اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۹ مطلب در اکتبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

فندک زیپو کسی رو سیگاری نکرده ولی بارون که میباره خود داریوش هم سیاوش گوش میده..




$ بعضی شب هـا, ای کاش هیچ وقت صبح نمی شدند.
بعضی لحظـه هـا , ای کاش هیچ وقت سپری نمی شدند.

متل قو  _ 2:22  _  94/8/9

نیمه شب وقتی دارم خواب هفت شاهزاده سیکس پکِ سوار بر بنز های سیاه و سفیدرو میبینم..صدای نابهنجار Skype چشامو مثل وزغ باز میکنه.اما چیزی که باعث میشه به خودم بیام آواتارشه که رو صفحه افتاده.. وصل میکنم و گوشی رو میذارم رو پاتختی تا فقط صداشو داشته باشم. اصلا دوست ندارم با این قیافه منو ببینه.

بدون هیچ حرفی این رو پلی میکنه ...شاید اشتباه دیدمو video call نبوده اما نه..دیوار اتاق گل منگولیش پیداست.یکی نیست بهش بگه هلوُ کوفت سیاه.درد سیاه, زهر مار سیاه و هرچیز سیاه بخوره توو اون طحالت که الان سه و نیم نصفه شبه و کسی نیست به تو بگه مردم اینور کره زمین الان کپه مرگشون رو گذاشتن.وسطای آهنگ خوابم برد.میخوام تصور کنم بعد از تموم شدنش هم مثل اولش سلیقه ی ناچیزشو به کار گرفته و چیزی نگفته.اینجوری خیلی دراماتیک تره.


$ میدونه نقطه ضعف مو ..میدونه وقتی منگ خوابم چیزی نمیفهمم.میدونه نصف تصمیمای احمقانه زندگیمو موقعی که خواب آلود بودم گرفتم.میدونه there is no time called/no time heart/no time love/just a deep intense sleepiness.اما نمیدونه با این کاراش قیافه مضحکی پیدا میکنه وقتی خودش داره میگه But don't matter,it clearly doesn't tear you apart.anymore ...

$$ آدما وقتی میرن , باید برای همیشه برن.بخواه هیچ وقت توو هیچ کجای زندگیت پیداشون نشه.حتی اگه رفتن به تلخ ترین و جاکشانه ترین طریق ممکن بوده باشه.میدونم اصلا حرف خوشآیند و باب میلی نیست.اما این حقیقتی ِ که دونستنش دل شیر میخواد.برگشتن هیچ وقت شرایط رو بهتر نکرده عزیزم.

نیمه شب 94/8/7

 

مدتی نه چندان دور است که ویار هویج دارم.حداقل سه تا در روز.در واقع اول ویار شلغم کرده بودم اما از هواشناسی منطقه خبر آوردند که آلودگی هوا را به سه برابر وضع کنونی افزایش میدهم.من هم که طرفدار هوای پاک, ور ِ ویاری ذهنم را از شلغم به هویج تغییر دادم.حالا که خوب توش افتادم میبینم هویچ نه فقط از شلغم بهتر است که خرچ خرچ اش از خیار هم دلنشین تر است.اکوی حاصله در مغزم باعث می شود افکار بیهوده نکنم./افکار بیهوده: هر چیزی غیر از فکر کردن به صدای هویج/تمرکزم فقط روی چگونه بر هم مماس شدن دندان هایم است که با چه نتی قطعه های هویج را بنوازم.مخصوصا وقتی با قطعه کوتاهی از Bob acri که By defult روی ویندوز 7 نصب است ترکیب می شود یادآور یکی از سمفونی های باخ است.البته نیمی از علاقه ام به خاطر هویج پوسکن ِ سرخآبی ایست که تازه خریده ام.چنان غلفتی و تمیز پوست هویج را می کند که میخواهی شغل فعلی ات را رها کنی و به هویج پوست کنی روی آوری. موقع پوست گیری یاد مرجان می افتم که بیست میلیون زبان بسته را داده و رفته است پیکر تراشی.سرآخرم در سی و پنج سالگی پوستش شبیه پوست پیرزن مُکیده هفتاد ساله شده. اما من با این هویج ها کاری میکنم که از یک پیکر ِ چغرِ بد بدنِ کورک زده آفتاب سوخته به تازه عروسی باکره تبدیل شود.اینجور خوردنی...

فی الحال مشغول خوردن آخرین هویج ِ نارنجی ِ در پیش دستی ِ جهاز دختر اکبرم.با ریتم خرچ خرچ ِ توی دهانم روی کیبورد ضرب گرفته ام و می نویسم شما چرا هویج نمی خورید؟




صبح ها تا ساعت ده چرت میزنیم.بعد لیوان های چایمان را دست میگیریم و دور هم می نشینیم و از هر دری سخنی ... این برنامه هر روزه مان از وقتی رکودِ بازار دامان شرکت را گرفته,است.شروع کننده اکثر بحث ها آقای R است. همیشه هم با قصد و نیت قبلی موضوعی را مطرح میکند و کسی یا گروهی را به باد انتقاد میگیرد.امروز هم خانم Q را مورد هدف قرار داده بود.بعد از مقدمه چینی و کلی گیر و کش رو کرد به خانم Q و گفت شما چرا موقع نماز خوندن یا توو خیابون چادر سر میکنی اما اینجا موقع کار کنار میذاری؟من و آقای B چه فرقی با مردای دیگه داریم؟خانم Q رنگش پرید.بیچاره مونده بود چی بگه.یکم توو فکر رفت. یکم من من کرد بعد قاطعانه گفت خب من به شما اعتماد دارم. آقای R خنده اش گرفت.با همین جواب فهمید ادامه بحث بی فایدس.من هاج و واج در ادامه جواب خانم Q مونده بودم.نه برای اینکه نتونست استدلال خوبی برای چادر سر کردن یا نکردنش داشته باشه بلکه به خاطر اعتمادی که به آقای R و B داشت. دلم میخواست دستشو بگیرم و ببرمش پای سیستم آقای R بشونمش و تمام سایت ها و کلمه و عبارات پورن و مستهجنی که سرچ کرده و توو هیستوریش مونده رو نشونش بدم.یعنی حتی نمیدونه آقای B با خانمای همکار دست میده؟و صبح به صبح از کشیدن لپ کارمندای نمایندگی تهرونش غافل نمیشه؟ میخواستم همه چیزو بهش بگم و حس اعتماد رو توش بُکُشم.میخواستم نگاهش رو نه فقط به آقای R و B که به همه ی همکاراش و اصولا به محیط کار تغییر بدم.میخواستم معنی خنده های آقای R رو بهش بفهمونم و از این بی خبری درش بیارم.دلم میخواست با خودم فراریش بدم...

$ بالاخره این کارو میکنم.والله قسم که قبل رفتنم همه چیو بهش میگم.من از این تاریکی نجاتش میدم... فقط کاش مثل بره سنگین نشه.کاش مقاومت نکنه.

همان طور که در هر شهر در کنار اشخاص شریف و برجسته,اراذل و اوباش هم زندگی میکنند, در هر انسان نیز هر قدر شریف و والا باشد, جنبه های پست و عامیانه طبیعت بشری یا حتی حیوانی وجود دارد. این اراذل را نباید تحریک به قیام کرد و حتی نباید اجازه داد که از مخفی گاه خود نگاهی به بیرون افکنند زیرا هیئتی نفرت انگیز دارند.

پروکلوس

بعضی وقت ها آدمها کاری میکنند که به بدترین نسخه وجود خودت تبدیل شوی.یک زمانی عاشقانه کسی را دوست داشتم.وقت هایی که بود, رو به رویم مینشست و از زن های دیگر میگفت.میخواستم نه چشم های خودش که چشم های تک تک آن زن ها را از حدقه دربیاورم و زیر پا له کنم. بعد از مدتی آمد و گفت بیا /دوست معمولی باشیم/.آنموقع میخواستم با تمام دوست و آشناهایش جلوی چشم خودش سکس می داشتم و بعد نظرش را راجع به دوست معمولی می دانستم.

زمانی دیگر برای سر درآوردن خوی حیوانی ام از مخفیگاه شنیدن صدای پا از پلکان است.دماغ تیز میکنم و بوی غذایی که دارد مشتاقانه به سمتم می آید و تا لحظه ای دیگر قرار است یک لقمه چپ شود را حدس میزنم.کافیست غذایی باشد که دوست نداشته باشم یا قرمه سبزی بدون ماست باشد سینی غذا  بر سر هر کس که آورده خرد میشود.

سر دسته همه این اراذل و اوباش مهمان ناخوانده است.بدترین نوع بلای آسمانی.تجاوزی بیرحمانه.شکنجه با اعمال شاقه.بدبختی نه راه پس داری نه راه پیش.وقتی آیفون را برمیداری نه میخواهی اجازه دهی داخل شوند نه میتوانی کاری کنی راهی که آمده اند را بازگردند.آشفتگی خودت , خانه ات ,جوگیری خانواده ات از آمدن مهمان.وضعیت مزخرفیست که به هیچ وجه سر و سامان نمیگیرد.تلفن برای این آدمها هنوز کشف نشده.با وجود خواهش ها , تهدید ها و اعلام علنی از تنفر مهمان سرزده به دوست و آشنا و کیو کیو کی ..باز هم می آیند. باز هم خراب می شوند.دو حالت بیشتر ندارد.یا من بیشعورم یا آنها.اینبار آیفون را زدم و جلوی چشمشان بی سلام با یک بسته نان تست رفتم پایین.دفعه بعدی دیگر من نیستم.هاتوری هانزوست که میانمان قضاوت میکند.

بعد از خوابیدن یکی از چیزایی که بهم حس خوب و آرامش بخش میده آخر تبلیغات ِ دنت ِ...

اونجایی که خانومه میگه : مممم ...دنت.


از شبی کـه بـه

چشم های خـونین ِ مشکـی ات گشوده به سان شبانگاهان

نگـاه هـای نـافـذ ِ غره ات در پس ِ هـر سپیده دمان

لـب های یـاقـوتـی کهـربایی ات بـه ژرفـای ِ هـر انـار

بـوسه های شـرابی بی وقفـه ات میان ِ سقوط ِ خاک و آتش

دست های گُـر گـرفته شهـوت پـرورت تا اوج ِ دلـکش ِ حلاوت

خنده های بی محابایِ مستانه ات بر فـراز ِ کوکوی قـمری ها

درود گــفتم

با یـادشان

خشم را

درد را

رنـج را

عسرت را

حسرت را

زندگـی را

مـرگ را

دوست داشتن را

نفـرت را

هــر روز

هــر روز

آپدیت میکنم.

غــروب ِ 94/07/28

$ خودم از چیزی که سمبل کردم خنده ام گرفته اما خدا شاهده با احساس نوشتم.با احساس بخونید :دی

فرقی نمیکنه من ِ استخونی وا اومده یه جسم سبک مثل کاغذ رو پرت کنم یا هرکول ِ قهرمان.هیچ نیرویی نمیتونه اونو حرکت بده تا به هدف بخوره یا مسیری طولاتی رو طی کنه.جرم ناکافیِ کاغذ باعث میشه اون همون نزدیکی نقش زمین بشه. حکایت سخن های والا و ارزشمند بزرگانیه که تو گوش یه احمق گفته بشه.تاثیر که نداره به قول کیتز مثل این میمونه که بخوای ذغال را با صابون سفید کنی.

خروجی عمل من و هرکول با هم یکیه.کاغذ هامونم همون A4معروفه.حالا فرقی نمیکنه کاغذ رو سنگ بیفته یا رو چمن.همونطور که سرانجام من و سقراط هم یه مستطیل خاکیه و هردومونم از**مادرمون بیرون اومدیم.استناد میکنم به این ابیات خیام که میگه در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست/او را نه بدایت نه نهایت پیداست/ کس می نزند دمی در این معنی راست /کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.

خودمو گذاشتم جای کاغذه جای اون احمقه/اینو همیشه به خاطرت نگه دار که من احمقم.توام احمقی.اما متوجه تفاوتش باش./ .آره خیام جون می نوشم و ندانم از کجا آمده ام/خوش هستم که ندانم به کجا خواهم رفت.سر و ته اش, شروع و پایانش اصلا برام مهم نیست.مسیری که قراره طی کنم برام مهمه.نحوه اوج و فرودمه که دغدغه هامو شکل میده.مشکل من و سقراط و ارسطو و افلاطون که من هنوز و اونا بازه زمانی طولانی درگیرش بودن به زبون ساده امروزی میشه /یکی بیاد زندگی کردن رو به من یاد بده/ یا اگر بخوایم کمی از عجز و بدبختی که پشت این جمله است کاسته بشه و به صورت معما حل بشه میگیم / چه شکلی باید زندگی کنم؟/ دیدگاهاتون محترم اما میخواید بگید از سقراط و ارسطو و افلاطون بیشتر میدونید؟Oki. پس بیاید شروع کنیم.این اعتماد به نفس رو از کجا آوردید؟

$ من قبول کردم که یه حیوونم.اما نه میخوام میمون مقلد باشم نه مورچه زحمت کش.نه سلطان جنگل نه موش موذی.دلم میخواست اسب بودم.با نام مستعار پگاسوس.اسب ها وقتی تو طبیعت هستن یاغی و سرکش ان.وقتی هم دست ِ آدما می افتن کافی ِ جلوی چشمشون یه چیزی بذاری که فقط جاده رو ببینن.اونوقت آروم و رام شدنی ان.از داخل دقیقا نمیدونم کجا./ممکنه اون بالا بالایی ِ مغزم باشه یا پایین پایین ِسوراخ مقعدم./حس رضایت میخوام.Just little.

آدما به دو دلیل تغییر رنگ میدن.یا سلیقه شون عوض شده یا انگیزه شون. مهم اینه که کی چجوری راحت تره.کی چجوری بیشتر حال میکنه. همیشه اینو میدونستم فقط تازه باورش کردم.درسته!مهره هامو جا به جا چیده بودم ,پس مستحق باختم.

تا وقتی بچه ای از اطرافیانت یه ذهنیت ِ شسته رفته مقدس داری. شخصیتشون رو تا سر حد پرستش تحسین میکنی. اما وقتی بزرگ میشی و پنهان کاری ازت سخت میشه میکشوننت طرف خودشون و دونه دونه کثافت کاری هاشونو برات رو میکنن. خواه ناخواه وارد بازی پیچیده و کسالت بار وانمود کردنِ/چیزی نمیدونی یا موضوع مهمی نیست که بخوای راجع بهش حرف بزنی/ میشی و تو میمونی و یه دنیا پر از آشغالای تر و تمیز و شسته رفته که عاشقشونی.

تا حالا توو عمرم انقد شوکه نشده بودم... تا حال توو عمرم!فقط منتظرم یکی از یه جایی پیداش بشه و بگه باباتم که آرررررررره....مادرتم که اووووووووف.استاد های زمان خویش بودن.

وقتی مُردم روی قبرم بنویسید در یک روز پاییزی چلنج ها قورتش دادند و مُرد. از بس که انگشت گذاشت روی دست نیافتنی ترین کار ها , زمان ها , آدم ها , مکان ها ..

میدونم یه روز در راه ایده آل هایی که مدام دارن تغییر میکنن شهید میشم.میخواستم برم مونترو برای نیم ساعتم که شده جلو مجسمه اش بشینم و یه عکس بگیرم و بیام.اما خودش اومد پیشم.از توو قبر. به خاطر من! از زیر خروار خاک اومد بیرون و پیشونیمو بوسید.روی کاغذی که دستم بود امضا زد مرکوری و رفت.وقتی از خواب بیدار شدم خوشحال که نبودم کلی فحش کشش کردم که چرا تو اومدی؟چرا هریسون رو نیوردی؟تا با همون دستا موهامو نوازش کنه؟ تا دونه دونه اون انگشتاشو ماچ کنم و از شباهت پدرامون بهش بگم.تووی دنیا فقط دستای من زندگی مسکوت ِ بوکشیدن های روزانه ورق های داغ و fresh یه کتابفروشی تووی خیابون رامبلا رو انتخاب کرد. تا شبا بی دغدغه توی کنسرت های فولکولور پای نعره ها و سرپنجه های مرد گیتاریست مست کنم و تووی چرخیدنای هربار ِ زن سرنوشت های جان سوز مردم اون مرز و بوم رو به خاطر بسپرم.اما الان میخوام زندگی کولی واری تووی مُتلای درب و داغون غرب امریکا , تووی بیابونای آریزونا و یوتا تووی صحرای نوادا تووی وگاس داشته باشم. دیگه از اون American Dream خبری نیست. روزی سقف خواسته ای که برای یه ماشین داشتم دیویس شیش نوک مدادی بود./رنگش خیلی برام مهم بود/ اونموقعی که سوئیچ دیویس شیش بژ دست دوم رو بهم دادن تنها خاصیتی که باعث شد دو ماه تحملش کنم دنده اتوماتش بود.بعدم طاق زدم با طبقه پایین و گفتم رنگ بژ به درد همون بنز و آیفون میخوره.حالا میدونی انگشت اشاره بی پدرم چیو نشونه گرفته؟تویوتا دوکابینه مشکی.الان هدف زندگیم شده اون.خیلی هدف توی افقیه.خیلی الکی گرونه لامصب. هرجور حساب میکنم تا ده بیست سال دیگم بهش نمیرسم.

گاهی به دست آوردن بعضی چیزای بی اهمیت از توان آدم خارج ِ.مثلا من خیلی دلم میخواد روزمو ساعت ده صبح شروع کنم و به جای اینکه ده/یازده شب از خستگی نفسم بالا نیاد, تا دو /سه صبح بیدار باشم.مثل قدیما.آدم بعضی وقتا چه چیزای کوچیک و بی ارزشی رو نمیتونه داشته باشه..

$ با حذف لاله های نارنجی پوش از مقدماتی یورو 2016, گلبرگ های ِ نارنجی ِ جعفری هم دونه دونه داره کرک و پرشون میریزه.

 $$ CliCK

یکی از دلخوشی های زندگیم این بوده که توو معرفیم از کلیشه /در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد/ فارق بودم.این مسئله همونطور که مایه افتخار نیست مایه سرافکندگی هم نیست.فقط از این بابت خوشحال بودم که بر خلاف دوست و آشناهام هام یکسری عقاید متعصبانه کورکورانه و زورکی به خوردم داده نشده.حق انتخاب داشتم برای گزینش آیین و مسلک خودم. اما نمیدونستم قراره چیزی جاشو بگیره که صد برابر بدتر و منزجرکننده تره که حاضر باشم در لوای مذهب کارایی که دوست دارم رو بکنم اما اینجوری دست و پام بسته نباشه و اون چیزی نیست جزء آبرو و حیثیت.این اقتضای زندگی شهرستانیه که زندگیت زیر ذره بین باشه.برای همینه که من نصف زندگیمو بین تهرون و کرج تقسیم کردم.چون موندن دائم اینجا خفم میکنه. شنیدن و سر و کله زدن با افکار این مردم حالمو بهم میزنه.بر خلاف دین که ممکنه از آباء و اجداد به ارث برد و بعد ها با میل و آگاهانه تغییرش داد با وجود اینکه دین یه مقوله ثبت شده است در مورد آبرو یکسری قواعد و پیمان های نانوشته وجود داره که هیچ اختیاری برای حذف و تغییرش نیست.تووی دین تنها کافیه یکسری اعمال و آموزه هارو انجام داد.اما آبروی یه نفر به کارهایه که انجام نمیده در حقیقت یکسری قاعده که پر از /نباید/هاست. خوبی مذهب اکتسابی بودنشه اما آبرو کاملا سلبی ِ و از بدو بریده شدن ناف باید چسبید این ناموس و شرف نداشته خانوادگی رو.
عمق فاجعه رو وقتی چشیدم که یه روز بابام کشیدم کنار و بهم گفت : تو با هر شکل و قیافه و هرکی و هر جا که دوست داری میتونی بری و بیای اما/این ولی و اما ها همیشه یه huge grim پشتشونه./ توو شهری که داریم زندگی میکنیم نه!اونموقع حس دختر کدخدایی رو داشتم که از همه طرف توسط دشمنای پدرش احاطه شده و منتظر گرفتن آتو ــَن تا کدخدا رو از اعتبار بندازن.و درجواب چرای من گفت:ما داریم با این مردم زندگی میکنیم.تو میتونی توو خلوت خودت توی این چهادیواری خونه یا بیرون از این شهر هرکار که خواستی بکنی.اما توی این مرز خط کشی شده باید جوری که اکثریت میخوان رفتار کنی تا کله پات نکنن.تا موقعی که کارت پیششون گیر کرد سنگ جلو پات نندازن.تو میتونی از من و مادرت هم متنفر باشی اما مزایایی که برات داریم این اجازه رو بهت نمیده تا بروزش بدی مگر وقتی که ریشه ای ازمون بکنی.هیچوقت یه بعد قضیه که خودت باشی رو نبین.هیچوقت نذار آدمای بیرون علیه ـِت متحد بشن.پس بابا ما با مردم زندگی نمیکنیم. ما /برای/ مردم نفس می کشیم ...

$ برای همین آبروی نکبتی که بعد ها بچه های من به اسم خرافه ازش یاد خواهند کرد من هیچوقت نتونستم تووی خیابون دامن بپوشم چون اینجوری برداشت میشد که حتما اون زیر چیزی برای نشون دادن دارم.نتونستم ساز موردعلاقه مو دنبال کنم.چون مردم شهر من کلاس موسیقی رو یک محیط دربسته متشکل از یک دختر بی سر و پا و یک حرومزاده مو بلند دخترباز سیگاری و گاها معتاد تصور می کردند.البته ماهی اعتقاد داره من توو این مورد باید خفه خون بگیرم چون کاری نبوده که نکرده باشم.اما خیلی کارا بوده که من از نطفه اونارو خفه کردم و دیگه اصلا یادم نمیاد که چی بودن و چی میخواستم ...
دستِ آخر بود. یه جفت سه میخواستم تا سگ مارس شه.تنش,هیجان,تپش قلب,لرزش دست,تکون دادن پا,خاریدن دماغ,کندن جوشای پیشونی.همه جور اکتی ازش سر زد. خلاف معمول تاسهارو آروم سُر دادم.جفت سه اومد.درِ تخته رو بستم و همینطور که بهش زل زده بودم , دستمو گذاشتم رو پولا و کشیدم سمت خودم.باصدایی زیر و آهسته گفتم ببخشید.. یهو کافه چی از اون طرف پیشخون گفت: این ببخشید یعنی/ in your face mother fucker /


A : ترک یا اسپرسو ؟

B : این بار قجری لطفا.

A : پس صورتحساب رو قبلش پرداخت کنید.

Tracy Chapman عزیز

مرسی که هرموقع remember the tinman ــِت رو play میکنم با وجودی که میدونی هیچ اعتقادی به دعا ندارم برام دعا میکنی تا قلبمو پیدا کنم.اما من دیگه احتیاجی بهش ندارم.چون از یک عظیم الشانی یاد گرفتم که ماهیچه تپنده مو به دو قسمت مساوی تقسیم کنم و هر کردوم از دو قسمت رو به پنج قسمت نامساوی. اون پنج قسمت رو هم به مربع های کوچیک دو در دو.و هرکدوم از این مربع ها رو به سیخ های کباب چوبی بکشم.اینجوری برای هر robber , trickster , bandits  و اژدها های کشنده جا هست.با این Slice کردن دیگه حجم خالی سمت چپ سینم رو حس نمیکنم.هرچند گاهی سوز از یکی از سوراخ ها میزنه توو اما میتونم تا دزدیده شدنِ آخرین مربع مقاومت کنم و تا اونموقع من ِ Iceman به قطره تبدیل شدم.تمام هشت باری که توی این شش دقیقه گفتی Who stole your heart من فقط داشتم جواب این سوالت رو میدادم did you give it away?خب راستش آره و حاضرم هزار بار دیگه اون اکسیر یا معجون رو از دست تمام جاکش های زندگیم بگیرم و تا تهش رو دربیارم.امکان نداره اونو پس بگیرم چون من اونو با عشق دادم مثل هدیه ای که میدونی ممکنه سرنوشتش توو زباله دونی قاطی آشغال مرغا و تفاله چایی ها باشه اما باز با لبخند تقدیمش میکنی.

$ ادوین داره میخونه : من و تنهایی خوبم من و آدم توو آینه/من و زندگی بعد از تو داره دوباره میسازه ...بعد آهنگ بعدیش میاد تلخه .. تنهایی تلخه/ بی کسی بدترین درده/.. خیلی زیبا ریده میشه به اساس و احساس آمال و تفکر و یگانگی و تناقضات و سلامت روانی ِ آدم.

از وقتی آتلیه شونو فروختن دیگه جایی نداره.گاهی توی ماشین شاید..هرچند به نظر میاد دیگه خسته اس.دیگه سیر شده و برای این شکل رابطه ها احساس پیری میکنه.وقتی جدی  صحبت فروش اومد وسط مخالف سرسخت بود.همه کار کرد که نشه.یه روز درمونده و پریشون اما با همون غرور همیشگی زنگ زد و گفت یه کاری برام بکن. از اون روز به بعد هر چند وقتی, خیلی خیلی کم میان اینجا.هماهنگی روز و ساعت رو دقیق براشون انجام میدم تا هیچکدوم به مشکل بر نخوریم.وقتی تکست میده finished. من میام خونه میشینم رو کاناپه و حس میکنم در این معاشقه چه سهم بیرونی بزرگی دارم اما از درون چقدر فقیرم. نگاه به دور و بر میندازم و با شواهدی که به جا گذاشتن تخیل میکنم.هه.. بعدشم خندم میگیره و با خودم میگم توئه احمق مقدمات اولیه رو هم بلد نیستی.کافیه طرف صورتشو بیاره جلو و تو جغد شی رو لبهاش.و مثل یکی از angri birdها بگی / What is lips? /

$ دیگه تو این دوره زمونه /واقعی/ هم نباید ناشی بود چه برسه بخوای اداشو در بیاری.جلوی آینه تمرین کنید.شده با کاشی های حموم.حتی با مجسمه فیک سر مسیح روی میز عسلی.


مقصر خودش بود. خود مافنگی و زبون گوشتالوش با دستای خودشون حکم مرگشونو صادر کردند. باید پیش بینی میکرد ممکنه آلرژی یکی به آدمای وراج و زر زرو به عطسه و سرفه و سردرد بسنده نکنه.باید میدونست بعضیا فقط با شمشیر هاتوری هانزو آروم میشن.دارم میرم اوکیناوا...

آدمایی که در تجرد والشون گل و بلبل و درخته , همونایی ان که از نامزدی به بعد آواتارشون رو به عکس شوهراشون تغییر میدن.دیگه نگم وقتی بچه دار میشن چه اتفاقی می افته..آدمایی که مدرکشون رو قاب میگیرن میزنن سینه دیوار , همونایی ان که بعد از ازدواج, همسرشون هم لقبشون رو یدک میکشه.یه شبه میشن خانم دکتر/خانم مهندس. حالا این وسط ممکنه خونه ای هم عوض بشه و متقابلا خانم ِ خونه هم. قاب مدرک, رویِ یه دیوار دیگه جا میگیره و عنوانش هم میشه نصیب بانوی جدید .آدمایی که عکس مرده هاشونو دور تا دور خونه میچینن گفتن نداره که با اطرافیان شون چه برخوردی دارن.حالا میرسیم به آدمایی که به پایان اجاره خونه شون نزدیک میشن.. نه تنها دست به سیاه و سفیدِ در و دیوارای خونه نمیزنن که یه ماژیک هم میدن دست بچه شون و بهش میگن:خودتو خالی کن مامان جان.بکش عزیزم.گه بزن به دیوار.عن بپاش رو زمین.از آدمایی که چرتکه به دست حساب کتاب تعداد آجرای زندگی بقیه رو میکنن هم سریع میگذرم.دیگه نمیگم..هم زدن نداره. دسته آخرم آدمای رذل و متفرعنی هستن که راجع به همه چی بیانیه صادر میکنن , شعار میدن , همه چی دونن و جوری میخشون رو به دیوار میزنن که نه فقط دیوار , خونه و هر چی که توش هست همه با هم هوار میشه. خب بذار بعد از آخـری هم باشه.. آدمایی که تنهاییتو می بینن.دل خورد شده ات رو لمس میکنن , غرور جریحه دار شدتو نادیده میگیرن و با جاکشی ای محترمانه تابلوهاشونو به دیوارت میکوبن.

$ کاش هر کی که میاد موقع رفتن, میخ ِ لق ِ زنگ زده اش رو هم بِکنه و با خودش ببره.

به دسته سکسی جاتم جـز سیبیل کمونیستی , تتو , ماچ خمیردندونی , جوراب و زنجیر طلا پشم و پیل زیر بغل رو هم اضافه میکنم.حالا موندم واقعا سکسیه یا من پلشت شدم و جهت اینه که خودم دو هفته اس زیر بغلمو نزدم.

 
بی نفس دارم توو شرکت کار میکنم.تا بیام بفهمم ناهار چی خوردم گز میکنم میرم استخر.حالا که فرصت کلاس زبان رفتن ندارم شبا موقع خواب یسری Conversation گوش میدم.تا صبح سه چهار نفرن که باهم حرف زدند و تا من به خودم بیام ببینم چه خبر شده ,شارژ گوشیمو خالی کردند.بدون اینکه کلمه ای از حرفاشونو بفهمم. بین اینا وقت اضافه ای باشه به پروژه ام هم فکر میکنم و چهار خطی براش مینوسم. این پرسه مکرر ادامه داره.زندگیم افتاده رو دور تند و لحظه ای خالی کم توش پیدا میشه.تا من برم غمارو بخورم.آب منو خورده.وقتی شیرجه میزنم تو عمق , اون لحظه ای که آب از سطح گوش رد میشه ... و پوووپ. سکوت و خلا.انگار دیگه قرار نیست اون هیاهو رو دوباره تجربه کنی. به خودم میگم باید هر روز بیای. هر روز خودت رو توو آب رها کنی.بذاری آب تورو با خودش بکشه. این پایین نه فرصت فکر کردن به غصه هاست نه کسی متوجه تفاوت  اشکات با قطره های آبه.به کاشی های آبی رنگ چهارخونه مقابل نگاه میکنم و حواسم به ساعت ِ که بالاخره این چهار دقیقه و یک ثانیه ی طلسم شده رو میتونم بشکنم و رکورد اون خانم هیکل خوبه رو بزنم.اما همون مدت کوتاهی که دستم رو میگیرم به کناره ها تا نفس بگیرم تا یکم به خودم استراحت بدم..همون چند ثانیه کافیه که فکرها از چاله پشت گردنم بزنن به در و دیوارای مغزم و درست وسط پیشونیم جای بگیرن.فکره دیگه.راه خودشو پیدا میکنه.نمیشه جلوشو گرفت.مثل آب , مثل عطسه.. سگالشِ رنج آور بهت میگه : مری اون شنا بلد نبود .. کنار نشست و اجازه داد فقط خودت بری.اون تورو توو دل مدیترانه تنها گذاشت. ..نفسمو میدم بیرون استارت میزنم و میرم ... میرم که به هیچی فکر نکنم.میخوام اگر مردم تو ریه هام هوا نباشه.فقط آب..

 

$ مزیتی که سید بودن واسه من داشت این بود که از کلاس اول تا فارغ التحصیلی دانشگاه هر سال یه شکستنی بهم میدادن.ماهی میگه اگه تا دکتری ادامه بدم کم کم جهزیه ام جور میشه.

$$ نمیدونم سیدا شاخ دارن , دم دارن , چوب جادوگری دارن چجوری ان که ما به هرکی گفتیم سیدیم چشاش چهارتا شد و گفت تو یکی حتما سید خر جسته ای. :/