اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۲۰ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است


صرفــا جهت تقابل :

 

ردشون رو میگیرم که هلک و هلک زدند به پایه ی پاراوان

A : چرا نسل مورچه ها ور نمی افته با این خنگی بی حد و اندازشون؟

B : چون باهم ــَن.


عطف به پ 67

یک تاجر یا کارفرما هر چقدر که در کارش موفق باشد هرچقدر هم که مدرن ترین اصول حرفه اش رو به کار بگیرد.اصلا تو بگو بی نقص ترین و تمیز ترین کار و محصول ممکن را پیاده کند , باوجود اینکه بازار مثل موم در مشت اش است , باز از رسیک سیستماتیک نمیتواند فرار کند چرا که عاملیت ها در نوسان اند. جایی که اصطلاحا فرصت انتخاب را داده است دست مشتری و چنان به خودش و کارش اطمینان می برد که دست رقبا را باز گذاشته ..

به قول بانی : / من مدیر بانک ام.مدیر بانک میدونه کی ورشکست است و کی ورشکسته نیست.خیلی متنفرم از این حرفی که میزنم , اما باید بگویم که اگر خدایی وجود داشته باشد از نظر من ورشکسته است./

$ هی تـو.. آقای ورشکسته تنها شانس موندنت توو این بازار شلم شوروا اینکه رقبات به قدری خودخواه و فاقد شعورن که هیچوقت با هم / متحد / نخواهند شد.بی انصافی ِ تو یکی احد ما این همه بی حد !

 

باورش برایم مشکل است کسی که مسخ را نوشته همان کسی است که لانه , هنرمند گرسنگی و در سرزمین محکومان را نوشته.نه اینکه بخواهم شان اثر را پایین بیاورم و صرف یک خیالپردازی فانتزی از کنارش رد شوم البته که کاملا به زوایای ظریف و تطابق آن با فضای حاکم بر جامعه موجود و ساده نانگاشتن چنین داستانی آگاهم.اما فکر میکنم شهرتی که نسبت به سه آثار دیگر کسب کرده تنها مدیون یک اسم مطلق است./ گرگور زامزا/ در صورتی که در آن سه داستان شخصیت های اول اسمی ندارند و فقط میدانیم با یک حشره و چند آدم سر و کار داریم. به نظرم توصیف کسی که چهل روز در قفس برای اثبات استعدادش روزه میگیرد با وجود بیگانگی با دنیای خارج یا ابداع و ساخت دستگاه شکنجه و روایت انسان هایی غرق در تفکرات خشونت بار که بدون ذره ای شک به اندیشه خود سعی دارند جامعه را بهبود بخشند,صد برابر سختتر و هنرمندانانه تر از مسخ بوده.

در وبلاگی خواندم اگر کسی مسخ را به تمسخر بگیرد و با چرند و پوچی ازش یاد کند  احمقی است که کتاب را نفهمیده و از ادبیات هیچ نمی داند.برای اینکه خیلی ملو خودم را از این دسته خارج کنم میگویم هر کتابی باید در سن خاصی خوانده شود .برای مثال من در چهارده سالگی اعترافات روسو را مشتی خزعبل و هذیان میدانستم اما بعدها با بازخوانی فهمیدم که چه گنج ارزشمندی در خانه دارم.مسخ را هم میگذارم برای زمانیکه چند سال و اندی شدم , برای سنی که مسخ را بهتر از لانه و هنرمند و سرزمین بفهمد و بداند.زور الکی نمیزنم تا ریق ام در بیاید.منتظر فرصت مناسب می مانم.

متاسفانه از من یک دختر بیرون خواهد آمد.میگویم متاسفانه چون از دختر بچه ها بدم می آید.اینکه از کجا میدانم ,حسی است که هر زنی ممکن است نسبت به خودش داشته باشد و این حس کمی در من قوی تر است و میتوانم بدون دخالت سونو در مورد زن های دیگر هم تشخیص دهم.با نیمچه جسارتی هم که به علم ژنتیک و سکسولوژیست دارم کاملا واقفم که علاوه بر عوامل ژنتیکی و تاثیر اسیدی و بازی بودن محیط رحم , سرعت حرکت اسپرم های حاوی کروموزم های Y , قدرت پاشش , فاصله دهانه تا رحم , پوزیشن و رژیم غذایی و ساعت بیولوژی بدن هم در تعیین جنسیت دخالت خواهند داشت.و بنده از هیچکدام این موارد حتی خواندن دعای پسر دار شدن در مفاتیح که ماهی با مداد قرمز دورش خط کشیده فرو گذار نخواهم کرد.اما چون با خلقیات و روحیات خود آشنا هستم میدانم یک جای کار از دستم در خواهد رفت و احتمال صد در صدی دختر دار شدنم وجود دارد..دلیل دوست نداشتنم هم هیچ ربطی به بدبختی و ننگی دختران و تبعیض بین زن و مرد ندارد. دختر هایی که دو دهه است به دنیا آمده اند و قرار است بیایند همگی لوس و تیتیش مامانی هستند و چه چیز در دنیا بدتر و دوست نداشتنی تر از یک دختر لوس ِ نق نقو ِ مف مفی... طبق تجربه چند روزه ام در مدارس دخترانه و پسرانه بر این باورم که پسر بچه ها با نمک ترین موجودات این کره خاکی اند.چه زشت باشند چه خوشگل.چه کار بد کنند چه کار خوب این قابلیت رو دارن که آدمُ بخندانند.کاری که از دختربچه ها بر نمیاد.پسر بچه هرچی زشت تر نمکش بیشتر.دختر اگه زشت باشه به همون اندازه که خوشگل و بی نمکه نچسبه.آدمای زمخت و بی احساسی مثل من دلشون با دیدن گلسر خال خالی , دامن صورتی و موهای خرگوشی یه دختربچه غنج نمیزنه.اما اگر یه پسره سیاه سوخته مو فرفری چرکو با لباسای خرخاکی ببینند برای ماچ کردن و گاز گرفتنش کلی طرح در ذهن منحوسشون میریزند. عر زدن دخترها و چغلی کردنشون از هم دیگه روانی کننده اس. اما شوخی و یکی به دو کردن با پسر بچه ها حتی گله و شکایت از هم کلاسیشون شیرین ترین اتفاق ممکنه.یه پسر اونقدر خوشمزه جریان خط کشیدن رو ماشین صفر رو تعریف میکنه که حتی میخوای به شیطونی های بیشتر تشویقش کنی.اما دختر..اصن این کارا رو نمیکنه تازه انجام هم بده جز چشم غره و تذکر برای منع, چیزی نصیبش نمیشه.از همان طفولیت به دخترا به خاطر طبع لطیف و متمدن تری که دارند یاد میدهند به همه چیز بگویند نه , ممنون.نه , مچکرم.تا با شخصیت تر نشان داده شوند.اما پسرها غیر /میخواهم و بدهید/ چیزی بگویند آدم به عقل سلیمشان شک میکند. از فوتبال بازی کردنو کشتی گرفتناشون از کتک کاری و جیم فنگ زدناشون از کله باد دار و سر نترسشون از نخ به پای ملخ بستن و گربه توو گونی کردناشون از خنگ بودنشون از هرچی که بگی Fun بودن پسر بچه ها یه سر و گردن بالاتر از دختر بچه هاست. باری اگر خواستید معلم شوید یا فرزند از پرورشگاه بیاورید جنس ذکور در الویتتان باشد. من به شخصه هر چه دو دو تا چهارتا میکنم نمیتونم پسرمو بیشتر دخترم دوست نداشته باشم.

$ این یه حقیقت ِ که / اگر بوشوک نبود من یه دختر لوس ِ افسرده ِ بیچاره ِ اسکول بودم./



واقعا دیگه احتیاجی به تزریق بتاکس نیست. بعد از این همه مدت عصب ها یکی یکی فلج شدند و گرنه چجوری میشه کتک خوردن یکی رو دید بدون درد. کشتن یه  آدمُ دید بدون اخم. حرف های آدم ها رو شنید بدون اینکه نفست از شنیدن این همه به شماره بیفته.واقعا دیگه احتیاجی به تزریق بتاکس نیست همشهری.. وقتی گیرنده رو خاموش میکنی و داد میزنی کون لق همه ی اون هایی که رفتن.و با چشمان بسته به خرچ خرچ ِ خیار بومی ِ توی دهنت گوش میسپری.

سـهم من از دنیا این همه آدم معمولی نبود..


من از خیابون بالایی بر میگشتم که مو قشنگ رو دیدم.مو قشنگ همون سَسَرِ که از وقتی موهاشو کوتاه کرده اطمینان انتخابش برای  توانستن جذابترین پارتنر لزبین دنیا برای من بیشتر شده. ازش خواستم با من همراه بشه و کمی از ذرت مکزیکی مو بهش تعارف زدم. آخرین چیزی که یادم دارم توی کافه خوردیم دمنوش لیمو عسل بود.قبل ترش یه لیوان فراپه بود و قبلترش چیپس با پنیر.. حسین ت یکی از بهترین چیپس با پنیر درست کُن های دنیاست. وقتی از کافه زدیم بیرون مورچه های حامله ای بودیم که سنگین و با احتیاط راه میرفتیم. بین راه فضای سبزی بود که ترجیح دادیم کمی رو نیمکت هاش استراحت کنیم.نمیشد به اون سه تا پسر بچه موقع لیس زدن بستنی نگاه کنی و هوس بستنی قیفی  های بابا اسماعیل رو نکنی. چه خوب که یکی از شعبه هاش اون طرف میدون بود. رو چمن ها نشستیم. خنکی هوا به صورتمون میزد و شاد بودیم از اینکه روز ها کوتاه شده. دو تا فاحشه فرشته نما بودیم که از بهشت فرار کرده بودیم.

«پرنده هارو میبینی؟ قد همونا احساس سبکی میکنم.»

«میای بریم آرایشگری یاد بگیریم؟ روزی دو سه تا عروسم داشته باشیم بارمونو بستیم.خودم حساب کردم آرایشگاه بغلی ما با اون فضاحتی که درست میکنه و ارزون تر از همه جام میگیره روزی یک و ششصدُ به جیب میزنه.با پشت میز نشینی پشکلم کف دستت نمیذارن بدبخت.حداقل برو کاشت ناخون رو یاد بگیر بقیه اش با من.»

«فکر میکنی الان روح کی تو بدنته؟شک ندارم روح نامیرای معصوم یه خوکچه هندی دست پرورده اینکاها داره توو بدن هرزه من دست و پا میزنه.»

«روح ناپلئون در آرامش کامل توو من به خواب رفته و ازم میخواد جلوی هر ناموافقی رو بگیرم و یکی بخوابونم تو گوشش.»

«ساعت یازده و هنوز کسی بهمون زنگ نزده.الان بهترین موقع برای فراره.»

«دیشب کی برد؟»

«طبق معمول!»

«لعنتی .. یه دفعم بهش بباز.بذار کل کل اش تموم شه تا مجبور نشده از ما کش بره. آشغال هنوز پول اون دفع رو بهم نداده.»

« تنها لطفم بهش این بود اجازه دادم با اون شانس گندش تو مسابقه بین کافه ای, هم گروهمون باشه.»

«من تشنمه.»

«پایه ای یکی از ویسکی های میلی رو کش بریم؟»

«حالت تهوع دارم.»

«خونه صورتیه که پنجره های آبی داره و مثل کیک خامه ای میمونه و وسط کوچه لقمان هست رو حتما دیدی.بریم جلوش بالا بیاریم؟»

«ممکنه تا اونجا نکشه ..»

«پس بدووووووو.»



خیلی وقت ِ دوره نعمت و مفتی حاصل کردن گذشته. ما برای شستن مقعدمون با آب تصفیه به اندازه دو هفته وعده غذایی داریم هزینه میکنیم.هر چیزی مظنه ای داره که حصولش در گرو پرداخت قیمتشه. برای اینکه پل بسازی باید یه جنگل رو صاف کنی. برای اینکه هروقت اراده کردی از شیر خونه آب بیاد باید یه دریا رو بخشکونی.به نظرم انتظار کلمه خوبی ِ برای بهای عشق. بهایی که مهاجر میده دوری از عزیزاشه. برای پیشرفت یه کشور مردم ِ یه دهه یا یه قشر از جامعه قربانی میشن. همیشه برای به دست آوردن بهترینا باید تاوان داد. محبوس شدن تو این دایره ِ آبی ِ لجن مال, بهایی ِ که برای زندگی کردن پرداخت کردیم.بهایی که من برای خوشبختی توی آینده مبهمم میدم سگ دو زدن هامه.وقت و انرژی جوونیمه که داره روز به روز تحلیل میره. زمان .. زمان .. ای قید لاکردار.


بــرای فینگـر , ژاندارک , مـَـِری , بانــو , ممه طلا و استخونی که بیست و یک سال ِ بی هویت را پشت سر گذاشت و یحتمل افتخارش هم زاد روزی با سوفیا لورن بود :

Girl You 'll Be a Woman Soon


2015/9/20

وضعیت امروز من بی شباهت به موقعیت دیشب رافینیا بازیکن بارسلون هنگام وارد شدن به زمین نبود. وقتی دقایق آخر به بازی آمد تا به روند تدافعی تیم کمک کند. چهار دقیقه از آمدنش به بازی نگذشته مصدومیت گریبانگیرش می شود و اجبارا بیرون می رود و گویی از ابتدا نیمکت نشین بوده.اما در حقیقت پیراهن خیس از عرق اش هنگام ورود نشان از تمرین و گرم کردن در کنار زمین می دهد.من هم بعد از تمام کردن کار های روزانه, بدنم را برای رفع خستگی و ماندگی به استخر وعده دادم.در طی راه به این فکر میکردم که اگر فوژین دختر لوس و حال بهم زنه خانم شین بعد از پنج جلسه هنوزم از آب بترسد و باز با عر زدن به طرف استخر کودکان بدود پرتش میکنم داخل آب تا ببیند خفه نمی شود. تا اینجا هر چه نی نی به لالایش گذاشتم فقط برای این بوده که بچه خودش به این درک برسد اتفاقی برایش نمی افتد مثل بقیه.اما دیگر نگاه های سرزنش آمیز خانم شین دارد سقلمه میشود در نرون های مغزم . وقتی در رختکن مشغول تعویض لباسم بودم متوجه شدم که ..شِت ... آب قطه و تن بینوای من فقط میتواند رنگ آب را متصور شود و از پرماسیدن آن محروم مانده. و تازه دلیل فکر ِ پرخاش با فوژین را فهمیدم.رافینیای ِ رباط صلیبی پاره ای بودم که باید از کنار زمین بازی را تماشا کند. بعد از اینکه خودم را جمع و جور کردم باز مثل فوتبال دیشب که نکبتِ بازی از خود بارسلون نشات میگرفت صندلی را گذاشتم کنار استخر و همینطور که در خودم پیچ میزدم به تمرین بچه ها نگاه کردم.خانم شین از آن ور استخر بکوب و بدون کوچک ترین مکثی آمد پیشم و داد و فریاد راه انداخت که چرا پنج جلسه گذشته و فوژی هنوز نتوانسته دوچرخه بزند. حالا من نقش اوا کارنیرو را داشتم که مورد پرخاش مورینیو در بازی سوانسی قرار می گرفت. تمام ِ من همه فریاد بود تا دهان باز کنم و بگویم اگر چشم کورت را باز کنی میبینی که فوژیِ شما دوچرخه را به نسبت سن و جثه اش خیلی هم خوب میزند اما فعلا آمادگی دو متر را ندارد و شما بهتر است نظر کارشناسی ندهی.سیاست ایجاب کرد سکوت پیشه کنم و با بلند شدنم از روی صندلی و رفتن به سوی رختکن به جیغ و ویغ های خانم شین پایان بدهم. با کوبیدن در ِ رختکن و خروج از صحنه موقعیت ورود دیرهنگام مسی در بازی با آتلتیکو مادرید را داشتم که بالاخره کاشته را گل کرد و تیمش را پیروز میدان. این بود روز فوتبالی من. اُ اُ اُ اُ اُ اُ اُ اُ .. داشت یادم میرفت! این هدیه مبین نت شعف و شوری کم از خوشحالی رونالدینیو  موقع گرفتن کاپ بهترین بازیکن سال فوتبال  2005 برایم نداشت.

$مابقی روزهای قاعدگی ام  را با تحلیل و اتصال بازی های والیبال , کشتی , گلف و هاکی روی چمن به سمع و نظر ایشان خواهم رساند.

94/6/26 _ صدف

اسکار شیندلر به هممون یاد داد که در دهنمونو گل بگیریم و کاری که درست هست رو انجام بدیم.نفوذ و قدرت اونو نداریم.زور بازو که داریم.اگر خیلی از آسایش و امنیتی که نسبت به کشور های همسایه داریم عذاب میکشیم.خیلی وجدانمون ناراحته که روزانه هزاران مرد و زن اخص کودک ِ بی گناه تلف میشن و شبا از رنج خوابمون نمیبره بریم دوش به دوش شون بجنگیم. پا به پاشون وایسیم.مگه غیر اینه که / whoever saves one life saves the world entire / . این کار موثر تر و دل گرم کننده تر از پست گذاشتن و شعار دادن و حمایت های تو خالی نیست؟ برای کاری که میتونید انجام بدید و نمیخواید دلسوزی نکنید.یه گوشه ساکت بشینید و نظاره گر باشید.اینطوری لااقل مضر نیستید. جنگ کشور های همسایه در ظاهر برای ایران تهدید به حساب میاد و شده استراتژی کمک های نظامی ما به اونها.اما واقعا همینجوریه که در ظاهر نشون داده میشه؟ پس چرا با شعار برقراری عدالت و تکریم حقوق انسانی؟ تف به این آزادی و عدالت. بیشتر به نظر میاد از این وضعیت سوء استفاده میشه.ما هم کم از کسایی که حقوق بشر رو نقض میکنن آدم نکشتیم.با تحریک  عده ای برای دفاع از خاکشون و در اختیار گذاشتن کرور کرور مهمات و جنگ افزار باعث مردن و کشتن هزاران آدم میشیم.یادمون رفته شیندلر گلوله هایی ساخت که کار نمیکردن؟ اگه این امکانات در اختیارشون گذاشته نمیشد طی ده سال این همه آدم میمیردن بی اینکه زندگی کرده باشن؟دست کم مثل برده زندگی میکردن اما این شانس بهشون داده میشد که تغییر کنن.یاد میگرفتن با پنبه سر ببرن. ما اونارو سرگرم کردیم تا مفهوم /پیشرفت/ رو از یاد ببرن. چه قدر این فکر کثیف  و هوشمندانه اس. شیندلر یک قهرمان محسوب میشه اما طبق قانون همه قهرمان ها که با فروتنی همراه ِ هیچوقت انتخاب ما نیستن.همه ته ته دلمون میخواد که نقش گئود رو داشته باشیم.پایه گذاری یک ایده و مستثنی شدن از اون قاعده . صحنه ای که تفنگش رو برمیداره و  تصادفا یکی رو میزنه.اون زن میمیره . به همین راحتی برای چی زد؟ بهش پول داده بودن؟ تهدیدش کرده بودن؟کشتن بیشتر , مواجب بیشتر؟نه! مستی قدرت.

ترحـم برانگیز ترین و رقت بار ترین آدما برای من چهار دستن:

1.کسایی که آهنگ پیشواز دارن.

2.کسایی که / اِ / آخر کلمات رو / هـ / تلفظ میکنن.

3. کسایی که خدا تومن پول بیکینی و تانکینی و ... میدن, بعد از یه متر اون ور تر نمیان.

4. کسایی که تا به حال پینک فلوید گوش ندادن.


$ کیف شئ ای ِ که من بی اختیار جلوش زانو میزنم و پرستشش میکنم و برای رسیدن به کیف مد نظرم از هیچ چیز دریغ نمیکنم.هیچ چیز! این رو برام پیدا کنید , بخرید , بدوزید. خلاصه یه کاریش بکنید. از خجالتتون در میام. /جدی/

اما خدا میتونست یه تکون از روصندلی پادشاهی به فلان مبارک بده و به رسم مهمون نوازی دستشو حائل کنه تا بچه ها با خاطره خوب برگردن.ما که میگیم اتفاق بوده
ولی عاشق اونایی ام که میگن خدا خیلی دوسشون داشته! مثل این میمونه که پدر یا مادر بچه شو بکشه چون خیلی دوسش داره.
و دیوونه ی اونایی ام که میگن یه تلافی بوده تا عربستان یمنی هارو نکشه! خب کسخل خدا میزنه یه مشت هند و پاکستانی رو به گا میده که برا عربستان درس عبرت شه؟

ازش پرسیدم : از من چی میخوای؟چه انتظاری داری؟ با چشم های سرگردون یه آدم کودن  بهم گفت: منظورت چیه؟ گفتم : ببین, وقتی مامان بابام میخواستن با هم ازدواج کنن بابام رو به مامانم کرد و گفت: من جز محبت کردن چیز دیگه ای ازت نمیخوام.دوستم داشته باش تا آخر عمر.همین. میلی رو میبینی اونجا نشسته اولین جمله ای که به دوست دختراش میگه اینه: میخوام به اراده من همیشه آماده جامه دریدن باشی.جفتشون خواسته هاشونو بدون خجالت گفتن تا بعدها به مشکل برنخورن.خب حالا تو بگو توقعت از من چیه؟ اممم..من ..چیزه ...من فقط عینک دودیت رو میخوام.

مدام دارن میگن به اتفاق هم بخندید. شاد باشید.اما نمیفهمن خندیدن ِ با هم, تعهد ایجاد میکنه.نشونه نوعی صمیمیتِ.وقتی ما با یکی میخندیم این معنی رو پیدا میکنه که ازش خوشمون اومده , دوستش داریم و حداقل باهاش حال میکنیم.طرف بسته به نوع برخورد و چگونگی خندیدن ما باهاش ممکنه فکرایی بکنه حتی اگر از روی احترام باشه. در صورتیکه در بیشتر مواقع حقیقت یه چیز دیگس..ما فقط میخوایم از اون لحظه, مفید استفاده کنیم.به نفع خودمون لذت ببریم.و این چیزی جز خودخواهی نیست. وقتی روز آخر فرا میرسه و میخواد آدرس یا شماره تماسی برای بیشتر باهم بودن رد و بدل بشه , آدم جا میخوره و یاد خوشی و لذتجویی چند وقت باهم بودن میفته.انکار بی فایدس. چون تا چند دقیقه پیش به حکم ادب داشتیم از دیدنش ابراز خوشحالی میکردیم.چی میشه گفت این وقتا؟بگیم چون دیدم تنها پشت اون میز نشستی و کله پیسی و کچلت ترحم برانگیز بود بهت لبخند زدم؟یا فقط به خاطر خوش گذرونیِ خودم سردماغ بودم و قهقه میزدم؟ یا اگه اجازه دادم دستتُ دور کمرم بندازی و من ریز ریز خندیدم برای این بود که از روی سنگای خیس سُر نخورم؟ و حالا خیلی هم خوشحالم که این روزا تموم شد و من دارم راحت میشم چون کم کم داشتی دلمو میزدی .. آدم چی بگه این وقتا؟ برای آدم مسئولیت گریزی مثل من حتی خندیدن هم حکم تکلیف رو ایجاد میکنه.

$ حالا که خوب فکر میکنم /نگاه کردن/ دو هیچ از خندیدن هم جلوتره ..

من در حالتی برگشتم که بازوی دست راستم کبود شده.چشام قرمزه.رگ های رون پام از هم داره در میره و مچای پام هم اندازه مچ پای فیل شده.اینا مسئله مهمی نیست.سفر خوبی بود.هر لحظه اش مردیم و خندیدیم و من میتونم اندازه صد و چهل و چهار ساعتی که کنار هم بودیم هفتصد و بیست ساعتشو خاطره تعریف کنم.اما حافظه ماهی کوچولوی نارنجی من در عرض چند روز میتونه فراموش کنه.میتونه یادم بره که لحظه آخر وسط جاده دوتا کله از ماشین بیرون زده بود و برامون شکلک در آورد و با بوق ممتد از کنارمون رد شد و ما دیگه سه نفر بی سر خر نبودیم. شش نفر بی سرخر بودیم.میشه یادم بره که دو بار رفتیم تو دل اسکانیا و سالم بیرون اومدیم. میتونم فراموش کنم دو تا احمق بودیم که بی خبر از همه جا زدیم به دل ارس و بر خلاف آرامش ظاهرش گرد بادی درش بود که ما رو به سمت خودش میکشید و اگر تیر هوایی پاسگاه مرزی نبود شاید ما هیچوقت بر نمیگشتیم. میتونه از یادم بره نگاه های دریده مردم تبریز رو . میتونم از یاد ببرم چجوری روز آخر دل واموندم توی لاله پارک پشت ویترین یه ساعت فروشی توی عقربه ثانیه شمار اون ساعت قهوه ای ِ لامصب جا موند. همه اینا به کنار ...

هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت

یادم نمیره صبح زود وقتی برای گرفتن آب تصفیه ,در ِ فلزی زنگ زده خونه که نه, بیشتر شبیه آلونک سرایداری بود رو زدم پیر مرد افتاده حالی با صدایی بم و رسا اما محذوف و چشمان سبز بی فروغ منو به داخل راهنمایی کرد. خونه بوی موندگی و تعفن میداد. شیشه های مشروب رو همه جا میشد دید.روی طاقچه , کف زمین , کنار پنجره و .. بله یک پیر مرد دائم الخمر ِ چرت و پرت گو جلوم وایساده بود و آدم ترسویی مثل من هر لحظه ممکن بود کار خرابی کنه و به رایحه خوش اونجا شمیم جدیدی اضافه کنه. سوالاتی پرسید و منو به نشستن دعوت کرد. مثل بچه ای حرف گوش کن که وعده شکلات توت فرنگی بهش دادن با اکراه روی صندلی چرک آلودی نشستم. گالن آب رو به زور  و هن هن کنان برد کنار در و باز سوال پرسید.سوالات شخصی .. و من نمیدونم چرا به همشون رک و راست عین حقیقت جواب میدادم.عزمم و جزم کردم که این آخرین پاسخیه که بهش میدم و بعد بلند میشم و میرم که بی مقدمه گفت چقدر این روسری بهت میاد.اینجا من یه نفس راحت از ته دل کشیدم  و حالا منم میتونستم از این بازی لذت ببرم. همیشه از دیدن آدمای مستِ پرت و پلا گو خوشم میاد. بشینی و تا موقع به خواب رفتن نگاشون کنی.از قدرت هوشیاریم استفاده کردم و سوالاتمو که با دیدن محیط و تصاویر اونجا به نظرم عجیب میومد ازش پرسیدم.مسخرش کردم.بهش خندیدم و اون مثل یه تیکه گوشت روی زمین نشسته بود و با آرامش و لبخند جواب میداد. از یه جایی به بعد دیگه من سوال نپرسیدم و اون گفت و گفت و گفت و من فقط نگاش میکردم به چشمای سبزش که با وجود کهولت سن هنوز درشت به نظر میومدن. میگفت کارمند دون پایه ساواک بوده که موقع انقلاب از ترس فرار میکنه و وقتی میخواسته از مرز رد بشه به پاش تیر میزنن.به خاطر همینه که یکم لنگ میزنه و اینجا میمونه.خرج زندگیشو از فروش سیگار میگذرونده و بعد ها وردست یه کشاورز کار میکرده.الانم پایین منطقه یه مارکتی هست که صب تا شب میره اونجا میشینه و اگر کاری بود بهش میسپرن.ازم خواست کشوی سومی کمد چوبی رو باز کنم و یه آلبوم قرمز رنگ رو از توش در بیارم.عکسا همه لابلای آلبوم قرار داشتن و هیچکدوم به ورقه ها چسبیده نشده بودن. بین گیره های آلبوم یه قلب کوچیک طلا بود که من ندیده بودمش ازم خواست گیره هارو بکشم و برش دارم.گفت این مال ِ اشرف پهلوی بوده که توی یکی از سخنرانی هاش ازش دزدیدم چون مادرمم عین همینو داشت و یه روز که رفتم سراغ جواهرتاش تا بفروشم دیدم نیست.این حق مادرم بود که گرفتم.حالا تو برش دار. مال تو. خندیدم از دروغایی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد. قلب رو گذاشتم و رفتم سمت در.گالن رو برداشتم که دیدم پشت سرمه عین جن.مردک بی همه چیز.قلب رو گذاشت کف دستم و تق در و بست.دیگه هم ندیدمش. به کسی هم چیزی نگفتم چون نمیخواستم همونطور که من به اراجیف اون پیرپاتال خندیدم بقیه هم به کسشرای من بخندن.همه چیز ممکنه.کلی همه قصه سر هم کردم برای این چس مثقال قلب.شاید یادگاری معشوقه اشِ که شبیه اشرف بوده.شاید مال مادرش بوده که موقع مرگ بهش داده. شاید ..شاید.. من فکر میکنم مال هر ننه قمری بوده جز اشرف پهلوی. یعنی بهتره که اینجوری باور کنم.


/ تبـریـز/ ما را فـرا خوانده ...

$ یهویی , باری به هر جهتی , غیر مترقبه , شب بخوابی صب جمع کنی ببندی . سه تایی .. بی سر خر.صندلی شوفرم که از قبل رزرو شده .. و شما چه میدانید در صندلی جلو رئیس کیه؟

$$ اگر اون طرفا هستید در مورد آب و هوا اطلاعات مختصری بدید تا ماشین رو با شش تا چمدون پر نکنیم.

یک زندانی ِ آزاد شده از بند ِ خجسته هستم. که لولا وار به سمت کار های هیجان انگیز , صداهای هیجان انگیز و سوژه های مهیج می دوم.
$ HellooooW بچه های بلاگ دات آی آر.

دلم میخواست تمشک یا آلبالو بودم. یعنی از این میوه هایی که هر چه قدر موقع خوردنش مواظب باشی و حواست به همه جات باشه , باز مطمئن نیستی که به قدر سر سوزن هم که شده اثرش رو نگذاشته باشه روی لپ یا چونه ات , روی تی شرت سفیدت یا حتی لابلای موها,هر چه قدرم که کوتاه کوتاه کرده باشی.نمیدونم ...صرفا یهو دلم خواست.

$ دو سه روزه اذیت کردن خالی بوشوک و سر به سر بقیه گذاشتن راضیم نمیکنه. دلم میخواد به یکی آسیب برسونم./ با مُشت ! /