روی مسائلم اِشراف داره نظرش چیز دیگه ای ِ..

94/12/2



رو چه حسابی / roughing it/ ,/ زندگی سخت/ ترجمه شده رو نمیدونم اما اونطور که کلمات القا می کنند, نه تنها دردناک و پر مشقت نیست که برای آدم دورافتاده ای از جهان یه زندگی رویایی و دلنشین ِ.. یه انگیزه و امید برای تلاش و رسیدن..سیر و سیاحتِ خطه ایالات متحده چجوری میتونه سخت باشه؟حماقت و سادگی دلیل بر دشواری زندگی نیست. بلکه نمک و عامی بودن نویسنده رو نشون میده به عبارت دیگه it's just a bad Day , Not a bad life. نویسنده اگر میدونست یه آدم در کورترین نقطه جهان به این زندگی حسرت میخوره یا کتاب رو از روی ترحم  نمی نوشت و یا ازش به عنوان اثری کسل کننده و پیش پا افتاده نام نمی برد و در طول کتاب شصت دفعه برای گزافه گویی عذرخواهی نمیکرد.

داریم باهم در یکی مناطق بومی هونولولو قدم میزنیم.حرفشو با گفتن /اینجا سلسله اناث تقدم داره چون دونستن اینکه مادر یه بچه چه کسی بوده کار آسونیه/ به پایان میبره.همیشه تفاوتها توو چشم ترن و برای شناختن الویت دارن.اینجا تعدد شوهر متداوله.max تا شیش تا همه اوکی ان.هیچ طلاق و اجرا گذاشتن مهریه ای توو کار نیست.فقط سردر ِ خونه طرف جدیده یه چی مثل نَظَر قربونی آویزون میکنن که یعنی فعلا من با اینم.دارم حساب میکنم عمر مفید یه زن اگه شصت سال باشه هر ده سال یه بار هم تنوع بده میتونه تا صد و شصت سالگی زندگی متفاوت و غیر روتینی داشته باشه.حالا توو دهات ما زن که از شوهرش قانونی جدا بشه و مهریه ی قانونیش رو هم ببخشه توو سی سالگی میشه چهل پنجاه ساله و غصه پشت غصه..برچسب پشت برچسب.خدا نکنه زن از شوهر دومم طلاق بگیره.. یه مورد عینی نیلو بود که نه از شهر که از کشور گذاشت رفت.شیش تا که جوکه بابا.جلوتر که میریم میفهمیم زنای اینجا هم مشکلات خاص خودشون رو دارن.مثلا از خوردن میوه و تنقلات محرومن.اینجا دین مین توو کارشون نی ولی اگه بود از لفظ مکارم استفاده میکردن.خب اینجاست که باید موقع فهمیدن چنین خرافه مسخره ای در آن ِ لحظه روی زمین سجده کنی و دستها رو روبه آسمون بلند کنی البته بعد از اینکه سجده شکر به جا آوردی چون حین سجده که نمیشه دستها رو رو به آسمون بلند کرد و هزار بار از کسی که فکر میکنی اون بالاست تشکر کنی برای خوردن توت فرنگی , بروکلی , کیوی , حتی خیار درختی و معجون ِ فندق پسته بادوم موز عسل! و شاکر باشی که همچین توو نقطه کور دنیا هم قرار نگرفتی و هنوز اجازه داری وقتی دچار سرماخوردگی میشی لیمو و شلغم بخوری و لذت ببری!

الان فرداست و بقیه ی همراهیم با نویسنده رو در ادامه همین نوت نگارش میکنم! دریکی از همین جزایر کوچولوی بغلی به زنان سیاه پوست ِ برهنه ای برمیخوریم که در دریا آب تنی میکنن بدون اینکه لپاشون از شرم گلگون بشه.که یهو سقف آسمون شکافته میشه و دسته ای از این مبلغان مذهبی برای هدایت بشریت ِ ناآگاه سر میرسند.حالی کردن برای جامه به تن کردن ِ این قوم برهنه تا جامه دریدن مبلغان پیش میره  و سر آخر رضا میدن که لباسهای کرباسی بلند و گشاد و نازکی بپوشن.اما بعدها مشخص میشه که اونا فقط برای قشنگی از البسه ای که مبلغان بهشون دادند استفاده میکردند.مثلا روزای یکشنبه تیپ میزدند و میرفتند کلیسا و موقع خوندن کتاب مقدس  همونجا بدون نیاز به اتاق پرو لباساشونو درمی اوردند و باهم تعویض پوشاک میکردند.معمولا این رد و بدل کردن لباس میان دخترا از تعدد بیشتری برخوردار بوده.بعدها که کارها روی روال میفته و مبلغان و کشیشان به اهداف شومشون میرسن برای هر درجه و منصبی یه لباس خاص طراحی میکنند.تضاد جالبیه بین گفته ها و عملکرد این آدما.بین مذهب و فرهنگ.دیگه میشه گفت با سند و مدرک! به روایت تاریخ!.. ریشه این تجمل گرایی و چشم و هم چشمی از کجا اومده و چه کسانی این خصلت های پنهان رو در آدمی قلقلک دادن...میشه به نظاره نشست و پندارید دین و تمدن چه ارمغانی به همراه آورده اند..