اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۷۴ مطلب با موضوع «Obsession» ثبت شده است

باغ نمکلان بود.بعد از مدت ها همه را به سختی دور هم جمع کرده بودند تا بار دیگر خاندان سید عظمت و اصالت خود را به تازه واردان نشان و به مهره های اسبق گوشزد کند. شب, یکدست صاف و سیاه بود.هلال ماه گوشه ای از آسمان لمیده و کمترین نوری از خود ساطع می کرد.در عوض سرتاسر باغ را چراغانی کرده بودند. انگار ناهید سپرده بود کنار هر میوه ای که به شاخه آویزان است یک چراغ صنعتی آویزان کنند. در این ضیافت و سرور میان این همه نور و صدا تنها یک نفر بود که دلش میخواست از آن جا دور باشد. آرزو می کرد کاش در خانه ی خود می بود.روی پشت بام می نشست و بدون اینکه کسی سراغش را بگیرد یا برای بریدن کیک صدایش کنند به جیغ و ویغ پرندگان همسایه گوش می سپرد. برای مدتی در منتهی ترین و تاریک ترین قسمت باغ به تماشای جشن ایستاد و رنج برد. رنج از آن جهت که از دوران کودکی مجذوب جشن و پایکوبی بود و اکنون که گمان می برد بیشتر از هر زمان دیگری به این دست سرخوشی ها نیاز دارد تا دقایقی از همه ی افکار و خیالات خود تهی باشد؛ راه خود را به آن بسته می دید از اینکه هر کس راه خود را یافته حرکاتشان را به دست ترانه سپرده و بعضی هاشان فراموش کرده اند که شمع شبستان غیر شده اند و مرزهای وقاحت را در نوردیده اند. به قول داستایوسکی /فقط اوست که هیچ نمی داند و هیچ نمی فهمد نه آدم ها را می شناسد و نه صداها را تشخیص می دهد با همه بیگانه است؛ گویی جنینی ناخواسته و افتاده/


دیر وقتیست قسمتی از مغزم که وظیفه برقراری ارتباطات را برعهده دارد,از کار افتاده.حافظه ام رو به موت است.مویز ها و کندر ها دیگر اثر سابق را ندارند.شب ها موقع خواب افکارم به زور کنار هم قطار می شوند. به سرعت پیرزنی که سعی دارد نخ در سوزن کند.هیچ کدام منسجم نیستند.هیچ ارتباطی بینشان پیدا نمی کنم.باعث می شوند گیج شوم و خواب را از چشم هایم فراری دهند..صبح ها با باسن پاره از خواب برمی خیزم.غالبا موقع صحبت, کلمات و عبارات یکنواخت و بی مایه ای به کار می برم.تپق زدن جزء لاینفک زبان وجودی ام شده است.blue blooded را چهار مرتبه تکرار کردم تا فرروشنده را متوجه منظور خود کنم.بیعانه را بیانیه تلفظ کردم و از این قبیل موارد که هر بار با لبخند پر عطوفتِ چندش آور مردمانِ سرزمینم مواجه شدم.اسم ِ پسر ِ دایی مُسی را به یاد نمی آوردم و منتظر بودم کسی صدایش بزند.وقتی به پایان کتاب/مقاله میرسم شروعش را به خاطر نمی آورم.با ملچ مولوچ بابا هنگام خوردن تعادل روحی ام را از دست می دهم. توازن زندگی ام بهم می ریزد و رفته رفته همه را کفتار میبینم و صدایشان را پارس سگ می شنوم.قطعا که این ها گواهی روشنی بر افول فعالیت ذهنی من است.آه..ما EQ پایین ها .. ما کودن های روابط اجتماعی.. ما بیش فعالان خیال پرداز..ما بیماران اسکیزوئید.. به کدامین گناه؟
$ با همه بی سر و سامانی ام /باز به دنبال پریشانی ام
  طاقت فرسودگی ام هیچ نیست / در پی ویران شدنی آنی ام
/محمد علی بهمنی/

خانه ی امید و مهرو یکی از روشن ترین, چوبی ترین و پر قاب ترین خانه های دنیاست. تنها عیب آن کج بودن تابلوهایش است. به محض پا گذاشتن در خانه با غرولند می گویم/باز که این تابلوها کجه؟/ بعد میروم پای هر تابلو و با دقت و ظرافت خاص خودم صافشان می کنم. مهرو با خنده می گوید/تو فوبیای کجی تابلو داری/ میخندم و می گویم/نه..من فقط تحمل تابلوی کج رو ندارم/

ماهی اما تحمل ریشه های بهم ریخته کنار فرش را ندارد.همیشه بی سر و صدا صافشان می کند.

$ یک سال عطر دولچی اند گابانا بزنی بعد بفهمی ااااا.. همون برند D&G خودمونه. این همه اطلاعات ناقص تاسف بار نیس؟

,Dearest

there are no accidents, everything comes full circle. Be grateful it was sooner rather than later. You'll think it harsh of me to say so, but no explanation I offer will satisfy you. Plz don't be angry, when I tell you that you seek resolutions & explanation Because you're young But you will understand this one day

and when it happens I want to imagine me there to greet you. Our lives stretched out head of us.. a perpetual sunrise. But until then, there must be no contact between us. I've much to do & you my darling even more. Plz believe that I would do anything to see you happy. So I do the only thing I can. I release you

Carol/Todd Haynes

$ خوشبختی من و تو کجاست جی کی؟ خوشبختی ما کجاست الی؟

 

 

از بچگی فکر میکردم اگر قراره اتفاق خوبی برام بیفته اون روز چهارشنبه است.چهارشنبه های مقدس..همیشه چهارشنبه ها یه جوره ظریفی ذوق مرگ بودم.مامانم همیشه برای عمل به قول هاش چهارشنبه بعداز ظهر رو بهم وعده می داد. چهارشنبه هام به طور غم انگیزی به انتظار گذشته.. و خب تا این ساعت که هفت و پنج دقیقه ی شونزدهم اسفند ماه نود و ششه هم هیچ اتفاقی نیفتاده.اصلا باید اتفاقی بیفته؟یادمه چند سال پیش ده سال آینده مو تووی یه پلن A با کلی دیتیلز زده بودم به در کمد و حتی پلن B هم داشتم.ولی تووی بیست و سه سالگی نه تنها برای سال دیگه که برای فردای خودم هم برنامه ی مدونی ندارم با این حال تا یک ساعت دیگه باید جلوی آدمی بشینم که قراره راجع به زندگی کاری و شخصیم, خلقیات و روحیاتم و آینده ی رویاییم باهاش حرف بزنم.هیچ کاریش نمیشه کرد.بعضی چیزارو هیچ کاریش نمیشه کرد.مثل بز میشه نگاه کرد و رد شد.. /همه چیز میگذره/ هیچ وقت نفهمیدم این جمه ایه با بار مثبت یا منفی..جمله ایه از یه دوست یا دشمن؟با شنیدنش اشک شوق بریزم  یا حالم گه تر بشه؟ من خدای کلنجار و ریدن به خودمم.

آخرین چهره ای که از او به یاد دارم تصویری بسته در فضایی نامتناهی.. با این که در تداعی کردن کند هستم  اما از آن تصاویری نیست که اشتباه بگیرم.برای ندیدن فقط باید از دست هایم استفاده کنم یا چشم هایم را ببندم.اما افاقه ای نمی کند.fucking imaginaton..پس تا حد ممکن چشم از آن بر نمیدارم. به خیالم این بار دیگر سفر آخر است.سفری که شاید بهتر بود زود تر از آن برمیگشتم. چیزی که در نهایت مرا به زانو درآورد علاقه ام به خود ویرانگری بود. آن همه بالا و پایین پریدن ها,عطش ها و خودنمایی ها در دوران جوانی آن جسم و روح را زودتر از آنچه باید از پا در آورد.

دیار ویرانه ها بالاخره خودش را تسلیم کرد. به سرزمینی در آغوش بوته ها,میان مرداب ها, روی علف های لخت, گام هایی کوتاه و محتاط تا در هر ده قدمی نفسی تازه کند.. دیار ویرانه ها تسلیم شد.غیر از آن ممکن نبود.من درون او بودم.او ناله می کرد.من ننالیدم.او نور را می دید.من ندیدم.صدای خر خر مرگ از او بلند می شد اما من صدایی نداشتم.اگر بمیرد چیزی جز خاکستر از او باقی نخواهد ماند. همیشه دوست داشت خود را غرق کند. نمیخواست به زیر خاک دفن شود.اما من زوال ناپذیرم.من درون او هستم و در او تنیده شدم.او به خاطر من برخواهد خواست.به خاطر من ساکت خواهد ماند. به خاطر من فکر نخواهد کرد.به خاطر من همه چیز را به فراموشی خواهد سپرد. تنها به خاطر من به شکل ناجوری ادامه خواهد داد.من هنوز درونش هستم همانند سابق.هر آنچه که تا ابد نیاز دارد را در ذهنش زنده خواهم کرد.مادر , پدر ,آب, گلدان های آسپیدیسترا و پیله آ, خیره شدن به نئون ها و شاید یک گربه.. گربه ای که دوباره دوستش بدارد, که دوباره فراموش کند.. دیار ویرانه ها با دیوار های کوتاه و مخروبه...
1396/11/22

بالاخره تووی یه مرحله متوقف شدم. نمیدونم کجای زندگیمه. نمیدونم ریشه اش چیه و کجاست.ولی میدونم اگه یه گوشه ای از این بافت نخ کش شده رو بگیرم و بکشم تا آخرش از هم میپاشه. اون جایی که نخ کش شده توی جاکشی.دقیقا تو که بودنت دیوونگیه و نبودنت حسرت.نوشتن از تو خونم رو به جوش میاره و نگفتن ازت برام پوچ و بی معنیه.یک هفته بعد از اومدنت نوشتم /مثل روز برام روشنه اونی که خاک برسر و مریض میچپه یه کنج و پسله ای و شیون و زاری میکنه منم/ حالا میگی/منت عاشقی سرم نذار.به درد چیز دیگه ای نمیخوردی/دقایق بینایی مطلق بودند اما لحظه های احساسات محض هم بودند.مراعات میکردی نادون. چی گذشت توو این چند سال؟دیگه توان مقاومت ندارم.دیگه وصله پینه جواب نمیده.در منتهای پر بودن و لبریز شدن, سبکم اونقدر سبک که مثل باد به عمق و سرعت دل گرفتگی میرم و میام.صدای پای این باد به تنم رعشه میندازه.این بافت نخ کش شده دور انداختنیه اونم گردن من.خواستم رد بشم.فرار کنم. رها بشم.بارها بوده که موفق نشدم.دلم گرفته..با صدای نفس های خودم حتی میلرزم.مملو از بارون اشک و ترسم.اما تموم شده.این گریه غم نداره.خشم داره.درد داره.زور داره.اما غم نداره.اگر حوصله ام میکشید با همه جزئیات خاله زنکی این هشت سال را می نوشتم اما چه فایده.به قول کوندرا/حالا وقت با عظمت خلاص شدن از این فاجعه ی بیهوده است.هرچه زودتر ازش خداحافظی کردن و آن را پشت سر گذاشتن../

$با این تفاسیر باید عصر یخبندان دو باشه.

 

من مانده‌ام مهجور از او

بیچـاره و رنجـور از او

گویی که نیشی دور از او

در استخـوانم مـی‌رود

 

علی رغم اینکه خیلی خانوادشو دوست داشت اما خیلی کم راجع بهشون حرف میزد .منم با اینکه مایل بودم بیشتر ازشون بدونم اما زیاد چیزی نمی پرسیدم.خواهرشو هیچ وقت ندیدم اما از روی کنجکاوی های مزخرف زنانه فهمیدم ازدواج کرده.تووی این سه چهار ماه که چندتا ویدئو چت کوتاه باهم داشتیم حتی اشاره ای هم به این موضوع نکرده.چرای نگفتن این مسئله مثل خوره به جونم افتاده.چرا نگفته؟چرا نمیگه؟یعنی من حتی لیاقت این که توو شادیش سهیم باشم رو نداشتم؟

 

$ سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا

   طـاقت نمیارم جفـا کـار از فغـانم می رود

$$ /سعدی/

 

 


تووی بحبوحه ای که همه نگران زلزله زده ها بودن همه از فیلتر شدن اپها مینالیدن همه ریخته بودن توو حیابونا و شعار میدادن همه مشغول تفسیر و تحلیل و نجات جون یه عده دیگه بودن, من تووی دوزخی که خودم برای خودم ساخته بودم گیر کرده بودم.نمی تونستم افکارمو التیام بدم. نمی تونستم به روابطم سروسامون بدم.نمی تونستم عکسامو فولدر بندی کنم.نمی تونستم اتاقمو از توو کثافت در بیارم.نمی تونستم بعد دو هفته خودمو جمع کنم.نمی تونستم ببینم و بگذرم.نمی تونستم زندگیمو نگه دارم.نمی تونستم اون زمان رو حتی بنویسمش.حالا من اینجام با موهای از ته زده شده قرمز و گردن زرافه ای که توو ذوق میزنه و دهنی که بوی شلغم میده روی ملحفه های سرتاسر سفیدم دراز کشیدم و به انگشتهای پاهای یخ زدم نگاه میکنم..مطمئنم بالاخره روزی شبی نه خیلی نزدیک نه خیلی دور, خودمو با لذت و به آرامی نه به قصد انتقام که رهایی خواهم کشت..


از طرفی من متظاهر با دلی ارشک اما لبخندی مصنوعی , در نزدیکی ات نشسته ام. از طرفی توی غافل با نگاهی کمرنگ اما صمیمی, در فاصله ای دور از من ایستاده ای که نه آزار ببینیم و نه آزار بدهیم.این راه حل ما بود. هیچوقت برخورد درست را یاد نگرفتیم و چیزی هم بین ما تغییر نخواهد کرد.

It was a long time ago$
But sometimes the pain of it
 still flares in my chest & takes my breath away
از سر بیحوصلگی یک سری موقعیت ها برای مقابله با اصطکاک تست شد.آزمایشات نشون میداد که خشک چقدر سخت حرکت میکنه.بعد مواد مختلفی بکار برده شد برای کاهش ضریب اصطکاک.البته آزمایش روی دو نفری که حضور داشتن نشون میداد که مو نداشتن خودش باعث کم شدن µ میشه.در نهایت وقتی ضریب اصطکاک به صفر میل میکنه هرجند حرکت آسون میشه اما از طرف دیگه توقف سخت میشه و بعضیا در بین راه ممکنه مقصد رو گم کنند و بی هدف تا آخر تونل موانع رو کنار بزنن.از بهترین سیر و سلوکی های تمثیلی و بالقوه ای بود که داشتم.
1396/9/9
میدونی ترس از مریضی صدبرابر بدتر از داشتن اون مریضیه.ام اس اون بیماریه که فکر میکنم ممکنه روزی بهش مبتلا بشم.البته علم اونقدر پیشرفت کرده که به این زودیا نمیمیریم.اما اگه الان ام اس میداشتم خیلی چیزا بود که مردم دیگه دربارش رو اعصابم نمیرفتن.مثلا دیگه ازت نمیپرسن هنوز سرکاری میری؟قسط وامتو چجوری میدی؟چرا نمیری یه هنری یاد بگیری؟لباسارو ببر توو بالکن پهن کن.یا بدتر از همه اینا جلوی یه مشت مهمون بگن پاشو چایی بریز یا زیردستی هارو تمیزکن و آدم از رودربایستی مجبور بشه انجام بده.تنها چیزی که میگن اینه : /Congratulations on not being dead/ تازه بهونه خوبی هم هست که همیشه دستت تو دست کسی که میخوای باشه و مثل احمقا دست توو جیبت نکنی و بگی هوا چقدر سرد شده.مخصوصا الان!الان ِ الان که یه خروار ظرف و قابلمه از دیشب و امروز ظهر توو ظرفشویی بالا و پایین میپره.شاید در اصل ترسی از ام اس گرفتن نداشته باشم.شاید فکر میکردم از ام اس میترسم و چیزی که واقعا میخوام اینه که ام اس داشته باشم.

شب های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تـو بامـداد کـنم روز محشـر است

دم دمای صبح است.خاموشی.بغض و ناراحتی در گلویمان آماسیده.نه تو کنارمان هستی و نه او هم بالینمان شده.دلمان تنگ است. ننگ بر این جوانی بی شور و بی غلیان.این شب ها میگذرند.روزها هم بدین سان..سال ها و ماه ها همه میگذرند.فصل ها هم گذرانند.بهار تابستان پاییز زمستان.. حتی ساعت ها هم می گذرند.ثانیه ها و دقیقه ها همینطور در حال گذشتن اند. هفته ها میروند و هفته های تازه تر  می آیند.. نیامده می روند.زندگی می گذرد.انسان ها؟ آنها هم رد میشوند و میروند. الا تو.. تو مانده ای و حجم سنگینی از اندوه را در ما به جا گذاشته ای.دل به قرار نداریم و سر همه به سودای توست. یک شب را نشان کن. در خلوتی ما را به دام بکش..مطربی خبر کن.ساز و دهلی به راه انداز.شرنگی مهیا کن.چند آیه ای کرسی شعر تلاوت کنیم.شاید کمی شاد شدیم.
$ سعدی
1396/5/27
... therefore &

عود است زیر دامن

یا گـل در آستینت

یا مشک در گریبان

بنمای تا چه داری


$ سعدی ِ جلب است دیگر!
$$ عکس ادامه ای داشته که به همه شرحیات و توجیحات و ابهامات پایان میداد : شامل عضوی شکوه مند با قامتی متناسب و نه غول آسا.مزین به رگ هایی برجسته نه چندش آور زلفانی پیچ خورده و نه چندان پریشان سوار بر تنی مردانه و نه پراغراق.
$$$ چرا نامجو این بیت با مسما را در آهنگ نوبهاری قید نکرد در عجبم..

به اندازه گذران این چند صباح از زندگانی انرژی تخیله نشده ای دارم که حتی ورزش هم نتونست جبرانش کنه.بیشتر از اینکه غم انگیز باشه خطرناکه. ممکنه هیچ وقت فرصت تخلیه پیش نیاد. شاید هم اینقدر دیر بشه که هیچ چیز اهمیت نداشته باشه. من به هیجان و شور با دوز بالا احتیاج دارم. پس فارغ از منافع و جبهه گیری یا طرفداری از جناحی خاص فارغ از هرگونه اندیشه ای سیاسی عمیقا دلم میخواد این حملات گسترش پیدا کنه. وارد جنگ بشیم.کشته بدیم.قحطی بیاد.پیرهن تنمونو واسه زخم مجروحا جر بدیم. آواره بشیم.کمپ بزنیم.شاید توو اون بل بشو تونستیم کنار هم بخوابیم و با جک سوارتی اشک بریزیم :

How I survived the massacre I'll never understand
I've fought the fight as strong and hard as any other man

 

 


اومدم همه چیو راست و ریس کنم.گفتم جهنم این بارم من پیشقدم میشم.تموم شه این گه بازیا. دیگه نباید بهش بگم تو چجور آدمی هستی؟باید به خودم روزی چنصدبار بار بگم تو یه مرگیت هست.
$ تنها وقت هایی به طور مبهم احساس میکنم توو این دنیای فاکامالایی هستم که حماقتی رو برای چندمین بار تکرار میکنم.
$$ به قول جمشیدِ چهرازی/بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیس/
1396/3/5

 

 

$ کی به انداره من این همه شب انتظار کشیده؟روز و شب های جوونیشو  ناامید و بی پناه با دست هایی که به هیچ جا بند نیستن و پاهایی که از راه بریده شدن منتظر بوده؟ها؟کی؟ کی تحمل این همه زبون و حقیری رو داره؟

 زیور گفت : امشب هم... نمی آیی؟
خاموش و بی جواب , گل محمد رفت.
زیور بر جا ماند.خاموش و تنها.
2:35_1396/2/1

ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را


داشتم برای رفتن به باغ آماده می شدم. توو آینه نگاه کردم.اضافه رژهای دور لبم رو با دست پاک کردم.به نظر خوب می اومدم.خوب هم بودم واقعا.. بالاخره تن دادمو موهامو هایلایت کردم.فقط برای اینکه چیز جدیدی واسه عرضه داشته باشم. به قول جی کی با اینکه چیز مالی توو صورتت نداری آدم نمیتونه چشمشو رو نمک پخش شده توو صورتت ببنده.حتی اگه اونم به نظر نیاد قوس کمرت چیزی نیست که به راحتی فراموش بشه.همین تعریفِ کلیشه ایه که بهم اعتماد به نفس میده.شیک و پیک کردم.پیراهن لختی پختی ِ کوتاهی پوشیدم. گوشواره و انگشتر نقره ای که از اینستا سفارش داده بودم رو انداختم.خوش اخلاق بودم. به سیصدو شصت و پنج روز سال فکر کردم.. به وقت هایی که مقعنه سرمه. موهام زیر مقعنه درد میگیره میگوره. نور خورشید مستقیم رو کلم فوکوس کرده. من همچنان مقعنه و مانتو مشکی تنمه.بداخلاق میشم. میخوام مثل فرفره دور خودم چرخ بزنم. مثل طاووس پرهامو باز کنم. رقصنده ماهری بشم و بهترین رقصم رو با زنده ترین آهنگ های دنیا برای بیناترین آدمها به نمایش بذارم. عرق کنم... حمام برم... سیب گاز بزنم ...آب نمک قرقره کنم.. معجون درست کنم...با خمیر ریش شیو کنم...

$ مولوی
3:34_1396/1/2

رویاهای بدی می بینم

تو رویاهام دندونام لق شدن

اما دندون های من سیم دارن

و همه شون عین یه رشته مروارید از دهنم بیرون می ریزن


$ بار ها این خوابو دیدم, با این تفاوت که همه باهم میریزن توو دهنم.میتونم خوشحال باشم که توو این قضیه تنها نیستم. این یه کابوس جهانیه که به وقوع می پیونده.




توو خونه فقط منم که روزی یه بار مسواک میزنم. فقط منم که از نخ دندون استفاده میکنم.منم که شش ماه یه بار میرم چکاب.اما دندونای منه که همیشه زرده, خرابه , دهنم بو میده.وضع به طور نابسامانی کسشره .فک کنم فقط دوتا خرگوشای جلوان که از ترس سفید موندن و آبروی داری میکنن. همه عصب کشی شده.. بتن کاری سفت کاری خیلی ام که بخوام لاکشری به قضیه نگاه کنم ده سال پیش سیم کشی کردم. چندوقت دیگه لوله فاضلابم تووش کار میذارم.فاک یو دکی.فاک با این دم و دستگاهت.آخه لامصب دو ماه پیش که اومدم دندون عقلمو بکشم دونه به دونه شو انگولک کردی ذره بینتو چسبوندی به سقم به ته حلقم هی اون آلت چکشیتو تق و توق زدی  بهشون.اون یکی که سرش تیز بود رو فرو کردی توو هر کدوم...چه غلطی واقعا میکردی؟بی پدر دندون سالم موقع خوردن تخم مرغ آپز باید لب پر بشه؟ باید نصفش بره؟ توو این سن آخه؟ خواسگار بیاد تو بهش میگی دندونی در کار نیس همش دکوره؟ تو خودت زن روکش شده میگیری؟ Fuck your Fuckin as hole

1395/12/16

جلوی پاساژ توو ماشین نشسته بودیم. بعد کلاس اومده بود دنبالم.در داشبرد رو باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.بسته سیگار رو درآوردم تووش یه نگاه انداختم و با حالت مچ گیرانه پرسیدم این دیگه چیه؟ واسه مسافراس.جا گذاشتن. خب برا چی نگه داشتی؟ چیکار کنم بندازم دور؟ هر موقع میرم کارگاه ستار سر یکیشو میدم بچه ها بکشن. بحث باز شده بود. اینکه چقد قیافه اش شبیه سیگاری هاس اما نمیکشه از کوپن های سیگاری که می خرید و آزاد میفروخت. از طعم و اصالت سیگارایی که آقای کیهانی از امریکا می اورد. در تمام مدتی که خاطراتشو مرور میکرد من یه نخ توو دستم بود و باهاش ور میرفتم. گفتم من از استایل دست گرفتنش خوشم میاد اینکه باهاش بازی بازی کنم یا اینجوری بذارم گوشه لبم و حرف بزنم. منم دوست دارم.چی؟! سیگار کشیدن  زنارو دوست دارم. اصلا سیگار واسه شماها قشنگه. دستای بلند ناخن های لاک زده.رژ پررنگ.. سیگار رو از رو لبم کشید و گفت : اُه بده من مامان اومد.. گذاشت توو جعبش و انداخت توو کیفم.
He was my real Dad
1395/11/12

میان ما و تو مـویی علاقه بود

گسستی..

 

تمام مدتی که حرف میزدیم دلشوره داشتم و عرق سردی رو تنم نشسته بود که دلیلش رو نمیدونستم.وقت قطع کردیم رفتم توالت.حالا دلیلشو میدونستم. شاش کردنم سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما نیم ساعت رو فرنگی نشسته بودم. عجب جایی ... تن ِ آدم یک جاست, روحش جایی دیگر.فکر کردم... به تو به خودم به اتفاقات بینمون..حس ِ اون پنجشنبه ی کثیف ِ دوست داشتنیِ تکرار نشدنی که هوش از سرم رفت.. حس حرفهایی  که چقدر نسبت به تن هم به وجود هم مالکیم ... حس این که تا کجا میتونیم همو بخوایم و پای هم صبر کنیم.. حس اون پنجشنبه تا ظهر بیشتر دووم نداشت.نتونستم یا نخواستم باورکنم که چه زود سرد شدم.چه راحت پشیمون شدم از پذیرفتن دوباره ات. جی کی عزیزم... همه دوست داشتنم نسبت بهت رو وصله پینه کرده بودم تا دوباره ترمیم بشن.تا دوباره همه چیو از نو بسازیم.چی کار کردی؟چرا فکر کردی هنوزم دروغات واسم شیرینه؟ چرا با پنهانکاری عطش خواستنت رو کم کردی؟ دیدی چه زود جامون با هم عوض شد؟ دیدی کسگاب بودن منم حدی داره؟ دیدی بیلی جوئل کجا به دادمون رسید وقتی میگفتی برای یه روح که از بد روزگار توو دوتا جسم جدا افتادن روراستی معنی نداره؟ تلاشت برای ماست مالی کردن ستودنی بود.

این قدر تحت تاثیر افکار و فضای پیرامونم قرار گرفته بودم که چند قطره اشک هم ریختم.شلوارمو بالا کشیدم و اومدم بیرون.

جی کی عزیزم این آخر خط عاشقانه ما بود.

 

1395/10/10_بعد از رستوران پاداش


این بدترین اتفاق تاریخ عمرمه که تازه سر باز کرده و داره رشد میکنه.داره زیاد و زیاد میشه و اگه جلوشو نگیرم میشم یه هیولا بدتر از مامانم.آره..من دارم شبیه مامانم میشم.اصلا من الان خود مامانمم.نمیدونم کی بود چی بود که این واقعیت وحشتناک رو  محکم و بیرحمانه زد توو صورتم.مراحل خیلی سریع طی شد.انکار. توو فکر رفتن  ترسیدن نا امید شدن پذیرفتن و توو این نقطه سرگردون موندن.یه ورژن جدید و به روز شده با قابلیت های بیشتر .. همه چیزایی که نمیخواستم من رو تبدیل به یه فاطی بکنه رو لیست کردم.از  ترک کدوم شروع کنم بیشتر رو کدوم کار کنم کدوما آسونتره کدوما سختتره کدوم رو میشه بیخیال شد..چیزی که جلومه یه پکیج کامل از تخمی ترین اخلاق و رفتارهای آدمیزاده.کوچیک ترین ناملایمات اعصابمو تحریک میکنه و خروجیش میشه وحشی شدن.پاچه گرفتن.ناراحت؟خیلی کم اما تا قیام قیامت میتونم غر بزنم و آیه یاس بخونم.از کاه کوه میسازم.چون همه چی جدیه. باید درست و اصولی پیش بره. بی هوا کاری کردن محض فان و خوشمزگی نداریم.یاد اون توئیت معروف میفتم که میگفت مردا هر چی سنشون بالا تر میره آروم تر و فرمانبردار تر میشن , ولی زنا بعد سی سالگی تازه هار میشن و من هنوز بیست و پنج رو رد نکرده وضعم اینه. جی کی هر بار با دیدنم میگه هی..ببین کی اومد.چیز گنده کن!از یه لکه ی کوچیک روی سرامیک میتونم بزرگ ترین داستان ترسناک دنیا رو بسازم.محق بودن در همه حال حتی وقتی منطق ردش میکنه.گوز رو به شقیقه ربط دادن. قاطی پاتی کردن همه چی و هم زدن گهی که درست کردم خوراکمه. یه جاهایی زیادی پوئن میدم و یه جاهای کوچیک مسخره کوتاه نمیام این دیگه آخری فاطی بودنه...
 اگر بفهمه امشب از چتامونم back up گرفتم قطع به یقین زنگ میزنه تیمارستان..
تو چی؟توام اینجوری فکر میکنی؟



95/9/21_قبل از رفتن برای میکرو