اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶۰ مطلب با موضوع «کاتارسیس» ثبت شده است

فکر کردن یعنی خود ارضایی , خونه موندن , بیرون رفتن , یاد گرفتن , خوردن , خوابیدن , راه رفتن یعنی خود ارضایی. زندگی گاهی یک خود ارضایی بزرگ است با اون همه فکر های اطمینان بخش الکی.

$ بعضیا هیچوخ به یه ارگاسم نسبی نمیرسن ...

توو وضعیت نامناسبی گیر کرده بودم.همه چی علیه من بود.اگه حرفشو قبول میکردم و از موضع ِ خودم که اون همه راجع بهش فکر کرده بودم,  نه... اصلا تجربه اش کرده بودم دست بر میداشتم ممکن بود این طور برداشت بشه که آدم دهن بین و متزلزلی ام و به سرعت نگرشم تغییر میکنه. و از همه مهم تر هرچی که ت الان انجام دادم غلط بوده.در عین حال میتونستم n تا دلیل براش بیارم که این متد بهتر از اون یکیه.اما قدرتشو نداشتم.انگار تو لحظه مغزم از پردازش باز مونده بود و هر جمله ای که برای اثبات گفته هام از دهان خارج میشد ابهام آمیز بود.اصلا جوری بیان میکردم که نقض کردنش سهل ترین کار ممکن بود. همه بین دوراهی true و false گیر میکنن, من وسط مسیر درست لنگ در هوام. این مشکلی ِ که هر بار ازش فرار کردم و با جمله / مهم نیست کی چی فکر میکنه/ و /من بیش از این خودمو خسته نمیکنم/ رووش درپوش گذاشتم. اما این بار واقعا مهم بود. من به درستی حرفم اعتقاد داشتم. هرچی جلو تر میرفتیم بیشتر به شک می افتادم. اون متوجه پس بودن اوضام شده بود و حالا میخواست تا خرد و خاکشیر شدنم بتازونه. سر آخر تصمیم گرفتم به این دوئل خاتمه بدم. ازش وقت خریدم و چون فکر میکرد برنده میدون شده قبول کرد. حتی بیش از اونچه که من درخواست کرده بودم بهم زمان داد. برای به کرسی نشوندن حرفم / درواقع حقیقت امر/ , پیدا کردن استدلال های قوی و محکم و چیدنشون کنار هم جوری که دهنش بهم دوخته بشه یک ساعت کافی بود. بقیه بیست و سه ساعت رو داشتم به اغتشاشات و بی دست و پایی خودم هنگام مباحثه با دیگران فکر میکردم. چه قدرها که اثبات مطلوبیت , عمل آسوده ای نیست.

از آن سوی اقیانوس آرام در وایبر سلام می کند ...

این عکس را با مضمون / هر وقت این را می بینم یاد تو می افتم / تکست میدهد.میفهمم برای چه میگوید اما به روی خودم نمی آورم.با حالتی متعجب زده میگویم: / کجای این شبیه من است؟/ شاکی میشود,پرخاش میکند و معلوم است از آن سو دارد هوار می کشد : شما زنها چرا سعی میکنید خود را یک احمق نشان دهید؟ خودتان را به کوچه علی چپ میزنید که چه؟ میخواهید مریم مقدس باشید؟ فکر میکنید اینگونه عزیز ترید؟ به تنت قسم که عیسی عاشق مریم مجدلییه بود. وقتی میدانید تمام خواسته های یک مرد از شما در یک چیز خلاصه می شود و حاضر نیستید همین یک مورد را برآورده کنید و توقع دارید که مردان نهفته ترین لایه های درونی شما را زیر و رو بکشن ,حقتان است درد بکشید. بد تر این هم نصیبتان شود کم است. ما را از چیزی محروم میکنید که صرفا برای ما ساخته شده است.با اینکه ما آینه را میگیرم جلوتان و مثل یک beauty Queen با شما رفتار میکنیم اما شماها از Fool بودن دست برنمیدارید. خرج نکردن آن به چه دردتان میخورد؟هان؟فکر میکنی تا کی میتوانی حفظش کنی؟ یانه این طوری بهتر است بپرسم فکر میکنی تا کی خریدار دارد؟ موقعش همین الان است مریم مقدس.همین الان که عده ای تحسینت میکنند.فکر کردی اگر شرایط تغییر کند چه میشود؟ تو میمانی با سوالاتی از این دست؟/آیا من زیبا هستم؟آیا هنوز خواستنی ام؟ هنوز نامبر وانم/ متاسفم که آنموقع دیگر نیستی.

اینجاست که دیگر کفرم را در می آورد و حرف هایی به خردم میدهد که روزی صد دفعه بهشان فکر میکنم.به دست هایم که از نوازش محرومشان کردم.به تنم که بهش اجازه رفتن به آغوش محبت آمیزی ندادم.به زیبایی که داشت شکفته میشد. به تک تک لحظاتی که میتوانستم خاطره سازش کنم و نکردم.کودن همه چیز را میداند اما یک چیز مهم را نه. چیزی که با وجود آنچه که میخواست آن عروسک های رنگ و وارنگش بهش دادند اما باز رهایش کردند .چیزی را که باعث می شود همه آن لذت و شور آنی , همه آن تعریف ها, همه آن خواستنها و زیبا ماندن ها رنگ سیاه ِ بدبینی به خود بگیرد و آن چیزی نیست جز عدم امنیت ...

بی توجه به ادامه حرف هایش  wifi گوشی را خاموش میکنم.

دقیقه نودی ها آدم هایی هستند که یک ربع بعد از شروع امتحان در حالیکه همه با اضطراب نوک خودکارشان را به دسته صندلی می زنند و منتظر پخش برگه ها هستند آنها هن هن کنان با آرامش و خونسردی که خاص چهره شان است, وارد سالن می شوند و از اینکه می بینند هنوز سوال ها پخش نشده اند متاسف می شوند که چرا زود آمده اند و کمی بیشتر نخوابیده اند.همان ها که قرار ساعت شش را یک ربع به هفت می آیند.همان هایی که پیش دستی ها را پنج دقیقه قبل از آمدن مهمان از گنجه در می آورند و خاکش را می گیرند و خیلی وقتها جلو چشم مهمان این کار را می کنند و سالاد را هم مقابل او درست می کنند.موقع بیرون رفتن متوجه می شوند گوشه لباسشان از شیرینی خامه های دیشب مالامال است و به سرعت برق آن را می شویند و با اتو خشک می کنند.تنبل های کالیده حال ِ ژولیده پوش.دقیقه نودی هایی که بعد از استاد وارد کلاس می شوند. همیشه باید یک ساعت زودتر به آنها گفت دنبالت بیایند.آدم هایی با ویژگی عدم قابل اطمینان./باری به هر جهت/ سبک زندگی آنان است و تا فشاری رویشان نباشد کرگردن خود را قورت نمی دهند.دقیقه نودی هایی که دقیقه نود غافلگیرت می کنند.آخ که چقدر برای دیگران عذاب آوریم ما دقیقه نودی ها ...

/دقیقه نودی/ بودن یک خصلت و صفت است برای آدمی. مثل مهربان بودن,زیبا بودن, پست بودن و ...آنها قصد ندارند وقت طرف خود را پایمال کنند و او را زجر بدهند یا ادعای کول بودن کنند که ما مثل شما بیکار  نیستیم و هـزار گیر و گور داریم. آنها فقط از انتظار کشیدن متنفرند , از چشم به راه بودن ...

 

بیشتر از هر زمان دیگری دلم میخواهد مغزم را در ماشین لباس شویی بیندازم , تا هرچه کثافت و پاکی هست را بشوید,پرت کند بیرون و با صدای ربات ها بگوید/تبریک.شما به سندرم ساوانت مبتلا هستید/ و بعد همه چیز تمام شود.دوست دارم یک نفر به جای من فکر کند , تصمیم بگیرد و راه درست را انتخاب کند.فکر میکنم مغز مفلوکم آنقدر در این بیست و یک سال فکر کرده که حقش است یک سکته را از سر بگذراند تا بلکم ری استارت و فبها فرمت شود.اگر آدم پر حرفی بودم یا بیشتر بدون فکر حرف میزدم الان این همه احساس سنگینی و فشار نمی کردم.هر کلمه ای که از دهان آدمها بیرون می آمد را در اتاق تشریح نمی بردم.خوبی هاشان را باور میکردم.اندیشه ها در مغزم سیم کشی مستقلی نداشتند. نگاهم به دهان و پای دیگران بود که چه می گویند و کجا می روند و بوزینه طور تقلید میکردم.روزنامه ها ...! روزنامه ها را بی جانبداری می خواندم.انقدر به درست و غلط بودن مسائل شکاک نمیشدم.نهایت دغدغه ام به جای حساب کتاب و دو دوتا چهارتا برای رسیدن به خواسته هام, میشد همجنسان خودم را مسخره کردن.در خیابان راه میرفتم و به بغل دستی ام میگفتم آن را ببین در این گرما خر تب میکند او سر تا پا مشکی پوشیده یا این را نگاه کن با چه وضعی بیرون آمده انگار در کاخ تویلری قدم می زند.نه اینکه شبانه روز در فکر آینده مبهمی که روی زمین های سست ِ رویاهایم تصویر کرده ام, باشم.

نمیخواهم دنیا به اندازه دستی یا آغوشی کوچک شود. و من چنگ بزنم به امید شاخه برگی,سنگی یا حتی دستی ... فقط از دنیا میخواهم اینقدر بیرحم نباشد.همین.

 

به زور هولم میده تو اتاق قرمز_صورتیش.باورم نمیشه یه دختر بیست و هفت ساله انقد ملوس و چایلدیش باشه که تو خونه لباس کیتی بپوشه و به در اتاقش استیکرای کارتونی بچسبونه.الانه که بهش حق میدم وقتی اتاق ِ منو با تابلو و قاب عکسای سالوادور دالی,ادوارد مونک ,فرانسیس بیکن و غیره دید کُپ کرد.

انگار تل پاپیونی که به سرش زده بود اذیتش میکرد, درمیاره میذاره جلو آینه ای که دورش یکی درمیون مگنت های سفید صورتی ای با نوشته لاو زده بود و موهاشو با یک کش قرمز ساده میبنده.با دقت همه چیز رو زیر نظر میگیرم و بهش میگم تو واقعا حالت از اینجا بهم نمیخوره؟میگه نه اینجا معدن خاطرات منه.بعدم شروع میکنه به معرفی تاریخچه هرکدوم.ببین این خرسرو که قلب دستشه ولنتاین بهم داد.اون مجسمه کنار اون جعبه بزرگ مشکی قلب قلبی رو سالگرد بهم داد.اینو اولین روزی که باهم رفتیم رستوران بهم داد.اونو همینجوری یه بار بهم داد و ....هزارتا وسیله قلب قلبی دیگه که دورتادور اتاق تو کمدها و کشوها بود رو میکشونه بیرون و تو چشمای من فرو میکنه.برقی که تو چشماش میبینم رو میذارم پای فخر فروشی و حسادت برانگیزیش.اما غمی که بر چهره اش میشینه میگه من اشتباه کردم.اون منتظر یه امید از طرف منه.میگه دوست دارم همه چیمو همینجوری که هست دوست داشته باشه.حتی صورت کش اومدم رو در آلمینیومی توالت عمومی.میگه نمیخوام ازش خجالت بکشم حتی وقتی اپیلاسیون نکردم یا ناخونامو تا بیخ جویدم.میخوام همینی که هستمو بخواد نه چیزی که اون تو تصوراتش دوست داره ...
بهش میگم خیلی روتو زیاد کردی ... تو با این شرایط نمیتونی /عشق/ کسی باشی.نهایت بتونی /معشوقه/ اش باشی.برّ و بر نگام میکنه ...

$ خـونه که برگشتم به این فکر کردم که سهم من از همه قلب های دنیا فقط یه شلوار ِ خونگیه و بس.نمیدونم این خوبه یا بد ...

دوازدهم مشکین فام یکهزار و سیصد و نود و سه

هوا سرد شده بود.سرد ِ کانادایی.اونقدر که از سرما بیدار شدم.لباس گرم پوشیدم و دوباره خودم را در زیر پتو مچاله کردم.خوابم نمی برد و این چیز تازه ای نبود.سعی کردم با فکر کردن به مهمانی دیشب خودم را خسته کنم تا خوابم ببرد./از همین فکر های مسخره ی کی چی پوشیده بود, کی چی میگفت,راست میگفتن یا نه,چی شد و چی نشد/فایده ای نداشت.یاد دم صبح افتادم که رفتم خونه سَسَر.نمیدونم چجوری دهنم باز شد و زبونم مثل موتور شروع کرد به چرخیدن.چطوری این فکر به ذهنم خطور کرد با آدمی حرف بزنم که حالت عادی ندارد.هر چه بود که خیلی خوب بود.آرام شدم.نمیدانستم درد دل کردن انقدر آدم را خالی می کند..برایش از این چند وقت گفتم.از اینکه حس می کنم دارم یک بحران را پشت سر میگذارم.مردم گریز شده ام.بداخلاق و عبوس جلوه می کنم تا حدی که یک روز خانم افشاری زنگ زد و گفت/ از من ناراحتی؟کار بدی کردم که امروز در دانشگاه محلم نگذاشتی؟/شاید برای اولین بار در عمرم است که به قله بداخلاقی رسیده ام.البته هیچگاه آن را به صورت بدخواهی و حسادت بروز نداده ام.اما فکر می کنم به اندازه تمام آدم ها گند و بدعنق هستم/شده ام.باورت می شود مهمانی امشب را به زور آمدم؟فقط تو می دانی که چه جنگ اعصاب هایی با ماهی برای بیرون رفتن با شماها به راه می انداختم.امروز هم همین بساط را داشتیم.فرقش این بود که ماهی اصرار داشت من به مهمانی بیآیم.میگفت /چرا  همه اش این پایین کز کرده ای؟زشت است.برو.دعوت شده ای./

آدم تنهایی شده ام/هستم.می توانم به راحتی و گاهی ترجیحا آدم نبینم.بهتر بگویم ... همین چند نفری که اطراف ــَم هستند را هم سعی می کنم دور کنم.میخواهم همیشه در خانه باشم.در مبل فرو روم.روی زمین دراز بکشم.روی تخت بنشینم.با کسی حرف نزنم.معاشرت و آدم های صرف آدم دیدن خسته ام می کند.یک بار منا بهم گفت/خیلی در دنیای خودت زندگی میکنی/راست میگفت.آنقدر تدریجی این اتفاق افتاده است که نمی دانم از کی و کجا این طور شده ام.اما اینکه چه می شود که اینطور می شود ... فکر کنم زمانی در زندگی که خیلی هم شیرین نیست,آخرش,آخر ِ آخرش می فهمی عزیز ترین کسانت, آدم هایی که در مشتت داشتی و  خیال می کردی فقط برای تو هستند و می مانند و تعدادشان از انگشت های دو دست کمتر است,یک نفر, دو نفر,سه نفر, پنج نفر ...ممکن است فردا نباشند.به همین راحتی و به همراه ــَش روح و جان و احساست هم.آن وقت اول با درد بعد با لذت و یا ترس از بعدنت وجودت را به خودت عادت می دهی.در این بین هم تعدادی می آیند و می روند.میشنوی که صفاتی بهت می دهند:غمگین ,ازخودراضی,قوی, مستقل,هپروتی, شیزوفرنی, از دماغ و کون و خرطوم فیل افتاده,افسرده ...

خسته شدم پارچ آب بالای سرم را سر کشیدم.بدون انتظار ری اکشنی چشم هایم را بستم.فکر نمی کردم یک کلمه از حرف هایم را هم فهمیده باشد. با دستان نیمه جانش گوشی اش را برداشت و گفت گوش کن  مادر قوه.status های whatsapp و viber را برایم خواند.بنفشه: تنهایی من با ارزشه چون خالی از آدمای بی ارزشه !!سپیده: ای کاش یکی بیاید که وقت رفتن نرود!!اوزان: به اندازه چند مرگ پیاپی حالم بد است!!معین: افسردگی بهایی است که انسان برای شناخت خویش می پردازد. هـرچقدر بـه زندگی بنگری، به همان مقدار عمیقتر رنج میکشی!!مهدی : خاک تو سرت زندگی!! بازم بخونم واست؟؟؟؟ بابا همه بدبختن, همه گهن ,همه عنن.همه گیر کردن.تو که فقط تنا نیستی.من منتظر شنیدن همین بودم.همین را می خواستم.میخواستم مطمئن بشوم که بقیه هم مثل من انند. تنها من در این سرما رنج ِ هولناک ِ حادثه هستی را به دوش نمی کشم.آدم های دور و بر هم هرچند به دلایل پوچ و بی معنی در این ژرفای رذیلانه دست و پا می زنند.حتی اگر آنها هم نفهمند ,داستایوفسکی مرا خوب فهمیده بود ... 

$ می دانم که مسائل مهم تری نسبت به این چس و ناله های ناشی از رفاه وجود دارد اما فعلا توانی در مود روشنفکری بودن , نیست.

$$ افسردگی نه تنها مثل ابر بالا سر پیغمبر بر زندگی ام سایه افکنده بلکه سایه اش را بر روی دندان عقل سمت چپ فک بالا هم انداخته.سوراخی درست شده و لنگ یک شتر تا انتها درش گیر کرده.


هــر انسان دونفر یکی آن کسی که واقعا هست و دیگری آن شخصیتی که با توجه به شرایط و ارزش های جامعه از خود ساطع میکند.رسالت آدمها هر کجای دنیا که باشند نزدیک کردن این دو نفر به یکدیگر است.

 

$ مــ َ ن را به مـ َ ن برسانید.

حق با اون ِ ... من هیچوقت حرفی واسه گفتن ندارم.مدام یا باهاش شوخـی میکنم و سر به سرش میذارم یا به حرفاش گوش میدم. شاید چون ذاتـاً درد دل کردن بلد نیستم. همونطوری که دلداری دادنم خوب نیست. اصن برای چی باید راجع به مشکلاتم حـرف بزنم وقتی خود به خود حل میشه.یعنی به خودم میگم لزومی نداره به بقیه بگم. نه واسه خـاطر اینکه کـاری از دست اونا بر نمیاد یا فکر ِ نگـرانی و ناراحتی اطـرافیانم در بـاب مسائل خودم باشم .نه ...شاید چون روابط اجتماعـی خوبی ندارم. قواعد ارتباطـی با آدم هارو بلد نیستم. درونگرام و دوره پیله ی خودم پیچیدم .این خصوصیت منُ تبدیل به یه آدم خنثی و بی تفاوت کرده. و از همه مهمتر از زبان مشترکی که با خیلیا ندارم میترسم.پس سکوت بهترین اهرم واسه /من/ باقی موندنه ... 



$ دوستام میگن تو خیلی بیخیالــی ....                                                                                     

اما به نظرم اونا بر اساس ظاهرم نظر میدن و از باطنم خبر ندارن. چون باطنم خیلی بیخیال تره!

کنار آدمها که هستم فارغ از اینکه دوستشان داشته باشم یا نه,خوشم بیاید یا نه, احساساتم تعطیل است/تسلیمم/مودبم.به حرفهایشان گوش می کنم.تظاهر می کنم می فهمم چون دوست ندارم کسی را ناراحت کنم.سعی می کنم با همه مهربآن باشم.لبخندهای بی دلیل بزنم و چقدر متنفرم از این لبخندهای /الکی/.حرفهاشان مثل حرکت پاندول وار توی سرم دنگ دنگ می کند و آزارم می دهد. مهم نیست ... مغزم تعطیل می شود.می شنوم.جواب می دهم و آنها نفهمتر از آنند که بفهمند من آنجا نیستم.

 

$ بی حوصلگی چیزی است موذی تر و مرموزتر از افسردگی!

 $$ این بهمن مزخرف چرا تموم نمیشه ؟