اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۵ مطلب با موضوع «بت های محبوب» ثبت شده است

Mommy  و It's only the end of world فیلم های بدی نیستند.در واقع فیلم های خوبیند.فیلم های شاهکاری نیستن اما خیلی خوبند.شاهکار, خاویر دولان کارگردان بیست و هشت ساله است.که وقتی Mommy را در 2014 ساخته بیست و پنج ساله اش بوده.وقتی موسیقی های عجین شده با صحنه های موزون اسلو را میبینی ناخودآگاه ساخته های کیشلوفسکی برایت تداعی میشود.اما نه... این فرم ها مخصوص خود دولان است. قصه های یک خطی اما پیچیدگی فراوان بازی ها و کاراکترها..Mommy  کلیشه ای درباره مادر و فرزند بدون پدر نیست. اینجا ته دنیاست فقط داستان پسری نیست که میخواهد خبر مرگش را به خانواده بدهد. نماد ها به وضوح رصد میشود.ساعت کوکو, مرگ پرنده, یک مادر سکسی با دسته کلیدهایش, لکنت زن همسایه. خانواده ای طلبکار از فرزند خویش, نوستالژی نوجوانی, آینده نگری مادر برای فرزند...کاش میشد در جشنواره کن حضور داشتم و خطاب به جارموش میگفتم.. اینگونه فیلم میسازند جیم.


به شرف نداشتم قسم که من حاضرم از زیبایی ها و مادیات دنیا مطلقا بی بهره باشم ولی صدای لیسا جرارد از حنجره ام بیاد بیرون.کوچیک ترین آوایی که از دهان این بشر خارج بشه در و گوهریه که در هوا به رقص در میاد.از آروغ زدنش هم حتی میشه یه شاهکار خلق کرد.انقد که استادانه زیر و بم صداشو به راحتی تغییر میده .نواقص آدمیزاد دراین صدای کنترالتو ,استرانگ, دارک ژرف یگانه و تحسین برانگیز کاملا مستتره.اجازه بده من حلقتو ببوسم زن.




عطا میگه یکی از دلایلی که جذب سینمای روان پریش و برآشوبنده میشی روح مریض خودته.انکار نمیکنم.خیلی وقته فهمیدم ذهن مریض و کطافتی دارم و بجای اینکه به فکر درمان یا بهبود باشم این دیگ گه رو بیشتر هم میزنم.به جای این که چاله هارو پر کنم عمیق ترشون می کنم.انصافا بی التذاذ هم نیس.مثل بازی بچه ها توو گل و شل کوچه میمونه. چیزی که این روح مریض رو پروار تر از قبل میکنه فیلم دیدنه.کتاب خوندنه. انتخاب نویسنده و کارگردان های دیوونه و سادیسمیه.درست جایی از کتاب که نویسنده تعفن های درونی شو بالا میاره من اونجاهارو مثل بستنی قیفی  لیس میزنم.اون صحنه ای که کارگردان سر بازیگر فریاد میزنه  چوب توو ماتحتش فرو میکنه و موجب  جنون و هراسش میشه لحظه ارگاسم و پوزخندهای منه.
آدمای از درون پاشیده شده و هیستریکی مثل بانیسزوسکی از قضا آدم های آروم و خونسردی هستن.آدمهایی که آرامش توو وجودشون موج میزنه.به قول دنیس هاپر توو Apocalypse Now که در مورد براندو میگفت:سرهنگ ذهنش آرومه اما روحش عصبانیه.و عجیب که این شخصیت ها چه قدر برای من دلنشین اند چون واقعی اند. همه ی ما به دنبال سرکوب عقده های خویشیم که از جامعه تحمیل شده بادرجات متفاوت.عده ای در مقابلش مقاومت میکنیم و عده ای برای دست آویزی به خواسته هامون به استقبالش میریم..

An American Crime is based on the true story of the torture and murder of  Sylvia likens

خیام در ریاضیات, خیام در نجوم , خیام در ادبیات خیام اینجا خیام اونجا. خیام حجّةالحق.فقط نمی فهمم دیگه چی میخواسته بشه که نشده که در کنار اون همه تعریف و نبوغ میزنه خودشو نیست و نابود میکنه اونجا که میگه : هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا/ چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا/ معلوم نشد که در طرب خانه ی خاک/ نقاش ازل بهره چه آراست مرا.خب اونموقع من واقعا توقع دارم چیو بفهمم از این دنیا؟اصلا مگه میتونم چیزیو بخوام درک کنم وقتی تو اینجور میگی؟کی به خودش همچین اجازه ای رو میده؟ زندگی گوسپندی مارا بس.

$واقعا امشب برای عرض ارادت به محضر آن ولی و پیشوا از بدمست انتظار میرفت یه دونه از اون رباعی خوب-خفناشو بذاره.ما هم از این فاز در بیایم هالی به هولی بشیم.آخه چه مریدی هستی؟ننگ بر تو.


...But the Joker never dies


/زندگی توو این دنیا وحشتناکه و وحشتناکتر از اون درست کردن یکی دیگه اس و اینکه خیال کنبم اون خوشبخت تر از ما میشه/ این دیالوگ مقدس Wild Strawberries به گوش همه خورده حتی اگر فیلم رو ندیده باشن. یسری موافق این جمه ان یسری مخالف.هرکی ام از هر جنبه ای به این قضیه نگاه کنه دلایل خودش رو برای اثبات داره که در عین حال اشتباه نیست,مهمم نیست. اما مهم تر از اون صحنه ایه که اوالد و ماریان مجدد سوار ماشین میشن. اوالد در مقابل خواهش ماریان برای بخشیدنش و اینکه کار درستی نکرده برای اصرار به نگه داشتن بچه میگه : درست و نادرستی وجود نداره.اعمال زاییده احتیاجه. اینو هر بچه مدرسه ای میدونه ماریان می پرسه احتیاج ما چیه؟ اوالد میگه تو احتیاج به زنده موندن داری.. زندگی کنی.. زندگی رو حس کنی و نشون بدی که زنده هستی. ماریان :خودت چی؟ من محتاج مرگ هستم. مرگ مطلق و کامل..

قبل از هر عمل یا واکنشی ..قبل از هر خلق و انکاری باید به این سوال اساسی جواب صریحی داده بشه که آیا این زندگی ارزشش رو داره ؟ ارزش داره ما خودمون رو به خاطرش توو درد سر بندازیم؟ بقیه سوالا مثل از کجا اومدیم و به کجا میریم ... تفسیر و تحلیل جهان مادی و معنوی نیمکره راست و چپ مغز و لاب لاب لاب سوالای دست دوم و بعدی هستن که باید مطرح بشن.اول باید به چرای سوال اول جواب داده بشه :خودکشی..


He may act like he wants a secretary but most of the time they're looking for something between ...a mother and waitress and rest of the time , well...
شاید جوری رفتار کنه که منشی لازم داره اما بیشتر اوقات اونا به دنبال یه چیزی بین مادر و مستخدم هستن. بقیه اوقات هم که خب ... :]
Mad men_Matthew Weiner
منشی بودن شغل عجیبیه... یه آبدارچی یه حسابدار یه انباردار کیفیت و کمیت وظیفش مشخصه. میدونه باید چیکار کنه.تعهداتش اگرچه نوشته نشده اما بر کسی هم پوشیده نیست و خارج از اون زیر بار مسئولیت ِ دیگه ای نمیره. اما منشیگری هیچ حساب کتابی تووکارش نیست.. باید مواظب عبور و مرور افرادباشه حساب کتاب دستش باشه. باید نگران چیزایی باشه که ربطی بهش نداره.حواسش به وضعیت جسمی و روحی مدیر باشه و... بیشتر وقت ها مثل کیسه بوکس عمل میکنه. پرخاش و عصبانیت مدیر روی اون خالی میشه.اگر چه شاید بعضی ها بگن به وقت های خوشی و طرب مدیر می ارزه.توو برخورد با یه منشی که نزدیک ترین میز و بیشترین تایم برخورد با دفتر رئیس رو داره تشخیص چگونگی کیفیت رابطه اش با مدیر خیلی سخته. یه منشی همونقدر که میتونه یه اپراتور برای مدیر باشه  میتونه نماینده اش هم باشه و تا داشتن کلید گاوصندوق هم پیش بره. ارتقای شغلی یعنی این.همون سمت و جایگاه و انجام همون کارهای روتین اما دیده شدن از یه منظر دیگه با تغییر پلاکارد روی میز. از توهم عجیب منشی ها هم نمیشه گذشت. منشی یه دندون پزشک با پوشیدن لباس سفید و از بر کردن تو دوتا اصطلاح و اسم چهارتا ماده قالب گیری و رفت و آمد زیادش به لابراتواری چنان قیافه شاخی به خودش میگیره که من به شخصه تا حالا دوبار منشی و دکتر رو باهم اشتباه گرفتم. انی وی.. منشی گری رو اگه یه شغل بدونیم و شغل رو هدف یک شخص و هدف رو کسب یک تخصص خدای من کی دلش میخواد یه منشی باشه؟




کسی چه بدونه؟شاید کوهن بیچاره از داغ ِ گرفتن ِ نوبل ِ دیلن دق کرد.به من باشه بهش میگفتم باید با یه نامه شبیه Famous Blue Raincoat سر و تهشو ببندی.نباید میذاشت بمیره که..
95/8/21

 و اعجـاز تـو ...

صدای همیشگی تو

صدای مخمور کننده تـو




/Advertising has its taste in cars & clothes.Working jobs we hate so we can buy shit we don't need. We're the middle children of history , men. No purpose or place. We have no Great War,no Great Depression. Our Great War's a spiritual war. Our Great Depression is our lives. We've all been raised on TV To believe that one day we'd all be millionaires & movie Gods & rock stars.. But we won't
..We're slowly learning that fact & we're very wery pissed off

تبلیغات باعث شده ما مدام دنبال ماشین و لباس باشیم.شغلایی داشته باشیم که ازش متنفریم فقط برای اینکه بتونیم آشغالهایی رو بخریم که بهشون نیاز نداریم.ما بچه وسطی های تاریخیم,پسر..نه هدفی, نه جایی.ما هیچ جنگ بزرگی نداشتیم.هیچ رکود اقتصادی طولانی نداشتیم.جنگ بزرگ ما جنگ بر سر روحه. رکود بزرگ ما زندگی ماست. تمام مدت تلویزیون به خورد ما داده که یه روز میلیونر و خدای سینما و ستاره راک میشیم.ولی ... هیچ وقت نمیشیم. ما کم کم این حقیقت را فهمیدیم و خیلی خیلی عصبانی هستیم..

Fight Club_David Fincher

شمارو نمیدونم.اما من خیلی حوصلم سررفته.خیلی وقتم هست که حوصله ام سررفته.وقتی ام حوصلم سرمیره یه نوع بی حالی و رخوت درم موج میزنه.انگار دوست دارم ساعت ها یکجا بشینم بدون کمترین حرکتی به ریز ترین جزئیات ادبار زندگیم فکر کنم.کائنات هم دست در دستم میده به مهر که فیلمی هم که انتخاب میکنم رگه های سیه روزی مو دوبرابر توو چش و چالم فرو کنه و مدام این دیالوگ رو مثل طوطی ِ عمو مسعود به یادم بیاره که /شما فاکامالای آواز خوان و رقصان این دنیایید/ .تعمقی تا انتهای اندورن اینگونه که درگیر بشم و از صفر تا صد به هشت و نه هم راضی نشم قصد رساندن پیامی جز این نداره که من دارم  ویران میکنم.چیو ؟ معلومه همه چیو.نه با خشم که باناامید مطلق.نگران نباشید هم قطاران من..جوری خراب نمیکنم که گرد و خاکی بلند بشه و غباری به چشمون شهلاتون بره.حالا زمان آن شده که ترس, این موجودِ غریزی ِ فرصت طلب ِ مرموز ِ نا مرئی مثل آبرنگ خودشو با من آغشته کنه .خط های نوشته بعد از این محصول حل شدن من در یک موجودِ غریزی ِ فرصت طلب ِ مرموز ِ نا مرئیه.مثل لاکپشت آبی هزار ساله من تنها از لاک خودم میترسم. من از تکرار ردپای هر روز میترسم. من از اشک, از آه من از اندوه زندگی میترسم.من از بی فایدگی سپیده صبح میترسم.آرزوی مرگ کی  سودآور است؟...شاید همین لحظه که میترسم.

کوبریک در عین حال که سینماگر نابغه ای بود,کمی عصبی و روانی هم بود.یه جا خوندم گروهِ فیلم ِ Shining سر صحنه با دشواری زیادی دست و پنجه نرم میکردند چرا که کوبریک تمایل ِ دیوانه واری داشته تا هر صحنه رو چندین بار تکرار کنه.تا جایی که شلی دواال به زانو در میاد و موهاش شروع به ریختن میکنه.کوبریک تعمداً این کار رو کرده که شلی تصور کنه استنلی از بازیش ناراضیه و میخواد اونو اخراج کنه فقط برای اینکه سرصحنه به اندازه کافی هیستریک باشه تا بتونه نقش قربانی رو خوب بازی کنه.سرت سلامت مرد..

تووی این فیلم یه صحنه هست که جک نیکلسون تبر برمیداره میفته دنبال خانوادش که قیمه قرمه شون کنه.بعضی وقتا که بوشوک تمام قد بازیش میگیره و با ادا اصولاش کفر مصبمو درمیاره..جایی که هاتوری هانزو جواب نمیده بهش میگم / الان دیگه زمانیه که باید تبر بردارم و بیفتم دنبالت/ نیم ساعت پیش جزء همین بعضی وقتا بود.

$ تصویر مربوط به همین صحنه است.در رو با تبر میشکنه و سرشو میاره توو و میگه / جانی اومد/

به تعداد و بازه ترانه های / اِبــی/ انواع شب وجود داره و به گستره تمام این شب ها گریه..



$ کسی به فکـر / مریم / های پـرپـر ..کسی توو فکـر کـوچ ِ کفترها نیست..

بمیریید که یه در صد جیمی هم نمیتونید جذاب باشید. چشارو نگاه کن.عینهو چاله فضایی میمونه.می بردت به یه کهکشان دیگه.


$ گفته بودم/ این قبله ای که بهش سجده میکنید.آغاز تباهیست...گافی عظیم و فاجعه ای حتمی..قبله یعنی حلقه ی چشم مستت ../



در چهارده دقیقه اول وجود خارجی ندارد.یک ساعت و چهاردقیقه بعد است که برونو را همه جا میبینیم.در همه لحظات حواسش به ریچی هست.بورنو یک محافط کوچک,یک فرشته نجات برای پدر است.او ناظر شادی ِ ریچیست وقتی سوار بر دوچرخه بعد از دوسال بیکاری به سمت شهر میرود.ناراحتی اش هنگام بازگویی ِ اتفاق رخ داده را حس میکند  و پا به پای ریچی در جست و جوی محموله گم شده به او کمک میکند.میدود.به زمین میخورد.خیس میشود.لباسهای گلی اش را پاک میکند.برونو با آن جثه کوچک و سن کمش درک واقع بینانه ای از پیرامونش دارد.ما و پسرک شاید شاهد حقارت, تنهایی , خشم , پریشانی و وسوسه ریچی  باشیم و برایش دلسوزی کنیم.اما تنها برونوست که اشکهای پدر را می بیند.و دستی را که با قدرت صورتش را نوازش کرده محکم میگیرد و فشار میدهد..این سکانس در کنار صحنه های کمیکی که برونو خلق کرده بی نظیر است.بخشیدن و فراموش کردن ِ عمل ناشایست پدر و همچنین چشم هایی که دوست داشتن و نگرانی از آن ساطع میشود حکایت از روحی بی ریا دارد که یحتمل منحصرا متعلق به همان دوران نئورئالیسمی ِ پایان یافته است ..


تـو درست میگفتی. زخـم های عشق زیادم مهلک نیستند.

ببین! من هنوزم زندم..



هانکه یه لعنتی ِ. یه مریض به تمام معنا. یه مازوخیستی که مخاطبشو میشناسه و میدونه مثل خودش دچار جنون ِ .یه روانی به اندازه پازولینی که سرتاسر فیلم داره بهت تجاوز میکنه.تجاوز به معنای اصیل کلمه. هانکه فیلم ساختنُ بلده.روانشناسی خونده.تووی هر صحنه اش باهات کاری میکنه که از فرط خشم و انزجار نتونی تکون بخوری.. از تحقیر شاگردان توسط معلم , تا رفتن استاد به سکس شاپ ونوشتن نامه ای مضحک برای معشوقه اش نشون دهنده بیماری و عقده های اریکاست. درکنار همه این ها وجود مادری سلطه گر که با روح و اعصاب تماشاچی بازی میکنه.هانکه میدونه موسیقی شست رفته کلاسیک Schubert رو کجا به کار بگیره که مخاطب به ستوه بیاد.این مرد رحم نداره..آدم رو تا سر حد مرگ آزار میده.لذت میبره و جایزه بزرگ کن رو میبره.میشائیل هانکه یه ستمگر ِ که نمیشه /the piano Teacher/  ِشو ندید.

اگر Schubert گوش میکنید , اگر Amour   ِ هانکه رو دید و ستایشش کردید این فیلم رو نبینید.