اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

/تقریباً/ می توانم بگویم در تمام لحظات زندگی اختیار فکر کردن هایم را به دست گرفته ام به جز وقت هایی که پنجره های بزرگ با وسعت دید زیاد مقابل ـَم قرار می گیرد.مخصوصاً اینکه پنجره ماشین باشد و مقصد هم طولانی. اصلاً نیمی از پست های طولانی اینجا زایده تفکرات ِ من در پشت ِ شیشه ی ماشینهای مختلف است./پست های پنجره ای_ماشینی!پست های پنجشی!/البته تفکراتی که جنبه تخیلی و منفی بودن ــَش به رئال و منطقی بودن می چربد و باعث می شود خودم را بیشتر بشناسم و بیشتر از خودم بترسم.گرفتن رد ِ رویاها و خاطرات ِ رخ نداده روی خط ممتد سفید ,من را به جاهایی می کشاند که نباید.به فکر های بی سر و ته ِ مسخره که جایش در همان پستوی مغز است. اما نمی دانم که چرا انقدر برای عملی شدنش دلم غنج می رود.حتی نمی شود آنها را برای کسی بر زبان آورد چرا که تو را یک روانی بالفطره خواهند نامید. نمی شود گفت که من هرموقع فیلم های پلیسی و جنایی می بینم به این فکر میکنم که پلیس ها چگونه بدون آگاهی دادن کارگردان می توانند یک قاتل را شناسایی کنند؟چرا قاتل ها انقدر احمق هستند که ردی از خود به جا بگذارند؟آیا واقعا آدم از کشتن یک نفر عذاب وژدان می گیرد؟/این در حالی ِ که من تعریف درستی از عذاب وژدان ندارم.یعنی به یاد ندارم که دچارَش شده باشم./ و مستقیم ذهن ــَم به امتحآن کردن این موضوع می رود.مثلاً به یک مغازه فکسنی خواربارفروشی بدون تجهیزات امنیتی در ته بازارچه یک شهر دور افتاده بروم و پیر مرد خواربارفروش را که با دُم ــَش گردو می شکند از اینکه توانسته نود و هشت سال دور از چشمان عزرائیل زندگی کند را بکُشم.فقط صرف ِ اینکه بفهمم آیا پلیس آنقدر توانایی دارد که قاتل را دستگیر کند؟یا من از اینکه کوشیده ام دنیای تمیزتر و هوای پاک تری را برای خود و عزیزانم به ارمغان آورم , گرفتار رنج ِ ضمیر بشوم؟/قطعاً که دیگر من این کار را نمی کنم.چون اثر انگشتی در اینجا از خود به جا گذاشته ام و در واقع اعتراف کرده ام ,هر پیر مردی که به طرز مشکوکی در هر کجای این کشور کشته شود,مسبب ــَش من هستم.ها ها ها می بینید من چقدر زرنگ ــَم!جایگزین: شاید یک پیرزن را خفه کنم!!!/

یا مثلا شش سال ِ پیش که مهرداد مُرد به این فکر می کردم که می شود من هم زندگی مستقلی مثل ِ مرجان داشته باشم؟البته بدون ِ بچه. با مردی ازدواج کنم که عاشقانه دوست ــَش دارم و بعد از چهار پنج سال زندگی و خوش گذراندن در کنار هم او بمیرد ترجیحا در تصادف که کاملا ناگهانی باشد./مریضی دنگ و فنگ ـَش زیاد است.حوصله سر بر است.آنقدر که جان میگیرد جان نمی دهد!!/و من کلی سر قبرش زار بزنم.یک سال ِ تمام سیاه پوش باشم.با کسی حرف نزنم.بعد هم با استدلال ِ خب این طور که نمی شود.زندگی جریان دارد و خود ِ او هم دوست نداشت ناراحتی ِ مرا ببیند.بعد هم با ثروت ِ قابل قبولی که برایم به جا گذاشته است جای ــَش را خالی کنم.حالا جرات داری این را به دوستت که تو را برای پسر خاله اش زیر نظر گرفته بگو.یک شب ِ بساط ِ خمره را باید برای خودت آماده کنی!

امروز مچ ِ خودم را گرفتم که داشتم به ماهی می گفتم : زندگی ایده آل یعنی به موقع ازدواج کنی , به موقع بچه دار شوی و به وقت ــَش هم طلاق بگیری و مابقی زندگیت را به لذت بردن اختصاص دهی.گفت:طلاق بگیری؟این ایده آل ِ؟!جواب ــَش را ندادم.چون یک کلمه سه حرفی سرآغاز بحث و جدل و سرکوفت و متهم شدن و ... می شد.ولی خب غیر از این هم نیست.آدم باید کار نکرده نداشته باشد.یک زمانی میگفتم یکی باشد دنیا هم نبود , نبود.الان می توانم همه را دوست داشته باشم.انگار بخواهم ذره ای از هر مرد در دنیا مال من باشد, از هر توجهی کمی اش به من باشد.اما این را هم نمی توانم انکار کنم که دلم میخواهد تمام ِ من مال ِ یک نفر باشد.هر کسی یک هیولای درون دارد.مادامی که ساکت و آرام و مهربان است این هیولا نه اینکه مرده باشد بلکه خواب است.یک خواب طولانی.اسم ـَش را بگذارید خواب زمستانی.خواب هم به معنای مرگ نیست.حتی مرگ پایان هیولا نیست ...

$ من این قدرتُ دارم که هروقت صلاح بدونم این حرفامُ پس بگیرم.

$$ حرف ِ /ژ/ رو دوست دارم.دوست دارم بگم وژدان.اصن وژدان درسته.مثل اینکه به ژله بگی جله!

اثر انگشت های شما  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال اثر انگشت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">