اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۳۲ مطلب در جولای ۲۰۱۵ ثبت شده است

از آن سوی اقیانوس آرام در وایبر سلام می کند ...

این عکس را با مضمون / هر وقت این را می بینم یاد تو می افتم / تکست میدهد.میفهمم برای چه میگوید اما به روی خودم نمی آورم.با حالتی متعجب زده میگویم: / کجای این شبیه من است؟/ شاکی میشود,پرخاش میکند و معلوم است از آن سو دارد هوار می کشد : شما زنها چرا سعی میکنید خود را یک احمق نشان دهید؟ خودتان را به کوچه علی چپ میزنید که چه؟ میخواهید مریم مقدس باشید؟ فکر میکنید اینگونه عزیز ترید؟ به تنت قسم که عیسی عاشق مریم مجدلییه بود. وقتی میدانید تمام خواسته های یک مرد از شما در یک چیز خلاصه می شود و حاضر نیستید همین یک مورد را برآورده کنید و توقع دارید که مردان نهفته ترین لایه های درونی شما را زیر و رو بکشن ,حقتان است درد بکشید. بد تر این هم نصیبتان شود کم است. ما را از چیزی محروم میکنید که صرفا برای ما ساخته شده است.با اینکه ما آینه را میگیرم جلوتان و مثل یک beauty Queen با شما رفتار میکنیم اما شماها از Fool بودن دست برنمیدارید. خرج نکردن آن به چه دردتان میخورد؟هان؟فکر میکنی تا کی میتوانی حفظش کنی؟ یانه این طوری بهتر است بپرسم فکر میکنی تا کی خریدار دارد؟ موقعش همین الان است مریم مقدس.همین الان که عده ای تحسینت میکنند.فکر کردی اگر شرایط تغییر کند چه میشود؟ تو میمانی با سوالاتی از این دست؟/آیا من زیبا هستم؟آیا هنوز خواستنی ام؟ هنوز نامبر وانم/ متاسفم که آنموقع دیگر نیستی.

اینجاست که دیگر کفرم را در می آورد و حرف هایی به خردم میدهد که روزی صد دفعه بهشان فکر میکنم.به دست هایم که از نوازش محرومشان کردم.به تنم که بهش اجازه رفتن به آغوش محبت آمیزی ندادم.به زیبایی که داشت شکفته میشد. به تک تک لحظاتی که میتوانستم خاطره سازش کنم و نکردم.کودن همه چیز را میداند اما یک چیز مهم را نه. چیزی که با وجود آنچه که میخواست آن عروسک های رنگ و وارنگش بهش دادند اما باز رهایش کردند .چیزی را که باعث می شود همه آن لذت و شور آنی , همه آن تعریف ها, همه آن خواستنها و زیبا ماندن ها رنگ سیاه ِ بدبینی به خود بگیرد و آن چیزی نیست جز عدم امنیت ...

بی توجه به ادامه حرف هایش  wifi گوشی را خاموش میکنم.



اگر چند سال دیگه یک نفر بهم بگوید تو یک دختر عقده ای ندید بدید هستی من با چهره مظلوم و متبسم بهش میگویم:حق با توست عزیزم و مثل همه رفتارهای خوب یا بد آدم بزرگ ها که ریشه در کودکی شان دارد من هم از این قاعده مستثنی نیستم و مقصر اصلی همه امیال سرکوب شده ام مادرم است.مشخص کردن مقصر شاید دردی را دوا نکند اما مسکنی قویست تا درد /خواستن توانستن/ یادت برود.اصلا این جمله در زندگانی قبل و بعد من به خصوص درکنار مادرم هیچ معنایی ندارد.من همیشه خواهان همّـه چییییز در دنیا هستم.اما واقعا میتوانم؟نه! هزاران بند و سد,مانع و دست انداز,چاه و چاله تحت عنوان نام /مادر/ در مسیرم وجود دارد که حتی گلنارا گالکینا هم در مدار من کم می آورد.البته تجربه ثابت کرده ور ِ طغیانگر ِ ذهنم هر کاری را بخواهد به سرانجام میرساند اما نتیجه اش می شود دو سه روز جنگ جهانی در خانه و محروم شدن از زندگی مجردی و قطع پول توو جیبی و درنهایت ور ِ غریزه مادری ماهی که پرچم سفید را بالا می آورد.متاسفانه زور ِ ور ِ علاقه مادری از ور ِ سرکش ذهنم بیشتر , جیغ های بنفش از حوصله ام خارج و اینکه دلم رضا نیست بدون دل رضای او/ رضای دل او.کدوم؟/ کاری کنم. همین باعث می شود,نتوانم عبارت خواستن توانستن را به نحو احسن انجام دهم.

چندباری سعی کرده ام در وقت های خوش اخلاقی اش و خوش اخلاقی ام برایش توضیح دهم که مادر ِ من!مگر ما چه قدر زنده ایم که انقدر برای کارهای من وقت و موعد مقرر تعیین می کنی یا به دلایل عهد بوقی جلوی پیشرفت و علایق مرا میگیری؟ها؟بخدا دنیا دو روز است.نگذار داغ ِ این چس چیزهای کوچک بر دلم بماند و برایش مثال سال های قبل را میزنم که یادت هست دوران نوجوانی با نیم کیلو سبیل صورتم را به سبک کوبیسم نقاشی می کردم و در خیابان جولان میدادم؟و تو تا مرز زنده به گور شدن خاک بر سرت میریختی؟خب آخرش چه شد؟کسی چیزی گفت؟یادش ماند؟شدم انگشت نمای مردم؟حالا دخترت آنقدر سیر است که از سرخاب سفیدآب بقیه هم حالت تهوع می گیرد.انقدر این ها را برایش گفته ام که تا /ف/ ی ِ/فدای مامان خوشگلم بشم/ را می گویم تا فرحزاد رفته و برگشته.یکبار میان جر و بحث ها در جواب سوالی که گفت چه چیز را میخوای برای شوهرت بگذاری زیر لبی جوری که هم بشنود و هم نشود گفتم من همین که باکره موندم باید برایت کافی باشد.برخلاف تصورم ناراحت نشد.فکر کنم فهمید که حق با من است!فقط گفت برو هرکاری که پدرت میگوید بکن.آخر بهش چه بگویم؟بگویم وقتی رفتیم برای لیزر,دکتر گفت کل بدن؟, تو گفتی به غیر از بیکینی و در جواب چرای من گفتی برای شوهرت تکراری می شود.آبرویی که جلو دکتر رفت به درک.آخه من برم به بابا بگم؟واقعا منطقیه؟شرم و حیات کجا رفته زن!.چند روز دیگر عرسی کیمیاست و من عشقم کشیده موهایم را پوسته پیازی کنم.این دیگر خیلی سوز دارد که ته فکرش این است رنگ کردن مو برای دختری به سن من جایز نیست.مردم چه می گویند.دختر فلانی با خودش چه کرده و ...کجای دین گفته دختر حق رنگ کردن مو را ندارد.آخر فقط یکبار عروسی کیمیاست.فقط یکبار قرار است من ساغدوش باشم.فقطم همین یکبار پوسته پیازی میکنم.ولی عکسش قرار است یک عمر بماند ها!قربان قد و بالایش هم بروم با بهانه علمی تخیلی سر و تهش را هم می آورد.موهایت زود سفید می شود,ریشه اش خراب می شود و نحو ذلک.سر ِ قضیه تتو کردن چنان سونامی در خانه ما برپا شد که پیامد هایش فامیل های درجه یک را هم درگیر کرد.دلیل نه گفتنش را نفهمیدم اما خب خوب نیست دیگر.زشت است ... هَو !مردم بفهمند چه می گویند.حالا من نمیدانم مردم چگونه میتوانند از تتوی پایین کمر با خبر بشوند مگر اینکه من لخت بیرون بروم که فی الواقع همچین چیزی در جمهوری اسلامی ایران حتی در چهاردیواری شخصی هم امکان پذیر نیست./یاد منا افتادم که میگفت من توو حموم هم شورتمو در نمیارم./ سر آخر هم به ماهی گفتم من فقط میخواستم در جریان باشی وگرنه من تتو بکنم تو از کجا متوجه میشی؟فکر کنم به خاطر همین است که از آن روز به بعد موقع لباس عوض کردن سرتاپایم را ورانداز می کند.خلاصه از این دست کارهای نامقبول از طرف من و تو ذوق زدن از طرف ماهی همیشه در خانه ما جریان دارد و مسبب آشوب و بلواهای ما همین چیز های مزخرف است.بروید خدارو شکر کنید که دردهای بزرگتر و مهم تری برای ناراحتی و درگیری دارید.

نتیجه آنکه اگر روزی شخصی را با تارهای موی رنگین کمانی,چشم هایی با لنز نارنجی,ابروهای هاشور زده, بدنی که با دفتر نقاشی اشتباه گرفته شده و لباس توری سفید با پوستی کشیده و پشت گوشت انداخته,بینی عملی,کف دست های حنا زده ,حلقه بینی و ناف, گوش هایی با هفت هشت سوراخ ... در خیابان دیدید من اون نیستم.واقعا نیستم.و لطفا اونجا یاد من نیفتید.من عقده مو کنترل می کنم.

 

$ وقتی به بابا میگه پیر شدی یا موقع بازنشستگیته حتی به شوخی.مخصوصا به شوخی!دلم میخواد موهاشو از ته بگیرم و سرشُ بکوبونم به دیوار آخر سرم یه استانر روش برم.

$$ رنگ موی امسال شرابیه.وقتی میری بیرون انگار تو دهاتای ایرلند داری قدم میزنی.


با یک منطق و اصول عامه پسند اما عقلایی و هژیر من آدم خوبی ام و همین کافیست.با این جمله کوتاه دریافتم انگیزه برای بهتر شدن و پیشرفت اخلاقی برای من نه تنها نیازی نیست چه بسا خطرناک هم هست.انوار نیک سرشتی در من رسوخ کرده و اصلا با جد و جهدی که تا کنون در این سیاره خاکی برای رسیدن به خوبی دیده شده است همتایی در قد و قواره من وجود ندارد.باید یک PHD افتخاری منش شناسی دستم بدهند و در دانشگاه های بین المللی برای بک ساعت همنشینی با من سر و دست بشکنند, بلکم /خ/ خوبی را بتوانند هضم کنند و دریابند که چرا لقب / خوبی واسه یه دقیقشه / به من تعلق گرفته.انکار نمی کنم با همه اینها احساس بدبختی میکنم. میدانی قضیه چیست همشهری عزیز؟

جوانی که آخر هفته اش را با عمه پیرش میگذراند تا از تنهایی درآوردش, فرزندی که از پدرش به بهانه کلاس و دانشگاه و بیمه عمر و این دست مخارج معقول چک میگیرد اما خرج اتینایش میکند تا خاطر پدرش را مشوش نکند , خواهری که خوارش های بدن ناشی از شته ها موقع چیدن انجیر را به جان میخرد و خود اجازه نگاه کردن به آنها را پیدا نمیکند/یعنی مهلت نمیدهند از شاخه چیده شود , دولپی در دهان میچپانند/ و دم نمیزند , آدمی که در مقابل چهار سال چاخان ها و زر مفت زدن های همکلاسی اش بردباری میکند و به رویش نمی آورد حتی گاهی دلش به حالش میسوزد , دختری که روز دوم پریودی اش قربان صدقه مادرش می رود و او را به خاطر بیموقع مهمان دعوت کردنش سرزنش نمی کند , کارمندی که ماگ عزیز تر از جانش را می شکنند و نیش ــَش را تا بناگوش باز میکند و میگوید فدای سرتان همکار عزیزم , نوه ای که گوشه و کنایه های مستقیم بیجای مادربزرگش را به دیده منت میگذارد و دهان صاحب مرده اش را می بندد تا سر پیری گریه پیرزن بینوا را درنیاورد , دلداده ای که رفتن بی عذر و بهانه معشوق جاکش اش را بدون ننه من غریبم بازی و درنهایت سوییچ کردن روی پتیاری بازی میپذیرد تا غرورش جریحه دار نشود , دختر دایی که گردنبند گرانبهایش را به دختر عمه اش قرض داده و پس از سه سال هنوز پس نگرفته و نزد خود پذیرفته که به عنوان بخشش یک هدیه به آن نگاه کند , دوستی که از سر معرفت با آخرین ته مانده های پول تو جیبی اش رفیق چند ماه ندیده اش را به شام دعوت میکند, راننده ای که همیشه برای رفتگر ها و پلیس های سر چهارراه ها بوق میزند تا بهشان خسته نباشید بگوید اما بلا استثنا همه او را به سبکسری متهم می کنند ... حقیقتا چنین آدمی به درجه رفیع انسانیت رسیده است و جهان گنجایش چنین فردی را ندارد.او زیر پا له میشود و زود از دست میرود چرا که آدمی زمانی که خوب است به ندرت احساس خوشحالی میکند ...

$ سرم را بر دیوار میکوبم شاید کمی از خوبی ِ خونم کم شود.کسی هم اگر خوبی ِ خونش کم بود پیغام بگذارد در اسرع وقت برایش گالن گالن ارسال میکنم.

چه کسی از شما ما را به یک / Apple watch / مهمان می کند؟


 

در tumblr گشت میزدم و با عکس ها برای خودم رویا بافی میکردم که به این تصویر برخوردم.عکس مرا برد به سال های 82/3.با به دنیا آمدن بوشوک خانواده سه نفری ما پنج نفری شده بود.بوشوک و یک پیکان دست دوم نارنجی!یادم نمی آید با خرید ماشین خوشحال بودیم یا نه ولی راحت شده بودیم.عادات زندگیمان تغییر کرده بود.هرشب پدر راس ساعت ده می آمد دنبالمان و ما را در خیابان میچرخاند.با اینکه از خانه تا مدرسه راهی نبود از آن به بعد با ماشین مرا میبرد.همه جور بیگاری از این ماشین نگونبخت کشیده شد.علاوه بر وسیله نقلیه شخصی و مسافر کشی با باربندی که بر سقف اش بود نقش وانت را هم بر عهده داشت.اسباب کشی میکرد,وسایل سنگین کار پدر را جا به جا میکرد.ماشین های دیگر را بکسل میکرد.برای رفتن به جاده های صعب العبور گزینه اول بود.آنقدر فشار بهش آمد که تودوزی لازم شد.با اینکه صندلی هاش رو برداشته بودن پدر یک موکت سرتاسر انداخته بود و برنامه دور دور کردنای ما همچنان ادامه داشت.حتی به خاطر باز شدن فضا قابلیت های بیشتری پیدا کرده بود.در این وانفسا تصمیم گرفته شد مدتی به خانه عمه جان در کرج برویم.رفتیم ... نُه نفر نشسته در کف ِ یک پیکان نارنجی بدون صندلی ! اینکه هوا گرم بود و خورشید پرتو داغش را از ما دریغ نمی کرد و سختی کشیدیم رو یادم نمیاد.اما خوش گذشت.همه خوشحال بودن و تق تق تخمه میشکستن و هرت هرت چایی میخوردن و میخندیدن.دور همی نشستن و رهسپار جاده شدن بعد ها زمینه ای شد برای چهل و دو نفری با مینی بوس به نوشهر رفتن ... روزیکه قرار بود پدر ماشین رو بفروشه انگار میخواستن یکی از بچه هاشو برای همیشه ازش بگیرن.صبح ها زود از خونه میزد بیرون و شب ها دیروقت میومد.انگار میخواست زمان بیشتری رو باهاش سپری کنه.من که اونموقع بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم.ماهی گفته بود شب که بابا اومد خونه سر به سرش نذارید.فقط بذارید بره بخوابه.من تا الانم هیچوقت اونجوری پدرمو تو لک ندیده بودم.حتی وقتی مادرش مرد.حتی وقتی خواهرشو از دست داد ...

$ هیچوقت دیگه پیش نمیاد یه ماشین نارنجی داشته باشیم...غیر ممکنه دیگه کف ماشین دور همی بشینیم و خوشحال باشیم ... دیگه /سادگی/ به سادگی برنمیگرده ...

 

داستایوفسکی آخر شب های روشن مینویسه :

/خدای مهربان! آیا یک لحظه شادی کامل برای یک عمر کافی نیست؟/

_ نه فئودور ... نیست.معلومه که نیست.با همه ارادتی که بهت دارم اما حرف مفتی زدی.

 

این جهان غرب عجب آدم های سرخوشی دارد.به تعطیلاتشان میگویند هالیدی.حالا هالیدیشان پانزده روز و یک هفته و چهار روز نیست.همه اش دو روز است.چنان برنامه ریزی می کنند و خوش می گذرانند انگاری یک ماه مرخصی با حقوق رفته اند.از خانه می کَنند و میروند کنار دریا آفتاب میگیرند.از شهر می کنند و میروند مزرعه با گاو و گوسپند و اسب خودشان را سرگرم می کنند.میروند جنگل بلوط می چینند و گوشت غزال کباب می کنند.از مرز های ازاد رد میشوند و سر میز صبحانه هتل یک کشور بیگانه چای لیمو و عسل وشکلات صبحانه بر بدن میزنند. آخرین روز های قبل از زمان روزه کارناوال برگزار می کنند که بیا و ببین.

همشهری های ما به هالیدی میگویند تعطیلات.چه یک ماه از کار خلاص باشند چه یک روز, بست در خانه می نشینند و منتظر قوم و خویش ها که از دور و نزدیک بیایند.غالبا به هر مناسبتی/عیدی , عزاداری ../ با گل و شیرینی و شربت و میوه کله سحر بر سر قبر صدساله عزیزی از دست رفته جمع می شوند.صندلی می چینند,فرش پهن می کنند و همانطور که آفتاب بر مغزشان میتابد تا ظهر به یکدیگر لبخند میزنند و از دیدن همدیگر ابراز خوشحالی می کنند.مثلا ما هم فکر نمیکنیم که میتوانستند این بریز و بپاش را در خانه به راه بیندازند ولی نمی خواستند زحمت اضافه بر دوششان بیفتد.عده ای مثل من هم فارغ از این قیود پاسوز خانواده می شوند.به احترام عمه محترم که بیست و شش روز دیگر یکسال از مرگش می گذرد باید در این تعطیلات بر سر مزارش حاضر می شدیم و از مرده خوار ها پذیرایی میکردیم.فردا هم مثل روز های دیگر بر سر کار حاضر میشویم.روی صندلی می نشینیم پایمان را روی هم می اندازیم و با همکار ها در مورد /تعطیلات خود را چگونه گذراندید/گپ میزنیم!

تا پایان دیروز من با صبوری و متانت قبول کردم.به جهنم که برنامه همدان و طالقان بهم خورد.روح عمه عزیزم در آرامش باشد.تعطیلی همیشه هست. به هر حال برای هر کس یکجور پیش می آید تعطیلاتش را سپری کند. اما ... سوختم..!آتش گرفتم ... وقتی فهمیدم پسر مرحومه با زن و بچه شیر پاک خورده اش هالیدی را در سواحل ترکیه سپری کرده اند.حالا تو بیا و بگو حسادت خوب نیست.

شما واقعا اینجوری هستین که اگه بفهمین فردا آخرین روز زندگیتونه راه میوفتین تو خیابون به مردم گل میدین , زنگ میزنین به دوستاتون بهشون میگید که چقدر دوسشون دارید, باهمه مهربون میشید و میبخشیدشون و سعی می کنید این ساعات آخر  در کنار کسایی که دوسشون دارید لذت ببرید ...؟

من فکر نمی کنم هیچ کدوم از این کارارو بکنم.من اولش که بفهمم یکم دست پاچه میشم.بعد کلی غر میزنم که چرا زودتر خبر ندادن و الان وقت مناسبی نبود و من هنوز حمام نرفتم.شایدم برای اولین بار تو زندگیم یه قرص آرام بخش بخورم تا با طمانینه به این فکر کنم, چیکار میتونم بکنم که قضیه رو به تاخیر بندازم.

وقتی دیدم دستم برای تعلیق کوتاهه به فکر چندتا انتقام میفتم.آره ... این بهترین کاریه که میشه تو اون موقعیت انجام داد.دم آخری حداقل واسه یکی مفید باشم و بهش درس زندگی بدم.اینکه همه اتفاق ها و خرابی ها با بخشش درست نمیشه.گاهی باید تاوان اشتباهات رو داد تا ضرب المثل /مار از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه/ رو سر لوحه قرار داد.تا جمله /لذت انتقام بیش از بخشش هست/ اثبات بشه.بعضیا میگن کسی لایق مغفرته که از کرده اش پشیمون باشه.اما این راضی کننده نیست. باید توی ذهن آدما رسوخ کنه که هیچ وقت هیچ چیز مثل اولش درست نمیشه.هیچوقت قلبی که شکسته دوباره به دست آورده نمیشه.حس اعتمادی که تو دوستی ساخته شده و خراب شده برگردونده نمیشه. در بهترین حالت /تظاهر/ به طبیعی بودن میشه.گلی که خشک شده با یه دریا آب هم زنده نمیشه.پرنده ای که تو قفس مونده , آزادم که بشه بال ِ پرواز نداره.در خوشبینانه ترین حالت اون گل به یادمان نگه داشته میشه و پرنده فقط زنده میمونه.پس بهترین حالت اینه که من نبخشم و برم بشاشم به هیکل هر کی که منو تا الان تحقیر کرده و بهم آسیب زده.

$ بعد از همه این قضایا یه پاکت سیگار میگیرم , میرم یه گوشه میشینم و اولین سیگار عمرمو میکشم تا بیاد, منتظر ...

$$ Even until the last minute, I refused to eat the tablets , /revenge/ is better solution

استیک غذای موردعلاقه آنها نبود اما غذایی بود که اگر ماهرانه طبخ میشد هر دو برای خوردنش پیش دستی می کردند.مادر هیچکدام قلق درست کردن استیک را نمیدانستند.راسته یخ زده را در یک منبع عظیم پیاز و فلفل خوابانده و با کمی ادویه در تابه می انداختند.یا به تابه می چسبید یا هنوز بوی زحم میداد یا بی رنگ و رو بود و غالبا تا مرز سنگ شدن به گوشت اجازه پخت میدادند.هیچ سررشته ای از مخلفات و سس هایی که باید با آن سرو میشد, نداشتند.همان یک باری که تاپاله گوشت را با بر سر میز گذاشتند برای این بود که نشان دهند,کدبانوهایی هستند که از هر انگشتشان هنر می بارد و استیک درست کردن که شکستن شاخ غول نیست.ولی الحق افتضاحشان را با دیزاین میز , عالی پوشش دادند و نگذاشتند شوهران عقل در چشم و شکمشان ایرادی به نکته اصلی بگیرد.

آن دو تمام رستوران های شهر را بالا و پایین کرده بودند تا مزه استیکی را که سه سال پیش در بندر عباس خورده بودند را گیر آورند.بالاخره با اندک تفاوتی آن را در رستوران یک هتل یافتند.برنامه این شد که هر سه چهار ماه یکبار بیایند و دلی از عزا درآورند.اما از وقتی یکیشان راهی دیار دیگر شد رستوران رفتن که سهل است بیرون رفتن برای کارهای ضروری هم بر دیگری حرام شد.انگار نیمه مدنی اش را در اتاقی انداخته و درش را هم قفل کرده باشند.نیمه انزوا طلب ماند با یک روح تنبل و بی عار.از وقتی رفت دیگری رنگ خیابان های شلوغ وسط شهر را ندید.از خانه تا جایی که کار داشت نزدیک ترین و خلوت ترین راه را انتخاب می کرد.جاهای جدید را ندید.طعم های جدید را نچشید.شده بود / آبلوموف بی شتولتس/ هیچ کاری بدون دیگری برایش میسر نبود. لمیده بر روی تخت و چشم دوخته به در منتظر اتفاق های جدید ... روز های جدید.اما امروز صبح روحی از بیم سرنوشت آبلوموف بر او دمید.از تصادم زندگی آبلومویسمی ترسید.عزمش را جزم کرد.مقابل آینه ایستاد با زیباترین ظاهر ممکن روانه هتل شد با اینکه تنها بود یک میز شش نفره برایش خالی کردند.منو را باز نکرده یک استیک تی بن مدیوم /آبدار/ سفارش داد و تا حاضر شدن غذا از سر دلتنگی این تکست را در نوت گوشی اش نوشت.

حالا با شکمی سیر و بیخوابی که جزئی از بافت های خونی اش شده است این شب خاطره انگیز , این تکست ویرایش نشده و این عکسی که به دلیل نور بد سیاه و سفید شده است را در وبلاگش ثبت می کند.

1394/4/25 _ رز هاوس

بار اول من سوگولی شاه بودم و تو خدمتکار حاکم.دفعه دوم من زیباترین لکاته بارانداز بودم و تو ناخدا یکم کشتی مرسک تایگریس , رفتی که دو ماه بعد برگردی که احتمالا تیر رها شده کله ات را دوشقه کرد یا کشتی ات غرق شد. بار سوم اوضاع خیلی پیچیده شد.حتی یادم نمانده کی مرد بود کی زن؟ بار چهارم تقصیر خودت بود.جنگ بود.من پرستار بودم و تو اسیر زخمی از جبهه دشمن.تصدق ِ جان دوستی ات! اینقدر فحش ناموسی به دکتری که پایت را بابت قانقاریا قطع کرد حواله کردی که تو همون نیم ساعتی که خوابم برد دارو ها را به موقع بهت نرساندند.آخر عزیزم جای مهمی را که نبریده بودند! بار پنجم هم که مرا نشاندی سر چهارراه گلوبندک یه بچه گذاشتی دست راستم و یه پلاکارد هم دادی دست چپم.گفتی جم نخور تا شب بیایم دنبالت.اگر بچه از تو و آن زنیکه پتیاره ای که گولت زد , بود باید بدانی که من تا شب صبر کردم. اما دقیق یادم نیست که چند شب گذشت و نیامدی برای همین او را با یک دوبل برگر معاوضه کردم. بار هفتم همین باریست که نمیتوانم بگویم.هم کلی ممیزی دارد هم باقی قضایا ... ولی قول میدهم این بار که به دنیا آمدم پیدایت کنم.خیلی زودتر از حالا.نه لحظه رفتن یا زخمی شدن یا مردنت.تا آنموقع دیگر مایه بدآموزی هم نیست.ولی تو هم کمی به خودت زحمت بده لطفا.تا اینجا همه نقشه ها و فتنه های مفتضح به من رسیده.یک بار هم که تو قبول زحمت کردی و شدی یه جاکش تمام عیار. هرجا میروم میگویند ابسشن داری.من فقط میگویم چرا آبمیوه فروشی ها به مغزشون نمیرسه که اول بستنی رو بریزن تو لیوان بعد آب هویج رو بریزن روش.نه اینکه اول آب هویج رو بریزن بعد بستنی رو شالاپی بندازن توش! این هم شد آخر و عاقبت من.منتظرم باش.

 

من گـاوی دیدم که کتاب را می فهمید :

 

A: با یه دسته کتاب رفتم پیشش و بهش گفتم : تو اینارو میفهمی؟

B: آره

A: مثلا این چی میگه؟

B: میگه نمیخوام خورده بشم. نمیخوام وارد بازی کثیف ِ بلع و هضم و دفع بشم.حرفش اینه که نمیخواد کود بشه.

A: پس درکش میکنی و نمیخوریش؟

B: نه.بازم میخورمش

A: پس این فهم تو به چه درد میخوره؟چه کمکی به کتاب ها میکنه؟

B: هر موجودی نیاز به فهمیده شدن داره.حتی اگه این اتفاق ثانیه های آخر عمرش بیفته بازم بهتر از اینه که هیچوقت فهمیده نشه.

 

تصمیم شاخ و گنده ای برای خودم و آینده ام گرفتم.تصمیمی که برای عملی کردنش نه تنها کونم توسط خانواده پارس حتی باید به دنبال یک غار مسکونی برای زندگی ِ تا ابد غارنشینی در کوهای زاگرس باشم..در این بین تنها شاید یک نفر برای جلو انداختنم به من چشمک بزنه.پدرم. قبلا هم گفتم بچه برای من خط قرمزه. ایثار مادرانه کار من نیست.ایثار نه از اون جنس که هر روز برای بچه غذا بپزم , لباساشو بشورم , بهش دیکته بگم و در کل نگهداریش کنم.بلکه از این حیث که وقت پختن غذا , وقت بیماری , وقت کار , وقت سفر , وقت خوشی , وقت می گساری , وقت رسیدن عشق جدید به بچه فکر کنم.فکر و نگرانی بچه مثل خوره روحم رو آهسته بخوره.که با اومدن بچه به جای زن , مـادر باشم و تا آخر عمرم نتونم سر به بیابون بذارم. این از خودگـذشتگی کار من نیست ... مخصوصا منی که بتم پدرم بوده و فکر میکنم این همه منحصر بودن خاصیت پدرانه است. نمیخوام چیزی رو تجربه کنم که تحمیل شده جنس منه.حالا میشه درک کرد که کارداشیان بزرگ از سر حسادت داف شدن دختراش و معروفیت بیشتر تغییر جنسیت نداد. من مطمئنم اون میخواست حس مادری رو تجربه کنه , بی اینکه زاییده باشه , مثل من که تموم نوجوونیم مادر بودم بی اینکه زاییده باشم ... حالا هدف زندگیم بابا شدنه.فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.اول موهامو کوتاه کنم یا واسه ریش و موهای دست و پام برم کاشت؟کدوم؟

دقیقه نودی ها آدم هایی هستند که یک ربع بعد از شروع امتحان در حالیکه همه با اضطراب نوک خودکارشان را به دسته صندلی می زنند و منتظر پخش برگه ها هستند آنها هن هن کنان با آرامش و خونسردی که خاص چهره شان است, وارد سالن می شوند و از اینکه می بینند هنوز سوال ها پخش نشده اند متاسف می شوند که چرا زود آمده اند و کمی بیشتر نخوابیده اند.همان ها که قرار ساعت شش را یک ربع به هفت می آیند.همان هایی که پیش دستی ها را پنج دقیقه قبل از آمدن مهمان از گنجه در می آورند و خاکش را می گیرند و خیلی وقتها جلو چشم مهمان این کار را می کنند و سالاد را هم مقابل او درست می کنند.موقع بیرون رفتن متوجه می شوند گوشه لباسشان از شیرینی خامه های دیشب مالامال است و به سرعت برق آن را می شویند و با اتو خشک می کنند.تنبل های کالیده حال ِ ژولیده پوش.دقیقه نودی هایی که بعد از استاد وارد کلاس می شوند. همیشه باید یک ساعت زودتر به آنها گفت دنبالت بیایند.آدم هایی با ویژگی عدم قابل اطمینان./باری به هر جهت/ سبک زندگی آنان است و تا فشاری رویشان نباشد کرگردن خود را قورت نمی دهند.دقیقه نودی هایی که دقیقه نود غافلگیرت می کنند.آخ که چقدر برای دیگران عذاب آوریم ما دقیقه نودی ها ...

/دقیقه نودی/ بودن یک خصلت و صفت است برای آدمی. مثل مهربان بودن,زیبا بودن, پست بودن و ...آنها قصد ندارند وقت طرف خود را پایمال کنند و او را زجر بدهند یا ادعای کول بودن کنند که ما مثل شما بیکار  نیستیم و هـزار گیر و گور داریم. آنها فقط از انتظار کشیدن متنفرند , از چشم به راه بودن ...

 

بیشتر از هر زمان دیگری دلم میخواهد مغزم را در ماشین لباس شویی بیندازم , تا هرچه کثافت و پاکی هست را بشوید,پرت کند بیرون و با صدای ربات ها بگوید/تبریک.شما به سندرم ساوانت مبتلا هستید/ و بعد همه چیز تمام شود.دوست دارم یک نفر به جای من فکر کند , تصمیم بگیرد و راه درست را انتخاب کند.فکر میکنم مغز مفلوکم آنقدر در این بیست و یک سال فکر کرده که حقش است یک سکته را از سر بگذراند تا بلکم ری استارت و فبها فرمت شود.اگر آدم پر حرفی بودم یا بیشتر بدون فکر حرف میزدم الان این همه احساس سنگینی و فشار نمی کردم.هر کلمه ای که از دهان آدمها بیرون می آمد را در اتاق تشریح نمی بردم.خوبی هاشان را باور میکردم.اندیشه ها در مغزم سیم کشی مستقلی نداشتند. نگاهم به دهان و پای دیگران بود که چه می گویند و کجا می روند و بوزینه طور تقلید میکردم.روزنامه ها ...! روزنامه ها را بی جانبداری می خواندم.انقدر به درست و غلط بودن مسائل شکاک نمیشدم.نهایت دغدغه ام به جای حساب کتاب و دو دوتا چهارتا برای رسیدن به خواسته هام, میشد همجنسان خودم را مسخره کردن.در خیابان راه میرفتم و به بغل دستی ام میگفتم آن را ببین در این گرما خر تب میکند او سر تا پا مشکی پوشیده یا این را نگاه کن با چه وضعی بیرون آمده انگار در کاخ تویلری قدم می زند.نه اینکه شبانه روز در فکر آینده مبهمی که روی زمین های سست ِ رویاهایم تصویر کرده ام, باشم.

نمیخواهم دنیا به اندازه دستی یا آغوشی کوچک شود. و من چنگ بزنم به امید شاخه برگی,سنگی یا حتی دستی ... فقط از دنیا میخواهم اینقدر بیرحم نباشد.همین.

 

فردا با دادن یک امتحان ِ سبک و ملول ِ عمومی دوره کارشناسی ام تمام می شود.می ماند یک پروژه که با داشتن استاد راهنمایی چون آقای میم که دختر دوست بودنش بر همگان عیان است غمی در تحویلش نیست.چندی پیش هم بر حسب خوش شانسی همیشگی , بی درد سر و جرواجر شدن در یک شرکت بازرگانی استخدام شدم و همه چیز من جمله یک شرکت معتبر با محیط و کارمندانی پرفشنال دست به دست هم داد منی که تا همین چند روز پیش عین فیل خودم را روی ایده ال های کارشناسی ارشد پرت کرده بودم به این نتیجه برسم که کلا قید کنکور ارشد و اینجور چیزها را بزنم و جذب بازار کار شوم.به نظرم این طرز کار واقعی تر و امیدوارکننده تر است.به خصوص وقتی به این نظریه فکر می کنم که در درآمدزایی, مدرک نقش زیادی بازی نمی کند.حداقل در رشته من که همان چیزی در ارشد حسابداری خوانده می شود که در کاردانی .البته به توصیه دکتر ع به ارشد مدیریت مالی فکر کرده بودم.اما هر چه قدر که در آمار نخبه بودم در ریاضی خری پانصد ساله بودم که هیچگاه راه طویله اش را یاد نگرفت.شغل پدر هم به عنوان پشتیبان هر زمان که از همه جا و همه کس رانده و مانده شدم و هیچ امیدی به چیزی شدنم نبود راهی هموار و آسفالته است که انتخاب آخرم خواهد بود. .الان خوشحالم و احساس سبکی و مفید بودن میکنم.مسئولیت قبول شدن در دانشگاه را از دوشم برداشته ام و باید خودم را در این سرازیری پیش رو محک بزنم که چند مرده حلاج ام.

 

به زور هولم میده تو اتاق قرمز_صورتیش.باورم نمیشه یه دختر بیست و هفت ساله انقد ملوس و چایلدیش باشه که تو خونه لباس کیتی بپوشه و به در اتاقش استیکرای کارتونی بچسبونه.الانه که بهش حق میدم وقتی اتاق ِ منو با تابلو و قاب عکسای سالوادور دالی,ادوارد مونک ,فرانسیس بیکن و غیره دید کُپ کرد.

انگار تل پاپیونی که به سرش زده بود اذیتش میکرد, درمیاره میذاره جلو آینه ای که دورش یکی درمیون مگنت های سفید صورتی ای با نوشته لاو زده بود و موهاشو با یک کش قرمز ساده میبنده.با دقت همه چیز رو زیر نظر میگیرم و بهش میگم تو واقعا حالت از اینجا بهم نمیخوره؟میگه نه اینجا معدن خاطرات منه.بعدم شروع میکنه به معرفی تاریخچه هرکدوم.ببین این خرسرو که قلب دستشه ولنتاین بهم داد.اون مجسمه کنار اون جعبه بزرگ مشکی قلب قلبی رو سالگرد بهم داد.اینو اولین روزی که باهم رفتیم رستوران بهم داد.اونو همینجوری یه بار بهم داد و ....هزارتا وسیله قلب قلبی دیگه که دورتادور اتاق تو کمدها و کشوها بود رو میکشونه بیرون و تو چشمای من فرو میکنه.برقی که تو چشماش میبینم رو میذارم پای فخر فروشی و حسادت برانگیزیش.اما غمی که بر چهره اش میشینه میگه من اشتباه کردم.اون منتظر یه امید از طرف منه.میگه دوست دارم همه چیمو همینجوری که هست دوست داشته باشه.حتی صورت کش اومدم رو در آلمینیومی توالت عمومی.میگه نمیخوام ازش خجالت بکشم حتی وقتی اپیلاسیون نکردم یا ناخونامو تا بیخ جویدم.میخوام همینی که هستمو بخواد نه چیزی که اون تو تصوراتش دوست داره ...
بهش میگم خیلی روتو زیاد کردی ... تو با این شرایط نمیتونی /عشق/ کسی باشی.نهایت بتونی /معشوقه/ اش باشی.برّ و بر نگام میکنه ...

$ خـونه که برگشتم به این فکر کردم که سهم من از همه قلب های دنیا فقط یه شلوار ِ خونگیه و بس.نمیدونم این خوبه یا بد ...

/تقریباً/ می توانم بگویم در تمام لحظات زندگی اختیار فکر کردن هایم را به دست گرفته ام به جز وقت هایی که پنجره های بزرگ با وسعت دید زیاد مقابل ـَم قرار می گیرد.مخصوصاً اینکه پنجره ماشین باشد و مقصد هم طولانی. اصلاً نیمی از پست های طولانی اینجا زایده تفکرات ِ من در پشت ِ شیشه ی ماشینهای مختلف است./پست های پنجره ای_ماشینی!پست های پنجشی!/البته تفکراتی که جنبه تخیلی و منفی بودن ــَش به رئال و منطقی بودن می چربد و باعث می شود خودم را بیشتر بشناسم و بیشتر از خودم بترسم.گرفتن رد ِ رویاها و خاطرات ِ رخ نداده روی خط ممتد سفید ,من را به جاهایی می کشاند که نباید.به فکر های بی سر و ته ِ مسخره که جایش در همان پستوی مغز است. اما نمی دانم که چرا انقدر برای عملی شدنش دلم غنج می رود.حتی نمی شود آنها را برای کسی بر زبان آورد چرا که تو را یک روانی بالفطره خواهند نامید. نمی شود گفت که من هرموقع فیلم های پلیسی و جنایی می بینم به این فکر میکنم که پلیس ها چگونه بدون آگاهی دادن کارگردان می توانند یک قاتل را شناسایی کنند؟چرا قاتل ها انقدر احمق هستند که ردی از خود به جا بگذارند؟آیا واقعا آدم از کشتن یک نفر عذاب وژدان می گیرد؟/این در حالی ِ که من تعریف درستی از عذاب وژدان ندارم.یعنی به یاد ندارم که دچارَش شده باشم./ و مستقیم ذهن ــَم به امتحآن کردن این موضوع می رود.مثلاً به یک مغازه فکسنی خواربارفروشی بدون تجهیزات امنیتی در ته بازارچه یک شهر دور افتاده بروم و پیر مرد خواربارفروش را که با دُم ــَش گردو می شکند از اینکه توانسته نود و هشت سال دور از چشمان عزرائیل زندگی کند را بکُشم.فقط صرف ِ اینکه بفهمم آیا پلیس آنقدر توانایی دارد که قاتل را دستگیر کند؟یا من از اینکه کوشیده ام دنیای تمیزتر و هوای پاک تری را برای خود و عزیزانم به ارمغان آورم , گرفتار رنج ِ ضمیر بشوم؟/قطعاً که دیگر من این کار را نمی کنم.چون اثر انگشتی در اینجا از خود به جا گذاشته ام و در واقع اعتراف کرده ام ,هر پیر مردی که به طرز مشکوکی در هر کجای این کشور کشته شود,مسبب ــَش من هستم.ها ها ها می بینید من چقدر زرنگ ــَم!جایگزین: شاید یک پیرزن را خفه کنم!!!/

یا مثلا شش سال ِ پیش که مهرداد مُرد به این فکر می کردم که می شود من هم زندگی مستقلی مثل ِ مرجان داشته باشم؟البته بدون ِ بچه. با مردی ازدواج کنم که عاشقانه دوست ــَش دارم و بعد از چهار پنج سال زندگی و خوش گذراندن در کنار هم او بمیرد ترجیحا در تصادف که کاملا ناگهانی باشد./مریضی دنگ و فنگ ـَش زیاد است.حوصله سر بر است.آنقدر که جان میگیرد جان نمی دهد!!/و من کلی سر قبرش زار بزنم.یک سال ِ تمام سیاه پوش باشم.با کسی حرف نزنم.بعد هم با استدلال ِ خب این طور که نمی شود.زندگی جریان دارد و خود ِ او هم دوست نداشت ناراحتی ِ مرا ببیند.بعد هم با ثروت ِ قابل قبولی که برایم به جا گذاشته است جای ــَش را خالی کنم.حالا جرات داری این را به دوستت که تو را برای پسر خاله اش زیر نظر گرفته بگو.یک شب ِ بساط ِ خمره را باید برای خودت آماده کنی!

امروز مچ ِ خودم را گرفتم که داشتم به ماهی می گفتم : زندگی ایده آل یعنی به موقع ازدواج کنی , به موقع بچه دار شوی و به وقت ــَش هم طلاق بگیری و مابقی زندگیت را به لذت بردن اختصاص دهی.گفت:طلاق بگیری؟این ایده آل ِ؟!جواب ــَش را ندادم.چون یک کلمه سه حرفی سرآغاز بحث و جدل و سرکوفت و متهم شدن و ... می شد.ولی خب غیر از این هم نیست.آدم باید کار نکرده نداشته باشد.یک زمانی میگفتم یکی باشد دنیا هم نبود , نبود.الان می توانم همه را دوست داشته باشم.انگار بخواهم ذره ای از هر مرد در دنیا مال من باشد, از هر توجهی کمی اش به من باشد.اما این را هم نمی توانم انکار کنم که دلم میخواهد تمام ِ من مال ِ یک نفر باشد.هر کسی یک هیولای درون دارد.مادامی که ساکت و آرام و مهربان است این هیولا نه اینکه مرده باشد بلکه خواب است.یک خواب طولانی.اسم ـَش را بگذارید خواب زمستانی.خواب هم به معنای مرگ نیست.حتی مرگ پایان هیولا نیست ...

$ من این قدرتُ دارم که هروقت صلاح بدونم این حرفامُ پس بگیرم.

$$ حرف ِ /ژ/ رو دوست دارم.دوست دارم بگم وژدان.اصن وژدان درسته.مثل اینکه به ژله بگی جله!

دوازدهم مشکین فام یکهزار و سیصد و نود و سه

هوا سرد شده بود.سرد ِ کانادایی.اونقدر که از سرما بیدار شدم.لباس گرم پوشیدم و دوباره خودم را در زیر پتو مچاله کردم.خوابم نمی برد و این چیز تازه ای نبود.سعی کردم با فکر کردن به مهمانی دیشب خودم را خسته کنم تا خوابم ببرد./از همین فکر های مسخره ی کی چی پوشیده بود, کی چی میگفت,راست میگفتن یا نه,چی شد و چی نشد/فایده ای نداشت.یاد دم صبح افتادم که رفتم خونه سَسَر.نمیدونم چجوری دهنم باز شد و زبونم مثل موتور شروع کرد به چرخیدن.چطوری این فکر به ذهنم خطور کرد با آدمی حرف بزنم که حالت عادی ندارد.هر چه بود که خیلی خوب بود.آرام شدم.نمیدانستم درد دل کردن انقدر آدم را خالی می کند..برایش از این چند وقت گفتم.از اینکه حس می کنم دارم یک بحران را پشت سر میگذارم.مردم گریز شده ام.بداخلاق و عبوس جلوه می کنم تا حدی که یک روز خانم افشاری زنگ زد و گفت/ از من ناراحتی؟کار بدی کردم که امروز در دانشگاه محلم نگذاشتی؟/شاید برای اولین بار در عمرم است که به قله بداخلاقی رسیده ام.البته هیچگاه آن را به صورت بدخواهی و حسادت بروز نداده ام.اما فکر می کنم به اندازه تمام آدم ها گند و بدعنق هستم/شده ام.باورت می شود مهمانی امشب را به زور آمدم؟فقط تو می دانی که چه جنگ اعصاب هایی با ماهی برای بیرون رفتن با شماها به راه می انداختم.امروز هم همین بساط را داشتیم.فرقش این بود که ماهی اصرار داشت من به مهمانی بیآیم.میگفت /چرا  همه اش این پایین کز کرده ای؟زشت است.برو.دعوت شده ای./

آدم تنهایی شده ام/هستم.می توانم به راحتی و گاهی ترجیحا آدم نبینم.بهتر بگویم ... همین چند نفری که اطراف ــَم هستند را هم سعی می کنم دور کنم.میخواهم همیشه در خانه باشم.در مبل فرو روم.روی زمین دراز بکشم.روی تخت بنشینم.با کسی حرف نزنم.معاشرت و آدم های صرف آدم دیدن خسته ام می کند.یک بار منا بهم گفت/خیلی در دنیای خودت زندگی میکنی/راست میگفت.آنقدر تدریجی این اتفاق افتاده است که نمی دانم از کی و کجا این طور شده ام.اما اینکه چه می شود که اینطور می شود ... فکر کنم زمانی در زندگی که خیلی هم شیرین نیست,آخرش,آخر ِ آخرش می فهمی عزیز ترین کسانت, آدم هایی که در مشتت داشتی و  خیال می کردی فقط برای تو هستند و می مانند و تعدادشان از انگشت های دو دست کمتر است,یک نفر, دو نفر,سه نفر, پنج نفر ...ممکن است فردا نباشند.به همین راحتی و به همراه ــَش روح و جان و احساست هم.آن وقت اول با درد بعد با لذت و یا ترس از بعدنت وجودت را به خودت عادت می دهی.در این بین هم تعدادی می آیند و می روند.میشنوی که صفاتی بهت می دهند:غمگین ,ازخودراضی,قوی, مستقل,هپروتی, شیزوفرنی, از دماغ و کون و خرطوم فیل افتاده,افسرده ...

خسته شدم پارچ آب بالای سرم را سر کشیدم.بدون انتظار ری اکشنی چشم هایم را بستم.فکر نمی کردم یک کلمه از حرف هایم را هم فهمیده باشد. با دستان نیمه جانش گوشی اش را برداشت و گفت گوش کن  مادر قوه.status های whatsapp و viber را برایم خواند.بنفشه: تنهایی من با ارزشه چون خالی از آدمای بی ارزشه !!سپیده: ای کاش یکی بیاید که وقت رفتن نرود!!اوزان: به اندازه چند مرگ پیاپی حالم بد است!!معین: افسردگی بهایی است که انسان برای شناخت خویش می پردازد. هـرچقدر بـه زندگی بنگری، به همان مقدار عمیقتر رنج میکشی!!مهدی : خاک تو سرت زندگی!! بازم بخونم واست؟؟؟؟ بابا همه بدبختن, همه گهن ,همه عنن.همه گیر کردن.تو که فقط تنا نیستی.من منتظر شنیدن همین بودم.همین را می خواستم.میخواستم مطمئن بشوم که بقیه هم مثل من انند. تنها من در این سرما رنج ِ هولناک ِ حادثه هستی را به دوش نمی کشم.آدم های دور و بر هم هرچند به دلایل پوچ و بی معنی در این ژرفای رذیلانه دست و پا می زنند.حتی اگر آنها هم نفهمند ,داستایوفسکی مرا خوب فهمیده بود ... 

$ می دانم که مسائل مهم تری نسبت به این چس و ناله های ناشی از رفاه وجود دارد اما فعلا توانی در مود روشنفکری بودن , نیست.

$$ افسردگی نه تنها مثل ابر بالا سر پیغمبر بر زندگی ام سایه افکنده بلکه سایه اش را بر روی دندان عقل سمت چپ فک بالا هم انداخته.سوراخی درست شده و لنگ یک شتر تا انتها درش گیر کرده.


من یک پیراهن ِ مشکی دارم یا بهتر است بگویم داشتم که به اندازه عمر خرید شش ماهه اش بیش از ده ها بار تن آدم های مختلف رفته. کوچک و بزرگ شده.بیش از من در مهمانی و تولد ها جولان داده و رقصیده.آدم های زیادی دیده.رازهای بزرگی را می داند.چاک سمت راست ــَش مسبب دست درازی های زیادی شده.جلوی دوربین های زیادی عکس انداخته.با کیف و کفش های ده سانتی رنگ و وارنگ مختلفی سِت شده.بوی عرق ِ افرادی به جز صاحب ــَش را تحمل کرده.حتی یک سفر به اصفهان و استانبول داشته.آستین هایش اشک ها و رژلب های زیادی را پاک کرده.تجربیات ــَش بیش از من شده و می داند کجا تنگ باشد و کجا شل بگیرد ... همه امروزم به گشتن ِ این پیراهن محبوب گذشت.یادم نمی آید آخرین بار چه کسی آن را از من گرفت؟الان در گنجه نمور و تاریک چه کسی خاک می خورد؟اصلا سالم هست؟اگر پیدا نشود ...حالا من دوشنبه چه بپوشم؟:/

$ تا قبل از این آواکادو شش تومن بود.دیروز موقع برداشتنش پسره از ته مغازه داد زد خانم اونا دوازده تومن شده هااااا ... دو برابر!!هنوز که نتایج نشست معلوم نشده!عوضی های پست فطرت!من از غذای دانشگاهم میزدم اونارو می خریدم :/

هــر انسان دونفر یکی آن کسی که واقعا هست و دیگری آن شخصیتی که با توجه به شرایط و ارزش های جامعه از خود ساطع میکند.رسالت آدمها هر کجای دنیا که باشند نزدیک کردن این دو نفر به یکدیگر است.

 

$ مــ َ ن را به مـ َ ن برسانید.

اونایی که پازل باز ــَن, همیشه پازل درست میکنن تا بدونن چقدر حواسشون هنوز به جزئیات هست.اونا از اینکه توی هزار تا دونه بفهمن هر کدوم چه مفهومی داره وقتی سرجاشون قرار نگرفتن لذت می برن.عده ای هم مثل من هندسه ای از بی فایدگی شکل میدن.و قبل از گذاشتن آخرین تکه برای تکمیل,ماحصل آنچه را که چندین ماه برایش وقت گذاشته اند را خراب می کنند و از نو می سازند.این کار ملال آور هربار تکرار می شود تا بی اعتنایی کامل بر آدم چیره شود.تنها به یک دلیل :آمادگی برای تحمل ناکامی ها,قبل از به دست آوردن پیروزی!

قسمت بد کنار هم گذاشتن تیکه های پازل این ِ که بفهمی بعضی از اون ها گم شده.برای همین ِ که عادت کردم قبل از چیدن هر پازل تیکه های اونُ می چینم و می شمارم. بعد که مطمئن شدم همش هست با خیال راحت شروع به درست کردنش می کنم.شاید برای همین ِ که کلی کار انجام نشده دارم!

قسمت بدتر ِ درست کردن پازل این ِ که بفهمی یکی تیکه هایی از اونُ برداشته.شاید واسه همین ِ که بی خیال بودن آدم ها و پشت کردنشون به حقیقت آدمُ اذیت می کنه.شاید واسه همین ِ که بیشتر از هرکس دیگه ای باید مراقب آدمای اطرافمون باشیم.اونا هستن که ممکنه بعضی تیکه هارو برداشته باشن.اونان که میتونن زخم هایی بزنن که تا ابد جاش بمونه ... اما خوشبختانه یه عده ای هستن که بیکار نمی شینن.دونه های گمشده رو خودشون نقاشی می کنن!

پازل تمثیلی از زندگــــــی ِ ...

 

$ قسمت فاجعه یه پازل این ِ که بدونی خودت بعضی تیکه های گم شده رو قایم کردی.

$$ تصمیم دارم در راستای این دو هفته باقی مونده تا نوروز یه مستند بسازم به اسم /چهارده روز بردگی .../

میشه این در وا شه, یکی بیاد توو.ساک ِ خال خالی شنامو پر لباس کنه,منو بندازه تو ماشینش و بعدم بزنه به چاک جاده؟گاز بده و بره فقط.هرچی دورتر بهتر.هر جا ... فرقی نمیکنه.شمال,جنوب,شرق, غرب ...فقط از یه جاده آروم و بی ترافیک بره. فرقی نمیکنه ماشینش چی باشه فقط راحت باشه.با روشن شدن کولرش جوش نیاره. مهم نیست اون آدم کی باشه,آشنا یا غریبه.فقط باید دست فرمونش خوب باشه و این یک ماه تعطیلی منو از این خراب شده دور کنه.باید اونقدر خستگی ناپذیر باشه تا دو سه روز مداوم منو تو جاده ها بچرخونه و سرگردون کنه.باید راه رو مثل کف دستش بلد باشه.حواسش به تابلوی کنار جاده نباشه و هی هر دویس متر یه نیش ترمز نگیره و سوال کنه.اصن از جاهای بکر و دست نخورده ای بره که تا حالا کسی کشفشون نکرده.هیچ علامتی از بشر و راهنما وجود نداشته باشه.فرقی نمیکنه محل اقامتمون کجا و چجوری باشه.کلبه یا آپارتمان.حومه شهر یا چسبیده به میدون اصلی.لوکس یا فکسنی. تمیز یا چرکی.فقط فشار دوش حمامش زیاد باشه.. باید اجازه بده USB خودمو بذارم تو ضبطش و در طول مسیر هی نگه اینا چیه گوش میدی و موقع همخونی با آهنگ نگه خواهشا تو نمیخواد بخونی با این صدات.همین!میشه؟ها ... داشت یادم می رفت.دو ــِش هم خوب باشه.بتونه یه جاهایی پیاده شه و باهام بدوئه.

فصل مناسبی برای سفر نیست.ولی من همچین چیزیُ الان دلم میخواد!الان دلم میخواد که خونه نباشم ...خواهش می کنم بذار بیاد. بذار تو این بهار ِ هلندی که کسی نیست منو تا دهات ِ پشتی ببره یکی پیدا بشه.شاید اونم دلش همچین همسفری رو بخواد.اجازه بده همو پیدا کنیم...نمی فهمم چرا وقتی می تونم به این سادگی از زندگی لذت ببرم نمیذاری.تو خودتم میدونی هیچ کس اونجور که میخوای تورو دوست نداره. مشکلتم همینه.همه عقده هاتو میخوای سر من خالی کنی؟عقده های تنهاییتُ؟بی کسیتُ؟تو آدم نیستی اصن که بفهمی چی میگم.

$ خداوندگارا!خوشبختی هر قدم که از من دور شود من دو قدم از تو دور میشوم.حالا دیگه خودت میدونی

/همه زنا که قرار نیست کدبانو باشن!/این جمله ای ِ که هر روز به ماهی متذکر میشم. خیلی وقته که پذیرفته دخترش نه اینکه نخواد!نمیتونه زن خونه دار خوبی بشه.در عوض کارهای بیرونو به نحو احسن انجام میدم .مثلا میتونم قبضارو بپردازم. چکارو وصول کنم , خـریدای خونه رو انجام بدم. کارهای خونه مثل آشپزی کردن , مثل تمیز کردن باید تو ذات یه فرد باشه.همونطور که بازیگری.اصلا روح هنرمندی که داشته باشی میتونی تو هر کار هنری یه ناخنک بزنی. امـا وقـتی نداشته باشی ساده ترین اعـمال مثل کُک زدن خشتک هـم بـرات سخت و طاقت فرساست. آشپزی هم یه هنره.از دور خیلی ساده به نظر میاد حتی موقعی که دست به کار شدی هم متوجه نیستی آخـر کـار تـازه میفهمی که چه دسته گلی به آب دادی! علاقه بیست درصد قضیه است. پنجـاه درصد دیگـه داشتن استعداد و دونستن اینکـه چه موادی به چه مقداری با همدیگه میکس بشه. و سی درصد باقی مونده حـوصله است! همین دم پختک ِ سـاده اگـه یک هزارم ِ بند انگشت بیش از حـد معمولش آب داشته باشه کفته کوفته میشه و اگه بالا سرش نه ایستی سر میره و کل گازُ به گند میکشه. در کـنار اینـا مدل ِ آشپزی کـردن هم خیلی مهم ِ و اصن یکـی از نشانـه های کـدبانو بودن همینه! مـن نـه تنهاآشپزیم افتضاح ِ بلکه شیوه آشپزی کردنم هم فرقی با بمب گذاری اسرائیل نداره! ClicK

اما گاهی وقتا بین این همه کثیف کاری یه چیز خوبم از توش درمیاد.مثل همین براونی :) تو دنیا فقط یه چیز ِ که من با ذوق و با حـوصله و بدون احتساب ِ تـعداد ظرف های کثیف شده و عـزا گـرفتن برای شستنشون با لـذّتدرست میکنم.اینم همین ایشونه :-× ادعا میکنم رو دست نداره!

 

$ تنها یه چاشنی ِ که وقتی بهش اضافه میکنم باعث میشه از بقیه کیک ها متمایز بشه اونم چاشنی ِ عشق ِ!عشق!^.^ :-×

حق با اون ِ ... من هیچوقت حرفی واسه گفتن ندارم.مدام یا باهاش شوخـی میکنم و سر به سرش میذارم یا به حرفاش گوش میدم. شاید چون ذاتـاً درد دل کردن بلد نیستم. همونطوری که دلداری دادنم خوب نیست. اصن برای چی باید راجع به مشکلاتم حـرف بزنم وقتی خود به خود حل میشه.یعنی به خودم میگم لزومی نداره به بقیه بگم. نه واسه خـاطر اینکه کـاری از دست اونا بر نمیاد یا فکر ِ نگـرانی و ناراحتی اطـرافیانم در بـاب مسائل خودم باشم .نه ...شاید چون روابط اجتماعـی خوبی ندارم. قواعد ارتباطـی با آدم هارو بلد نیستم. درونگرام و دوره پیله ی خودم پیچیدم .این خصوصیت منُ تبدیل به یه آدم خنثی و بی تفاوت کرده. و از همه مهمتر از زبان مشترکی که با خیلیا ندارم میترسم.پس سکوت بهترین اهرم واسه /من/ باقی موندنه ... 



$ دوستام میگن تو خیلی بیخیالــی ....                                                                                     

اما به نظرم اونا بر اساس ظاهرم نظر میدن و از باطنم خبر ندارن. چون باطنم خیلی بیخیال تره!

اینجا شهر هشت میلیون نفری تهران است.

شهری در زیر زباله و کثافت مدفون شده/شهر ِ بی فروغ ِ همیشه روشن که هیچ ساعتی از روز و شب خواب به چشم خودش و مردمانش نمی آید/شهر ِ مملوء از خانه های بی سرپناه/ شهر ِ پلشتی های پنهان , گم شدن انسان در واژه انسان /شهری که زورگیرها و دیوانه ها در آن پرسه می زنند/ انبوه مردم با خودشان حرف میزنند/شهر موش های مردنی , سردرد , تب , تهوع , خفقان/ شهری شلوغ با مردمی تنها/شهر دخترکانی معصوم اما تن فروش/شهر ِ نئشگی و افیون پسرکان/شهری غرق در فساد و گنداب! چه چیزی این همه آدم را به این منجلاب کشانده است؟ چرا نوری گفت : "شب های تهران زیباست؟!" و چه "امیدی" در این یأس مطلق می دیده است؟

$ پناهگاه من امشب در ارتفاعات است ... توی تراس نشستم و نسیم خنکی می وزد. از اینجا یک سرازیری پیداست که هیچ جنبده ای در آن به چشم نمیخورد, و جان میدهد تا خیابان اصلی بدوی و جیغ بکشی ...

$$ دلم میخواهد موزیک رو پلی کنمُ ... حــس خوبی داشته باشم ... خنکــی ... دلتنگـــی ... تنهـــایی ...بی چیزی ... خوب ِ بد ... بد  ... بد ... و یکــهووو بنگ بنگ!

 $$$ هــی جغد دختر ... دست بکش از این شبها ... همه چیز تاریک است ... سیاه ِ سیاه! اکنون در این آبـــادی ما کسی هست؟هست؟هس؟ه..


دو بامـــداد شهریور نود و سه _ تهران