اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۴ مطلب در آوریل ۲۰۱۶ ثبت شده است

سوال اساسی این است که تا کجا میشود به استناد اضطرار, اظهارات خلاف واقع را توجیه کرد و تا کجا قرار است تحت سیطره علم روانشناسی اشتباهاتِ سوء آدمی با عنوانین گمراه کننده ی / کوتاهی والدین در تربیت/ و یا /عوامل محیطی و وراثتی/ معرفی شود؟ از کجا به بعد قرار است فردیت جانب مسئولیت را برعهده گیرد؟معیار چیست؟خط کش ها را چه کسی یا کسانی تعیین می کنند؟

حال چند گام به جلو می رویم  :چگونه میتوان فرهنگی را که از هم دریده شده را دوباره بخیه زد و به هم وصله کرد؟

.

.

.

/مسلما طولانی تر از زمانی که یک فرهنگ از هم می درد/

$ بر لبهای ما ابدیتی خفته است

بزرگتر از فضایی که در برابر نگاهمان خالی است..

/یدالله رویایی/

not slow kissing

When you don't know what to say , Don't say anything

..It's better
 

انعطاف پذیری من تووی پذیرش مسائل بینظیره.کافیه بیست و چهارساعت بگذره تا من خو گرفته باشم.من به بغرنج ترین مسائل بشری مثل خیانت,مثل کشتار دست جمعی,تنهایی و لاب لاب.. عادت کردم.اما بعد از گذشت پنج سال هنوز به عینک کوفتیم عادت نکردم.هنوزم برام نقطه ضعف محسوب میشه.وقتی لقب عینکی رو می شنوم از فرط حرص و جنون میخوام صاعقه بزنه من و عینک رو از وسط نصف کنه.همه زیبایی آدم به خاطر این آشغال نابود میشه.همه بدون عینک خوشگل ترن و همه اونایی که دوتا گردالی ذره بینی روی صورتشون میذارن زشتن.میتونم یه مقاله از حس نفرتم به این شی کاربردی که نبودش با کوری هیچ فرقی نداره بنویسم.

میدونی .. یه هفته است دارم تلقین میکنم که شماره چشمم بالاتر نرفته و فقط کمی خستگی ناشی از کاره که فاصله زیاد رو بیشتر از قبل تار میبینم.

شت

شت

شت

95/2/8


ساعت 5 و 45 دقیقه به وقت محلی است.در همین لحظه در نقطه ای از دنیا مردی که برای امرار معاش خانواده بالاجبار اضافه کاری مانده و برای رفع گرسنگی درحال باز کردن قوطی کنسرو است,انگشتش با قوطی مماس پیدا میکند.درست در لحظه ای که اولین قطره خون بر دستان مرد ظاهر میشود,در جایی دیگر پیرزنی سبد پلاستیکی خرید خود را به زحمت روی زمین میکشاند و نگاه ملتمس آمیزش به چشم های عابران است تا به کمکش بشتابند.درست در لحظه ای که پیرزن سبد را روی زمین میگذارد تا نفسی تازه کند, درگوشه ای دیگر پیرمردی هشتاد و سه ساله در حالی که روزهاست در رختخوابش دراز کشیده ناگهان زیر گریه میزند چون ساعتهاست که نمیتواند اسم همسرش را به یاد بیاورد.درست در لحظه ای که اولین قطرات اشک بر گونه پیرمرد سر میخورد, در مکانی دیگر متخصصان تیم فراری تلاش میکنند تا اتومبیل را بر فراز اقیانوس اطلس که به دور از هرگونه گرد و غباریست قرار داده و رنگ جیگری سال را بر رویش بپاشند.درست در لحظه ای که رنگ کار  اولین افشانه های رنگ را بر سطح صیقلی خودرو می پاشد,در جایی دیگر ببر ماده ای در کمین بچه آهویی نشسته و هر لحظه آماده است که بچه آهو از گله جا بماند.درست در لحظه ای که ببر در حال محاسبه دقیق زمان حمله ور شدن است,زن میانسالی بعد از روفت و روب خانه از فرط افسردگی با بغض خود را به بالای پشت بام میرساند تا به زندگی خود خاتمه دهد که ناگهان پشیمان می شود.اما نه به خاطر اینکه امید جدیدی برای بازگشت پیدا کرده نه.. تنها برای اینکه بعد از او بچه هایش بی کس می مانند و  چیزی برای خوردن نخواهند داشت.درست در لحظه ای که زن یک قدم از لبه پشت بام فاصله می گیرد , در جایی دیگر پراید سبز فسفری ِ اسپرت شده ای با باندهای خفن که صدای حامد پهلان ازش خارج میشود بدون بیمه بدنه به علت حواسپرتی راننده به پشت ِ یک جنسیس سفیدرنگ برخورد میکند.درست در لحظه ای که چراغ های عقب جنسیس به علت برخورد ماشین پشتی خورد میشود مهماندار ِ هواپیمایی British Airways از پشت بلندگو سفر خوشی را برای مسافرانِ لندن/نیویورک آرزو می کند.درست در لحظه ای که هواپیما در حال Take Off است در کاشان,فاز2, خیابان بهارستان روبروی پارک ناژون من نشسته ام و مطلقا هیچ ایده ای برای نوشتن در وبلاگم ندارم.


$ ای تاریخ ما را به یاد داشته باش..

از نتایج کشفیات این ماه های اخیر این طور بر میاد که بین کار و زندگی باید یه کدوم رو انتخاب کرد.صرف نظر از هر نوع نیاز مادی و معنوی که میتونه علت باشه تنها بحثه علاقه وسطه.صرفا علاقه به معلول.هر گزینه ای که منتخب واقع بشه گزینه ی دیگر رو در خودش حل میکنه و از بین میبره.برخلاف متخصصان امر که بر این عقیده اند میتواند مکمل باشند بنده در وسط این گرداب دست و پا میزنم و میفرمایم نمیشود.همین که فارق از خستگی های ذهن و نداشتن وقت برای فکر کردن چند خطی اینجا می نویسم یعنی با زحمت مصرّم تعادل ِ نسبی ای که نه سیخ بسوزه نه کباب بین هردو برقرار کنم.

$ من می روم و دنیا می ماند
نه او مـرآ, نه مـن او را
با این لجی که آسمانش با من داشت:
هرجـا آبی, همه جـا آبی
/یدالله رویایی/


من هی میخوام از این فضا دوری کنم نمیشه.هی میخوام درها رو باز بذارم گیاهی بزرگه کپسول آتش نشانی رو از جلو در برمیداره.میخوام این هوا رو توو خودم ذخیره کنم برای روز مبادا اما نمیتونم.میخوام صبحا پنجره پراید مزرعتیُ که هر لحظه در حال پاشیدنه رو بدم پایین اما دستگیره نداره.من چجوری حالی کنم حالم از گرما بهم میخوره.از خورشید داغی که مستقیم توو سرم میخوره متنفرم.من از این شهر خشک و کویری بیزارم.من از بوی عرقی که میخواد با مام و اسپری محو بشه, از پنکه که جلووش وایمیسیُ هوو میکنی, از باد گرم بعدازظهر که از توو آستین دخول میکنه و تا اون زیر و پرا رو خنک میکنه, از له له زدن مثل سگ, از تشنگی بسان عاشورا, از لش کردن بدون اشاعه ابسیلون انرژی مفیدی, از بیشعوری گرما که مثل سرما با بسته شدن در از بین نمیره از این پنج ماه پیش رو , از همه چی بدم میاد.

$ نگاه به الان نکنید هوا به به و چه چهه. پیشوازی چسناله رفتم بگم آینده نگرم و کلا کیر توو این وضعیت که هیچوقت هیچی درست نیست و یه فاک آف ِ هیوج به من که نمیخوام قبول کنم همه چی دست ِ منه و کلا کدوم کشک؟کدوم وضعیت؟
نمیدونم این توهم ِ هر آهنگی که اسم مریم توش باشه انگار برای من خونده شده از کجا میاد.یا وقتی بوی گل مریم میاد انگار من از خودم اسانس در کردم. یجور حس تملک و گاها تعصب روی آهنگهایی که اسم مریم توشونه دارم که وقتی play میشه من با افتخار و خودستایی بهشون گوش میدم حتی اگر مثل گیتی گلای مریم رو سر راه پرپر کرده باشن.یا جایی که ابی میگه کسی به فکر مریم های پرپر نیست انگار من زیر پا حیف و میل شدم.یا وقتی بابا جآن مریم نوری رو زیر لب زمزمه میکنه اصلا به این فکر نمیکنم که این آهنگ رو یکی دیگه به یه منظور دیگه خونده بلکه فکر میکنم تکست و تنظیم و همه چیش دسته خوده بابائه و با نگاه سوسه اومدن ِ هَوو مانندی به ماهی نگاه میکنم و بهش بسوز میدم.دوز توهم من اونقدر بالاست که حتی خودمو مریم مقدس میدونم و اونجایی که گوگوش میگه اگه رودم, روده گنگم مثل مریم اگه پاک..فکر میگنم گوگوش طفلی چقدر به من غبطه میخوره.هزاران مثال دیگه از playlist ام میتونم بیارم که حروف م ر ی م  تووش خودنمایی میکنه.اما دیشب تصنیف مریم چرا رو با صدای مهرک اتفاقی جستم.از وقتی شنیدم حس میکنم وظیفه ی منه به سوال مهرک جواب بدم..
 


اولین شبی که حاضر بودی هر جا بری جز خونه رو یادته؟اولین باری که نخواستی بفهمی داره چی میشه رو یادته؟تنها دفعه ای که دلت میخواست کلمات نا مفهوم رو اونقدر پشت سر هم بگی تا خفه بشی رو چی؟ یادته؟


باید از همه چی دوری کرد.هرچی که باعث عادت بشه.هرچی که وابستگی بیاره.عادتهای خوب هم بعد از مدتی مثل غده سرطانی خودشونو نشون میدن.باید از آدما دوری کرد, اونا مارو از خودمون دور می کنن.باید تکنولوژی رو از خودمون دور کنیم,اونا مغز مارو بسته نگه میدارند.باید از فکر کردن دوری کرد چون مارو جایی میبره که یه شبه موهامون رنگ دندونامون میشه.حتی از اعتدال هم باید گریزون بود.زندگی با بی عدالتیه که هیجان داره.اگر همه به اونچه که استحقاقشو دارن برسند  دیگه عدالت معنی نداره.قبول زندگی با پستی و بلندی های بی منطق و مزخرفش یعنی انتقام گرفتن ناشدنی رو ممکن ساختن.بی عدالتی تبلور این انتقام ناشدنیه.حتی نادر ابراهیمی هم گفت کله تونو از توو کتابا دربیارید.رویایی که اون توو میسازن گمراه کننده ترین نوع زندگیه.شوپنهاور هم تصدیق میکنه تخیل رو باید مهار کرد که کاخهای موهوم ساخته نشه چرا که بهای گزافی داره. باید از ساده ترین حرف ها,ریزترین موجودات,کوچک ترین کارها, بی اهمیت ترین اتفاقات گذشت.باید فاصله مونو حتی با صندلی ای که روش نشستیم حفظ کنیم.باید از نیاز پرهیز کرد.باید از اشک ها و لبخندها دوری جست.باید از هر چیزی اجتناب کرد.از هر چیز ریز و درشتی. تسلیم شدن در مقابل زندگی یعنی میدون رو خالی کردن.اما من با بی اعتنایی ثابت میکنم که جنگیدن تنها راه انتقام نیست.

A : چرا نبخشیدیش؟مگه ندیدی همه تلاششو کرد.مایه گذاشت.هر چی در توان داشت انجام داد.

B : اتفاقا چون مطمئنم هر چی در توان داشت , انجام نداد نبخشیدمش.

بعضی روزا هست که فقط خدا میدونه.اما بعضی روزا رو حتی خدا هم نمیدونه.الان میگی:کفر نگو!خدا همه چیو میدونه.منم بهت میگم: کس نگو.به والله قسم اگه بدونه...نمیدونه که منو توو این شبای نمناکِ بهاری خسته و دلگیر ول کرده.نمیدونه چه فشار عصبی و بار جسمی روومه.نمیبینه شاید چون هوا ابری و مه گرفته است.اتفاقا همین دیروزی که باد و بارون زد و همه خونی تکونیه مادر طفل معصوم منو به فاک اعظم داد, همه سیگنالا پرید.شاید حالا بگی: ببین اینی که داره کس میگه تویی!خدا خودش گفته من از رگ گردن به شما نزدیکترم.ابر و بارون همش بهونه دلتنگیاشه.اونموقع بهت میگم:شاید برای اینکه زیادی نزدیکه.درست دید نداره.همه چیو درهم میبینه.شعله عشقش داره میسوزونتم...دارم یواش یواش آب میشم بدون اینکه به یه ورش باشه..پخش زمین بشم دیگه به چه درد میخورم؟به کی میتونم نور بدم؟کمی فاصله شاید باعث بشه وضعیت ِ بغرنجمو بهتر ببینه.

$ انقدر کم طاقت شدم که برای هر حصولی میگم یا حالا یا هیچوقت.

95/1/16

یه ضرب المثل هست که میگه :

/ به مار بیشتر از یهودی و به یهودی بیشتر از یونانی اعتماد کن,اما به ارمنی هیچوقت اعتماد نکن/

بنا به تجربیات اخیر با اسکی رفتن از فرم ضرب المثل میتونم بگم :

به عقرب بیشتر از چشم های عسلی و به چشم های عسلی بیشتر از چشم های سبز اعتماد کن,اما به یک جفت چشم آبی هیچوقت اعتماد نکن.