اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۶ مطلب در آگوست ۲۰۱۵ ثبت شده است

اگر دری به تخته خورد و من آدم معروفی شدم و تونستید اسمم رو توو Wikipedia ببینید , فارق از زمینه ی فعالیت و رویداد های مهم زندگیم که علت معروفیتم شده.بدونید که تنها افتخار من از دید خودم, توو اون کادر خلاصه بیوگرافی سمت چپ پیجه , که جلو کلمه همسر یه /ها/ تو پرانتز هست که اسم سه نفر به چشم میخوره. آرزو , رویا , فانتزی هر چی که اسمش هست یه حسی بهم میگه تحقق میبخشه.همون حسی که میگه من تو سی و یک سالگی اولین آشنایی ناکامم رو خواهم داشت.

این توهین مستقیم به شهریور تمامی ندارد.هنوز یک هفته نگذشته از ماه دلچسب تابستانی همه یورش برده اند به فصل پاییز که هیچ علائمی ازش پیدا نیست.یعنی هیچوقت پیدا نبوده .. ما نه برگ های قرمز و نارنجی توی عکسها را دیده ایم نه شعری که در ارتباط با پاییز در مهد کودک از بر کرده بودیم تحقق بخشیده.کلاغ ها همیشه بر  فراز سرمان قار قار کرده اند و هیچوقت به باغ نرسیدند.ابرها نم نمک چند قطره از خودشان چکانده اند و اسمش را گذاشته اند باران. باد و بود هم که پاییز و غیر پاییز ندارد همیشه هست.مخصوصا از نوع گرد و خاکی اش.بی قهوه و هات چاکلت هم که روز آدم شب نمی شود.تا اواخر آبان در روز کولر ها همچنان کار میکند و هرجور که لباس بپوشی باز سرد و گرم میشوی. بعد هم تا چشم بر هم میگذاریم میشود زمستان.پاییز این وسط کجا بود که این همه تراژدی از تویش در می آید؟ ماه پیشوازی ِ غم و اندوه ... ماه بیچاره من ... که انقدر مظلوم واقع شدی.که هیچ نگفتی و گذاشته ای اینطور از رویت بپرند.بی مهری میزان را داری یا نیش عقرب که اینجور دوست نداشتنی شدی؟تحمل این تو سری خوردنها و محفوظ به حیایی ات دامن متولدینت را هم گرفته.بد کردی با ما و خودت. در عجب ـَم که وقتی از حزن و بیتابی آبان حرف میزنند روز های گرم خوش تو را , آخرین دورهمی ها و باهم بودن ها, خنده های از ته دل و سفرهای آخر ماهی شان در هوای مطبوعت را به یاد نمی آورند ... خوشه انگور شراب پرور و شلیل های آبدارت را به طعم گس خرمالو ترجیح میدهند. مثل مرغ شپشک گرفته یک گوشه کز کرده, شادی های مختص این روزها را هی به عقب می اندازند.اخوان اگر میدانست مماتش در تو رخ خواهد داد از تو به عنوان پادشاه ماه ها یاد میکرد عزیز دلم. ماه ِ بخت برگشته من ..دختر دامن فروهشته .. کشور آسمانی اهورامزدا. /شهریــــور/

$ ماجرا از این قرار است :

عصر جمعه , غروب قهر ابلیس بود

که زیر کاربن قرمز/خشم/ خدا جا ماند و

او از روح خودش بر آن دمید ...

94/6/6_ طالقان

باد تندی می وزید. من در یکی از ایستگاه های اتوبوس نشاط نشسته و منتظر بودم پیدایش شود.مثل همیشه. مدام چشم ـَم میخورد به تابلو نارنجی رنگ ِ مغازه گیاهان دارویی.گیاهان دارویی مرا به یاد کبد چرب میاندازد. یاد فروشنده هایش که بی شباهت به رمال ها نیستند و با همان نگاه اول میگویند باید کبدت را پاکسازی کنی تا سموم و انرژی های منفی از بدنت دفع شود. کلی از آن شیشه های شِبه آب لیمو که مزه ی شاش خر میدهد را روی میز برایت ردیف میکنند و روی هر کدام مینویسند حتما صبح ناشتا میل شود.برای اینکه بیشتر عصبی ام نکند و تیک پاهایم شروع نشود, نگاهم را می دزدیدم ,جلو چشمانم را میگرفتم اما نمیشد که نمیشد.تابلو آنقدر محکم بود که ذهنم نمی توانست بلندش کند و پرتش کند جایی که نبیندش.بلند شدم و سمت چپ اتاقک ایستگاه ایستادم و خیالم را به خس خس سینه پیرمرد ِ باجه بلیط فروشی ,به رهگذرانی که سر فرو افتاده و دست در جیب از گوشه خیابان در امتداد شمشاد ها با ترس قدم بر میداشتند , سپردم. به خود که آمدم توی باد و خاک خیابان , توی هوای دم کرده محیط یک لکه سبز از دور نزدیک میشد. عینکم را نزده بودم تا تشخیص بدهم خودش است یا نه. چشمانم را ریز کردم. سرم را به شیشه چسباندم و با خودم فکر کردم کاش عینکم را زده بودم.

آن روز هشت اسفند یا هیژده فروردین بود.چیز دیگری یادم نمی آید. تا همین جا را به خاطر دارم.من از اینکه  نمیدانستم چگونه پایان متن را تمام کنم پای عینک را وسط کشیدم و گرنه من آنموقع هنوز عینک نداشتم ... این نشان میدهد من آدم خاطر بازی نیستم. زمان همیشه همه چیز را برای من پاک میکند. حتی مهم ترین رویداد ها را. حتی روز های خیلی خیلی خاص را.برای همین است که هیچگاه از سمت خاطرات ضربه نخوردم اما تا دلت بخواهد چراها و جوابهایش بوده که زجرکشم کرده و پشیمانی از هیچ هایی که سخت نگرفتمشان ...


به واقع / مبین نت / کمر همت به لخت کردن ما بسته است ..

اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا / اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا / اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا /  اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا .../ سیل عرق زیر این روسری/ چشمان هیز دوتا مشتری/ تشویشم از خشم تند پدر/ عاشق شدن زیر خط خطر/ آتش شدم زیر حجم تنت/ با بوی تند پس گردنت ../ سنگینی ِ چشم تو روی من/ آثار چنگ تو روی بدن/ در جنگ مغموم دیوانه ها/ آوار معصوم این خانه ها/ در پشت لرز لب سرخ من/ این بوسه را با تو آتش زدن/ رویای بیهوده بوسه ها/ ماهی شدن پیش این کوسه ها/ باسوز در سوگ تو سوختن ../ در حکم یک نعره لب دوختن .../اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا /

درستش این است که اگر آنقدر خوشم آمده بگویم مثل بمب اتمی یکهو بر سرم فرود آمد و مرا کشت.اما این آهنگ مرا بیدار کرد.جریان خون در شریان هایم را بالا برد به طوریکه که رفت و آمد قلبم را جلو چشمانم میدیدم و میل عجیبی به باز کردن دهانم تا مرز شکستن آرواره هایم داشتم.دلم یک هفت تیر و چند گلوله میخواهد.راستش اولین بار است این حس را دارم. این حس ِ پر از خشونت و خشم.حالم از همه چیز بهم میخورد. از این همه زندگی پر از کثافت. از سر و کله زدن با آدم ها. به این فکر میکنم که اگر زمانی فرح و آزادی به ما برگردد با این همه دلهای مغموم و ستیزه جو چه خواهیم کرد؟

دلم یک هفت تیر و چند گلوله میخواهد ... نه برای خودم.برای چند آدم, چندین آدم ... میدانم زیادی خشن است.زیادی وحشیانه است.اما واقعیت این است که خودم هم از خودم میترسم.از این عصبی بودنم.از این مستاصل بودنم و چنگ زدن های بی واهمه به هر کجا و هرکس ...

$ آخر ِ ماه رو هم با چس ناله تموم کردیم.

 من اگر هیچ پخی نمیشدم /البته که الان نیم پخی هستم/مطمئناً یک کلکسیون دار میشدم. آن هم به واسطه دوست ماهی که قوطی کبریت های مختلف را دور تا دور اشپزخانه نمورش چیده بود. منم تحت تاثیر او در کودکی شروع کردم به جمع آوری پاک کن.همه را در یک قوطی بزرگ ریخته بودم و هر بار که پاک کن جدیدی به مابقی پاک کن ها اضافه میشد همه را بیرون میریختم و کنار هم میچیدم .نگاهشان میکردم,می شمردمشان و باهاشون عشق بازی میکردم.بعضی ها عطر خوبی داشتند. اونا اسپیشال اریزر هایی بودن که در کاور نگهداری میشدن. یک روز که حس بزرگ بودن در کنه وجودم ریشه کرد همه را به خردسال های دور و برم هبه کردم. در نوجوانی به واسطه یادگیری بهتر ,روزنامه های انگلیسی زبان را از دکه ی رو به روی بیمارستان نقوی با پونصد تومان بیشتر از قیمت اصلی میخریدم. دوز مصرف انقدر بالا زده بود که جعبه هایش از زیر تخت, به انباری خانه مادربزرگ هم رسیده بود/اونموقع آپارتمان نشین بودیم و وسعت جا نداشتیم./ یکبار که دیدم ماهی با دستمال به جان شیشه های پنجره افتاده و هر چه زور میزند بیشتر تار می شوند چندتایی از روزنامه ها را بهش دادم و از آن روز به بعد بی اجازه از من ِ همه جا بیخبر هفته ای یکبار آن ها را برمیداشت و شیشه ها را برق می انداخت. الان هم جز این چند تای باقیمانده از حمله مغول /ماهی/ چیزی نمانده. خواستم انگشتر جمع کن شوم که به خاطر استفاده مکرر , یکی یکی گم میشدند و شئ ای در خور جمع آوری نبود.ماهی در خانه مرا تحت عنوان آشغال جمع کن میداند و همیشه در کمین منتظر فرصت مناسب است که من در را باز بگذارم تا با ارتش اش / شامل تشت آب , جارو , طِی , دستمال و سطل آشغالی/ رو به پایین هجوم بیاورد. این اواخر دارم باکس های نخ دندان را گرد هم می آورم. البته هنوز بیش از چهارتا نشدن و همه شان هم از نوع 2080 است. چون نمیتوانم به مارک های دیگر اعتماد کنم و به جای نخ دندان مجبور شوم نخ چله به دندان هایم بکشم.هعیی اگر که در بلاد کفر بودم بعد از خواندن این پست باکس های نخ دندانی بود که به منظور کمک به سویم روانه میشد و حتی خانم Ellen مرا در برنامه اش دعوت میکرد و علاوه بر هزار باکس متفاوت نخ دندان بیست هزار $ کمک نقدی برای تهیه این کلکسیون میکرد.منم اشک شوق میریختم و جوِ ایرانی ام گل میکرد و راز دلم را برایش باز گو میکردم.اما چه کنیم که اینجا دیوانه صدایمان میزنند و حتی نمیپرسن هدفت از این کار چیست ...

مثل اینکه با هیتلر قرار ملاقات بگذاریم و بخواهیم در مورد صلح جهانی به گفت و گو بپردازیم. به همین میزان تبلیغ های یک در میان تلویزیونی , کمپینها , فراخوانها و بنر های آویزان در شهر ها و دلسوزی های یکسری منور فکر و ... من باب مصرف بهینه آب کاریست قابل تمسخر و فسوس. کوتوله های مغزی مگر بعد از اندی سال نفهمیدید در این سرای بی کسی تنها سیستم رضاخانی جواب میدهد و بس؟ بفهمید تا آب جیره بندی نشود, تا عده ای از بی آبی نمیرند, تا برای آب جوب همدیگر را به قصد کشت نزنند, تا با هرکس آنگونه که سزاوارش است بر خورد نشود, نتایج اسفبارتری نصیبتان خواهد شد.بفهمید جان هر کس که دوست دارید. با این خوش صحبتی ها و کار های قشنگِ فرهنگی فقط حوصله من , خانوادم و هفت جد و آبادم را سر میبرید.

? A : would you like be naked for 500$

.B : Oh !No man.Im not that kind of girl

... I mean

? Cash Or credit card

A : Cash

باشه همشهری.باشع!قبول. همه همه زندگی, اصن کانسپت آفرینش, تبعید آدم به زمین , رانده شدن شیطان  قانون جاذبه و نظریه بطلمیوس , مرگ و میر بشر , جنگ و خونریزی , فساد اجتماعی و سیاسی , آفتاب و مهتاب , امید و شور زندگی, سفر و فراق و هجران , عشق های بی فرجام , دوستی های ناکام ,دلتنگی های بی سبب, خود ویرانگری , قاعده تناسخ و سلوک عرفانی ,اصالت وجود سورن و پوچ گرایی شوپنهاور کلهم یک رنج ِ مفهومی است که هرکسی باز نمیشناسدش.که یارای بر زبان آودن نیست. برای تاب آوردن این رنج باید همه چیز را همان طور که هست پذیرفت عینهو شما.باید آخر خود درگیری و تضاد های درونی بود عینهو شما. بایست شب ها از شدت تفکر مثل جغد بیدار بود عینهو شما.باید عاشق سبیل های نیچه و کله کچل فوکو  شد عینهو شما و باید از همه اینها لذت برد عینهو شما. اما همشهری این را هم بدان که همه ما در یک پارادوکس عظیم گیر کرده ایم. نیمی ادا و اطوار هایی ناشی از دانسته هایمان و موضوعاتی که قبولش داریم.نیمی دیگر ادا  و اطوارهایی ناشی از ذاتمان. جوری ذات را با دانسته هایت منطبق نکن که ما به جای /انسان ِ زیادی انسان/ , میمونی بیش نبینیم. گاهی در این روزگار /خیام وار/ زیستن جسارت و شهامت بیشتری میخواهد. شل کن همشهری ... شل کن خودتو رو صندلی کنار من.

$ البته خود من هم گاهی وقتا شده که فاز غم و فلسفی برداشتم اما خب یسریا که فاز همیشه گیشون اینه چجوری زندگی میکنن؟:/

 چرا باید بذارم بیست و چهار ساعت بگذره تا اثر دیدن یک فیلم یا خوندن کتاب بپره و بعد راجع بهش بنویسم؟ مسلمه که بعد از گذشت زمان, اون اثر به نظرم دیگه فوق العاده یا حداقل عالی اون طور که هنگام دیدن یا خوندن به نظرم اومده بود, نیست.اصن چرا باید این نظر مونده و سرد شده معتبرتر از نظر داغ قبلی باشه؟ عضو هیئت داوران جشنواره فیلم/کتاب منتخب نیستم که نظر منطقی و مستدل ارائه بدم. دوست دارم وقتی درگیر کتاب یا فیلمی ام و نظرم احساسیه بیان/ثبتش کنم. نظرات سرد شده رو همه جا میشه خوند. تو مجله و سایت های رسمی. همگی هم شبیه به هم ... اما نظرات داغ کجا میره؟ تو ریسایکل بین ویندوزمون که یه موقع بقیه متوجه نشن ما چه افکار پوچ و بچه گانه ای داریم ...

خب بعضی موقع هام پیش میاد زبان از شرح واقعه ای در اون لحظه و حتی بعد از گذشت یک هفته قاصره. مثل من, وقتی پرتغال کوکی رو دیدم و چیزی که راجع به این سکانس به ذهنم رسید این بود که /این منم وقتی میخوام لنز بذارم/

درست است که همه میدونن من عاشق اسپانیا هستم.درست که مکزیک را دوست دارم.درست که وسط تابستان دلم گوشه ای از سوئد را می خواهد.درست که بند ناف خاندان ما به کانادا گره خورده است. درست که گوشه ای از من در رومانی گم شده است,درست که مردن بدون دیدن موزه لوور خیانت است.اما امروز که عکس های نیلو و علیرضا را در یونان دیدم فهمیدم که چقدر زیبایی پشت ِ این کشور نهفته و چرا انقدر دیر متوجه این اساطیر کلاسیکی شده ام. به نظرم دنیا باید بعد از یونان باستان در اوج تمام میشد.همانجا که گایا از خائوس زاده می شود.همانجا که برای هر عظمتی خدا و الهه ای وجود دارد.دمتر الهه حاصلخیزی , ,اورانوس خدای آسمان و بهشت,آپولون خدای موسیقی و هزاران خدای دیگر برای پرستش.به اندازه تک تک آدم ها. این همه زیبایی و ظرافت درمجسمه ها وتصاویر ... جالب اینکه چقدر از لحاظ خلق و خو و حتی چهره شباهت زیادی به ما دارند...خالق ِ این همه شگفتی و خلاقیت واقعا چه کسی بوده که من ِ قرن بیست و یکمی را این چنین متحیر کرده؟چه خوب هنر آنجا معنا پیدا می کند!همانطور که نیلو در حال معرفی فرزندان زئوس بود,من هنوز فکرم پیش گایا و خائوس بود... تو هم به همان چیزی فکر می کنی که من فکر میکنم؟من مطمئن ــَم که همین طور بوده.می دانی,خدا/خائوس/ حوا /گایا/ را برای خودش ساخته بود.برای اینکه از تنهایی در آید.اما بعد ها به دلیل یکسری مسائل که بین شان پیش می آید دعوایشان می شود و کات می کنند.بر اساس اساطیر آفرینش یونان, گایا بدون هیچ جنس مذکری اورانوس را به دنیا می آورد و بعدها با خود او هم ازدواج می کند.بر اساس اساطیر ما یک شب که خدا پشت میز کارش نشسته بوده / میز کار یک نفره است؟خب آنموقع یکی از سرگرمی های خدا این بوده که حوا بیاد روی پاهاش بشیند و دلبری کند/ در حالیکه در یک دست ــَش جام باده بوده و در دست دیگرــَش یک تکه گل را به بدترین شکل ممکن و غیر ارادی ورز می داده است.این تکه گل سال ها در گوشه ای افتاده و خشک می شود.سر همان دعوایی که هیچوقت معلوم نشد برای چه بوده /سیب؟ طمع؟ شهوت؟ لجبازی؟کنجکاوی؟ میکائیل؟/ خدا به حوا می گوید/خلایق هر چه لایق.یکی می سازم شبیه خودت!برو با همان خوش باش,جنده خانم./ و اینطوری خدا خشمگین به اتاق ــَش می آید  و گل را به خط تولید می فرستد.آدم / اورانوس/ به زمین/گایا/پا می گذارد و بقیه قصه که بهتر از من می دانید.

$ یکی توو plus هست همیشه منُ /گالاتئا/ صدا میزنه.

$$ تصویر : مرگ آدونیس اثر پیتر پل روبنس

فکر کردن یعنی خود ارضایی , خونه موندن , بیرون رفتن , یاد گرفتن , خوردن , خوابیدن , راه رفتن یعنی خود ارضایی. زندگی گاهی یک خود ارضایی بزرگ است با اون همه فکر های اطمینان بخش الکی.

$ بعضیا هیچوخ به یه ارگاسم نسبی نمیرسن ...

توو وضعیت نامناسبی گیر کرده بودم.همه چی علیه من بود.اگه حرفشو قبول میکردم و از موضع ِ خودم که اون همه راجع بهش فکر کرده بودم,  نه... اصلا تجربه اش کرده بودم دست بر میداشتم ممکن بود این طور برداشت بشه که آدم دهن بین و متزلزلی ام و به سرعت نگرشم تغییر میکنه. و از همه مهم تر هرچی که ت الان انجام دادم غلط بوده.در عین حال میتونستم n تا دلیل براش بیارم که این متد بهتر از اون یکیه.اما قدرتشو نداشتم.انگار تو لحظه مغزم از پردازش باز مونده بود و هر جمله ای که برای اثبات گفته هام از دهان خارج میشد ابهام آمیز بود.اصلا جوری بیان میکردم که نقض کردنش سهل ترین کار ممکن بود. همه بین دوراهی true و false گیر میکنن, من وسط مسیر درست لنگ در هوام. این مشکلی ِ که هر بار ازش فرار کردم و با جمله / مهم نیست کی چی فکر میکنه/ و /من بیش از این خودمو خسته نمیکنم/ رووش درپوش گذاشتم. اما این بار واقعا مهم بود. من به درستی حرفم اعتقاد داشتم. هرچی جلو تر میرفتیم بیشتر به شک می افتادم. اون متوجه پس بودن اوضام شده بود و حالا میخواست تا خرد و خاکشیر شدنم بتازونه. سر آخر تصمیم گرفتم به این دوئل خاتمه بدم. ازش وقت خریدم و چون فکر میکرد برنده میدون شده قبول کرد. حتی بیش از اونچه که من درخواست کرده بودم بهم زمان داد. برای به کرسی نشوندن حرفم / درواقع حقیقت امر/ , پیدا کردن استدلال های قوی و محکم و چیدنشون کنار هم جوری که دهنش بهم دوخته بشه یک ساعت کافی بود. بقیه بیست و سه ساعت رو داشتم به اغتشاشات و بی دست و پایی خودم هنگام مباحثه با دیگران فکر میکردم. چه قدرها که اثبات مطلوبیت , عمل آسوده ای نیست.

قانون مالیات های مستقیم باب اول, ماده دو , تبصره سه :

 

$ 273 تا ماده به علاوه تبصره هاش فقط با یک تبصره یک خطی رفته زیر سوال. به دیده اغماض میگیریم بقیه قانون ها و تبصره هایی که با غرض ورزی تصویب شده اند.امان از دستت ای مقام معظم برتری ... مقام از دستت ای امان معظم که مقام از تو برآید از دستت / نـامجو /

$$ حالا بازم برید بگید مرکل احساس نداره , همدردی کافی نکرده و آنتی پوپولیسمه . بعدم توو استادیوم پلاکارد دست بگیرید و داد بزنید جانم فدای رهبر.احمقا!

عینک که نمیگذارم دنیا و همه متعلقاتش برایم تار است و چقدر این تاری قشنگ است.انگار که دائم مستی. یک مستی ازلی و ابدی. بی سردرد و خماری بعدش. رنگ ها توی یکدیگر ترکیب می شوند.کلمات , لغزان و رقصان از هم سبقت میگیرند. نقطه ها بهم می چسبند. سر و ته جمله ها گم می شود. اعداد کنار هم شبیه بارکد هستند, خطوطی راست و عمودی. صورت ها همه مات و بی حس اند وقتی عینک نداری. نه کسی لبخند میزند و نه کسی اخم می کند. آن ها دور که هستند همه شبیه هم اند. باید هم همینطور باشد. فقط آدم هایی باید ترکیب صورتشان مشخص و از سایرین متمایز باشد که به اندازه کافی نزدیکت شده باشند.واقعیت هم همین است.عینک توهم است. عینک به شما دروغ می گوید. آهای عینکی های جهان ... باهم متحد شوید. عینک هایتان را دور بیندازید. واقعیت دنیا همین است.همین تاری و لرزانی و در هم رفتگی. عینک, واقعیت را جعل می کند. نشنیده اید آدم های کور شنوایی قوی تری دارند؟ این شانس را برای خود قائل شوید که در تاریکی هم برنده باشید. باور کنید بی عینک رزولوشن زندگی را با کیفیت پرده های Imax خواهید دید.

 

A: باید برم شنا یاد بگیرم

B: تو که ناجی هستی

A: توو استخر آره , اما این یکی احساساتش قد یه اقیانوس ِ .

* * *

A: باید برم یه دوره پیشرفته

B: تو که نایب قهرمان شیرجه بودی

A: توو استخر آره , اما موج سواری توو اقیانوس یه چیز دیگه اس ...