زمان اون ترفند مناسبی نیست که قراره همه اونچه رو که باید درست کنه.واقعا قراره همه چیُ درست کنه؟یکم فکر کن.همه چیز رو؟زمانی که مدام در حال دگرگونی و از بین رفتنه؟ زندگی همین لحظه است.فرصت نمیده یه دل سیر تفسیرش کنیم.نمیشه نشست دل و رودشو ریخت بیرون و تشریحش کرد.یه حباب گنده که هممون رو در برگرفته و تا میایم بهش اشاره کنیم پریده.لحظه ای که از دست بره دیگه بر نمیگرده.با هر لحظه جدید نمیشه یه زندگی جدید ساخت.نمیشه از نو شروع کرد.گیر کردیم توو خلاش .از همون ابتدا ناامیدی بر ما غلبه کرده..زمان در حال سپری شدن ِ حال ِ.درحالیکه ما مشغول ِ دوئل کردن با آینده با یه اسلحه تو خالی ایم ..من فکر میکنم باید چیزایی که به نظر میاد به دست زمان قراره راست و ریست بشه رو اول توی خودمون, با خود ِ عریانمون حل کنیم بعد همه چیو بسپریم به دست زمان..
ترالفا من یه موجود زمینی ام.یه زمینی ِ کودن که توی این دوره گذرا واژه /زمان/ با همه افعال و مشتقاتش بیش از درک عشق و شناخت جهان براش گنگ و متناقضه.مثل یه بچه هفت ساله که تازه خوندن یاد گرفته و برای تمرین خوانش میره سراغ کتابخونه و جلد یازدهم تاریخ طبری رو برمیداره. میدونم که مثل دنبال گشتن بقیه مفاهیم لاجرم اتفاق ناخوشایندی میفته.صدام به هیچ جا نمیرسه و خفه میشه..
$ این روزا تنها کار مفیدم شمردن جمله ی /بله رسم روزگار چنین است/ است که پس ِ هر مرگ می آید.صفحه دویست و سی و یک , هفتاد و هشت بار.
$$ اگر سلاخ خانه شماره پنج رو می خوندید می فهمیدید چی میگم.اونوخ نه شما با خودتون می گفتید این بز دیگه چی میگه و نه من میگفتم این بزها رو چه به فهمیدن.