اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶۰ مطلب با موضوع «کاتارسیس» ثبت شده است

خیلی که بخوام به خودم تخفیف بدم توجیه میکنم که شرایط منو اینجوری کرد مثل معتادا که اولین تقصیرارو گردن دولت و ملت و کوچه و خیابون میندازن تازه میرسن به خودشون.اما آدم به خودش که نمیتونه دروغ بگه..

بعضی وقتا مثل الان از اینکه توی یه کشور عقب مونده زاده شدم خرسندم.برای ماتحت گشاد من اینجا هم از تهش زیاده.یه روزی اعتقاد داشتم جایی که به دنیا اومدم موطن اصلی من نیست و انقدر میگردم تا جایی که بهش تعلق دارمو پیدا کنم و پرچممو با افتخار توو زمینش بکوبم.  اما با این وضع لنگ در هوا به این فکر میکنم که اگر قرار بود این شرایط رو توو یه کشور پیشرفته داشتم مدام باید می دوییدم و آپدیت می شدم تا کم نیارم و از هم رده خودم عقب نمونم.پیشرفت یعنی همین. یعنی سگ دو زدن.اونجا دیگه رسیدنی در کار نیست.فرصت نفس گیری نیست.هدف های مقطعی با بازه زمانی محدود.برای من لذت بردن از کار یعنی ساعت ها روی یک مسئله فکر کردن و تا تموم نشدن یک کار کار دیگه ای رو شروع نکردن.مثل گاوی که توی دشت رها میشه و با صبر و حوصله شروع میکنه به چریدن.بدون عجله.بدون شتاب.بدون جنگ.بدون رقیب.اصلا رنج های بشری حاصل تلاش برای رشد و تعالیه.باید سرشو مثل گاو بندازه پایین علفشو بخوره.بعدشم یه گوشه وایسه نوشخوارشو بکنه.هرکسی هم هرچی گفت مثل همون گاو با چشمای از حدقه دراومده تهی بهش نگاه کنه و بگه : /بـروووو بااااااا حال نریم/

$ توو همه جای دنیا برای یه کالا یه بارکد تعریف میشه مگر اینکه سازنده اش فرق بکنه که ما ایرانیا توو زمینه بارکدزنی هم عن ِ قضیه رو در اوردیم.
94/12/20

دیوونه نیس که با این بلاتکلیفی و زمینه سازی طولانی حال کنه.خوشش نمیاد وقتی از پیشت میاد به تو و رفتارات به تو نگاهات و هر چی که مربوط به تو میشه فکر کنه.نمیخواد به عنوان مهمترین دغدغه این روزاش در کانون توجه و افکارش جمع شده باشی.زبونی و نظری میخواد که خواستتو رک و پوست کنده بگی اما ته دلش از این شتاب واهمه داره و نوعی گستاخی میدونه حتی..

همینجایی که وایسادی خوبه.بیشتر از این بهش نزدیک نشو که اگر بشی میترسونیش.اونموقع یه دلقک ِ سردرگم میبینی ازش.یه اریکای ترحم برانگیز..که بعد با سرعتی بیشتر از اونکه تو بهش نزدیک بشی, ازت فاصله میگیره.اون اینجوریه...میترسه زخماشو ببینی یا خواسته هاشو به تمسخر بگیری..

زمان اون ترفند مناسبی نیست که قراره همه اونچه رو که باید درست کنه.واقعا قراره همه چیُ درست کنه؟یکم فکر کن.همه چیز رو؟زمانی که مدام در حال دگرگونی و از بین رفتنه؟ زندگی همین لحظه است.فرصت نمیده یه دل سیر تفسیرش کنیم.نمیشه نشست دل و رودشو ریخت بیرون و تشریحش کرد.یه حباب گنده که هممون رو در برگرفته و تا میایم بهش اشاره کنیم پریده.لحظه ای که از دست بره دیگه بر نمیگرده.با هر لحظه جدید نمیشه یه زندگی جدید ساخت.نمیشه از نو شروع کرد.گیر کردیم توو خلاش .از همون ابتدا ناامیدی بر ما غلبه کرده..زمان در حال سپری شدن ِ حال ِ.درحالیکه ما مشغول ِ دوئل کردن با آینده با یه اسلحه تو خالی ایم  ..من فکر میکنم باید چیزایی که به نظر میاد به دست زمان قراره  راست و ریست بشه رو اول توی خودمون, با خود ِ عریانمون حل کنیم بعد همه چیو بسپریم به دست زمان..

ترالفا من یه موجود زمینی ام.یه زمینی ِ کودن که توی این دوره گذرا واژه /زمان/ با همه افعال و مشتقاتش بیش از درک عشق و شناخت جهان براش گنگ و متناقضه.مثل یه بچه هفت ساله که تازه خوندن یاد گرفته و برای تمرین خوانش میره سراغ کتابخونه و جلد یازدهم تاریخ طبری رو برمیداره. میدونم که مثل دنبال گشتن بقیه مفاهیم لاجرم اتفاق ناخوشایندی میفته.صدام به هیچ جا نمیرسه و خفه میشه..

$ این روزا تنها کار مفیدم شمردن جمله ی /بله رسم روزگار چنین است/ است که پس ِ هر مرگ می آید.صفحه دویست و سی و یک , هفتاد و هشت بار.

$$ اگر سلاخ خانه شماره پنج رو می خوندید می فهمیدید چی میگم.اونوخ نه شما با خودتون می گفتید این بز دیگه چی میگه و نه من میگفتم این بزها رو چه به فهمیدن.

94/11/3
 

رنجیده خاطر از روح ملوکانه در بطن فرو رفته.به آنالیز موقعیت می پردازیم.دلایل را که روی کاغذ می آوریم بر اهم دو نکته از سایرین پی میبریم.ذیلشان را به underline منقوش می نماییم.یک/ با جسمی به وزن پنجاه تن,مغزی پربار حاصل از خواندن نود و شش کتاب غیر تخصصی ,نوشتن صد و پنجاه پست مجازی و کار کردن در محیطی پر رفت و آمد هنوز که هنوز است در تکلم مشکل داریم.از پس توضیح اضافه بر سازمان همراه با تملق بر نمی آییم. مطلب را تنها یکبار مختصر و مفید در جملاتی ملخص همزمان که گوشهایمان داغ از فرط هیجان و اظطراب است به سمع و نظر حضار میرسانیم که فرجام اش میشود تن صدای بالا در حالیکه حضرت والا در یک قدمی سیمای ما قرار گرفته..دو/بر خلاف انگاره همایونی تا این هنگام,سنمان برای به کرسی نشاندن اوامر و نظریاتمان خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کم می باشد.شما که غریبه نیستید به عبارت خودمانی ترکسی ما را جدی نمیگیرد فلهذا result  ِ استراتژی ِ روی کاغذ بر سکوت پر اُبهتمان می افزاید.

$ قبول کن اگه عاقل باشی و ترسو خودتُ با شرایط جدید وفق میدی ولی اگه کله خر باشی و بی پروا درُ پشت سرت محکم میبندی و با صدای ricky martin میگی hoy!tengo que decir adios ... Adioooooos

نگفته بودم؟گفته بودم.پست شصت و یک.همه آرزوها, خواستن ها, همه امیال, علایق.. قیمتی دارند.نرخی که فروشنده ی کلاش طلب میکند,بیش از ارزش واقعیست..بازی دوسر باختیست.کافیست فروشنده شیاد از درون دلت باخبر شود.. تا بالاترین رقم باج خواهی پیش میرود. هزینه ای بیش از واقع بپردازی,باختی.. اکنون دست در جیبِ جلی نخ نما که رشته های مواجش در باد به اهتزاز درآمده در هوای سوزناک کویری ایستاده ای پشت ویترین مغازه ای و به اجناسی که منطقا سهمی ازش نداری اما دل در گرو گذاشته ای نگاه میکنی. باز هم بازنده تویی..

توو کنج خلوت به خودم گفتم یه روز بدستش میارم.یه روزی که خیلی دور نیست..حالا اینجاست.روی میز, جلوی چشم.برای رسیدن بهش خودمو اساسی تکوندم.بعضی وقتا برای بعضی چیزا می ارزه که یه سال نون و تره بخوری و کج بخوابی.البته چون کاملا خالی شدی تا مدتها بعد هم به همین منوال میگذره.دو هفته است از مالکیتم نسبت بهش میگذره یکبارم به ذهنم خطور نکرد بگم /اَ..مری همه اش همین بود؟!/ بلکه روزی صدبار میپرسم چرا انقدر دیر؟سهل ترین و ممتع ترین گزاره دنیا, اینکه بگی /من واقعا دلم میخواد/ به نظرت کافی نیست؟ با وجود تنگی وقت و  شتاب در روزمرگی هامون جدا ارزششو داره آدم برای چیزای به این کوچیکی این همه دست و پا بزنه؟

$روشن که میکنم انگار درهای ناسا به روم باز میشه..سخت دل میکنم ازش.یعنی میشه تو رو هم یه روزی اینجوری بدست بیارم,یه روزی که خیلی دور نباشه؟


هر رابطه ای برای رسیده و پخته شدن, یک استارت ِ mellow ای داره.یک پیش زمینه برای برقراری و شناخت.ممکنه ماه ها و سال ها هم طول بکشه.شما وقتی از یکی خوشتون بیاد صاف توو چشماش زل نمیزنید بگید بده بکنیم/بدم بکنی؟ که.معلومه وقتی قراره پرسه ای به این طولانی طی بشه کیس های مختلفی میان و میرن.یسری رد صلاحیت میشن. یسری میرن مرحله ی بعد که همه این فعل و انفعالات در یک عبارت خلاصه میشه/لاس زدن/ لاس زدن یعنی من ازت خوشم اومده.دوست دارم بیشتر همو بشناسیم.حتی اگر بیشتر از یک شناخت معمولی هم باشه خوشحال میشم و ادامه داستان..لاس زدن لازمه شروع رابطه است.یه پدیده ی global مثل  warming وگرنه معلومه اگر دوطرف از هم خوششون نیاد ادامه پیدا نمیکنه.پس اساسا چیز زشت و منفوری در این عبارت نیست.پس با خیال راحت Get your shit together.

$ توان و تخیل لاس زدنم داره حیف و میل میشه. هرجور حساب میکنم نه جرئتشو دارم نه اجازشو..

$$ یه نوع لاس زدن کاری هم هست که هرچند با سبک و مبانی ِ من جور درنمیاد اما مدیر فروشمون سعی داره بهم یاد بده ..به محتویات و اصولش که واقف شدم, آموزه هامو باهاتون به اشتراک میذارم./شب بر شما خوش/



اینطوری آغاز میشه که پول همون چیزیه که به همه چی صفت /تر/ میده.در واقع آنچنان را آنچنان تر میکنه.اگه خوب باشی,بهتر میشی.بیشعور باشی , بیشعور تر میشی.خوش گذرون باشی, خوش گذرونتر میشی و ... تا یکی دوسال پیش فکر میکردم آبم با یه آدم بی پول تو یه جوب نمیره. انتخابم بین بد و بدتر , بد بود. مثل همه.به نظر میومد تحمل یه احمق پولدار خیلی آسون باشه.اما آدما هر چی بیشتر عمر میکنند پی میبرند برخی حقایق ِ مسلم و پذیرفته شده که عموم قبولش دارند رو باور دارند اما حقیقت اینه که تا باهاش برخورد نکنند متوجه نیستتند.به محض مواجه تازه در می یابن که پیش تر از این ,اونارو باور نداشتن بلکه گمان میکردند که باور دارند.توی دو سال گذشته به چنین منطقی رسیده بودم که موجودی که فقط پول داره اما چیز دیگه ای نداره معمولا موجود غیرقابل تحملیه خیلی بدتر از موجودات هم طبقه خودش که پول هم ندارن.اما این شک انگار قرار نیست بر طرف بشه.. یه سیکل که مدام گردش داره و تغییر میکنه. مثل رولت که باید حدس بزنی الان شانست روی کدوم رنگ و عدد جواب میده.باز برای من اینجا خاتمه پیدا کرده که شما مایه دار باش By Default اعتقادات هم منطقی و قابل احترامه.

پول آژانس رو ازشون میگرفتم اما چه کاری بود وقتی میتونستم با هزار تومنِ اوتوبوسای دانشگاه  برم و بیام.اینجوری روزی ده تومن میذاشتم جیبم..پول یه گوشی خوب رو گرفتم اما یه ارزونترشو خریدم و یه تومنشو خرج تیپم کردم که دیده میشه. از وقتی به خودم اومدم هیچ وقت نزدیک عید لباس نخریدم اما پولشو گرفتم.شهریه دانشگاه رو بیشتر از اونچه که واقعا بود میگفتم.ترمی دویس سیصد تومن گیرم میومد.روزایی که نبودن, جاشون میرفتم مغازه هر  جنسی که میفروختم یا بیعانه سفارشی که میگرفتم, پولشو برای خودم برمیداشتم. حتی اگر میخواستم پول یه جورابو ازشون بگیرم هزار تومن گرونتر میگفتم.هرکی فهمیده گفته دلال خوبی میشی.امروز مسئول فروش منو به فکر انداخت .. به فکر یه کار بزرگ.فرا تر از دلالی.یعنی از پسش برمیام؟از عذاب وجدان خیالم راحتِ.از دروغی که تو چشام معلوم میشه واهمه دارم.مگر اینکه..؟

کتاب میخونه که جملات قصار یاد بگیره.فیلم میبینه تا الهامی باشه برای نوشته هاش.موسیقی گوش میده تا نشون بده چه روح لطیفی داره.اخبار جهان رو دنبال میکنه تابتونه اظهار فضل کنه.کافه میره که روشنفکر به نظر بیاد.درس میخونه واسه گرفتن مدرک.ورزش میکنه که از ریخت نیفته.لباس خوب میپوشه تا به مهمونی های مجلل راه پیدا کنه.رستوران خوب میره و غذای خوب میخوره برای ترغیب جنس مخالف.سفر میره که تجربه هاشو share کنه.عکس میگیره که نشون بده لحظه های خوب داره.از خونه میره بیرون تا اجتماع رو بشناسه. کار میکنه تا زنده بمونه ... تا حالا زندگی به این کیری ندیده بودم.

$ گیرم سرت شلوغ.دلت چی؟



توی کتاب ِ معروفی خونده بود /اندیشیدن یعنی تغییر کردن/.به اقتضای سن داشت رشد میکرد.حالاتش متغیر شده بود.همراه با بی ثباتی جسمی, از روحیه ی پایداری هم برخوردار نبود.خودش به این مسئله اذعان داشت که روی قول و قراراش نمیشه حساب باز کرد.از بعد آخرین رابطه ای که کشید بیرون و خودشو شناخت به هیچ کس هیچ قولی نمی داد.نظرش این بود میثاق یعنی درگیر بودن, اسیر و محدود شدن.یکی بهش گفت: ولی تو داری خیانت میکنی. گفت : اونی که به تو قول داد من ِ دیروز بود. من پوست انداختم.امروز یه نفر دیگم.منو ببین! من الان همون آدمی ام که باهاش قول و قرار گذاشتی؟ حتی خود تو .. وقتی وعده و وعیدایی به من ِ دیروز دادی,یه جور دیگه بودی ولی الان توام عوض شدی ,توام نو شدی.. ما حق نداریم همدیگرو مجبور به پایبندی ِ عهدی که دیروز دو نفر با شکل و ساختار و در یه فضای دیگه ای باهم بستن کنیم. ما خیانت میکنیم تا اندیشه بسازیم.تا بتونیم تغییر کنیم.قول دادن برای آدم ِ باهوش یعنی حماقت .

هیهات روز های گریزان چه زود می آیند..

کلی کار هست اما حوصله انجامش نیست.همه کارا رو هم تلنبار شده حالا نمیدونی از کجا شروع کنی.دست به دامن کدوم احدالناسی بشی بیاد جمعت کنه. هر چی برنامه بوده به تعویق انداختی به خودت اومدی میبینی ای دل غافل همه تاریخ انقضا داشتن و مهلتِ همشون داره باهم تموم میشه.شرط میبندم عقربه ساعت یه دور کامل نمیزنه. از یه جایی که ما نمیبینیم میانبر میزنه.اون کوچیک ِ ورپریده که توو روزای معمولی جون میکنه تا تکون بخوره میشه فرفره.ساعتا همه جا با آدم هستن.همیشه بیدارن و از ریز ترین جزئیات زندگی آدم باخبرن.اونا لجباز ترین اسباب های خونه ان.از اون مچیشون گرفته تا اون دیلاق و کله گنده شون رو به روی در.چه حرف خوبی از دهانش درآمد Kurt Vonnegut ..  مردی که دهانش بوی گاز خردل و گل سرخ  می داد : /کاری از دست من ساخته نیست. من یک زمینی هستم و مجبورم به ساعت و تقویم ایمان داشته باشم/

این وقت ها همه کسایی که باهات کار دارن و کارت پیششون گیره انگشت اشاره شونو میارن بالا و پاندول وار جلو چشات تکون میدن و میگن تا آخر هفته بیشتر فرصت نداریااا.پناه بر خدا ! چه غلطی میخوای بکنی؟اینبار چه خاکی تو سرت بریزم که بی سرو صدا قائله ختم به خیر بشه؟همین کارا رو میکنی بهت میگن بیخیال.دقیقه نودی بدبخت..نمیدونن این اسمش بیخیالی نیست.سست عنصریه.روحیه ی زبونی ِ که دچارشی.ترم چهار یادت نیست؟همین بلا سرت اومد.امتحانای پایان ترم/کلاس زبان/دوره های شنا/کارآموزی بیمه/باشگاه/ قرعه کشی های هفتگی. یادت میاد چیکار کردی؟زیر اون همه فشار کون خیز کون خیز جاخالی دادی و رفتی. همه رو یجا رها کردی به حال خود.نه تقلایی.نه ایستادگی ای.پرچم سفید رو دادی بالا و خودتو راحت کردی. هزینه ام دادی اما از جیب کی کف رفت؟ برای همینِ که خودتو زدی به نفهمی.استرس این روزا رو میکشی.تو سریاشو میخوری اما باز از یادت میره.ماهی حق داره بگه شاخ غولُ میشکنی تو. بپا تلف نشی! چیکار کنم این اخلاق گند از سرت بپره؟فرصتت داره تموم میشه خره.همین الان! همین الان ِ الان! سوخت شد.رفت.به خودت بیا.تئوریا رو خوب حفظ کردی..عمل/دایره امکانها/اصالت فردی/انتخاب/عدم فعل عبث /خواستن و ساختن.. میشه از بالای منبر بیای پایین؟تا وقتی نتونی از پس کسایی که زمان رو به رخت میکشن بربیای, تا نتونی صدای اون تیک تاک هارو خفه کنی تو هیچی نیستی .هیچی.

$ حس ِ داغونی ِ وقتی از خودت و عملکردت ناراضی باشی.چه میشه کرد.. بعضیا برای میدون جنگ آفریده نشدن.

اگر یک روز صبح بلند شدی و احساس کردی که موریانه ای دارد وجودت را می جود, روح و جسمت را در خود فرو میبلعد,اگر کسی هست که صبح به امید او از خواب بلند میشوی و شب با یاد او به خواب میروی,اگر بود و نبودش تو را به گریه انداخت,اگر دیدی از نان شب و هوایی که تنفس میکنی واجب تر است.کسی که با دیدنش قلبت از تپش باز می ماند,

متاسفم تو هنوز یک بچه ای..

$ عزیزم رابطه مسیج و تکست و تلفنی دیگه به درد سن ما نمیخوره,باید یکی باشه که دستشو بگیریم.


برای مو قشنگ که این روزها بدجور در منجلاب منطق و احساس دست و پا میزنه

دوتا چیزو آدم باید از خونواده یاد بگیره وگرنه کسب کردنش فیل ام از پا درمیاره.یکی رها کردنه.یکی سخت کوشی بجا.آدم باس بدونه کجا و به چه اندازه و تا کی تلاش کنه واِلّا انقدر انرژیش هدر میره و جایی که باید تلاش کنه وا میده تا میخوره زمین.یقیناً منکر این نیستم که یه جاهایی آدم خودشو میکوبه زمین.بعد که بلند میشه خیلی خوبه.

استقلال فکری و عملی تابع استقلال مالیه.تا وقتی دستتون توو جیب مامان باباست شکایت از دخالت هاشون و بی توجهی به خواسته هاتون فقط نوعی غر غر بچه گانه است. سعی کنید سریعتر مستقل بشین, از یه جا به بعد زندگی با والدین توو یه خونه روانی کنندس .. حتی اگر به دلایل مالی و فرهنگی با خانواده زندگی میکنید, زودتر کار پیدا کنید و پول توو جیبی نگیرید.

اگر ترس از تناقض گویی نبود آدمی بیشتر در باب احوالات درونیش حرف میزد.اونموقع ثبات و بی ثباتیش معلوم میشد.ترس از شباهتش با موجودی مفلوک , بدذات و دورو مانع از بازگویی واقعیات درونی و ایضا گذرا میشه. قرار گرفتن توی فرمولی ساده که نتیجه اش میشه: چجوری میشه کسی/چیزی اینطوری باشه و متقابلا اونطوری هم باشه آدمو به شک میندازه. به چه نحوی نشون بده که میتونه خوشحالترین آدم دنیا بود اما از رنج و پلیدی نوشت در عین حالیکه رسوایی به بار نیاد؟چطور اعتراف کنه طرفدار دو آتیشه یه تیمه در عین حال عاشق بازیکن تیم حریفه بدون اینکه خائن محسوب بشه؟چگونه بگه الویتش در انتخاب لباس, رنگ های تیره است اما با دیدن رنگ های شاد ذوق مرگ میشه در حالیکه مردد جلوه نکنه؟ چه جور خداخدا کردنش رو برای فرا رسیدن شب دید از طرفی به انتظار صبح فردا نشستنش رو هم باور کرد, و گمان نبرد که همه اینها حقه است؟

چجوری بگم هوای ابری و گرفته انرژیم رو دو برابر جوون تر و سرزنده تر میکنه اما از نور کمرنگ و بی رمق این فصل که تلاش میکنه از پنجره عبور کنه و برای کمک به اومدنش پرده ها رو کنار میزنم,دست های یخ زدم رو جلو ش بازی بازی میدم و نفسی از ژرفناترین نقطه بدنم میکشم که انگار تازه هوا رو کشف کردم, لذت میبرم...چجوری گفته بشه که به عقل سلیم آدمی شک نبرد؟که تناقض گو خطاب نشه؟

Come with me to night

گاهی رفیقت میره لبه بوم.نمیدونی میخواد بپره یا نه.نمیدونی داره فکر میکنه یا داره از منظره لذت میبره.کاری که میکنی اینه که چهارزانو میشینی رو زمین. دستت رو میذاری زیر چونت و تماشا میکنی.. صرفا هستی.ممکنه برگرده و پشت سرشو نگاه کنه.اونوقت تورو میبینه.همین کافیه.. که بدونه یه نفر هست.احتمال داره ساعت ها طول بکشه.روزها ..سالها..حتی امکان داره برای یک لحظه مژه رو هم بذاری و وقتی چشم باز کردی ببینی رفیقت لبه بوم نیست.هراسون بلند میشی و دقیق که نگاه میکنی میبینی رفقیت پریده یا به پایین.یا به یه بوم دیگه.. ولی صبر میکنی به این امید که قبل پریدن نگات کنه و نپره.

من ایستادم لبه بوم.نه برای اینکه مطمئنم پشت سرم , توی راهرو , توی پلکان , توی ساختمون و توی شهر کسی منتظرم نیست. نه این که میخوام بپرم یا شک دارم این ارتفاع برای مردن کافی نباشه.نه ..

من میخوام لب به لبِ لبه بوم زندگــی کنم.اوج بگیرم.تعادل رو برقرار کنم.من تعادل رو برقرار میکنم.

 ?won't you come with me tonight


$ Up On the ridge

 

نیمه شب وقتی دارم خواب هفت شاهزاده سیکس پکِ سوار بر بنز های سیاه و سفیدرو میبینم..صدای نابهنجار Skype چشامو مثل وزغ باز میکنه.اما چیزی که باعث میشه به خودم بیام آواتارشه که رو صفحه افتاده.. وصل میکنم و گوشی رو میذارم رو پاتختی تا فقط صداشو داشته باشم. اصلا دوست ندارم با این قیافه منو ببینه.

بدون هیچ حرفی این رو پلی میکنه ...شاید اشتباه دیدمو video call نبوده اما نه..دیوار اتاق گل منگولیش پیداست.یکی نیست بهش بگه هلوُ کوفت سیاه.درد سیاه, زهر مار سیاه و هرچیز سیاه بخوره توو اون طحالت که الان سه و نیم نصفه شبه و کسی نیست به تو بگه مردم اینور کره زمین الان کپه مرگشون رو گذاشتن.وسطای آهنگ خوابم برد.میخوام تصور کنم بعد از تموم شدنش هم مثل اولش سلیقه ی ناچیزشو به کار گرفته و چیزی نگفته.اینجوری خیلی دراماتیک تره.


$ میدونه نقطه ضعف مو ..میدونه وقتی منگ خوابم چیزی نمیفهمم.میدونه نصف تصمیمای احمقانه زندگیمو موقعی که خواب آلود بودم گرفتم.میدونه there is no time called/no time heart/no time love/just a deep intense sleepiness.اما نمیدونه با این کاراش قیافه مضحکی پیدا میکنه وقتی خودش داره میگه But don't matter,it clearly doesn't tear you apart.anymore ...

$$ آدما وقتی میرن , باید برای همیشه برن.بخواه هیچ وقت توو هیچ کجای زندگیت پیداشون نشه.حتی اگه رفتن به تلخ ترین و جاکشانه ترین طریق ممکن بوده باشه.میدونم اصلا حرف خوشآیند و باب میلی نیست.اما این حقیقتی ِ که دونستنش دل شیر میخواد.برگشتن هیچ وقت شرایط رو بهتر نکرده عزیزم.

نیمه شب 94/8/7

 

فرقی نمیکنه من ِ استخونی وا اومده یه جسم سبک مثل کاغذ رو پرت کنم یا هرکول ِ قهرمان.هیچ نیرویی نمیتونه اونو حرکت بده تا به هدف بخوره یا مسیری طولاتی رو طی کنه.جرم ناکافیِ کاغذ باعث میشه اون همون نزدیکی نقش زمین بشه. حکایت سخن های والا و ارزشمند بزرگانیه که تو گوش یه احمق گفته بشه.تاثیر که نداره به قول کیتز مثل این میمونه که بخوای ذغال را با صابون سفید کنی.

خروجی عمل من و هرکول با هم یکیه.کاغذ هامونم همون A4معروفه.حالا فرقی نمیکنه کاغذ رو سنگ بیفته یا رو چمن.همونطور که سرانجام من و سقراط هم یه مستطیل خاکیه و هردومونم از**مادرمون بیرون اومدیم.استناد میکنم به این ابیات خیام که میگه در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست/او را نه بدایت نه نهایت پیداست/ کس می نزند دمی در این معنی راست /کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.

خودمو گذاشتم جای کاغذه جای اون احمقه/اینو همیشه به خاطرت نگه دار که من احمقم.توام احمقی.اما متوجه تفاوتش باش./ .آره خیام جون می نوشم و ندانم از کجا آمده ام/خوش هستم که ندانم به کجا خواهم رفت.سر و ته اش, شروع و پایانش اصلا برام مهم نیست.مسیری که قراره طی کنم برام مهمه.نحوه اوج و فرودمه که دغدغه هامو شکل میده.مشکل من و سقراط و ارسطو و افلاطون که من هنوز و اونا بازه زمانی طولانی درگیرش بودن به زبون ساده امروزی میشه /یکی بیاد زندگی کردن رو به من یاد بده/ یا اگر بخوایم کمی از عجز و بدبختی که پشت این جمله است کاسته بشه و به صورت معما حل بشه میگیم / چه شکلی باید زندگی کنم؟/ دیدگاهاتون محترم اما میخواید بگید از سقراط و ارسطو و افلاطون بیشتر میدونید؟Oki. پس بیاید شروع کنیم.این اعتماد به نفس رو از کجا آوردید؟

$ من قبول کردم که یه حیوونم.اما نه میخوام میمون مقلد باشم نه مورچه زحمت کش.نه سلطان جنگل نه موش موذی.دلم میخواست اسب بودم.با نام مستعار پگاسوس.اسب ها وقتی تو طبیعت هستن یاغی و سرکش ان.وقتی هم دست ِ آدما می افتن کافی ِ جلوی چشمشون یه چیزی بذاری که فقط جاده رو ببینن.اونوقت آروم و رام شدنی ان.از داخل دقیقا نمیدونم کجا./ممکنه اون بالا بالایی ِ مغزم باشه یا پایین پایین ِسوراخ مقعدم./حس رضایت میخوام.Just little.

از وقتی آتلیه شونو فروختن دیگه جایی نداره.گاهی توی ماشین شاید..هرچند به نظر میاد دیگه خسته اس.دیگه سیر شده و برای این شکل رابطه ها احساس پیری میکنه.وقتی جدی  صحبت فروش اومد وسط مخالف سرسخت بود.همه کار کرد که نشه.یه روز درمونده و پریشون اما با همون غرور همیشگی زنگ زد و گفت یه کاری برام بکن. از اون روز به بعد هر چند وقتی, خیلی خیلی کم میان اینجا.هماهنگی روز و ساعت رو دقیق براشون انجام میدم تا هیچکدوم به مشکل بر نخوریم.وقتی تکست میده finished. من میام خونه میشینم رو کاناپه و حس میکنم در این معاشقه چه سهم بیرونی بزرگی دارم اما از درون چقدر فقیرم. نگاه به دور و بر میندازم و با شواهدی که به جا گذاشتن تخیل میکنم.هه.. بعدشم خندم میگیره و با خودم میگم توئه احمق مقدمات اولیه رو هم بلد نیستی.کافیه طرف صورتشو بیاره جلو و تو جغد شی رو لبهاش.و مثل یکی از angri birdها بگی / What is lips? /

$ دیگه تو این دوره زمونه /واقعی/ هم نباید ناشی بود چه برسه بخوای اداشو در بیاری.جلوی آینه تمرین کنید.شده با کاشی های حموم.حتی با مجسمه فیک سر مسیح روی میز عسلی.

باورش برایم مشکل است کسی که مسخ را نوشته همان کسی است که لانه , هنرمند گرسنگی و در سرزمین محکومان را نوشته.نه اینکه بخواهم شان اثر را پایین بیاورم و صرف یک خیالپردازی فانتزی از کنارش رد شوم البته که کاملا به زوایای ظریف و تطابق آن با فضای حاکم بر جامعه موجود و ساده نانگاشتن چنین داستانی آگاهم.اما فکر میکنم شهرتی که نسبت به سه آثار دیگر کسب کرده تنها مدیون یک اسم مطلق است./ گرگور زامزا/ در صورتی که در آن سه داستان شخصیت های اول اسمی ندارند و فقط میدانیم با یک حشره و چند آدم سر و کار داریم. به نظرم توصیف کسی که چهل روز در قفس برای اثبات استعدادش روزه میگیرد با وجود بیگانگی با دنیای خارج یا ابداع و ساخت دستگاه شکنجه و روایت انسان هایی غرق در تفکرات خشونت بار که بدون ذره ای شک به اندیشه خود سعی دارند جامعه را بهبود بخشند,صد برابر سختتر و هنرمندانانه تر از مسخ بوده.

در وبلاگی خواندم اگر کسی مسخ را به تمسخر بگیرد و با چرند و پوچی ازش یاد کند  احمقی است که کتاب را نفهمیده و از ادبیات هیچ نمی داند.برای اینکه خیلی ملو خودم را از این دسته خارج کنم میگویم هر کتابی باید در سن خاصی خوانده شود .برای مثال من در چهارده سالگی اعترافات روسو را مشتی خزعبل و هذیان میدانستم اما بعدها با بازخوانی فهمیدم که چه گنج ارزشمندی در خانه دارم.مسخ را هم میگذارم برای زمانیکه چند سال و اندی شدم , برای سنی که مسخ را بهتر از لانه و هنرمند و سرزمین بفهمد و بداند.زور الکی نمیزنم تا ریق ام در بیاید.منتظر فرصت مناسب می مانم.


خیلی وقت ِ دوره نعمت و مفتی حاصل کردن گذشته. ما برای شستن مقعدمون با آب تصفیه به اندازه دو هفته وعده غذایی داریم هزینه میکنیم.هر چیزی مظنه ای داره که حصولش در گرو پرداخت قیمتشه. برای اینکه پل بسازی باید یه جنگل رو صاف کنی. برای اینکه هروقت اراده کردی از شیر خونه آب بیاد باید یه دریا رو بخشکونی.به نظرم انتظار کلمه خوبی ِ برای بهای عشق. بهایی که مهاجر میده دوری از عزیزاشه. برای پیشرفت یه کشور مردم ِ یه دهه یا یه قشر از جامعه قربانی میشن. همیشه برای به دست آوردن بهترینا باید تاوان داد. محبوس شدن تو این دایره ِ آبی ِ لجن مال, بهایی ِ که برای زندگی کردن پرداخت کردیم.بهایی که من برای خوشبختی توی آینده مبهمم میدم سگ دو زدن هامه.وقت و انرژی جوونیمه که داره روز به روز تحلیل میره. زمان .. زمان .. ای قید لاکردار.

مدام دارن میگن به اتفاق هم بخندید. شاد باشید.اما نمیفهمن خندیدن ِ با هم, تعهد ایجاد میکنه.نشونه نوعی صمیمیتِ.وقتی ما با یکی میخندیم این معنی رو پیدا میکنه که ازش خوشمون اومده , دوستش داریم و حداقل باهاش حال میکنیم.طرف بسته به نوع برخورد و چگونگی خندیدن ما باهاش ممکنه فکرایی بکنه حتی اگر از روی احترام باشه. در صورتیکه در بیشتر مواقع حقیقت یه چیز دیگس..ما فقط میخوایم از اون لحظه, مفید استفاده کنیم.به نفع خودمون لذت ببریم.و این چیزی جز خودخواهی نیست. وقتی روز آخر فرا میرسه و میخواد آدرس یا شماره تماسی برای بیشتر باهم بودن رد و بدل بشه , آدم جا میخوره و یاد خوشی و لذتجویی چند وقت باهم بودن میفته.انکار بی فایدس. چون تا چند دقیقه پیش به حکم ادب داشتیم از دیدنش ابراز خوشحالی میکردیم.چی میشه گفت این وقتا؟بگیم چون دیدم تنها پشت اون میز نشستی و کله پیسی و کچلت ترحم برانگیز بود بهت لبخند زدم؟یا فقط به خاطر خوش گذرونیِ خودم سردماغ بودم و قهقه میزدم؟ یا اگه اجازه دادم دستتُ دور کمرم بندازی و من ریز ریز خندیدم برای این بود که از روی سنگای خیس سُر نخورم؟ و حالا خیلی هم خوشحالم که این روزا تموم شد و من دارم راحت میشم چون کم کم داشتی دلمو میزدی .. آدم چی بگه این وقتا؟ برای آدم مسئولیت گریزی مثل من حتی خندیدن هم حکم تکلیف رو ایجاد میکنه.

$ حالا که خوب فکر میکنم /نگاه کردن/ دو هیچ از خندیدن هم جلوتره ..

اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا / اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا / اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا /  اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا .../ سیل عرق زیر این روسری/ چشمان هیز دوتا مشتری/ تشویشم از خشم تند پدر/ عاشق شدن زیر خط خطر/ آتش شدم زیر حجم تنت/ با بوی تند پس گردنت ../ سنگینی ِ چشم تو روی من/ آثار چنگ تو روی بدن/ در جنگ مغموم دیوانه ها/ آوار معصوم این خانه ها/ در پشت لرز لب سرخ من/ این بوسه را با تو آتش زدن/ رویای بیهوده بوسه ها/ ماهی شدن پیش این کوسه ها/ باسوز در سوگ تو سوختن ../ در حکم یک نعره لب دوختن .../اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا /

درستش این است که اگر آنقدر خوشم آمده بگویم مثل بمب اتمی یکهو بر سرم فرود آمد و مرا کشت.اما این آهنگ مرا بیدار کرد.جریان خون در شریان هایم را بالا برد به طوریکه که رفت و آمد قلبم را جلو چشمانم میدیدم و میل عجیبی به باز کردن دهانم تا مرز شکستن آرواره هایم داشتم.دلم یک هفت تیر و چند گلوله میخواهد.راستش اولین بار است این حس را دارم. این حس ِ پر از خشونت و خشم.حالم از همه چیز بهم میخورد. از این همه زندگی پر از کثافت. از سر و کله زدن با آدم ها. به این فکر میکنم که اگر زمانی فرح و آزادی به ما برگردد با این همه دلهای مغموم و ستیزه جو چه خواهیم کرد؟

دلم یک هفت تیر و چند گلوله میخواهد ... نه برای خودم.برای چند آدم, چندین آدم ... میدانم زیادی خشن است.زیادی وحشیانه است.اما واقعیت این است که خودم هم از خودم میترسم.از این عصبی بودنم.از این مستاصل بودنم و چنگ زدن های بی واهمه به هر کجا و هرکس ...

$ آخر ِ ماه رو هم با چس ناله تموم کردیم.

باشه همشهری.باشع!قبول. همه همه زندگی, اصن کانسپت آفرینش, تبعید آدم به زمین , رانده شدن شیطان  قانون جاذبه و نظریه بطلمیوس , مرگ و میر بشر , جنگ و خونریزی , فساد اجتماعی و سیاسی , آفتاب و مهتاب , امید و شور زندگی, سفر و فراق و هجران , عشق های بی فرجام , دوستی های ناکام ,دلتنگی های بی سبب, خود ویرانگری , قاعده تناسخ و سلوک عرفانی ,اصالت وجود سورن و پوچ گرایی شوپنهاور کلهم یک رنج ِ مفهومی است که هرکسی باز نمیشناسدش.که یارای بر زبان آودن نیست. برای تاب آوردن این رنج باید همه چیز را همان طور که هست پذیرفت عینهو شما.باید آخر خود درگیری و تضاد های درونی بود عینهو شما. بایست شب ها از شدت تفکر مثل جغد بیدار بود عینهو شما.باید عاشق سبیل های نیچه و کله کچل فوکو  شد عینهو شما و باید از همه اینها لذت برد عینهو شما. اما همشهری این را هم بدان که همه ما در یک پارادوکس عظیم گیر کرده ایم. نیمی ادا و اطوار هایی ناشی از دانسته هایمان و موضوعاتی که قبولش داریم.نیمی دیگر ادا  و اطوارهایی ناشی از ذاتمان. جوری ذات را با دانسته هایت منطبق نکن که ما به جای /انسان ِ زیادی انسان/ , میمونی بیش نبینیم. گاهی در این روزگار /خیام وار/ زیستن جسارت و شهامت بیشتری میخواهد. شل کن همشهری ... شل کن خودتو رو صندلی کنار من.

$ البته خود من هم گاهی وقتا شده که فاز غم و فلسفی برداشتم اما خب یسریا که فاز همیشه گیشون اینه چجوری زندگی میکنن؟:/

 چرا باید بذارم بیست و چهار ساعت بگذره تا اثر دیدن یک فیلم یا خوندن کتاب بپره و بعد راجع بهش بنویسم؟ مسلمه که بعد از گذشت زمان, اون اثر به نظرم دیگه فوق العاده یا حداقل عالی اون طور که هنگام دیدن یا خوندن به نظرم اومده بود, نیست.اصن چرا باید این نظر مونده و سرد شده معتبرتر از نظر داغ قبلی باشه؟ عضو هیئت داوران جشنواره فیلم/کتاب منتخب نیستم که نظر منطقی و مستدل ارائه بدم. دوست دارم وقتی درگیر کتاب یا فیلمی ام و نظرم احساسیه بیان/ثبتش کنم. نظرات سرد شده رو همه جا میشه خوند. تو مجله و سایت های رسمی. همگی هم شبیه به هم ... اما نظرات داغ کجا میره؟ تو ریسایکل بین ویندوزمون که یه موقع بقیه متوجه نشن ما چه افکار پوچ و بچه گانه ای داریم ...

خب بعضی موقع هام پیش میاد زبان از شرح واقعه ای در اون لحظه و حتی بعد از گذشت یک هفته قاصره. مثل من, وقتی پرتغال کوکی رو دیدم و چیزی که راجع به این سکانس به ذهنم رسید این بود که /این منم وقتی میخوام لنز بذارم/