اگر ترس از تناقض گویی نبود آدمی بیشتر در باب احوالات درونیش حرف میزد.اونموقع ثبات و بی ثباتیش معلوم میشد.ترس از شباهتش با موجودی مفلوک , بدذات و دورو مانع از بازگویی واقعیات درونی و ایضا گذرا میشه. قرار گرفتن توی فرمولی ساده که نتیجه اش میشه: چجوری میشه کسی/چیزی اینطوری باشه و متقابلا اونطوری هم باشه آدمو به شک میندازه. به چه نحوی نشون بده که میتونه خوشحالترین آدم دنیا بود اما از رنج و پلیدی نوشت در عین حالیکه رسوایی به بار نیاد؟چطور اعتراف کنه طرفدار دو آتیشه یه تیمه در عین حال عاشق بازیکن تیم حریفه بدون اینکه خائن محسوب بشه؟چگونه بگه الویتش در انتخاب لباس, رنگ های تیره است اما با دیدن رنگ های شاد ذوق مرگ میشه در حالیکه مردد جلوه نکنه؟ چه جور خداخدا کردنش رو برای فرا رسیدن شب دید از طرفی به انتظار صبح فردا نشستنش رو هم باور کرد, و گمان نبرد که همه اینها حقه است؟
چجوری بگم هوای ابری و گرفته انرژیم رو دو برابر جوون تر و سرزنده تر میکنه اما از نور کمرنگ و بی رمق این فصل که تلاش میکنه از پنجره عبور کنه و برای کمک به اومدنش پرده ها رو کنار میزنم,دست های یخ زدم رو جلو ش بازی بازی میدم و نفسی از ژرفناترین نقطه بدنم میکشم که انگار تازه هوا رو کشف کردم, لذت میبرم...چجوری گفته بشه که به عقل سلیم آدمی شک نبرد؟که تناقض گو خطاب نشه؟