اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶ مطلب در می ۲۰۱۷ ثبت شده است


اومدم همه چیو راست و ریس کنم.گفتم جهنم این بارم من پیشقدم میشم.تموم شه این گه بازیا. دیگه نباید بهش بگم تو چجور آدمی هستی؟باید به خودم روزی چنصدبار بار بگم تو یه مرگیت هست.
$ تنها وقت هایی به طور مبهم احساس میکنم توو این دنیای فاکامالایی هستم که حماقتی رو برای چندمین بار تکرار میکنم.
$$ به قول جمشیدِ چهرازی/بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیس/
1396/3/5

خیام در ریاضیات, خیام در نجوم , خیام در ادبیات خیام اینجا خیام اونجا. خیام حجّةالحق.فقط نمی فهمم دیگه چی میخواسته بشه که نشده که در کنار اون همه تعریف و نبوغ میزنه خودشو نیست و نابود میکنه اونجا که میگه : هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا/ چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا/ معلوم نشد که در طرب خانه ی خاک/ نقاش ازل بهره چه آراست مرا.خب اونموقع من واقعا توقع دارم چیو بفهمم از این دنیا؟اصلا مگه میتونم چیزیو بخوام درک کنم وقتی تو اینجور میگی؟کی به خودش همچین اجازه ای رو میده؟ زندگی گوسپندی مارا بس.

$واقعا امشب برای عرض ارادت به محضر آن ولی و پیشوا از بدمست انتظار میرفت یه دونه از اون رباعی خوب-خفناشو بذاره.ما هم از این فاز در بیایم هالی به هولی بشیم.آخه چه مریدی هستی؟ننگ بر تو.


شخصیت ها وارد صحنه می شوند.علم ِ چادر را زمین میگذارند.چادر را بنا میکنند.وقت غروب است.با لبخندی که در حال چیدن سنگ ها برای درست کردن آتش ِ چند سیخ جگر است می پرسد جایمان را درست انتخاب کرده ایم؟ دستانی پر از فنجان به طلب چای ذغالی بعد از شام.. نیمه شب است.پهنه ی سرمه ای ِ پرستاره.

آفتاب صبحگاهی می تابد.راست روی دهانه چادر.از خواب میپرند.اما با صدای گنجشکان و تیغ نازک آفتاب. خشنود و سرمست از حالی که درختان پیرامون به وی داده اند.نیم چرخی میزند و بی کلامی به او خیره می شود. بی هیچ واژه ای پاسخش را میگیرد.چه چیز پوک تر از کلمه در این دم. لبخندِ عنابی اش را کش دار میکند و به سوی شاخه های سبز و انبوه بالای درختان می رود.نور کمرنگ آفتاب از کنار سرش سو سو میزند .سرش حائل میان مرد و آفتاب است.و با هر قدم که پیش میگذارد آفتاب چشم مرد را میزند.این بهار...این اردیبهشت حال دیگری دارد. به آنچه روبروست خیره میشود تا تصویری را که میبیند ثبت کند. که دلیلی باشد برای رجوع به آن.برای سالهای بعد از این.صدایی میشنود که دیگر صبر جایز نیست : /سیر آغوشت را بسپار.. دست هایت را گرد کن گرد ِ گردن من../

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد

لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد

رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست

لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد

آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید

کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد

گر یار خبردار شود از غم عاشق

جوری که به این قوم روا داشت ندارد

وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست

کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد


ندارد و ندارد که ندارد..

$ وحشی

غار ستایش_1396/2/14

امشب و فردا شب کنسرت چارتاره.بهم قول داده بود میریم.قول داده بود.میفهمی؟قول.


امروز داشتم چک حقوق اسفند بچه های تولید رو صادر میکردم.حقوق تفکیک شده کارگرا رو که میدیدم دو سال پیش خودم یادم اومد..زمان فارغ التحصلیم... از بین من و منا و زی زی و اکرم و نرگس فقط من بودم که بیکار و بی عار مونده بودم.اونا در حین تحصیل کار پیدا کرده بودند و مشغول بودن.من حتی توو پیدا کردن محل کارآموزیم هم مونده بودم.بالاخره با معرفی استاد نمیدونم چی چی/ خیلی دارم به خودم فشار میارم که فامیلی این استادی که 11 واحد باهاش داشتمو به یاد بیارم.تاریخ تولدی که براش گرفتیمو یادم هست اما اسمش یادم نیس. اینجور هیستوری کسشری دارم من./ رفتم توو کارتن پلاست که به نقاط مختلف ایران صادرات داشت.خود مدیر شرکت هم یه اختراع به اسم خودش توو اون زمینه داشت.میخوام بگم جای خیلی خفنی بود که اون زمان به خاطر رکود بازار و اینکه همه منتظر نتیجه 5+1 بودن کار شرکت هم خوابیده بود و همه یجورایی کک میپروندیم..الان که توو کار افتادم میفهمم اونجا چه ارزشی داشت و هرچی یاد گرفتم از اونجاست.بعد از اون آقای R مهربون منو به 2017 معرفی کرد.استارت اولین کار مستقل و جدیم.که فهمیدم مسئولیت یعنی چی کار یعنی چی جواب پس دادن به کارفرما یعنی چی و خیلی چیزای دیگه که باعث شد بفهمم تا الان چه فراغ بال و آسایشی داشتم.به اندازه طول بارداری تا وضع حمل بچه اونجا سیستم پیاده کردم انبار چیدم و و یه حساب کتاب منظم و شسته رفته تحویلشون دادم.زمانی که حقوق سه ماهمو طی یه چک آخر سال گرفتم نمیدونستم باید چه حسی داشت.تا یه هفته چک رو توو کشو قایم کرده بودم.حتی دلم نمیومد نگاش کنم.با اینکه با اون پول بریز و بپاش زیادی کردم اما هنوز چندرقازش ته حسابم هست و برام عجیبه که چرا تا الان تموم نشده. اگر با خرجای قبلم مقایسه کنم اون پول سه چهار ماه منو کفایت میکرد نه یکسال.الانم انقدر مونده که دوتا شام باهاش برم بیرون.
از اون کارآموزی که به پاس زحمات و از خودگذشتگی هام مبلغی به گفته خودشون ناقابل رو کف دستم گذاشتن چون به خاطر اوضاع شرکت نمیتونستن نگهم دارن تا به الان من راجع به حقوقم به کسی چیزی نگفتم.هیچ کس نمیدونه من چقدر میگیرم. بابا اینو درک میکنه اما ماهی از هر فرصتی برای از زیر زبون کشیندم استفاده میکنه. بابا فکر میکنه انقدر کمه که من روم نمیشه بگم و ماهی فکر میکنه انقدر زیاده که الان پس اندازه پر و پیمونی دارم.چون به روال قبل من هنوز پول تو جیبیمو میگیرم.به هر حال من هنوز دختر این خونم.
الان من اینجام.تووی یه شرکت واردات یسری چیز میز الکتریکی.وقتی اومدم و با واژه های گمرک و حواله دلاری و کوتاژ و دور اظهاری واردات آشنا شدم گفتم خب من تا همینجا بسمه.بقیه اش باشه واسه اون حسابدار قدرا. فکر میکردم یه قانونی کار معمولی می مونم و با چهارتا زونکن چک کردن و چهارتا رقم بالا پایین یه درامد نسبی واسه خودم جمع میکنم. اما اوضاع اینجور نبود.چشم باز کردم و دیدم توو دفتر مدیریت نشسته ام دارم راجع به تفاوت تطبیق صحبت میکنم. اونم نه صحبت دارم چک و چونه میزنم. من کوچیک ترین عضو این مجوعه ام / چه اداری و چه تولید/ و بعد از نماینده مدیریت و مدیر مالی  بیشترین حقوق خالص دریافتی رو میگیرم.بابتش واقعا خوشحالم. چون فکرشم نمیکردم انقد سریع همچین پرشی داشته باشم.اینی که الان هستمو توو سی سالگی خودم می دیدم.. من ازنگاه هم کلاسی هام که بعدن همدوره دانشگاه هم شدیم کسی بودم که امیدی به قبولیم تووی دانشگاه دولتی نبود چون اونها منو هیچوقت موقع درس خوندن ندیده بودن. امیدی به کار کردنم نبود چون گشادترین آدم توی اون جمع بودم. به هر حال هر کس روش خودش رو پی میگیره.من آدم هرجا و هر جور کارکردنی نیودم.و نمیتونم نادیده بگیرم این وضعیتو . الان به چشم اونا من آدم گرونی ام. وقتی آقای R یا سانتریفیوژ بهم زنگ میزنن و پیشنهاد کار میدن میدونن باید از چه رقمی شروع کنن. و هزار بار خوشحالم که ارشد نخوندم.
با همه اینا شب که میخوابم جای یه چیز تووی وجودم خالیه..نمیدونم چی اما یه حفره اس که پر نمیشه.. یه چی باید باشه که قطعه آخر این پازل رو بذاره و تکمیل کنه. اونوخ من بگم اینجا آخر دنیاس.من دیگه هیچی نمیخوام.شاید قسمتی از این تهی بودن یجور دلسوزی و ترحم برای کارگرا باشه. نبودن عدالت.میدونی امروز روز کارگر بود. آدمای زیادی اینجان.مرد و زنایی که خرج خانوار میدن.قسط دارن.بیماری دارن.ده سال سابقه کار دارن. با حقوق هشتصد/نهصد. بدتر از اون اینه که حقوق ماهانه ثابت ندارن.طبق کارکرد پول میگیرن و روزایی که شرکت تعطیله از بیمه شون هم کسر میشه.حالا ببین چی میمونه ازش. توو چشم اونا من چیم؟یه جزغله بچه. امروز توو جشن کارگرا به جز مهندس, فقط من از اداری ها رفتم پایین. خیلی سخت بود توو چشمشون نگاه کردن... من یه آدم متوسط ام با آرزوهای بزرگ که میدونم به خیلیهاش نمیرسم و باعث میشه  غمگین باشم.حالا فک کن آدم پایین تری بودم با همون آرزوهای بزرگ چه فاجعه ای می شد ..؟

$ ننمویی مارو بزرگوار