اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۱۲ مطلب در ژوئن ۲۰۱۶ ثبت شده است

خواب های پریودی :

خواب دیدم توو زمین چمن ِ ریوام. یه میز با دوتا صندلی وسط استادیوم بود.من با یه پسره جذاب و خوش هیکل که دماغِ کشیده و لب های گوشتی داشت نشسته بودیم.بعد یه ماشین سفید اومد و یه زن سرتا پا سیاه از ماشین پیاده شد.عصبانی بود و داد و بیداد میکرد.من دست دراز کردم برای سلام و آشنایی.اون آدم نبود منم دستمو کشیدم.پسره اومد جلو و میون دعواهاش با زن فهمیدم مادرشه.پسره رو تعقیب کرده و به خاطر قراری که با من گذاشته این وحشی بازی هارو درآورده.منم به پسره گفتم بیخیال.من دیگه نیستم.اونم قاطی کرد.لگدی به چمنا زد و پهن صندلی شد.من رفتم توو جایگاه ویژه خبرنگارا نشستم.چشم خورد به طرف دیگه زمین. یه سه چرخه بود.شکسته پکسته.شبیه کالسکه.میدیدم پسره گوشیش رو محکم میزد روو میزِ جلوش و پای راستشو با غیظ فرو میکرد توو چمن. من بیشتر از این که نگران حال طرف باشم نگران گوشی و چمنای زیر پاش بودم.مامانه هنوز داشت عربده می کشید.رفتم سه چرخه رو برداشتم و از ورزشگاه زدم بیرون.چشم که با کردم توو اتاقم بودم.

 

خواب دیدم توو اتاقمم.از تووی حموم که توو اتاق هست, موجود های کوچیکی درمیان.قدهای کوتاه و بدن های چروکیده.دماغ هایی که فقط سوراخ داشت.با چشم هایی که شبیه گلابی بودن.بدون پلک و مژه ای.یهو دورتادور اتاقم پر شدن و با لبهایی شبیه منقار کلاغ با هم حرف می زدند. من خوابیده بودم.بیدارم کردند.اونارو که دیدم جا خوردم و جیغ کشیدم.از خواب پریدم.


موجودات ریز دم داری با سرعت به سمت لوله عمیقی شنا میکردند. هر چی جلوتر میرفتند ابعادشون بزرگتر میشد. هر کدومشون سعی میکرد از اون یکی جلو بزنه.انگار هر کی زودتر وارد لوله بشه برنده اس.یا اینکه ترس از جا موندن داشتن.صدای زنونه رباتی به صورت اکو فضا رو اشغال کرده بود که میگفت : مرحله ازاد سازی.یاخته ها به پیش..زمان محاسبه شده دوازده ثانیه.درب لوله با ورود اولین موجود بسته شد و بقیه مثل رولت آب شده وا رفتند و چند ثانیه بعد به بخار تبدیل شدند...از قطرات بخاری که روی صورتم نشسته بود بیدار شدم.


/ دلتنگـی /

خـوشه انگـور سیاه است

لگـد کوبش کـن

لگـد کوبش کـن

بگـذار ساعتی سربسته بماند

مستت می کند انـدوه..


$ شمس لنگرودی

The time will come when the people in their fury will straighten their bent backs and bring down the structure with one mighty push of their shoulders

از اولم معلوم بود.من امثال شماهارو خوب میشناسم.بیشتر از اونچه که فکر کنید باهاتون دم خور بودم.من از توو خود شماها دراومدم.همه کاراتونو زیر نظر داشتم.پشت  میز سرتاسری شیشه ای به صندلی ای چرم قرمزتون تکیه زدین و خون مردمو میکنین توو شیشه.اصلا نشوندنتون اونجا برای همین.برای اینکه مسئولیت رو بندازین گردن این و اون.برای اینکه کارگر جماعت رو بازخواست کنین.تو سرش بزنین.حقشو بخورین..سر آخر طلب کارم باشین واسه تصمیمای اشتباه و تخیلی خودتون.فکر کردین اگر نصف این گرفتاری ها و مسئولیت هارو به خودتون ببندین چی میشین؟من بگم؟ از هم میپاشین.فلج میشین.فرو میرین.میمیرین!مسئولیت کار,مسئولیت بچه, مسئولیت خونه, مسئولیت ننه بابا, مسئولیت اجتماعی..برای اون فلک زده ها همه اینا مانع است اما برای شما چی؟ اونا میشن سکوی پرش.به خیالتون تصمیمای به سزای ِ سرنوشت ساز میگیرین.بله! تماماً به سرنوشت طرف مقابلتون میرینین و چه قدر تاثیر گذار! هنر ِ موعظه از روی صندلی ِ چرمی ِ قرمزتون و انتخاب ِ شخص درست در پست مناسب  آخرین حربه های ریدمانیتونه.بالای گود نشستین و میگین لنگش کن.من کنار ِ صندلی ِ چرمی ِ قرمزتون ایستادم و شمارو خوب میبینم.تا جایی که منافعم به خطر نیفته بهتون تذکر میدم.اما شما خودتونو میزنین به اون راه.کثافت میزنین به خودتون.چرک و نجاست بیست و چهارساعته مثل خون توو بدنتون میگرده.شما از شورش و تبانی کارگرا میترسین.از حماقت و تهی بودن مغزتون میترسین.شما از نفرت من نسبت به خودتون در این نوشته کاملا آگاهین و  برای اینکه نترسین هر روز شربت خاکشیر با زعفرون میخورین.

عالیجناب ژاک برل :

اجرایتان مرا یاد ِ عشق های اسطوره ای می اندازد,

یاد اندوه جهانی پس از جدایی,

یاد شب های حزن انگیز تنهایی

و حسرت تمام بوسه های نکرده..

 

 
$ می نوشند و می نوشند و باز مینوشند به سلامتی روسپیان آمستردام..به سلامتی روسپیان هامبورگ..میلان.. ورشو...کراکف.به سلامتیت بنفشه که زندگی کردی زندگیمو..
1:55 بامداد_1395/3/27

اینجا یک شهر کویریست با یک عالمه تابلوهای نئون رنگی خاک گرفته.خیابان هایش بی وقفه خاموش و روشن می شوند. پیاده روهای تنگش پر از آدمهاییست که برای رسیدن به قرارهایشان بی عذرخواهی بهم تنه میزنند. در مکانهای خلوت و نیمه روشن دست هم را می گیرند و همدیگر را می بوسند. تابلوهای نئون رنگی بالای سرشان چشمک میزند و موهای بلوند زنها یکی در میان نارنجی میشود.بوسه هاشان که تمام شد دست در کمر یکدیگر می اندازند, میروند پشت شیشه های دودی یک کافه گم و گور می شوند.

همیشه به این نقطه از شهر که میرسم خودم را جدا میکنم.میروم طرف لبه پشت بام می ایستم.به سیگار خاموش میلی پک عمیقی میزنم و رو به شهر با صدای خسته میکی رورک به فارسی به میلی میگم : / جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار بشی و حتی ندونی چرا زنده ای../

1395/3/25

صبح زودتر از همه پا میشه صبحونه رو حاضر میکنه.وظیفه خودش میدونه خونه رو بالا تا پایین نظافت کنه.نمیتونه ببینه ظرف شویی تا خرتناق پره ظرفه تا من بیام استخاره کنم واسه اسکاچ دست گرفتن,سینک رو برق انداخته.شرتای خونی منو با دست میشوره.به ما اعتماد نداره, فکر میکنه میذاریمش خانه سالمندان اصلا برای همینه که کار میکنه تا یه روز محتاج ما نشه.هنوز تنها مسافرت نرفته.واسه خودش زندگی نکرده.داره چل چلیشو سپری میکنه بدون اینکه بفهمه.اما من میفهمم پاسوز ما شده.چشم ندارم خانوادشو ببینم.وقتی سرش داد میزنم روم نمیشه بغلش کنم و بگم گه خوردم.وقتی نگاه خسته شو میبینم از بابا متنفر  میشم انگار اونه که مقصره.سر ِ سوال ِ مسخره ای که بچگی میپرسن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو هنوزم فکر میکنه بابارو بیشتر دوست دارم. هنوز که هنوزه هر روز هر شب به این فکر میکنم که اگه نباشه ما از گشنگی میمیریم.وابستگیمون همین قدره نه بیشتر.

مامانا وقتی مهربون نیستن تازه به اون سطحی میرسن که وقتی دیگران مهربون میشن, میرسن.

 

 


دارم پهلو در میارم و این آغاز فاجعه است.

قریب صداش میکنیم اما وقتی زندگیشو تعریف کرد برازنده کلمه قریب با غین بود.این زن خود ِ خودِ  مفهوم اصیل  کلمه غریبِ. توی پونزده سالگی صورتش سوخته.نامزد اولش تووی تصادف مرده.خانواده ی شوهرش بعد از ازدواج سنگ انداختن جلو پاشون تا متارکه کنن.مادر, برای مخارج عروسی پسرا و جهیزیه خواهر بزرگ سنگ تموم گذاشته اما حتی کادوی عروسی قریب رو بعد از مراسم پاتختی پس گرفته.حاملگی اولش ناکام مونده.تووی تصادف سه تا از مهره های گردنش شکسته.ماشینش سه بار موتور سوزونده.به خاطر الواطی مادرش, خواهر/ برادراش رو بزرگ کرده.و یکی از همین برادرا چند روز پیش زده توو گوشش برای اینکه بهش گفته چک شوهرشو /سوای اون چهل برگ چکی که خرجشون کرده /پاس کنه تا بتونه وام بگیره.بعد از ده سال انبارداری توو کارخونه چینی وقتی داشته کمی سرپا میشده به خاطر تغییر مدیریت اخراج میشه.الانم که توو انبار گیر کربلایی افتاده و با هر داد و بیدادش بغض میکنه.خب منطقی و طبیعیه که این آدم میگرن عصبی داشته باشه. افسردگی بگیره و تحت نظر دکتر باشه.اینا فقط بخشی از سرگذشتشه که توو ماشین موقع رفت و برگشت از شرکت برام تعریف کرده.

میفهمم دردشو/تنهاییشو/طرد شدنشو.اما چی میتونم بهش بگم؟اصلا چی دارم بهش بگم؟ته دردامم که بهش بگم با یکی از بدبختی های اون قابل مقایسه نیس.مثلا بگم چون ماهی اون روز برام غذا نپخته بودو من تا شب گشنه موندم تا یه هفته ظرف نشستم؟یا بابام صبح بلند نمیشه برام نون تازه بگیره من غر میزنم؟یا چون پولم نمیرسه یه تومن پول پیراهن بدم غصه میخورم؟یا چطوره بگم شنیدی دنی آلوز رفته یوونتوس؟؟من از شدت شنیدن این خبر اونقدر حرص خوردم که فقط دم کره لیمو نعنا تونست آرومم کنه؟یا این چندماه که اومدم سرکار فک میکنم از کلی کار کرده و نکرده عقب افتادم؟ مثل بز نگاهش میکنم و لبخند میزنم و میگم چه میشه کرد؟اتفاقای زندگی ان حالا مال شما یکم شور شده.با خودش چی فکر میکنه از این حرف من؟جز اینکه تایید کردم نافشو با بدبختی بریدن؟بلد نیستم بهش بفهمونم آدم خوبی رو برای درددل کردن انتخاب نکرده.منی که سرتاپا به قول ماهی مجسمه سنگم و فقط میتونم این زن درآستانه سی سالگی رو نگاه کنم و بگم خوبه که حداقل زندگی تو یه هیجانی داشته..

$ همکلام شدن باهاش همونقدر سخت و دردناکه که تماشا کردن گریه ماهی پای ماه عسل علیخانی.


قطعاً که باید فضایی وجود داشته باشه آدم بره تووش سکوت کنه.بعد یه جا دیگه بره که تووش فریاد بکشه.


کوبریک در عین حال که سینماگر نابغه ای بود,کمی عصبی و روانی هم بود.یه جا خوندم گروهِ فیلم ِ Shining سر صحنه با دشواری زیادی دست و پنجه نرم میکردند چرا که کوبریک تمایل ِ دیوانه واری داشته تا هر صحنه رو چندین بار تکرار کنه.تا جایی که شلی دواال به زانو در میاد و موهاش شروع به ریختن میکنه.کوبریک تعمداً این کار رو کرده که شلی تصور کنه استنلی از بازیش ناراضیه و میخواد اونو اخراج کنه فقط برای اینکه سرصحنه به اندازه کافی هیستریک باشه تا بتونه نقش قربانی رو خوب بازی کنه.سرت سلامت مرد..

تووی این فیلم یه صحنه هست که جک نیکلسون تبر برمیداره میفته دنبال خانوادش که قیمه قرمه شون کنه.بعضی وقتا که بوشوک تمام قد بازیش میگیره و با ادا اصولاش کفر مصبمو درمیاره..جایی که هاتوری هانزو جواب نمیده بهش میگم / الان دیگه زمانیه که باید تبر بردارم و بیفتم دنبالت/ نیم ساعت پیش جزء همین بعضی وقتا بود.

$ تصویر مربوط به همین صحنه است.در رو با تبر میشکنه و سرشو میاره توو و میگه / جانی اومد/

وقتی موقشنگ صریح توو پی امش گفت : / مرمر؟ من واقعا احساس تنهایی میکنم.نیاز دارم یکی باشه توو زندگیم/  با دودوتا چهارتایی که کردم نتونستم نگم /me too babe/
.
.
.
.
امان از درد بی جاکشی.
الخاص روزای تعطیل!

21:15_95/3/14

ظهر تمام دیوانگی ها , گریه ها و مویرگهای پاره شده دیشب را به حمام بردم و شستم و عصر را باهم گذراندیم. همه کار کردم تا راضی و خوشحال باشد.برایش آهنگ Going to California ی Led zeppelin رو که عاشقشه گذاشتم.زیر بازی روشن و خاموش شدن چراغ ها و رسیدن تاریکی شب , پی در پی انگشت هایم را بوسید.تا جایی که قفسه سینه اش یاری کرد نفس های عمیق کشید تا بوی تنم فراموشش نشود.. غدد اشکی اش امان سیر دیدن نداد. تسلیم را در چشم هایش دیدم. میدانم او هم انعکاسش را در چشم هایم دید و اینگونه بود که روی نیمکت, کنار تیر چراغ برق نیمه سوزی با تماشای سراب امید برای مدت نامحدودی خداحافظی کردیم و این قصه تصویر ازلی و ابدی یک پایان و محبت مادرانه است در یک ذهن خیال پرداز شفاف.

$ بعضی مردا خیلی طفلی ان.خیلی درد میکشن.خیلی بدبختن..فقط مهربونی ِ بی منت و صادقانه یک زن میتونه کمکشون کنه.