اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶۰ مطلب با موضوع «کاتارسیس» ثبت شده است


دو ساله باهم همکاریم و به واسطه ی mortal enemy های مشترکی که داریم چند ماهه باهم رفت و آمد دوستانه پیدا کردیم. الی ملقب به سفید برفی دختر زیبای کرد و بزرگ شده کرج, فوق العاده پر انرژی و شوخ طبع که به گفته خودش از  مادر به ارث رسیده, تا حد خفه کردن تمیز و اتو کشیده البته در نظر من وسواسی, با اراده ی فولادین برای شش صبح آرایش داشتن و به لطف بوتاکس صورتی بدون خط و خش احتمالا هیچ وقت فکر نمی کرد به خاطر کار محسن مجبور باشه سال های جوونیشو تو شهر کوچیکی بگذرونه که صمیمی ترین دوستش بشه دختری که به زور زبونشو برای حرف زدن تکون میده,عموما با قیافه ی مات و بی روحی که داره حتی به خودش زحمت ضد آفتاب زدن رو هم نمیده, همیشه با مانتو چروک و مقعنه ی کج سر کار حاضر میشه و جز برای جذب کردن مردا خط چشم نمیکشه.و اون sexy lady کسی نمیتونه باشه جز من!
دیشب جرئت و همت magical  خودمو به کار بستم و بجای شبگردی های قبلی که باهم داشتیم برای صرف شام و خواب به مامن خودم دعوتش کردم.مدتیه که داره به ترک کار از شرکت فکر میکنه و میخواد برای خودش کار و کاسبی راه بندازه/ run own business/ و منو هم به عنوان شریک توو این راه تشویق میکنه. تا حالا ازش نپرسیده بودم میخواد چیکار کنه. چون اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که من سرمایه ای ندارم. پولی که توو این سالها به دست اوردم رو خرج تیشان فیشان و وسایل خونه کردم.در ضمن من کارمو دوست دارم. و از آزادی ای که عصرها برام به ارمغان میاره نمیتونم دل بکنم.همچنین از درآمد شغل آزاد..امشب در خلال حرفاش فکر کردم که میتونم سرمایه اولیه رو از ماهی قرض بگیرم. ازش پرسیدم چه نوع کارایی مدنظرشه.گفت تا حالا بهش فکر نکردم اما خیلی کارا هست.آره خب..مثلا من دوران راهنمایی دلم میخواست گل فروشی داشته باشم اما نه.. در واقع دلم میخواست یه شوهر گل فروش داشته باشم.. دوران دبیرستان دوست داشتم کتاب فروشی داشته باشم.الانم دلم میخواد یه مزون خصوصی میداشتم و همونطور که ملاحظه میکنی هیچ کدوم درآمد چشمگیری ندارند.. به ناگه وسط آهنگ hurt جانی کش یکجور ارشمیدش وار بشکن زد و با صدای مخملیش گفت: لباس زیر!لباس زیر! اینجا یه مغازه ی full option پر از شرت و سوتین های ارزون با مایو های رنگارنگ کم داره...بیشتر از این نمیتونستم باهاش موافق باشم.روی تخت دراز کشیدیم و تا نیمه های شب کالکشن بیکینی های ویکتوریا سیکرت رو دید زدیم.به شرت های با کیفیت BNB فکر کردیم و به مایوهای مردونه ای که توی استانبول دیدیم..

$ یه کاسه آش جو پر از حبوبات سمت راست و یه فنجون دمنوش به لیمو سمت چپ..بعضی وقتا خدا جواب کارای خوبمو به این شکل میده...

احتمالا عدم ناراحتی من از مردن عزیز جون به خاطر بهم خوردن زندگی آبلوموف وارمه.زندگی ای که ثباتی کسالت بار اولویت شماره یکشه.و چه اتفاقی میفته وقتی اولویت زندگیت نابود میشه؟ خشم, عصبانیت, نفرت طبیعی ترین واکنش های آدمه. این که ناخواسته وارد جریانی شدم که از اون محدوده, آدم هاش کارها و رفتاراشون حرص میخورم, هر چند موقت و زود گذر..اما داره لحظات نابم را میکشه باعث میشه نفهمم یه ادم مرده.نفهمم خونسردی من ماهی رو آزار میده و بدتر از اون دلشو میشکنه.اشکاشو می بینم اما اونقدر خودخواه و پست فطرتم که کاری نمی کنم.شاید اگر کسی می مرد که اتصالی به من نداشت عمیقاً ناراحت می شدم و چه بسا گریه هم می کردم مثل مامان عطا,مثل عمه عالیه مثل پرویز خان..
$ /satc/   

سلانه سلانه تووی پیادرو میرفتم و توجهم به زن و مرد جلوییم بود.یک دفعه زن دستشو از دست مرد بیرون کشید و فریاد زد: خدا اگه میخواست ما از چشمای هم بفهمیم چمونه اصلا این زبون بی صاحابو بهمون نمیداد. مرد در سکوت به زن که به طرف دیگه ای خیابون رفت و سوار تاکسی شد نگاه کرد.بعد هم دستش رو درون جیب های کتش کرد و رفت.من هم رفتم.آدم های دوربرم هم گذشتند.کاسب ها مغازه هایشان را بستند.شب شد.روز شد.آدم ها ازدواج کردند.بچه دار شدند.بعضی برای بچه دارشدن به مشکل خوردند. دکتر رفتند.رحم کرایه کردند.قرص خورند. بعضی پول دکتر نداشتند..نذر کردند.دخیل بستند. بعضی ها هم طلاق گرفتند و شانسشان را بادیگری امتحان کردند.پیر شدند.اخته شدند. سرطان گرفتند. آلزایمر و پارکینسون و سیفلیس گرفتند.عده ای را سیل برد.عده ای زیر آوار ماندند و همه را قحطی کشت. جنگ دیدند.آوارگی,مرگ فرزند, مرگ پدر و مادر دیدند و دیدند و رفتند و آروزوهایشان را با خود چال کردند و در مرگ خود جاودانه شدند.
 
A: میشل تو برای چی اومدی اینجا؟
B: چون میخوام دوباره با تو بخوابم.
A: دلیل خوبی برای اومدن به اینجا نیست.
B: خیلی هم دلیل خوبیه.یعنی این که من عاشقت هستم.
A: ولی من نمیدونم که عاشقت هستم یا نه
B: کی میفهمی که عاشق من هستی یا نیستی؟
A: به زودی..
B: به زودی یعنی کی؟یک ماه یک سال؟
A: به زودی یعنی به زودی
B: زنها عادتشون اینه که کاری رو که در عرض هشت ثانیه میتونند انجام بدن رو در عرض هشت روز انجام میدن. هیچ تفاوتی بین هشت ثانیه و هشت روز قائل نیستن. راستی 8 قرن هم فرصت خوبی برای فکر کردنه.
A: نه همون هشت روز خوبه
B: زن ها همه کاراشون رو با تاخیر انجام میدن. این اعصاب منو خورد میکنه.
 /Breathless_Jean Luc Godard/
فکر میکردم این به تاخیر انداختن فقط مشکل منه.البته من میذاشتم پای صبوری.جی کی همیشه میگه..میگه تو چرا انقد یه چیزیو لفتش میدی؟چرا همش آدمو معطل میذاری؟ خب حقیقتش اینه که ما همون اول تصمیمون رو برای کاری که میخوایم بکنیم یانکنیم گرفتیم.فقط زمان میخریم شاید یه چیزی این وسط عوض شد. یه چیزی که در تهایت به ضررمون نباشه.از اونجایی که ما همیشه مظلوم و قربانی داستان هستیم و آخر کار هم برای دلداری خودمون میگیم من حقم این نبوده  و اینجور خزعبلا..صبر میکنیم تا تصمیم گیریمون به ثبات برسه که یه موقع از این ضرب العجل بودن پشیمون نشیم.در عین حال به آزمایش هم برای طرف مقابله که تحمل اون هم سنجیده بشه.شایدم همش چرت و پرت باشه.شایدم شرطی شدیم به این که در ابتدای امر نه بگیم و با اصرار قبول کنیم یا از ترس به بعدن موکول کنیم. هرچی هست که اونام این به تاخیر انداختن رو بی جواب نمیذارن و به موقع اش درمون میذارن.نه ببخشید یعنی میذارن توو کاسه مون.

Jill had been right in her appraisal of me.I was teetering on the brink of some kind of breakdown. Unable to deal with my feelings of anger,frustration,futility
They say that drowning is a painless way to go
Irrational man/Woody Allen

توو اقتصاد خرد یه مفهومی هست به اسم هزینه فرصت یا هزینه فرصت از دست رفته.منظور از هزینه صرفا هزینه های مالی نیست. به صورت پیش فرض منابع کم یابند و این رشته موظفه منابع رو به طور بهینه برای رفع حداکثر خواسته ها و نیاز های نامحدود به کار بگیره.جدا از بخش مالی و بودجه تخصیص داده شده که همیشه مشکل سازه ما با محدودیت زمان هم مواجه ایم.یعنی شما هرچه قدر هم که پولدار باشید باز محدودیت زمانی دارید. شبانه روز بیست و چهارساعته و باید تصمیم بگیرید که توو این بیست و چهار ساعت بهترین کاری که میتونید بکنید چیه؟ مثلا اگر مشغول اسکی توو کوهای آلپ هستید نمیتونید همزمان تووی هاوایی آفتاب بگیرید. یا اگر رفتن به خرید رو انتخاب میکنید نمیتونید توو این لحظه سینما هم برید.اگر پزشکی رو به عنوان رشته تحصیلی انتخاب میکنید نمیتونید وقت های مطالعه پزشکی رو به موسیقی اختصاص بدید.شما مجبورید یک  لذت/کار/ هدف رو فدای  لذت/ کار یا هدف دیگه ای بکنید.CliCK

قاعدتا خوندن رشته های اقتصاد /مدیریت/ حسابداری و ... آدمو داناتر نمیکنه ولی لامصب باعث میشه ماشین حساب ذهنت به کار بیفته و برای هر کاری شروع کنی به حساب کتاب کردن. که باعث میشه سرکوفت تمام کارایی که آدم میتونسته / میتونه انجام بده و نداده /نمیده رو به فرد بزنه. بعد آدم ناخودآگاه محتاط تر میشه و برای هر انتخابی از خودش میپرسه هزینه ی این انتخاب من چیه؟ چه چیزایی رو به واسطه ی این انتخاب از دست میدم و آیا چیزی که به دست میارم ارزشش رو داره؟

خیلی وقته که یه قشون توی مغزم باهم کلنجار میرن. یه پیش قراول هم همیشه جلوتر از بقیه داره بهم نهیب میزنه که بیخیال کارمندی و پشت میز نشینی.تمام وقتتو بذار رو زبانت.با توجه به مشاوره های دکتر صباری اونجا موفق تری. یه بار دیگه میگه برو امتحان نجات غریقیتو بده. سبحانی میگه تو زاده شدی برای توو آب بودن.من ِ فاکامالایی میدونم چی میخوام اما راه رو گم کردم.این هزینه تاوان سنگینه ایه برای من.فکر میکنم برای همه چی دیر شده و نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم.عصبی میشم وقتی اینجوری توو کار خودم میمونم.خشم رو مثل سم توو خونم حس میکنم.میدونم.. اینو میدونم که ذاتا آدم خلاق و ابداع کننده ای نیستم اما بعضی وقتا حس میکنم من توو هیچی استعداد ندارم... من قرار نیست هیچی بشم.غرق شدن یه راه بدون درد واسه رفتنه...

امروز داشتم چک حقوق اسفند بچه های تولید رو صادر میکردم.حقوق تفکیک شده کارگرا رو که میدیدم دو سال پیش خودم یادم اومد..زمان فارغ التحصلیم... از بین من و منا و زی زی و اکرم و نرگس فقط من بودم که بیکار و بی عار مونده بودم.اونا در حین تحصیل کار پیدا کرده بودند و مشغول بودن.من حتی توو پیدا کردن محل کارآموزیم هم مونده بودم.بالاخره با معرفی استاد نمیدونم چی چی/ خیلی دارم به خودم فشار میارم که فامیلی این استادی که 11 واحد باهاش داشتمو به یاد بیارم.تاریخ تولدی که براش گرفتیمو یادم هست اما اسمش یادم نیس. اینجور هیستوری کسشری دارم من./ رفتم توو کارتن پلاست که به نقاط مختلف ایران صادرات داشت.خود مدیر شرکت هم یه اختراع به اسم خودش توو اون زمینه داشت.میخوام بگم جای خیلی خفنی بود که اون زمان به خاطر رکود بازار و اینکه همه منتظر نتیجه 5+1 بودن کار شرکت هم خوابیده بود و همه یجورایی کک میپروندیم..الان که توو کار افتادم میفهمم اونجا چه ارزشی داشت و هرچی یاد گرفتم از اونجاست.بعد از اون آقای R مهربون منو به 2017 معرفی کرد.استارت اولین کار مستقل و جدیم.که فهمیدم مسئولیت یعنی چی کار یعنی چی جواب پس دادن به کارفرما یعنی چی و خیلی چیزای دیگه که باعث شد بفهمم تا الان چه فراغ بال و آسایشی داشتم.به اندازه طول بارداری تا وضع حمل بچه اونجا سیستم پیاده کردم انبار چیدم و و یه حساب کتاب منظم و شسته رفته تحویلشون دادم.زمانی که حقوق سه ماهمو طی یه چک آخر سال گرفتم نمیدونستم باید چه حسی داشت.تا یه هفته چک رو توو کشو قایم کرده بودم.حتی دلم نمیومد نگاش کنم.با اینکه با اون پول بریز و بپاش زیادی کردم اما هنوز چندرقازش ته حسابم هست و برام عجیبه که چرا تا الان تموم نشده. اگر با خرجای قبلم مقایسه کنم اون پول سه چهار ماه منو کفایت میکرد نه یکسال.الانم انقدر مونده که دوتا شام باهاش برم بیرون.
از اون کارآموزی که به پاس زحمات و از خودگذشتگی هام مبلغی به گفته خودشون ناقابل رو کف دستم گذاشتن چون به خاطر اوضاع شرکت نمیتونستن نگهم دارن تا به الان من راجع به حقوقم به کسی چیزی نگفتم.هیچ کس نمیدونه من چقدر میگیرم. بابا اینو درک میکنه اما ماهی از هر فرصتی برای از زیر زبون کشیندم استفاده میکنه. بابا فکر میکنه انقدر کمه که من روم نمیشه بگم و ماهی فکر میکنه انقدر زیاده که الان پس اندازه پر و پیمونی دارم.چون به روال قبل من هنوز پول تو جیبیمو میگیرم.به هر حال من هنوز دختر این خونم.
الان من اینجام.تووی یه شرکت واردات یسری چیز میز الکتریکی.وقتی اومدم و با واژه های گمرک و حواله دلاری و کوتاژ و دور اظهاری واردات آشنا شدم گفتم خب من تا همینجا بسمه.بقیه اش باشه واسه اون حسابدار قدرا. فکر میکردم یه قانونی کار معمولی می مونم و با چهارتا زونکن چک کردن و چهارتا رقم بالا پایین یه درامد نسبی واسه خودم جمع میکنم. اما اوضاع اینجور نبود.چشم باز کردم و دیدم توو دفتر مدیریت نشسته ام دارم راجع به تفاوت تطبیق صحبت میکنم. اونم نه صحبت دارم چک و چونه میزنم. من کوچیک ترین عضو این مجوعه ام / چه اداری و چه تولید/ و بعد از نماینده مدیریت و مدیر مالی  بیشترین حقوق خالص دریافتی رو میگیرم.بابتش واقعا خوشحالم. چون فکرشم نمیکردم انقد سریع همچین پرشی داشته باشم.اینی که الان هستمو توو سی سالگی خودم می دیدم.. من ازنگاه هم کلاسی هام که بعدن همدوره دانشگاه هم شدیم کسی بودم که امیدی به قبولیم تووی دانشگاه دولتی نبود چون اونها منو هیچوقت موقع درس خوندن ندیده بودن. امیدی به کار کردنم نبود چون گشادترین آدم توی اون جمع بودم. به هر حال هر کس روش خودش رو پی میگیره.من آدم هرجا و هر جور کارکردنی نیودم.و نمیتونم نادیده بگیرم این وضعیتو . الان به چشم اونا من آدم گرونی ام. وقتی آقای R یا سانتریفیوژ بهم زنگ میزنن و پیشنهاد کار میدن میدونن باید از چه رقمی شروع کنن. و هزار بار خوشحالم که ارشد نخوندم.
با همه اینا شب که میخوابم جای یه چیز تووی وجودم خالیه..نمیدونم چی اما یه حفره اس که پر نمیشه.. یه چی باید باشه که قطعه آخر این پازل رو بذاره و تکمیل کنه. اونوخ من بگم اینجا آخر دنیاس.من دیگه هیچی نمیخوام.شاید قسمتی از این تهی بودن یجور دلسوزی و ترحم برای کارگرا باشه. نبودن عدالت.میدونی امروز روز کارگر بود. آدمای زیادی اینجان.مرد و زنایی که خرج خانوار میدن.قسط دارن.بیماری دارن.ده سال سابقه کار دارن. با حقوق هشتصد/نهصد. بدتر از اون اینه که حقوق ماهانه ثابت ندارن.طبق کارکرد پول میگیرن و روزایی که شرکت تعطیله از بیمه شون هم کسر میشه.حالا ببین چی میمونه ازش. توو چشم اونا من چیم؟یه جزغله بچه. امروز توو جشن کارگرا به جز مهندس, فقط من از اداری ها رفتم پایین. خیلی سخت بود توو چشمشون نگاه کردن... من یه آدم متوسط ام با آرزوهای بزرگ که میدونم به خیلیهاش نمیرسم و باعث میشه  غمگین باشم.حالا فک کن آدم پایین تری بودم با همون آرزوهای بزرگ چه فاجعه ای می شد ..؟

$ ننمویی مارو بزرگوار

میگن فرق بین انسان با حیوان تووی عقل و غریزه است. اما اگه منصفانه و با دقت به این قضیه بنگریم, می بینیم خیلی جاها انسان از غریزه اش استفاده میکنه تا عقلش. در حالیکه که عقل بهش میگه فلان کارو نکن اون تابع غریزه عمل میکنه.
مثلا  هیچوقت عقل به زنی نمیگه این بچه ی تن لش ِ مفلوکی که مایه عذابت هست رو دوست داشته باش. یا مثلا وقتی وارد ِ عشقی یه طرفه میشین و  طرف به هر نحوی از بودن با شما سر باز میزنه عقلتون میگه / جلو نرو.برات خوب نیست. پشیمون میشی و.../ اما شما طبق غریزه میرین سمتش.یا طرف زن و بچه داره.میدونی که با این نخ دادنات یه زندگی متلاشی میشه. عقل میگه /هووشَ.بزن بغل این همه آدم آزاد و تنها توو کوچه و خیابون ریخته/ اما شما جذب چیزی میشی که غریزه میگه برو سمتش.
پس تفکر یه توانایی متفاوت نیست.همش غریزه است و لاغیر.هممون یسری چیزا داریم یسری چیزا نه. مثلا تو میتونی مثل پرنده های مهاجر جهت یابی کنی؟

/زندگی توو این دنیا وحشتناکه و وحشتناکتر از اون درست کردن یکی دیگه اس و اینکه خیال کنبم اون خوشبخت تر از ما میشه/ این دیالوگ مقدس Wild Strawberries به گوش همه خورده حتی اگر فیلم رو ندیده باشن. یسری موافق این جمه ان یسری مخالف.هرکی ام از هر جنبه ای به این قضیه نگاه کنه دلایل خودش رو برای اثبات داره که در عین حال اشتباه نیست,مهمم نیست. اما مهم تر از اون صحنه ایه که اوالد و ماریان مجدد سوار ماشین میشن. اوالد در مقابل خواهش ماریان برای بخشیدنش و اینکه کار درستی نکرده برای اصرار به نگه داشتن بچه میگه : درست و نادرستی وجود نداره.اعمال زاییده احتیاجه. اینو هر بچه مدرسه ای میدونه ماریان می پرسه احتیاج ما چیه؟ اوالد میگه تو احتیاج به زنده موندن داری.. زندگی کنی.. زندگی رو حس کنی و نشون بدی که زنده هستی. ماریان :خودت چی؟ من محتاج مرگ هستم. مرگ مطلق و کامل..

قبل از هر عمل یا واکنشی ..قبل از هر خلق و انکاری باید به این سوال اساسی جواب صریحی داده بشه که آیا این زندگی ارزشش رو داره ؟ ارزش داره ما خودمون رو به خاطرش توو درد سر بندازیم؟ بقیه سوالا مثل از کجا اومدیم و به کجا میریم ... تفسیر و تحلیل جهان مادی و معنوی نیمکره راست و چپ مغز و لاب لاب لاب سوالای دست دوم و بعدی هستن که باید مطرح بشن.اول باید به چرای سوال اول جواب داده بشه :خودکشی..

گاهی برای دانستن آنچه میدانیم نیاز به آزمون داریم, همچون گزش یک زنبور .که کمترین کاربردش دوری از نسیان است.نسیان! زهری که تلخی اش هم کشنده است. کشنده تر از هر گزشی که روزی بتوانیم به یاد آریم.

 به خودم قول داده بودم اگر یه زمانی بچه دار شدم فقط بشنومش.مثل کاری که واسه بقیه میکنم. اگر نتونستم درکش کنم, حداقل مسخره اش هم نمی کنم.بوشوک کیس خوبی واسه تمرین بود که بفهمم من تحمل یه دهه بالاتر از خودم رو هم ندارم چه برسه به نسل های بعدی که تنها راه برای درکشون قطعا کشتنشونه.

درس امروز به بوشوک / کادوی شب تولدش/ وقتی بهش گفتم : انقدر خودخواه نباش. آخرین بارت باشه با مامان اینجوری حرف میزنی!و در جوابم شنیدم هاها! تا حالا خودتو موقع حرف زدن با مامان دیدی وقتی غر زدناش شروع میشه؟ /اگه من ریدم سعی کن تو نرینی.اینکه تو بخوای منو تکرار کنی افتخار نداره.تو خودت ریدی پس منم باید برینم سخیف ترین دفاعیه که میتونی از خودت بکنی./

/ اِعمال قدرت در تمام سطوح به شیوه ای یکسان است.قدرت از بالا تا پایین.در تصمیم گیری های فراگیرش همچون مداخله های بسیار ظریف اش به شیوه ای یک شکل و یک پارچه عمل می کند,حال ابزار یا نهادهایی که برآن تکیه می کند هر چه باشند, قدرت مطابق چرخ دنده های ساده و به طور بی پایان بازتولید شده ی قانون و ممنوعیت و سانسور عمل میکند:از دولت تا خانواده , از شاه تا پدر, از دادگاه تا خرده جریمه های نقدی روزمره,از مراجع استیلای اجتماعی تا ساختار های سازنده ی خود سوژه , شکل عمومی قدرت را می توان یافت.(البته در مقیاس هایی صرفا متفاوت) و این شکل عمومی قدرت , قانون است.به همراه بازی مشروع و نامشروع, تخطی و مجازات. این که به قدرت شکل ِ پادشاهی داده می شود که / حق / را صورت بندی می کند.شکل پدری که ممنوع می کند.شکل سانسوری که به سکوت وا میدارد. یا شکل استادی که قانون را می گوید.در هر حال نمای کلی قدرت در شکلی حقوقی ارائه می شود و اثرهایش اطاعت تعریف می شود. در برابر قدرتی که قانون است سوژه ای که به مثابه سوژه (که مقید است) ساخته می شود. کسی است که اطاعت می کند.شکل عمومی اطاعت نزد کسی که مقید است یعنی تبعه در برابر پادشاه, شهروند در برابر دولت, کودک در برابر والدین, مرید در برابر استاد, مطابق است با یک پارچگی صوری قدرت در سرتاسر این مراجع.قدرت قانون گذار از یک سو, سوژه ی مطیع از سوی دیگر.

منطق ِ قدرت , منطق ِ پارادوکسیکال قانونی است که به مثابه حکم عدم وجود, عدم ظهور و سکوت بیان می شود.نباید از آنچه ممنوع است سخن گفت تا آن حد که در واقعیت باطل شود.آنچه ناموجود است حق هیچ ظهوری ندارد.و آنچه باید در موردش سکوت کرد همچون چیزی که به تمامی ممنوع است از واقعیت طرد می شود./

میشل فوکو_اراده به دانستن

یه شب یه مردِ سبزه سیبیلوئه لاغر مردنی بهم گفت هر چیزی هر موضوعی که  فکر کردی خلاف عقل و منطقته و به زود داره بهت تحمیل میشه رو قبول نکن.در نهایت احترام و آرامش ردش کن.کاری که من نتونستم بکنم.. بابا نگفته بودی  که در مسند قدرت میتونی آزار دهنده باشی.. حالیت هست رنجی که خودت کشیدی رو داری به بقیه هم میدی؟ تو قهرمان خانواده بودی نه ابر قدرت. تحت لوای قانون و منافع خانواده با تکنیکای سیاه بازی داری همه اون آموزه های/ آزادی بدون قانون, قدرت بدون شاه/رو به باد هوا میدی.نگو من پدرمو حق دارم.اون مادرو گناه داره.حداقل این جدال ِ تن به تن با تو منصفانه نیست.کاری میکنی که جیغ بزنم درو محکم بکوبم و توو دلم برات آرزوی مرگ کنم.کمی به خودت بیا مرد!

$ شنبه های تعطیل ...فقط به یاد آدم میاره زندگی هنوز قشنگیاشو از دست نداده.


کانال ژوان یا آلزایمر از قول صادق ساده نوشته بود :/کیفیت بعضی از رابطه ها در حدیه که بعد از اتمامشون حتی روتون نمیشه ازش حرفی بزنید.آدمای موفق کسای هستن که این نوع رابطه هارو شروع نمیکنن./

جمله ی نقل شده در ظاهر منطقیه ولی از روی احساسات گفته شده.رابطه ای که شروع میشه و ازش حرف نمیزنیم.رابطه ای که به میانه میرسه و قایمکی ادامش میدیم رابطه ای که ته میکشه و پشیمونیم از داشتن اون رابطه دقیقا همون رابطه ایه که بیشترین لذت رو ازش بردیم و بهترین روزامونو باهاش ساختیم.مگر غیر اینه که توو گوشمون کردن هرچی که ملاهی آنی برامون داشته باشه شرم آوره و مایه ی بی آبرویی؟مگه نه اینکه ما سعی کردیم این خوشی و اشتباه ِ عمدی رو از بقیه پنهونش کنیم؟ ما روی ِ حرف زدن راجع به اعمالمون رو نداریم چون اجازه گفتنش رو نداریم.چون میدونیم حکم پیش از محاکمه است.نتیجه معلومه.ماییم که مورد مواخذه قرار میگیریم.انگشت اتهام میاد سمت ما. اگرم حس پوچی از اون رابطه هست برای اینه که وقتی به آخر خط  میرسیم تازه یادمون میفته از همون اول میدونستیم قرار نیست اتفاق باشکوهی بیفته.مگه میشه ندونیم داریم چه غلطی می کنیم؟ما میدونستیم قراره یه جا تموم بشه اما وسط کار اونقدر غرق در لذت شدیم که فراموش کردیم یا ادامه منوط به انتظار معجزه بوده.پس این مشکل ماست که لحظه های آخر رو برای خودمون زهر مار میکنیم نه اونچه که بر ما گذشته.این همه عذاب وجدان و نگرانی برای چیزایی که اهمیت ندارن و التیام بخشن؟آدمای موفق کسایی ان که شروع نمیکنن؟ مسخره است.مثل این میمونه که از ترس دل به دریا نزنی و با غرور بگی من موفق شدم غرق نشم!نه..موفق کسیه که اصل اول رو فراموش نکنه.


مرگ هم باید مثل قضای حاجت خیلی خصوصی اتفاق بیفته...توی خلوت آدمی با خودش..آدم وقتی حس میکنه به روزها و ساعات پایانی زندگیش نزدیک میشه باید بره .. اونقدر بره بره بره...کیومتر ها دور بشه تا حس کنه دیگه وقتشه..دیگه نای رفتن نداره..دیگه پاهاش یاری نمیکنه.اونجاست که باید بایسته و اگه کمی گستاخه با صدای بلند اعلام آمادگی کنه یا خودشو تسلیم مرگ کنه.تنهای تنهای تنها. بی هیچ سرخر ِ غصه دار و شیون زاری کنی.اینجوری مردن شاید غریب به نظر برسه اما شیرینه.

عقاید توو ذهن آدما شکل میگیرن.وجود خارجی ندارن.اونا نه شخصیت دارن نه احساسات.بنابراین نه میشه بهشون احترام گذاشت نه توهین کرد.ولی آدما.. هم شخصیت دارن هم احساسات.به اونا میشه علی رغم عقایدشون احترام گذاشت و میشه به خاطر عقایدشون بهشون توهین کرد.پس با عبارتی احترام آمیز که نظر واقعی پشتش پنهان شده خودتون رو مضحکه قرار ندید.طرف مقابلتون رو بکوبید.به لجن به کشید.مسخره کنید.فحش ندید.اهانت کنید و لذت ببرید.

خسته ام.. به اندازه ی کوه کندن فرهاد خسته ام...خسته شدم از جدا کردن فاکتور های رسمی و غیر رسمی..خسته شدم از بس دنبال حواله دویدم. خسته ام از بی نظمی و گندکاری..خسته ام از گه گیجه بازی های کربلایی..خسته ام از رد کردن لیست بیمه هایی که اسم من تووش نیس..خسته شدم از شیر مالیدن سر بقیه که چقدر از کارم راضی ام... خسته ام از بایگانی امدادویژه های دریافت شده..از کل سیستم کسب و کار و مجموعه نکبتی و بی درو پیکر ایران خوردو..خسته ام از این همه خستگی..میخوام بزنم بیرون.دو ماه پیش کدرخواست استعفامو دادم یاد اولین برخوردم با 2017 افتادم.پونزده آذر نود و چهار با خودم گفتم مری... بارتو بستی..این همون شتریه که میگن یه بار در خونه آدم میخوابه.کار خوب تووی یه جای خوب..بچسب بهش که چند روز دیگه میشه راحت جوون.اما چی شد..؟همش ادا و اطوار...همش دک و پز...همش کاغذ بازی.. خودمو به آب و آتیش زدم که خسته نشم..خیلی وقتا از خودم شور و اشتیاق نشون دادم.عطش واقعی به یادگیری..هر روز که میگذشت میگفتم فردا همه چی درست میشه هفته دیگه.. ماه ِ بعد... امیدوار بودم.رفتم جلو کلی هم پیشرفت کردم اما تهش یکی دستیُ کشید. وایسادم!

آدما در مواجه با زندگی دوتا انتخاب دارن : یا باهاش دست و پنجه نرم میکنند و تاوان شکست و پیروزی رو به جون میخرن یا تا لحظه مرگ انگل بودن رو بر میگزینند و بهش میچسبند.فکر میکنم روحیه ی من با انتخاب دوم سازگارتره...
 

قریب صداش میکنیم اما وقتی زندگیشو تعریف کرد برازنده کلمه قریب با غین بود.این زن خود ِ خودِ  مفهوم اصیل  کلمه غریبِ. توی پونزده سالگی صورتش سوخته.نامزد اولش تووی تصادف مرده.خانواده ی شوهرش بعد از ازدواج سنگ انداختن جلو پاشون تا متارکه کنن.مادر, برای مخارج عروسی پسرا و جهیزیه خواهر بزرگ سنگ تموم گذاشته اما حتی کادوی عروسی قریب رو بعد از مراسم پاتختی پس گرفته.حاملگی اولش ناکام مونده.تووی تصادف سه تا از مهره های گردنش شکسته.ماشینش سه بار موتور سوزونده.به خاطر الواطی مادرش, خواهر/ برادراش رو بزرگ کرده.و یکی از همین برادرا چند روز پیش زده توو گوشش برای اینکه بهش گفته چک شوهرشو /سوای اون چهل برگ چکی که خرجشون کرده /پاس کنه تا بتونه وام بگیره.بعد از ده سال انبارداری توو کارخونه چینی وقتی داشته کمی سرپا میشده به خاطر تغییر مدیریت اخراج میشه.الانم که توو انبار گیر کربلایی افتاده و با هر داد و بیدادش بغض میکنه.خب منطقی و طبیعیه که این آدم میگرن عصبی داشته باشه. افسردگی بگیره و تحت نظر دکتر باشه.اینا فقط بخشی از سرگذشتشه که توو ماشین موقع رفت و برگشت از شرکت برام تعریف کرده.

میفهمم دردشو/تنهاییشو/طرد شدنشو.اما چی میتونم بهش بگم؟اصلا چی دارم بهش بگم؟ته دردامم که بهش بگم با یکی از بدبختی های اون قابل مقایسه نیس.مثلا بگم چون ماهی اون روز برام غذا نپخته بودو من تا شب گشنه موندم تا یه هفته ظرف نشستم؟یا بابام صبح بلند نمیشه برام نون تازه بگیره من غر میزنم؟یا چون پولم نمیرسه یه تومن پول پیراهن بدم غصه میخورم؟یا چطوره بگم شنیدی دنی آلوز رفته یوونتوس؟؟من از شدت شنیدن این خبر اونقدر حرص خوردم که فقط دم کره لیمو نعنا تونست آرومم کنه؟یا این چندماه که اومدم سرکار فک میکنم از کلی کار کرده و نکرده عقب افتادم؟ مثل بز نگاهش میکنم و لبخند میزنم و میگم چه میشه کرد؟اتفاقای زندگی ان حالا مال شما یکم شور شده.با خودش چی فکر میکنه از این حرف من؟جز اینکه تایید کردم نافشو با بدبختی بریدن؟بلد نیستم بهش بفهمونم آدم خوبی رو برای درددل کردن انتخاب نکرده.منی که سرتاپا به قول ماهی مجسمه سنگم و فقط میتونم این زن درآستانه سی سالگی رو نگاه کنم و بگم خوبه که حداقل زندگی تو یه هیجانی داشته..

$ همکلام شدن باهاش همونقدر سخت و دردناکه که تماشا کردن گریه ماهی پای ماه عسل علیخانی.

ظهر تمام دیوانگی ها , گریه ها و مویرگهای پاره شده دیشب را به حمام بردم و شستم و عصر را باهم گذراندیم. همه کار کردم تا راضی و خوشحال باشد.برایش آهنگ Going to California ی Led zeppelin رو که عاشقشه گذاشتم.زیر بازی روشن و خاموش شدن چراغ ها و رسیدن تاریکی شب , پی در پی انگشت هایم را بوسید.تا جایی که قفسه سینه اش یاری کرد نفس های عمیق کشید تا بوی تنم فراموشش نشود.. غدد اشکی اش امان سیر دیدن نداد. تسلیم را در چشم هایش دیدم. میدانم او هم انعکاسش را در چشم هایم دید و اینگونه بود که روی نیمکت, کنار تیر چراغ برق نیمه سوزی با تماشای سراب امید برای مدت نامحدودی خداحافظی کردیم و این قصه تصویر ازلی و ابدی یک پایان و محبت مادرانه است در یک ذهن خیال پرداز شفاف.

$ بعضی مردا خیلی طفلی ان.خیلی درد میکشن.خیلی بدبختن..فقط مهربونی ِ بی منت و صادقانه یک زن میتونه کمکشون کنه.




آمدند , خوردند , خوابیدند, ریخت و پاش کردند ,بردند , رفتند, نوش جانشان.مرا با تلی از کثافت تنها گذاشتند,فدای سرشان.قرار بعدی را باز همینجا گذاشتند , قدمشان سر چشم.موجبات مسرت را فراهم کردند و دقایقی لبخند به لبانم آوردند چشم کف پایشان.تحمل اینها برای سگی همچون من تنها یک دلیل دارد آن هم آشنا کردنم با..... جورجیاست.آره این اسم خیلی بهش میاد.جورجیا...جورجیا؟جورج؟جورجی؟هاهاها.حالا که عطا نیست جایگزین مناسبی به نظر میاد.خوشحالم که علی رغم همه تذکرهای من برای نیاوردن احدی غریبه جورجیا را آوردند.برای این روزها که حال روحیم به شدت تخمی است و کم مانده بروم بغل دست پسربچه ی سر چهارراه که وزن میکند بنشینم و سفره دلم را برایش باز کنم,جورجیا دلداری دهنده خوبیست.یعنی به نظر که اینطور می آید.گفت صفرکیلومترم.وقت دارم برای بزرگ شدن.آدمها در چهل سالگی راهی که رفتند را برمیگردند یا از نو شروع میکنند بعد تو برای شش ماه زانوی غم بغل کرده ای؟با تکان های این شکلی بهم نریز.تهدیدای زندگیست که از تو آدم ِ واقعی میسازد. شعاریست اما باشد! بهش فکر میکنم... هنوز هم دارم فکر میکنم.وسط فرشی پر از آشغال و تلی از ظرفای کثیف و صندلی های دمر شده دراز کشیدم و فکر میکنم...من نیازی به استرس ندارم.فی الواقع جای خالی براش ندارم.زندگی بدون به دوش کشیدن اون بار اضافی هم تا حد کافی سخت هست...

بعضی آدما با رفتار یا لحن حرف زدنشون کار ِ مرفین رو میکنن.وقتی توو آشوب ِخوددرگیری داری دست و پا میزنی,وقتایی که منتظر لمس انگشت ِ اشاره ی کسی هستی تا از هستی ساقط بشی کسایی مثل آقای R با از در واردشدنشون, با لبخندهای دلگرم کننده شون, با گفتن ِ سرسرانه ی /ثبت بزن بره/ جوری آرومت میکنن که وقتی به خودت میای از پریشونی ِ چند دقیقه قبلت خجل میشی و میگی چه مسائل پیش پا افتاده ای خواب رو از چشمات گرفته بود؟ چه ساده و بیهوده بهم ریخته بودی؟ و چه کشکی کشکی داشتی کارتو از دست میدادی.مسلما نگرانی و نومیدی های قبل هنوز پابرجاست اما نه دیگه از جنس بغض و شب بیداری..

ممنون آقای مورفین برای این دوشنبه هایی که کنارمی, برای این مسکن قوی بودنت..مرسی که هوامو داشتی و پشتم واسادی.البته سیخونکایی که ناگهانی به پهلوم وارد میکنیُ ندید نمیگیرم و یه جایی خدمتت میرسم.لذت تماشای غیض کردن و چهره برافروخته 2017 برای ساعتها پچ پچ و قهقه سر دادنمون می ارزه به تحمل این عمل ِ عصبی کننده.حالا بهش بگن استفاده ابزاری.من و تو راضی گور پدر آدم ناراضی.مرسی مورفین جآن..مرسی.
95/2/27


$از برون, بر ظاهرش نقش و نگـار

  وز درون, اندیشـه هـایش زارِ زار


$ مولوی


When you don't know what to say , Don't say anything

..It's better
 

از نتایج کشفیات این ماه های اخیر این طور بر میاد که بین کار و زندگی باید یه کدوم رو انتخاب کرد.صرف نظر از هر نوع نیاز مادی و معنوی که میتونه علت باشه تنها بحثه علاقه وسطه.صرفا علاقه به معلول.هر گزینه ای که منتخب واقع بشه گزینه ی دیگر رو در خودش حل میکنه و از بین میبره.برخلاف متخصصان امر که بر این عقیده اند میتواند مکمل باشند بنده در وسط این گرداب دست و پا میزنم و میفرمایم نمیشود.همین که فارق از خستگی های ذهن و نداشتن وقت برای فکر کردن چند خطی اینجا می نویسم یعنی با زحمت مصرّم تعادل ِ نسبی ای که نه سیخ بسوزه نه کباب بین هردو برقرار کنم.

$ من می روم و دنیا می ماند
نه او مـرآ, نه مـن او را
با این لجی که آسمانش با من داشت:
هرجـا آبی, همه جـا آبی
/یدالله رویایی/



باید از همه چی دوری کرد.هرچی که باعث عادت بشه.هرچی که وابستگی بیاره.عادتهای خوب هم بعد از مدتی مثل غده سرطانی خودشونو نشون میدن.باید از آدما دوری کرد, اونا مارو از خودمون دور می کنن.باید تکنولوژی رو از خودمون دور کنیم,اونا مغز مارو بسته نگه میدارند.باید از فکر کردن دوری کرد چون مارو جایی میبره که یه شبه موهامون رنگ دندونامون میشه.حتی از اعتدال هم باید گریزون بود.زندگی با بی عدالتیه که هیجان داره.اگر همه به اونچه که استحقاقشو دارن برسند  دیگه عدالت معنی نداره.قبول زندگی با پستی و بلندی های بی منطق و مزخرفش یعنی انتقام گرفتن ناشدنی رو ممکن ساختن.بی عدالتی تبلور این انتقام ناشدنیه.حتی نادر ابراهیمی هم گفت کله تونو از توو کتابا دربیارید.رویایی که اون توو میسازن گمراه کننده ترین نوع زندگیه.شوپنهاور هم تصدیق میکنه تخیل رو باید مهار کرد که کاخهای موهوم ساخته نشه چرا که بهای گزافی داره. باید از ساده ترین حرف ها,ریزترین موجودات,کوچک ترین کارها, بی اهمیت ترین اتفاقات گذشت.باید فاصله مونو حتی با صندلی ای که روش نشستیم حفظ کنیم.باید از نیاز پرهیز کرد.باید از اشک ها و لبخندها دوری جست.باید از هر چیزی اجتناب کرد.از هر چیز ریز و درشتی. تسلیم شدن در مقابل زندگی یعنی میدون رو خالی کردن.اما من با بی اعتنایی ثابت میکنم که جنگیدن تنها راه انتقام نیست.

یه ضرب المثل هست که میگه :

/ به مار بیشتر از یهودی و به یهودی بیشتر از یونانی اعتماد کن,اما به ارمنی هیچوقت اعتماد نکن/

بنا به تجربیات اخیر با اسکی رفتن از فرم ضرب المثل میتونم بگم :

به عقرب بیشتر از چشم های عسلی و به چشم های عسلی بیشتر از چشم های سبز اعتماد کن,اما به یک جفت چشم آبی هیچوقت اعتماد نکن.

 

 

با دست پس زدن با پا پس کشیدن از من یه گاگولِ متعفن ساخته.همون یه ذره پس زدنم از ترس ِ رسوایی ِ دروغیه که گفتم.هیچوقت دروغ نگید.هیچوقت! تَکرار میکنم. هیچوقت!حتی به اندازه یه پشه مردنی.خالی بستن, قپی در کردن, چسی ناشتا اومدن و بلوف زدن همش یکیه.دروغ مثل جوهر میمونه یه لکه ریز و کوچیکش هم کافیه تا لباس ِ آدم رو به گند بکشه.برملا شدنشم مثل دندون درد میمونه با یه حمله گازنبری یهو مچتو میگیره و از هستی ساقطت میکنه.کور شم اگر دروغ بگم.هیچوقت دروغ نگید.منو ببینید.اگه واقعا آدم باشید درس عبرت میگیرید.