اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.



واقعا دیگه احتیاجی به تزریق بتاکس نیست. بعد از این همه مدت عصب ها یکی یکی فلج شدند و گرنه چجوری میشه کتک خوردن یکی رو دید بدون درد. کشتن یه  آدمُ دید بدون اخم. حرف های آدم ها رو شنید بدون اینکه نفست از شنیدن این همه به شماره بیفته.واقعا دیگه احتیاجی به تزریق بتاکس نیست همشهری.. وقتی گیرنده رو خاموش میکنی و داد میزنی کون لق همه ی اون هایی که رفتن.و با چشمان بسته به خرچ خرچ ِ خیار بومی ِ توی دهنت گوش میسپری.

سـهم من از دنیا این همه آدم معمولی نبود..


من از خیابون بالایی بر میگشتم که مو قشنگ رو دیدم.مو قشنگ همون سَسَرِ که از وقتی موهاشو کوتاه کرده اطمینان انتخابش برای  توانستن جذابترین پارتنر لزبین دنیا برای من بیشتر شده. ازش خواستم با من همراه بشه و کمی از ذرت مکزیکی مو بهش تعارف زدم. آخرین چیزی که یادم دارم توی کافه خوردیم دمنوش لیمو عسل بود.قبل ترش یه لیوان فراپه بود و قبلترش چیپس با پنیر.. حسین ت یکی از بهترین چیپس با پنیر درست کُن های دنیاست. وقتی از کافه زدیم بیرون مورچه های حامله ای بودیم که سنگین و با احتیاط راه میرفتیم. بین راه فضای سبزی بود که ترجیح دادیم کمی رو نیمکت هاش استراحت کنیم.نمیشد به اون سه تا پسر بچه موقع لیس زدن بستنی نگاه کنی و هوس بستنی قیفی  های بابا اسماعیل رو نکنی. چه خوب که یکی از شعبه هاش اون طرف میدون بود. رو چمن ها نشستیم. خنکی هوا به صورتمون میزد و شاد بودیم از اینکه روز ها کوتاه شده. دو تا فاحشه فرشته نما بودیم که از بهشت فرار کرده بودیم.

«پرنده هارو میبینی؟ قد همونا احساس سبکی میکنم.»

«میای بریم آرایشگری یاد بگیریم؟ روزی دو سه تا عروسم داشته باشیم بارمونو بستیم.خودم حساب کردم آرایشگاه بغلی ما با اون فضاحتی که درست میکنه و ارزون تر از همه جام میگیره روزی یک و ششصدُ به جیب میزنه.با پشت میز نشینی پشکلم کف دستت نمیذارن بدبخت.حداقل برو کاشت ناخون رو یاد بگیر بقیه اش با من.»

«فکر میکنی الان روح کی تو بدنته؟شک ندارم روح نامیرای معصوم یه خوکچه هندی دست پرورده اینکاها داره توو بدن هرزه من دست و پا میزنه.»

«روح ناپلئون در آرامش کامل توو من به خواب رفته و ازم میخواد جلوی هر ناموافقی رو بگیرم و یکی بخوابونم تو گوشش.»

«ساعت یازده و هنوز کسی بهمون زنگ نزده.الان بهترین موقع برای فراره.»

«دیشب کی برد؟»

«طبق معمول!»

«لعنتی .. یه دفعم بهش بباز.بذار کل کل اش تموم شه تا مجبور نشده از ما کش بره. آشغال هنوز پول اون دفع رو بهم نداده.»

« تنها لطفم بهش این بود اجازه دادم با اون شانس گندش تو مسابقه بین کافه ای, هم گروهمون باشه.»

«من تشنمه.»

«پایه ای یکی از ویسکی های میلی رو کش بریم؟»

«حالت تهوع دارم.»

«خونه صورتیه که پنجره های آبی داره و مثل کیک خامه ای میمونه و وسط کوچه لقمان هست رو حتما دیدی.بریم جلوش بالا بیاریم؟»

«ممکنه تا اونجا نکشه ..»

«پس بدووووووو.»



خیلی وقت ِ دوره نعمت و مفتی حاصل کردن گذشته. ما برای شستن مقعدمون با آب تصفیه به اندازه دو هفته وعده غذایی داریم هزینه میکنیم.هر چیزی مظنه ای داره که حصولش در گرو پرداخت قیمتشه. برای اینکه پل بسازی باید یه جنگل رو صاف کنی. برای اینکه هروقت اراده کردی از شیر خونه آب بیاد باید یه دریا رو بخشکونی.به نظرم انتظار کلمه خوبی ِ برای بهای عشق. بهایی که مهاجر میده دوری از عزیزاشه. برای پیشرفت یه کشور مردم ِ یه دهه یا یه قشر از جامعه قربانی میشن. همیشه برای به دست آوردن بهترینا باید تاوان داد. محبوس شدن تو این دایره ِ آبی ِ لجن مال, بهایی ِ که برای زندگی کردن پرداخت کردیم.بهایی که من برای خوشبختی توی آینده مبهمم میدم سگ دو زدن هامه.وقت و انرژی جوونیمه که داره روز به روز تحلیل میره. زمان .. زمان .. ای قید لاکردار.


بــرای فینگـر , ژاندارک , مـَـِری , بانــو , ممه طلا و استخونی که بیست و یک سال ِ بی هویت را پشت سر گذاشت و یحتمل افتخارش هم زاد روزی با سوفیا لورن بود :

Girl You 'll Be a Woman Soon


2015/9/20

وضعیت امروز من بی شباهت به موقعیت دیشب رافینیا بازیکن بارسلون هنگام وارد شدن به زمین نبود. وقتی دقایق آخر به بازی آمد تا به روند تدافعی تیم کمک کند. چهار دقیقه از آمدنش به بازی نگذشته مصدومیت گریبانگیرش می شود و اجبارا بیرون می رود و گویی از ابتدا نیمکت نشین بوده.اما در حقیقت پیراهن خیس از عرق اش هنگام ورود نشان از تمرین و گرم کردن در کنار زمین می دهد.من هم بعد از تمام کردن کار های روزانه, بدنم را برای رفع خستگی و ماندگی به استخر وعده دادم.در طی راه به این فکر میکردم که اگر فوژین دختر لوس و حال بهم زنه خانم شین بعد از پنج جلسه هنوزم از آب بترسد و باز با عر زدن به طرف استخر کودکان بدود پرتش میکنم داخل آب تا ببیند خفه نمی شود. تا اینجا هر چه نی نی به لالایش گذاشتم فقط برای این بوده که بچه خودش به این درک برسد اتفاقی برایش نمی افتد مثل بقیه.اما دیگر نگاه های سرزنش آمیز خانم شین دارد سقلمه میشود در نرون های مغزم . وقتی در رختکن مشغول تعویض لباسم بودم متوجه شدم که ..شِت ... آب قطه و تن بینوای من فقط میتواند رنگ آب را متصور شود و از پرماسیدن آن محروم مانده. و تازه دلیل فکر ِ پرخاش با فوژین را فهمیدم.رافینیای ِ رباط صلیبی پاره ای بودم که باید از کنار زمین بازی را تماشا کند. بعد از اینکه خودم را جمع و جور کردم باز مثل فوتبال دیشب که نکبتِ بازی از خود بارسلون نشات میگرفت صندلی را گذاشتم کنار استخر و همینطور که در خودم پیچ میزدم به تمرین بچه ها نگاه کردم.خانم شین از آن ور استخر بکوب و بدون کوچک ترین مکثی آمد پیشم و داد و فریاد راه انداخت که چرا پنج جلسه گذشته و فوژی هنوز نتوانسته دوچرخه بزند. حالا من نقش اوا کارنیرو را داشتم که مورد پرخاش مورینیو در بازی سوانسی قرار می گرفت. تمام ِ من همه فریاد بود تا دهان باز کنم و بگویم اگر چشم کورت را باز کنی میبینی که فوژیِ شما دوچرخه را به نسبت سن و جثه اش خیلی هم خوب میزند اما فعلا آمادگی دو متر را ندارد و شما بهتر است نظر کارشناسی ندهی.سیاست ایجاب کرد سکوت پیشه کنم و با بلند شدنم از روی صندلی و رفتن به سوی رختکن به جیغ و ویغ های خانم شین پایان بدهم. با کوبیدن در ِ رختکن و خروج از صحنه موقعیت ورود دیرهنگام مسی در بازی با آتلتیکو مادرید را داشتم که بالاخره کاشته را گل کرد و تیمش را پیروز میدان. این بود روز فوتبالی من. اُ اُ اُ اُ اُ اُ اُ اُ .. داشت یادم میرفت! این هدیه مبین نت شعف و شوری کم از خوشحالی رونالدینیو  موقع گرفتن کاپ بهترین بازیکن سال فوتبال  2005 برایم نداشت.

$مابقی روزهای قاعدگی ام  را با تحلیل و اتصال بازی های والیبال , کشتی , گلف و هاکی روی چمن به سمع و نظر ایشان خواهم رساند.

94/6/26 _ صدف

اسکار شیندلر به هممون یاد داد که در دهنمونو گل بگیریم و کاری که درست هست رو انجام بدیم.نفوذ و قدرت اونو نداریم.زور بازو که داریم.اگر خیلی از آسایش و امنیتی که نسبت به کشور های همسایه داریم عذاب میکشیم.خیلی وجدانمون ناراحته که روزانه هزاران مرد و زن اخص کودک ِ بی گناه تلف میشن و شبا از رنج خوابمون نمیبره بریم دوش به دوش شون بجنگیم. پا به پاشون وایسیم.مگه غیر اینه که / whoever saves one life saves the world entire / . این کار موثر تر و دل گرم کننده تر از پست گذاشتن و شعار دادن و حمایت های تو خالی نیست؟ برای کاری که میتونید انجام بدید و نمیخواید دلسوزی نکنید.یه گوشه ساکت بشینید و نظاره گر باشید.اینطوری لااقل مضر نیستید. جنگ کشور های همسایه در ظاهر برای ایران تهدید به حساب میاد و شده استراتژی کمک های نظامی ما به اونها.اما واقعا همینجوریه که در ظاهر نشون داده میشه؟ پس چرا با شعار برقراری عدالت و تکریم حقوق انسانی؟ تف به این آزادی و عدالت. بیشتر به نظر میاد از این وضعیت سوء استفاده میشه.ما هم کم از کسایی که حقوق بشر رو نقض میکنن آدم نکشتیم.با تحریک  عده ای برای دفاع از خاکشون و در اختیار گذاشتن کرور کرور مهمات و جنگ افزار باعث مردن و کشتن هزاران آدم میشیم.یادمون رفته شیندلر گلوله هایی ساخت که کار نمیکردن؟ اگه این امکانات در اختیارشون گذاشته نمیشد طی ده سال این همه آدم میمیردن بی اینکه زندگی کرده باشن؟دست کم مثل برده زندگی میکردن اما این شانس بهشون داده میشد که تغییر کنن.یاد میگرفتن با پنبه سر ببرن. ما اونارو سرگرم کردیم تا مفهوم /پیشرفت/ رو از یاد ببرن. چه قدر این فکر کثیف  و هوشمندانه اس. شیندلر یک قهرمان محسوب میشه اما طبق قانون همه قهرمان ها که با فروتنی همراه ِ هیچوقت انتخاب ما نیستن.همه ته ته دلمون میخواد که نقش گئود رو داشته باشیم.پایه گذاری یک ایده و مستثنی شدن از اون قاعده . صحنه ای که تفنگش رو برمیداره و  تصادفا یکی رو میزنه.اون زن میمیره . به همین راحتی برای چی زد؟ بهش پول داده بودن؟ تهدیدش کرده بودن؟کشتن بیشتر , مواجب بیشتر؟نه! مستی قدرت.

ترحـم برانگیز ترین و رقت بار ترین آدما برای من چهار دستن:

1.کسایی که آهنگ پیشواز دارن.

2.کسایی که / اِ / آخر کلمات رو / هـ / تلفظ میکنن.

3. کسایی که خدا تومن پول بیکینی و تانکینی و ... میدن, بعد از یه متر اون ور تر نمیان.

4. کسایی که تا به حال پینک فلوید گوش ندادن.


$ کیف شئ ای ِ که من بی اختیار جلوش زانو میزنم و پرستشش میکنم و برای رسیدن به کیف مد نظرم از هیچ چیز دریغ نمیکنم.هیچ چیز! این رو برام پیدا کنید , بخرید , بدوزید. خلاصه یه کاریش بکنید. از خجالتتون در میام. /جدی/

اما خدا میتونست یه تکون از روصندلی پادشاهی به فلان مبارک بده و به رسم مهمون نوازی دستشو حائل کنه تا بچه ها با خاطره خوب برگردن.ما که میگیم اتفاق بوده
ولی عاشق اونایی ام که میگن خدا خیلی دوسشون داشته! مثل این میمونه که پدر یا مادر بچه شو بکشه چون خیلی دوسش داره.
و دیوونه ی اونایی ام که میگن یه تلافی بوده تا عربستان یمنی هارو نکشه! خب کسخل خدا میزنه یه مشت هند و پاکستانی رو به گا میده که برا عربستان درس عبرت شه؟

ازش پرسیدم : از من چی میخوای؟چه انتظاری داری؟ با چشم های سرگردون یه آدم کودن  بهم گفت: منظورت چیه؟ گفتم : ببین, وقتی مامان بابام میخواستن با هم ازدواج کنن بابام رو به مامانم کرد و گفت: من جز محبت کردن چیز دیگه ای ازت نمیخوام.دوستم داشته باش تا آخر عمر.همین. میلی رو میبینی اونجا نشسته اولین جمله ای که به دوست دختراش میگه اینه: میخوام به اراده من همیشه آماده جامه دریدن باشی.جفتشون خواسته هاشونو بدون خجالت گفتن تا بعدها به مشکل برنخورن.خب حالا تو بگو توقعت از من چیه؟ اممم..من ..چیزه ...من فقط عینک دودیت رو میخوام.

مدام دارن میگن به اتفاق هم بخندید. شاد باشید.اما نمیفهمن خندیدن ِ با هم, تعهد ایجاد میکنه.نشونه نوعی صمیمیتِ.وقتی ما با یکی میخندیم این معنی رو پیدا میکنه که ازش خوشمون اومده , دوستش داریم و حداقل باهاش حال میکنیم.طرف بسته به نوع برخورد و چگونگی خندیدن ما باهاش ممکنه فکرایی بکنه حتی اگر از روی احترام باشه. در صورتیکه در بیشتر مواقع حقیقت یه چیز دیگس..ما فقط میخوایم از اون لحظه, مفید استفاده کنیم.به نفع خودمون لذت ببریم.و این چیزی جز خودخواهی نیست. وقتی روز آخر فرا میرسه و میخواد آدرس یا شماره تماسی برای بیشتر باهم بودن رد و بدل بشه , آدم جا میخوره و یاد خوشی و لذتجویی چند وقت باهم بودن میفته.انکار بی فایدس. چون تا چند دقیقه پیش به حکم ادب داشتیم از دیدنش ابراز خوشحالی میکردیم.چی میشه گفت این وقتا؟بگیم چون دیدم تنها پشت اون میز نشستی و کله پیسی و کچلت ترحم برانگیز بود بهت لبخند زدم؟یا فقط به خاطر خوش گذرونیِ خودم سردماغ بودم و قهقه میزدم؟ یا اگه اجازه دادم دستتُ دور کمرم بندازی و من ریز ریز خندیدم برای این بود که از روی سنگای خیس سُر نخورم؟ و حالا خیلی هم خوشحالم که این روزا تموم شد و من دارم راحت میشم چون کم کم داشتی دلمو میزدی .. آدم چی بگه این وقتا؟ برای آدم مسئولیت گریزی مثل من حتی خندیدن هم حکم تکلیف رو ایجاد میکنه.

$ حالا که خوب فکر میکنم /نگاه کردن/ دو هیچ از خندیدن هم جلوتره ..

من در حالتی برگشتم که بازوی دست راستم کبود شده.چشام قرمزه.رگ های رون پام از هم داره در میره و مچای پام هم اندازه مچ پای فیل شده.اینا مسئله مهمی نیست.سفر خوبی بود.هر لحظه اش مردیم و خندیدیم و من میتونم اندازه صد و چهل و چهار ساعتی که کنار هم بودیم هفتصد و بیست ساعتشو خاطره تعریف کنم.اما حافظه ماهی کوچولوی نارنجی من در عرض چند روز میتونه فراموش کنه.میتونه یادم بره که لحظه آخر وسط جاده دوتا کله از ماشین بیرون زده بود و برامون شکلک در آورد و با بوق ممتد از کنارمون رد شد و ما دیگه سه نفر بی سر خر نبودیم. شش نفر بی سرخر بودیم.میشه یادم بره که دو بار رفتیم تو دل اسکانیا و سالم بیرون اومدیم. میتونم فراموش کنم دو تا احمق بودیم که بی خبر از همه جا زدیم به دل ارس و بر خلاف آرامش ظاهرش گرد بادی درش بود که ما رو به سمت خودش میکشید و اگر تیر هوایی پاسگاه مرزی نبود شاید ما هیچوقت بر نمیگشتیم. میتونه از یادم بره نگاه های دریده مردم تبریز رو . میتونم از یاد ببرم چجوری روز آخر دل واموندم توی لاله پارک پشت ویترین یه ساعت فروشی توی عقربه ثانیه شمار اون ساعت قهوه ای ِ لامصب جا موند. همه اینا به کنار ...

هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت

یادم نمیره صبح زود وقتی برای گرفتن آب تصفیه ,در ِ فلزی زنگ زده خونه که نه, بیشتر شبیه آلونک سرایداری بود رو زدم پیر مرد افتاده حالی با صدایی بم و رسا اما محذوف و چشمان سبز بی فروغ منو به داخل راهنمایی کرد. خونه بوی موندگی و تعفن میداد. شیشه های مشروب رو همه جا میشد دید.روی طاقچه , کف زمین , کنار پنجره و .. بله یک پیر مرد دائم الخمر ِ چرت و پرت گو جلوم وایساده بود و آدم ترسویی مثل من هر لحظه ممکن بود کار خرابی کنه و به رایحه خوش اونجا شمیم جدیدی اضافه کنه. سوالاتی پرسید و منو به نشستن دعوت کرد. مثل بچه ای حرف گوش کن که وعده شکلات توت فرنگی بهش دادن با اکراه روی صندلی چرک آلودی نشستم. گالن آب رو به زور  و هن هن کنان برد کنار در و باز سوال پرسید.سوالات شخصی .. و من نمیدونم چرا به همشون رک و راست عین حقیقت جواب میدادم.عزمم و جزم کردم که این آخرین پاسخیه که بهش میدم و بعد بلند میشم و میرم که بی مقدمه گفت چقدر این روسری بهت میاد.اینجا من یه نفس راحت از ته دل کشیدم  و حالا منم میتونستم از این بازی لذت ببرم. همیشه از دیدن آدمای مستِ پرت و پلا گو خوشم میاد. بشینی و تا موقع به خواب رفتن نگاشون کنی.از قدرت هوشیاریم استفاده کردم و سوالاتمو که با دیدن محیط و تصاویر اونجا به نظرم عجیب میومد ازش پرسیدم.مسخرش کردم.بهش خندیدم و اون مثل یه تیکه گوشت روی زمین نشسته بود و با آرامش و لبخند جواب میداد. از یه جایی به بعد دیگه من سوال نپرسیدم و اون گفت و گفت و گفت و من فقط نگاش میکردم به چشمای سبزش که با وجود کهولت سن هنوز درشت به نظر میومدن. میگفت کارمند دون پایه ساواک بوده که موقع انقلاب از ترس فرار میکنه و وقتی میخواسته از مرز رد بشه به پاش تیر میزنن.به خاطر همینه که یکم لنگ میزنه و اینجا میمونه.خرج زندگیشو از فروش سیگار میگذرونده و بعد ها وردست یه کشاورز کار میکرده.الانم پایین منطقه یه مارکتی هست که صب تا شب میره اونجا میشینه و اگر کاری بود بهش میسپرن.ازم خواست کشوی سومی کمد چوبی رو باز کنم و یه آلبوم قرمز رنگ رو از توش در بیارم.عکسا همه لابلای آلبوم قرار داشتن و هیچکدوم به ورقه ها چسبیده نشده بودن. بین گیره های آلبوم یه قلب کوچیک طلا بود که من ندیده بودمش ازم خواست گیره هارو بکشم و برش دارم.گفت این مال ِ اشرف پهلوی بوده که توی یکی از سخنرانی هاش ازش دزدیدم چون مادرمم عین همینو داشت و یه روز که رفتم سراغ جواهرتاش تا بفروشم دیدم نیست.این حق مادرم بود که گرفتم.حالا تو برش دار. مال تو. خندیدم از دروغایی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد. قلب رو گذاشتم و رفتم سمت در.گالن رو برداشتم که دیدم پشت سرمه عین جن.مردک بی همه چیز.قلب رو گذاشت کف دستم و تق در و بست.دیگه هم ندیدمش. به کسی هم چیزی نگفتم چون نمیخواستم همونطور که من به اراجیف اون پیرپاتال خندیدم بقیه هم به کسشرای من بخندن.همه چیز ممکنه.کلی همه قصه سر هم کردم برای این چس مثقال قلب.شاید یادگاری معشوقه اشِ که شبیه اشرف بوده.شاید مال مادرش بوده که موقع مرگ بهش داده. شاید ..شاید.. من فکر میکنم مال هر ننه قمری بوده جز اشرف پهلوی. یعنی بهتره که اینجوری باور کنم.


/ تبـریـز/ ما را فـرا خوانده ...

$ یهویی , باری به هر جهتی , غیر مترقبه , شب بخوابی صب جمع کنی ببندی . سه تایی .. بی سر خر.صندلی شوفرم که از قبل رزرو شده .. و شما چه میدانید در صندلی جلو رئیس کیه؟

$$ اگر اون طرفا هستید در مورد آب و هوا اطلاعات مختصری بدید تا ماشین رو با شش تا چمدون پر نکنیم.

یک زندانی ِ آزاد شده از بند ِ خجسته هستم. که لولا وار به سمت کار های هیجان انگیز , صداهای هیجان انگیز و سوژه های مهیج می دوم.
$ HellooooW بچه های بلاگ دات آی آر.

دلم میخواست تمشک یا آلبالو بودم. یعنی از این میوه هایی که هر چه قدر موقع خوردنش مواظب باشی و حواست به همه جات باشه , باز مطمئن نیستی که به قدر سر سوزن هم که شده اثرش رو نگذاشته باشه روی لپ یا چونه ات , روی تی شرت سفیدت یا حتی لابلای موها,هر چه قدرم که کوتاه کوتاه کرده باشی.نمیدونم ...صرفا یهو دلم خواست.

$ دو سه روزه اذیت کردن خالی بوشوک و سر به سر بقیه گذاشتن راضیم نمیکنه. دلم میخواد به یکی آسیب برسونم./ با مُشت ! /

اگر دری به تخته خورد و من آدم معروفی شدم و تونستید اسمم رو توو Wikipedia ببینید , فارق از زمینه ی فعالیت و رویداد های مهم زندگیم که علت معروفیتم شده.بدونید که تنها افتخار من از دید خودم, توو اون کادر خلاصه بیوگرافی سمت چپ پیجه , که جلو کلمه همسر یه /ها/ تو پرانتز هست که اسم سه نفر به چشم میخوره. آرزو , رویا , فانتزی هر چی که اسمش هست یه حسی بهم میگه تحقق میبخشه.همون حسی که میگه من تو سی و یک سالگی اولین آشنایی ناکامم رو خواهم داشت.

این توهین مستقیم به شهریور تمامی ندارد.هنوز یک هفته نگذشته از ماه دلچسب تابستانی همه یورش برده اند به فصل پاییز که هیچ علائمی ازش پیدا نیست.یعنی هیچوقت پیدا نبوده .. ما نه برگ های قرمز و نارنجی توی عکسها را دیده ایم نه شعری که در ارتباط با پاییز در مهد کودک از بر کرده بودیم تحقق بخشیده.کلاغ ها همیشه بر  فراز سرمان قار قار کرده اند و هیچوقت به باغ نرسیدند.ابرها نم نمک چند قطره از خودشان چکانده اند و اسمش را گذاشته اند باران. باد و بود هم که پاییز و غیر پاییز ندارد همیشه هست.مخصوصا از نوع گرد و خاکی اش.بی قهوه و هات چاکلت هم که روز آدم شب نمی شود.تا اواخر آبان در روز کولر ها همچنان کار میکند و هرجور که لباس بپوشی باز سرد و گرم میشوی. بعد هم تا چشم بر هم میگذاریم میشود زمستان.پاییز این وسط کجا بود که این همه تراژدی از تویش در می آید؟ ماه پیشوازی ِ غم و اندوه ... ماه بیچاره من ... که انقدر مظلوم واقع شدی.که هیچ نگفتی و گذاشته ای اینطور از رویت بپرند.بی مهری میزان را داری یا نیش عقرب که اینجور دوست نداشتنی شدی؟تحمل این تو سری خوردنها و محفوظ به حیایی ات دامن متولدینت را هم گرفته.بد کردی با ما و خودت. در عجب ـَم که وقتی از حزن و بیتابی آبان حرف میزنند روز های گرم خوش تو را , آخرین دورهمی ها و باهم بودن ها, خنده های از ته دل و سفرهای آخر ماهی شان در هوای مطبوعت را به یاد نمی آورند ... خوشه انگور شراب پرور و شلیل های آبدارت را به طعم گس خرمالو ترجیح میدهند. مثل مرغ شپشک گرفته یک گوشه کز کرده, شادی های مختص این روزها را هی به عقب می اندازند.اخوان اگر میدانست مماتش در تو رخ خواهد داد از تو به عنوان پادشاه ماه ها یاد میکرد عزیز دلم. ماه ِ بخت برگشته من ..دختر دامن فروهشته .. کشور آسمانی اهورامزدا. /شهریــــور/

$ ماجرا از این قرار است :

عصر جمعه , غروب قهر ابلیس بود

که زیر کاربن قرمز/خشم/ خدا جا ماند و

او از روح خودش بر آن دمید ...

94/6/6_ طالقان

باد تندی می وزید. من در یکی از ایستگاه های اتوبوس نشاط نشسته و منتظر بودم پیدایش شود.مثل همیشه. مدام چشم ـَم میخورد به تابلو نارنجی رنگ ِ مغازه گیاهان دارویی.گیاهان دارویی مرا به یاد کبد چرب میاندازد. یاد فروشنده هایش که بی شباهت به رمال ها نیستند و با همان نگاه اول میگویند باید کبدت را پاکسازی کنی تا سموم و انرژی های منفی از بدنت دفع شود. کلی از آن شیشه های شِبه آب لیمو که مزه ی شاش خر میدهد را روی میز برایت ردیف میکنند و روی هر کدام مینویسند حتما صبح ناشتا میل شود.برای اینکه بیشتر عصبی ام نکند و تیک پاهایم شروع نشود, نگاهم را می دزدیدم ,جلو چشمانم را میگرفتم اما نمیشد که نمیشد.تابلو آنقدر محکم بود که ذهنم نمی توانست بلندش کند و پرتش کند جایی که نبیندش.بلند شدم و سمت چپ اتاقک ایستگاه ایستادم و خیالم را به خس خس سینه پیرمرد ِ باجه بلیط فروشی ,به رهگذرانی که سر فرو افتاده و دست در جیب از گوشه خیابان در امتداد شمشاد ها با ترس قدم بر میداشتند , سپردم. به خود که آمدم توی باد و خاک خیابان , توی هوای دم کرده محیط یک لکه سبز از دور نزدیک میشد. عینکم را نزده بودم تا تشخیص بدهم خودش است یا نه. چشمانم را ریز کردم. سرم را به شیشه چسباندم و با خودم فکر کردم کاش عینکم را زده بودم.

آن روز هشت اسفند یا هیژده فروردین بود.چیز دیگری یادم نمی آید. تا همین جا را به خاطر دارم.من از اینکه  نمیدانستم چگونه پایان متن را تمام کنم پای عینک را وسط کشیدم و گرنه من آنموقع هنوز عینک نداشتم ... این نشان میدهد من آدم خاطر بازی نیستم. زمان همیشه همه چیز را برای من پاک میکند. حتی مهم ترین رویداد ها را. حتی روز های خیلی خیلی خاص را.برای همین است که هیچگاه از سمت خاطرات ضربه نخوردم اما تا دلت بخواهد چراها و جوابهایش بوده که زجرکشم کرده و پشیمانی از هیچ هایی که سخت نگرفتمشان ...


به واقع / مبین نت / کمر همت به لخت کردن ما بسته است ..

اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا / اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا / اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا /  اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا .../ سیل عرق زیر این روسری/ چشمان هیز دوتا مشتری/ تشویشم از خشم تند پدر/ عاشق شدن زیر خط خطر/ آتش شدم زیر حجم تنت/ با بوی تند پس گردنت ../ سنگینی ِ چشم تو روی من/ آثار چنگ تو روی بدن/ در جنگ مغموم دیوانه ها/ آوار معصوم این خانه ها/ در پشت لرز لب سرخ من/ این بوسه را با تو آتش زدن/ رویای بیهوده بوسه ها/ ماهی شدن پیش این کوسه ها/ باسوز در سوگ تو سوختن ../ در حکم یک نعره لب دوختن .../اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان میزنم بی مُحابا /

درستش این است که اگر آنقدر خوشم آمده بگویم مثل بمب اتمی یکهو بر سرم فرود آمد و مرا کشت.اما این آهنگ مرا بیدار کرد.جریان خون در شریان هایم را بالا برد به طوریکه که رفت و آمد قلبم را جلو چشمانم میدیدم و میل عجیبی به باز کردن دهانم تا مرز شکستن آرواره هایم داشتم.دلم یک هفت تیر و چند گلوله میخواهد.راستش اولین بار است این حس را دارم. این حس ِ پر از خشونت و خشم.حالم از همه چیز بهم میخورد. از این همه زندگی پر از کثافت. از سر و کله زدن با آدم ها. به این فکر میکنم که اگر زمانی فرح و آزادی به ما برگردد با این همه دلهای مغموم و ستیزه جو چه خواهیم کرد؟

دلم یک هفت تیر و چند گلوله میخواهد ... نه برای خودم.برای چند آدم, چندین آدم ... میدانم زیادی خشن است.زیادی وحشیانه است.اما واقعیت این است که خودم هم از خودم میترسم.از این عصبی بودنم.از این مستاصل بودنم و چنگ زدن های بی واهمه به هر کجا و هرکس ...

$ آخر ِ ماه رو هم با چس ناله تموم کردیم.

 من اگر هیچ پخی نمیشدم /البته که الان نیم پخی هستم/مطمئناً یک کلکسیون دار میشدم. آن هم به واسطه دوست ماهی که قوطی کبریت های مختلف را دور تا دور اشپزخانه نمورش چیده بود. منم تحت تاثیر او در کودکی شروع کردم به جمع آوری پاک کن.همه را در یک قوطی بزرگ ریخته بودم و هر بار که پاک کن جدیدی به مابقی پاک کن ها اضافه میشد همه را بیرون میریختم و کنار هم میچیدم .نگاهشان میکردم,می شمردمشان و باهاشون عشق بازی میکردم.بعضی ها عطر خوبی داشتند. اونا اسپیشال اریزر هایی بودن که در کاور نگهداری میشدن. یک روز که حس بزرگ بودن در کنه وجودم ریشه کرد همه را به خردسال های دور و برم هبه کردم. در نوجوانی به واسطه یادگیری بهتر ,روزنامه های انگلیسی زبان را از دکه ی رو به روی بیمارستان نقوی با پونصد تومان بیشتر از قیمت اصلی میخریدم. دوز مصرف انقدر بالا زده بود که جعبه هایش از زیر تخت, به انباری خانه مادربزرگ هم رسیده بود/اونموقع آپارتمان نشین بودیم و وسعت جا نداشتیم./ یکبار که دیدم ماهی با دستمال به جان شیشه های پنجره افتاده و هر چه زور میزند بیشتر تار می شوند چندتایی از روزنامه ها را بهش دادم و از آن روز به بعد بی اجازه از من ِ همه جا بیخبر هفته ای یکبار آن ها را برمیداشت و شیشه ها را برق می انداخت. الان هم جز این چند تای باقیمانده از حمله مغول /ماهی/ چیزی نمانده. خواستم انگشتر جمع کن شوم که به خاطر استفاده مکرر , یکی یکی گم میشدند و شئ ای در خور جمع آوری نبود.ماهی در خانه مرا تحت عنوان آشغال جمع کن میداند و همیشه در کمین منتظر فرصت مناسب است که من در را باز بگذارم تا با ارتش اش / شامل تشت آب , جارو , طِی , دستمال و سطل آشغالی/ رو به پایین هجوم بیاورد. این اواخر دارم باکس های نخ دندان را گرد هم می آورم. البته هنوز بیش از چهارتا نشدن و همه شان هم از نوع 2080 است. چون نمیتوانم به مارک های دیگر اعتماد کنم و به جای نخ دندان مجبور شوم نخ چله به دندان هایم بکشم.هعیی اگر که در بلاد کفر بودم بعد از خواندن این پست باکس های نخ دندانی بود که به منظور کمک به سویم روانه میشد و حتی خانم Ellen مرا در برنامه اش دعوت میکرد و علاوه بر هزار باکس متفاوت نخ دندان بیست هزار $ کمک نقدی برای تهیه این کلکسیون میکرد.منم اشک شوق میریختم و جوِ ایرانی ام گل میکرد و راز دلم را برایش باز گو میکردم.اما چه کنیم که اینجا دیوانه صدایمان میزنند و حتی نمیپرسن هدفت از این کار چیست ...

مثل اینکه با هیتلر قرار ملاقات بگذاریم و بخواهیم در مورد صلح جهانی به گفت و گو بپردازیم. به همین میزان تبلیغ های یک در میان تلویزیونی , کمپینها , فراخوانها و بنر های آویزان در شهر ها و دلسوزی های یکسری منور فکر و ... من باب مصرف بهینه آب کاریست قابل تمسخر و فسوس. کوتوله های مغزی مگر بعد از اندی سال نفهمیدید در این سرای بی کسی تنها سیستم رضاخانی جواب میدهد و بس؟ بفهمید تا آب جیره بندی نشود, تا عده ای از بی آبی نمیرند, تا برای آب جوب همدیگر را به قصد کشت نزنند, تا با هرکس آنگونه که سزاوارش است بر خورد نشود, نتایج اسفبارتری نصیبتان خواهد شد.بفهمید جان هر کس که دوست دارید. با این خوش صحبتی ها و کار های قشنگِ فرهنگی فقط حوصله من , خانوادم و هفت جد و آبادم را سر میبرید.

? A : would you like be naked for 500$

.B : Oh !No man.Im not that kind of girl

... I mean

? Cash Or credit card

A : Cash

باشه همشهری.باشع!قبول. همه همه زندگی, اصن کانسپت آفرینش, تبعید آدم به زمین , رانده شدن شیطان  قانون جاذبه و نظریه بطلمیوس , مرگ و میر بشر , جنگ و خونریزی , فساد اجتماعی و سیاسی , آفتاب و مهتاب , امید و شور زندگی, سفر و فراق و هجران , عشق های بی فرجام , دوستی های ناکام ,دلتنگی های بی سبب, خود ویرانگری , قاعده تناسخ و سلوک عرفانی ,اصالت وجود سورن و پوچ گرایی شوپنهاور کلهم یک رنج ِ مفهومی است که هرکسی باز نمیشناسدش.که یارای بر زبان آودن نیست. برای تاب آوردن این رنج باید همه چیز را همان طور که هست پذیرفت عینهو شما.باید آخر خود درگیری و تضاد های درونی بود عینهو شما. بایست شب ها از شدت تفکر مثل جغد بیدار بود عینهو شما.باید عاشق سبیل های نیچه و کله کچل فوکو  شد عینهو شما و باید از همه اینها لذت برد عینهو شما. اما همشهری این را هم بدان که همه ما در یک پارادوکس عظیم گیر کرده ایم. نیمی ادا و اطوار هایی ناشی از دانسته هایمان و موضوعاتی که قبولش داریم.نیمی دیگر ادا  و اطوارهایی ناشی از ذاتمان. جوری ذات را با دانسته هایت منطبق نکن که ما به جای /انسان ِ زیادی انسان/ , میمونی بیش نبینیم. گاهی در این روزگار /خیام وار/ زیستن جسارت و شهامت بیشتری میخواهد. شل کن همشهری ... شل کن خودتو رو صندلی کنار من.

$ البته خود من هم گاهی وقتا شده که فاز غم و فلسفی برداشتم اما خب یسریا که فاز همیشه گیشون اینه چجوری زندگی میکنن؟:/

 چرا باید بذارم بیست و چهار ساعت بگذره تا اثر دیدن یک فیلم یا خوندن کتاب بپره و بعد راجع بهش بنویسم؟ مسلمه که بعد از گذشت زمان, اون اثر به نظرم دیگه فوق العاده یا حداقل عالی اون طور که هنگام دیدن یا خوندن به نظرم اومده بود, نیست.اصن چرا باید این نظر مونده و سرد شده معتبرتر از نظر داغ قبلی باشه؟ عضو هیئت داوران جشنواره فیلم/کتاب منتخب نیستم که نظر منطقی و مستدل ارائه بدم. دوست دارم وقتی درگیر کتاب یا فیلمی ام و نظرم احساسیه بیان/ثبتش کنم. نظرات سرد شده رو همه جا میشه خوند. تو مجله و سایت های رسمی. همگی هم شبیه به هم ... اما نظرات داغ کجا میره؟ تو ریسایکل بین ویندوزمون که یه موقع بقیه متوجه نشن ما چه افکار پوچ و بچه گانه ای داریم ...

خب بعضی موقع هام پیش میاد زبان از شرح واقعه ای در اون لحظه و حتی بعد از گذشت یک هفته قاصره. مثل من, وقتی پرتغال کوکی رو دیدم و چیزی که راجع به این سکانس به ذهنم رسید این بود که /این منم وقتی میخوام لنز بذارم/