اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۸ مطلب با موضوع «کلوز آپ» ثبت شده است

سلام. این یک دوبل برگر مخصوص است.آیا تابحال دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف خورده اید؟آیا میدانید ذره ذره گوشت و نانی که پایین میرود با مبلغی پایین تر از قیمت منو چقدر حال می دهد؟ دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف تنها آپشنیست که تنها به کارکنان فروشگاه تعلق میگیرد. یعنی دیگر شما لازم نیست پول دستمزد درست کردن آن غذا را بدهید. زیرا که خودتان آن را درست میکنید. اما باید پول مواد مصرف شده را بدهید. یعنی ارزش کاری که شما انجام میدهید با یک تکه گوشت یخ زده ی کارخانه ای که نود درصدش گوشت نیست  و چند اسلایس گوجه له شده , دو لایه نان , نصف پر کاهویی که مطمئن نیستید شسته شده است یا خیر و مقداری سس برابری می کند.
بعضی شب ها با میلی به فست فودی رفیقش میرویم و از دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف بهره مند میشویم. تنها ویژگی مثبت میلی همین است.که از دکتر و مهندس و بغال و چغال تا قصاب و بنا و رمال آشنا دارد و همه را رفیق میپندارد.به طوریکه اگر وسط خیابان نیاز به قضای حاجت پیدا کنید و دنبال سرویس بگردید اون یک توالت عمومی در همان نزدیکی میبردتان که فردی که مسئول پول گرفتن است آشنای میلیست و شما نگران رابطه مستقیم پر شدن چاه توالت با میزان پرداختی برای شاشیدن نیستید.
دوست میلی که دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف را شخصا برایمان آماده میکند و می آورد فکر میکند من دوست دختر میلی هستم که هر شب با او به آنجا میروم و شام میخورم.بخاطر همین است که به لبخند های من ری اکشن درست و حسابی نشان نمیدهد.خبر ندارد که بعد از شام میلی من را به خانه میرساند و شب را در خانه ی دوست دختر بیوه اش به صبح میرساند.نمیداند ما برای فرار از جهنمی مشترک آنجاییم.شام خوردن با میلی چیزی نیست که من دوستش بدارم.صرفاً تنها انتخابیست که در زندگی ام دارم.این شاید غم انگیزتر باشد.به این فکر میکنم که به میلی بگویم من دیگر نمی آیم.من دیگر دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف نمیخواهم.واقعا برایم مهم نیست اگر توی ذوقش بخورد.قلب رئوف من قبل از هرچیز در پی منافع خویش است.نخوردن آن دوبل برگر کیری شاید تنها تغییری باشد که من میتوانم در این جهان ایجاد کنم.راستش اسمش را نمی شود تغییر گذاشت چون هیچ چیز برای عرضه  هم ندارم.فقط دارم جایگاه نکبت بارم را در این دنیای گل و بلبل تثبیت میکنم.شاید بهتر این باشد که یک پیج اینستاگرام داشته باشم و عکس دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف را آنجا بگذارم.و برای کپشن هم یک دوبیتی بسرایم. حتی ایموجی هم برای همبرگرم در سایز های مختلف وجود دارد.عجیب است زیرا من دارم درسِ خر کردن مردم از طریق متن و تصویر را میخوانم. درس دروغگویی به آدمهایی که میدانند دروغ میگویی اما اهمیتی نمی دهند و دست آخر باورت میکنند و تورا جزئی از زندگیشان میدانند. زیرا که همه ما خسته ایم از بس شیر خشک خورده ایم.

عکس را می بینید؟ به نظرم عکس خوبی شده.سرشار از خوشی, جریان زندگی, امید, قشنگترین خلقت های خدا,رگه هایی از عشق حتی درش نمایان است. بهش می آید که پشت این عکس دو دوست جون جونی با لباس های رنگی با خنده هایی که گوش فلک را کر کرده حضور دارند..ته خوشبختی , ته رضایت..ته خاطره سازی... But, what's the truth?

به اجبار یکی از همکلاسی های دانشگاه برنامه چیدیم برای صرف چای و کیک که تهش از عباسی ها سر درآوردیم و انتخاب سیصد و شصت درجه ای از نوشیندنی گرم به نوشنیدنی های خنک.راستش از همان ثانیه نخست از سگ پشیمان تر بودم و خودم را کره خری در گل می دیدم.اینکه او که بود و چه شد که نشستیم باهم برای صرف عصرانه راز سر به مهر این خاطره کذایی و مغشوش خواهد بود.چه نوشیدنی حال بهم زنی ..از این شاخه به اون شاخه حرف زدن رسیدیم به صحبت در مورد کتاب هایی که می خواند:/ کتاب های روانشناسی و مدیریت که بیشتر مربوط به رشته تحصیلیم هستن/ اینو از من داشته باشید : هرکس گفت اینجور کتاب ها را میخواند قطع به یقین مطمئن باشید همان ها را هم نمیخواند.صرفا کتاب های روانشناسی و مدیریت دم دستی ترین دست آویزش است. همچنان پای منبرش نشسته بودم و چرت میزدم.

باری ناگهان سخنرانی اش را قطع کرد. با کنجکاوی و چشمانی که از آن حماقت  می بارید به کتابی که اتفاقی همراهم بود نگاه کرد.دستش را مانند خرطوم جارو برقی دراز کرد و کتاب را بی اجازه برداشت و از وسط باز کرد. نگاهی عاقل اندر سفیه به صفحاتش انداخت.کتاب را بست و مثل گورخری که به علف زل می زند به عنوان کتاب چشم دوخت و پرسید : /رمانه؟/ این را هم از من داشته باشید.هر وقت کسی کتابی را در دستتان دید و پرسید رمانه؟ شک نداشته باشید که با یک نادان سر و کار دارید و بهتر است هرطور شده سریعا محل حادثه را ترک کنید.

آن روز , روز زیبایی بود..آسمان صاف, باد خنک شهریور, حالِ آدم ناخوشی مثل من هم سرجاش.. اما آدمی که رو به رویم نشسته بود به معنای تمام /اشتباهی/ بود... زنی زیبا را تجسم کنید اما با چشم های یک خوک مرده.همینقدر نادرست.


$ این خاصیت منه که از دل خوشی ترین های روزگار, از لحظه های ناب زندگی, چیز های هرچند ریز و کوچک ِ حزن آور و افسرده کننده در بیارم و انقدر گنده اش کنم که علاوه بر اینکه خودمو توش غرق کنم بقیه رو هم با خودم بکشم پایین.

سالم پرسید: حالا چه کار کنم صالح؟چیزی نمونده بدجون بشم و تن و بدنم تخته بشه.

و شروع کرد به لرزیدن.

صالح گفت: قلیون میکشی برات بیارم؟

سالم پرسید: برام خوبه؟

صالح گفت: البته که خوبه, دود حالتو جا میاره, قلیون برای همه چی خوبه.

/ ترس و لر ز_ غلامحسین ساعدی/

کلوزآپ :

از تمنای جان تا کشف الگوی نعشگی در اسطوره تنباکوی دوسیب که برای دفع بلا باهمتای خود نعناع هم آمیز می شود.. این خود زیباترین عنصر حیات بخش زندگیست.در اوووووج مرض و نابسمانی نمی شود از این رفیق شفیق که این روزها جایش را به علف و چمن و غیرذلک داده است گذشت.اگرچه قلیان اندک نقشی در زندگی من داشته اما به محض رسیدن این دو بهم آبشار بزاق رو به طغیان می آورد. خوش ترین و ملنگ ترین بوهای جهان را از دهان ساطع میکند و سردی ریزی در تن نیمه جان می اندازد که سینه هایم مثل شیپورچی دم عید میلرزد. تنباکویی که گویند فتنه سرطان هاست تا آلت بلند بالای غیر قانونی اش قلیان به مکمل یکدیگر بهشتی را درونم زنده می کنند و آشوب خماری بعد از آن شقیقه و گلوی گر گرفته از هرم گرما مثل میثاق آتشفشان با زمین را بر من گوشزد می نُماید تا باز با هوسی دو چندان پک های عمیق پی در پی ای بزنم و آرام آرام با چشمانی بسته طعم خنک و ملس سیب و نعنای به این عظمت را کام گیرم..

$عیش مان وقتی تکمیل میشد که این آهنگ را با همخوانی گوگوش و ابی می شنفتیم..کاش که بازخوانی کنند..کاش..
 
 

در جوانی, دنیا مرا در بهت و حیرت فرو برده بود.من هم نگاه میکردم و از خودم می پرسیدم: همه این چیزها چه هستند؟ بعد, از این بهت و حیرت به خود می آمدم و بیدار میشدم و از خودم میپرسیدم: من کی بودم؟ و از اینکه به خودم نگاه میکردم حیرت جدیدی به من دست میداد.من خیلی سرشار از این دنیا,خیلی سرشار از خودم بودم. نمی توانستم این را نگویم,فریاد نزنم.به چه کسی؟به خودم, برای خودم,بعد برای دیگران.ابتدا این پرسش در تنهایی برایم پیش می آمد.اول آدم از خودش می پرسد. یک تنهایی مطلق که جهان ناشناخته را مورد پرسش قرار میدهد. بالاخره بعد از همه ی این چیزها چه هستند؟ و من چه هستم؟,من که هستم؟ , پرسش ِ چرا من اینجا, در میان این همه چیز محسور شده ام؟اضافه شد. این پرسش سوم بیشتر نامربوط بود و کمتر به ماورالطبیعه ربط داشت. بیشتر عینی و تاریخی بود,اما در بهت و حیرت اولیه احساس خطر وجود داشت, این دنیا و وجود من, مرا تا حد وحشت, نگران می کرد. با این وحشت بود که زندگی ما اغاز شد.زندگی, تا وقتی این پرسش ها وجود دارند, هیجان انگیز است. بعد از مدتی دیگر نمی پرسیم. از زندگی خسته ایم. تنها تهدید بر ما غلبه دارد.نگرانی در برابر آن کم کم آدم را می فرساید.دنیا عادی و همه چیز طبیعی به نظر می رسد. دیگر جز خستگی, ملالت و ترسی که همواره بر ما مستولی است چیزی وجود ندارد. و اینها تنها چیزهایی هستند که از ازل باقی مانده اند.زندگی دیگر معجزه نیست بلکه یک کابوس است. نمی دانم تو چطور توانستی معجزه را به طور کامل حفظ کنی. برای من همه ی لحظه ها, هم بسیار سنگین و هم خالی اند. همه چیز وحشتناک است.اضطراب, مرا کسل می کند.

/بازی های کشتار همگانی_اوژن یونسکو/

کلوز آپ :

زندگی بدجور افتاده دنبالم.یه نانچیکو ام گرفته دستش توو هوا میچرخونه و بروسلی وار , جکی جانی وار یا مثل هر بزن بهادر ِ وحشی صفت دیگه ای قصد جونمُ کرده.باور نمیکنم این منم و این اتفاقات واسه منه که داره میفته.اتفاقات بزرگی نیستند اما برای منی که سرتاسر عمرمُ آرامش و فراغ بال گرفته بود منی که سرم توو لاک خودم بود و زندگی گوسپندی ِ راضی کننده ای داشتم این حجم از تنش و اضطراب به مثابه ی طوفانه.داشتم ریشه های دل خوشکنکی رو پیدا میکردم که با افسردگی های خیالیم مبارزه کنه..چه شوری نشون دادم ... چه دورانی داشتم ... چه جوانی ای و چه روزهایی! به قول پیرمرد/ چه کسی می توانست تصور کند که من به این سرعت پیر شوم؟/...ولی خب.. زور زندگی بیشتر بود.گند زد به همه چی. نه شب و روزم معلومه نه کاری که میکنم.حالام در تعقیبمه تا درم بذاره.حالمو جا بیاره.منصرفش کنید لطفاً.من اونی نیستم که بهش حال بدم.

$ در مذمت این روزها همین بس که فرصت نشد یک عدد از بازی های یورو را نگاه کنم.فلاکت از این بالاتر؟خفت از این بیشتر؟درد از این سنگین تر؟

2:37_1395/4/16

 

 


سلام.اینجا انبار مصرفی, ردیف  J از A تا O است. من و سرپرست فنی رئیس شاه ِ شاهان عالیجناب کربلایی نشسته ایم کف زمین و جوج میزنیم.طاهری ِ فلان فلان شده دیروز عروسیِ فک و فامیلِ فلان فلان شده اش بوده و نصفه کاره شمارش را ول کرده و رفته.وگرنه من الان باید در تختِ نازنین ِ پشمی ِ شیشه ای ِ عزیزم باشم.دو روز تعطیلی قشنگم میون یه مشت سیلندر و پلوس و بلبرینگ گذشت.ساعت هشت و نیم شب است و خمیازه های پی در پی مان محیط را احاطه کرده. آن  یک نردبام مهربان است که هرچه ازش بالا و پایین میرویم زوارش که در نمی رود هیچ, مقاوم تر میشود.تا قفسه چهارم احتیاجی به نردبام نیست اما از قفسه پنجم به بعد از این یار شفیق استفاده میشود. پله های آن تنها محل گذر هستند و ایست اصلی روی نقطه نیم دایره ای شکل آبی رنگ است.درست وسط. میلی متری دور از مرکز تعادل را بهم میزند و ...تـَـــــــــق بندباز پخش زمین میشود.بیش از شونصدبار کربلایی در شرف پرت شدن قرار گرفته اما هربار با گیر دادن انگشت به سوراخهای کنار یا قرار دادن پاهایش میان دو قفسه جان سالم به در برده.البته گمان میبرم تعویض شلوار های متعددش بی ربط به مورد دومی نباشد.

جنس ها طبقه بندی شده در دسته های  موتوری ,جلوبندی,برقی و CNG و ..شمرده شده, مرتب چیده شده طبق استاندارد صنایع دو سانت از لبه دور , جنس های سنگین پایین و خرده ریزها بالا در پالت , فقط منتظریم فردا شود و ببینیم طاهری ِ گاگول چگونه حاصل دست رنج ِ دوهفته ایمان را سیم ثانیه ای سر برداشتن یک واسگازین به باد فنا میدهد..

آن جعبه آبی رنگ مظلوم ِ دور افتاده از هرجا هم گدازه های باقی مانده از آتشفشان ِ وینستون ِ کربلاییِ بی چاک و دهن ِ دوست داشتنی را که کون به کون دود کرد و مرا خفه, در خود جای داده است.طاهری درت را گل بگیرند که یک تقویم در بساط شلم شوربایت پیدا نمیشود.تعطیلی بعدی کی هست؟ :[

$ شنبه خودش به تنهایی قابلیت گاییدن داره. خانم ِ G بزرگ و کربلایی هم که نیستن مطمئنم سر backup گرفتن و قیمت تقریبی جر میخورم.

ikco_23/11/94


سلام.این یک ماگ است, مستقر در یکی از مقرهای فرماندهیِ ام.وقتی خریدمش و با خودم به شرکت بردم یک شاخ پنداری بودم که گمان میبردم من فارغ التحصیل از آکسفورد, شما همه دیپلم ردی از مکتب خانه ای که حسنی جمعه ها میرفت.روزهای متمادی این ماگ را لبالب پر میکردم و جلوی کس و ناکس رژه میرفتم.به خیال اینکه گیر یک مشت بیسواد وسط بره بیابان افتاده ام..و میخواهم با شعار Work fucking harder به جنگل های استوایی نقب بزنم.حاضر بودم تمام آن دکتر مهندسا ,کاگرای سوله ساز پشت ساختمان, حتی وهابِ سرایدار که هر روز از سر بیکاری با 2017 قرار دارند و ساعتها در دفترش هر و کر راه می اندازند, با لبخند زدنی از تمسخر و یا سر تکان دادنی از تاسف یا پوکر فیس بودنی از کج فهمی مرا به گوشه کادر پرت میکردند اما خود ِ بی پدر مادرش با آن چشم های بی پدر مادرترش, ماگ را بالا نمیگرفت و نمیگفت /کاش همه کارمندا از این لیوانا داشتند/ و با نگاهی حاوی چشمک و قلب و ابر که به منزله فحش خوار و مادر بود مرا شرم زده برای سرکشی به انبار روانه نمی کرد..

ساعت دوازده و شش دقیقه ظهر پنج شنبه است.این سومین ماگ ِ پر از گوریل ِ که دارم میرم بالا.طبق برنامه یک ماگ هم جیره ساعت سه میشه برای اینکه وقتی میرم خونه اعصاب دست و پا شکسته ای درمقابل هجوم سوالات و صداها و امواج و واکنش ها داشته باشم.قطع به یقین ساعت هشت شب هم یک ماگ ِ دیگر به رگ های خونین ام تزریق میکنم اما باز هم ساعت ده که میشه چشام اتوماتیک وار روی هم میره.این همه کافئین کجا میره پس..؟ این دانشمندان چی رو اثبات کردن؟ یه مشت تلقین؟

$ الان دیگه وقتشه وزارت قهوه برزیل بهم زنگ بزنه و مراتب قدردانی و تشکر رو ازم بجا بیاره.
$$ برای اینکه کمی از جو خفقان آور پاشایی که خواهرآن G در محیط پراکنده اندخلاص شویم : CliCK
94/10/24

سلام.این یک جین/نه معنای نوعی پارچه و یا مشروبات الکلی که به مفهوم واحد شمارش است./ اسنک است که طرف ِ زیرینش جزغاله شده و طرفی که قابل رویت است حتی هنوز برشته هم نشده و برای آنکهFood Porn زیبایی داشته باشیم , از نشان دادن طرف دیگر معذوریم.آن دون دون هایی که بر روی اسنک می بینید کنجد و مرزه و تلخون و کوفت و زهرمار است که رُژَما/به جمیعِ کسانیکه در رژیم بسر میبرند اطلاق میشود/ استعمال میکنند. برای رفع سوء تفاهم باید بگویم اگر من و هفت جد و آبادم را ببینید سرجمع شصت کیلو هم نمیشویم و فکر خواهید کرد ما از نسل سوء تغذیه گرفتگانِ سومالی هستیم که پناهنده شده ایم.پس نان ِ تست ِ سبوس دار حاویِ کنجد و مرزه و تلخون و کوفت و زهرمار چه میگوید؟چه میخواهد و هدفش چیست؟این دُکّون ِ سر خیابان مان نان ِ تست ِ کالری دار جهت اضافه شدن وزن نداشت که ما از آنها داخل سبد کالایمان بریزیم.صاحاب فروشنده ی آن فروشگاه دو دهنه که نان ِ تست ِ کالری دار حاوی صدکیلو چربی ندارد, به فکر سلامتی مشتریانش است و همه جنس هایش رژیمی و سالم بدون مواد نگهدارنده هستند.قند رژیمی..نوشابه رژیمی..چیپس رژیمی و سنگ پای رژیمی..مثل بقالی پدر ِ مادرمان نیست که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد درش پیدا شود و پاتوق سوسک ها و مگس های بی خانمان باشد.لاکن به دلیل گرسنگی شدید و ویار وحشتناک و مسافت زیاد ِ صدمتری تا دکون بعدی الزاما نان تست ِ سبوس دار را خریدیم.اصلا شما میدانید گرسنگی یعنی چه؟می دانید هشت صبح تا چهار بعدازظهر چای و بیسکوییت به خیک خود بستن یعنی چه؟هیچ می دانید ویار یعنی چه؟شما! بله خودِ شما! تا به حال حامله شده اید که بخواهید بفهمید جمله/یک چیز خوشمزه میخواهم یعنی چه؟/آیا میدانستید دستی که علامت Like را نشان میدهد این مربع های خمیری و کشسان را خلق کرده و معتقد است روی هرچیزی که پنیر پیتزا پاشیده شود خوشمزه میشود؟شما حتی نمی دانید لاک مشکی برای همدردی با ور ِ سوخته اسنکها زده شده است نه برای ست شدن با اسنکر.. و همانا این پست چنین واقع شد که judge کنندگان بسوزند در آتش جهنم چونان ور ِ زیرین ِ اسنکها ..

آدمی در زندگی خود به نحوی ملتزم و درگیر می شود و بدین گونه تصویری از خود به دست می دهد.خارج از این تصویر هیچ نیست.اگزیستانسیالیسم, ممکن است برای کسی که زندگی توفیق آمیزی نداشته,ناخوشایند باشد. اما از طرفی مردمان را آماده درک این معنی میکند که فقط واقعیات به حساب می آیند. رویاها, انتظارها,امیدها تنها از این نظر مورد توجه اند که ممکن است آدمی را به عنوان رویای ناکامیاب, انتظار بیهوده و امید ناموفق تعریف کنند.رویا و انتظار و امید, معرفی کننده آدمی از نظر منفی است و نه از نظر مثبت.

اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر _ ژان پل سارتر

هنرش همین بود.از چیزایی می نوشت که نداشت.که تجربه نکرده بود.یک کلمه اش هم واقعی به نظر نمیرسید.شخصیت آدمارو با آرزو هاشون میسنجید.زندگیش شده بود خیالپردازی, وانمود کردن, تعریف رویاهایی که مردم دوسش داشتن.کارش همین بود. می دیدی این جا و اون جا نشسته و از هدف های بزرگ حرف میزنه.تماشاچی ها و شنونده های بیچاره تر از خودش دورش جمع می شدند و آب از لک و لوچشون سر میکرد.زندگیش رو اینجوری میگذروند..