اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

هــر انسان دونفر یکی آن کسی که واقعا هست و دیگری آن شخصیتی که با توجه به شرایط و ارزش های جامعه از خود ساطع میکند.رسالت آدمها هر کجای دنیا که باشند نزدیک کردن این دو نفر به یکدیگر است.

 

$ مــ َ ن را به مـ َ ن برسانید.

اونایی که پازل باز ــَن, همیشه پازل درست میکنن تا بدونن چقدر حواسشون هنوز به جزئیات هست.اونا از اینکه توی هزار تا دونه بفهمن هر کدوم چه مفهومی داره وقتی سرجاشون قرار نگرفتن لذت می برن.عده ای هم مثل من هندسه ای از بی فایدگی شکل میدن.و قبل از گذاشتن آخرین تکه برای تکمیل,ماحصل آنچه را که چندین ماه برایش وقت گذاشته اند را خراب می کنند و از نو می سازند.این کار ملال آور هربار تکرار می شود تا بی اعتنایی کامل بر آدم چیره شود.تنها به یک دلیل :آمادگی برای تحمل ناکامی ها,قبل از به دست آوردن پیروزی!

قسمت بد کنار هم گذاشتن تیکه های پازل این ِ که بفهمی بعضی از اون ها گم شده.برای همین ِ که عادت کردم قبل از چیدن هر پازل تیکه های اونُ می چینم و می شمارم. بعد که مطمئن شدم همش هست با خیال راحت شروع به درست کردنش می کنم.شاید برای همین ِ که کلی کار انجام نشده دارم!

قسمت بدتر ِ درست کردن پازل این ِ که بفهمی یکی تیکه هایی از اونُ برداشته.شاید واسه همین ِ که بی خیال بودن آدم ها و پشت کردنشون به حقیقت آدمُ اذیت می کنه.شاید واسه همین ِ که بیشتر از هرکس دیگه ای باید مراقب آدمای اطرافمون باشیم.اونا هستن که ممکنه بعضی تیکه هارو برداشته باشن.اونان که میتونن زخم هایی بزنن که تا ابد جاش بمونه ... اما خوشبختانه یه عده ای هستن که بیکار نمی شینن.دونه های گمشده رو خودشون نقاشی می کنن!

پازل تمثیلی از زندگــــــی ِ ...

 

$ قسمت فاجعه یه پازل این ِ که بدونی خودت بعضی تیکه های گم شده رو قایم کردی.

$$ تصمیم دارم در راستای این دو هفته باقی مونده تا نوروز یه مستند بسازم به اسم /چهارده روز بردگی .../

میشه این در وا شه, یکی بیاد توو.ساک ِ خال خالی شنامو پر لباس کنه,منو بندازه تو ماشینش و بعدم بزنه به چاک جاده؟گاز بده و بره فقط.هرچی دورتر بهتر.هر جا ... فرقی نمیکنه.شمال,جنوب,شرق, غرب ...فقط از یه جاده آروم و بی ترافیک بره. فرقی نمیکنه ماشینش چی باشه فقط راحت باشه.با روشن شدن کولرش جوش نیاره. مهم نیست اون آدم کی باشه,آشنا یا غریبه.فقط باید دست فرمونش خوب باشه و این یک ماه تعطیلی منو از این خراب شده دور کنه.باید اونقدر خستگی ناپذیر باشه تا دو سه روز مداوم منو تو جاده ها بچرخونه و سرگردون کنه.باید راه رو مثل کف دستش بلد باشه.حواسش به تابلوی کنار جاده نباشه و هی هر دویس متر یه نیش ترمز نگیره و سوال کنه.اصن از جاهای بکر و دست نخورده ای بره که تا حالا کسی کشفشون نکرده.هیچ علامتی از بشر و راهنما وجود نداشته باشه.فرقی نمیکنه محل اقامتمون کجا و چجوری باشه.کلبه یا آپارتمان.حومه شهر یا چسبیده به میدون اصلی.لوکس یا فکسنی. تمیز یا چرکی.فقط فشار دوش حمامش زیاد باشه.. باید اجازه بده USB خودمو بذارم تو ضبطش و در طول مسیر هی نگه اینا چیه گوش میدی و موقع همخونی با آهنگ نگه خواهشا تو نمیخواد بخونی با این صدات.همین!میشه؟ها ... داشت یادم می رفت.دو ــِش هم خوب باشه.بتونه یه جاهایی پیاده شه و باهام بدوئه.

فصل مناسبی برای سفر نیست.ولی من همچین چیزیُ الان دلم میخواد!الان دلم میخواد که خونه نباشم ...خواهش می کنم بذار بیاد. بذار تو این بهار ِ هلندی که کسی نیست منو تا دهات ِ پشتی ببره یکی پیدا بشه.شاید اونم دلش همچین همسفری رو بخواد.اجازه بده همو پیدا کنیم...نمی فهمم چرا وقتی می تونم به این سادگی از زندگی لذت ببرم نمیذاری.تو خودتم میدونی هیچ کس اونجور که میخوای تورو دوست نداره. مشکلتم همینه.همه عقده هاتو میخوای سر من خالی کنی؟عقده های تنهاییتُ؟بی کسیتُ؟تو آدم نیستی اصن که بفهمی چی میگم.

$ خداوندگارا!خوشبختی هر قدم که از من دور شود من دو قدم از تو دور میشوم.حالا دیگه خودت میدونی

/همه زنا که قرار نیست کدبانو باشن!/این جمله ای ِ که هر روز به ماهی متذکر میشم. خیلی وقته که پذیرفته دخترش نه اینکه نخواد!نمیتونه زن خونه دار خوبی بشه.در عوض کارهای بیرونو به نحو احسن انجام میدم .مثلا میتونم قبضارو بپردازم. چکارو وصول کنم , خـریدای خونه رو انجام بدم. کارهای خونه مثل آشپزی کردن , مثل تمیز کردن باید تو ذات یه فرد باشه.همونطور که بازیگری.اصلا روح هنرمندی که داشته باشی میتونی تو هر کار هنری یه ناخنک بزنی. امـا وقـتی نداشته باشی ساده ترین اعـمال مثل کُک زدن خشتک هـم بـرات سخت و طاقت فرساست. آشپزی هم یه هنره.از دور خیلی ساده به نظر میاد حتی موقعی که دست به کار شدی هم متوجه نیستی آخـر کـار تـازه میفهمی که چه دسته گلی به آب دادی! علاقه بیست درصد قضیه است. پنجـاه درصد دیگـه داشتن استعداد و دونستن اینکـه چه موادی به چه مقداری با همدیگه میکس بشه. و سی درصد باقی مونده حـوصله است! همین دم پختک ِ سـاده اگـه یک هزارم ِ بند انگشت بیش از حـد معمولش آب داشته باشه کفته کوفته میشه و اگه بالا سرش نه ایستی سر میره و کل گازُ به گند میکشه. در کـنار اینـا مدل ِ آشپزی کـردن هم خیلی مهم ِ و اصن یکـی از نشانـه های کـدبانو بودن همینه! مـن نـه تنهاآشپزیم افتضاح ِ بلکه شیوه آشپزی کردنم هم فرقی با بمب گذاری اسرائیل نداره! ClicK

اما گاهی وقتا بین این همه کثیف کاری یه چیز خوبم از توش درمیاد.مثل همین براونی :) تو دنیا فقط یه چیز ِ که من با ذوق و با حـوصله و بدون احتساب ِ تـعداد ظرف های کثیف شده و عـزا گـرفتن برای شستنشون با لـذّتدرست میکنم.اینم همین ایشونه :-× ادعا میکنم رو دست نداره!

 

$ تنها یه چاشنی ِ که وقتی بهش اضافه میکنم باعث میشه از بقیه کیک ها متمایز بشه اونم چاشنی ِ عشق ِ!عشق!^.^ :-×

حق با اون ِ ... من هیچوقت حرفی واسه گفتن ندارم.مدام یا باهاش شوخـی میکنم و سر به سرش میذارم یا به حرفاش گوش میدم. شاید چون ذاتـاً درد دل کردن بلد نیستم. همونطوری که دلداری دادنم خوب نیست. اصن برای چی باید راجع به مشکلاتم حـرف بزنم وقتی خود به خود حل میشه.یعنی به خودم میگم لزومی نداره به بقیه بگم. نه واسه خـاطر اینکه کـاری از دست اونا بر نمیاد یا فکر ِ نگـرانی و ناراحتی اطـرافیانم در بـاب مسائل خودم باشم .نه ...شاید چون روابط اجتماعـی خوبی ندارم. قواعد ارتباطـی با آدم هارو بلد نیستم. درونگرام و دوره پیله ی خودم پیچیدم .این خصوصیت منُ تبدیل به یه آدم خنثی و بی تفاوت کرده. و از همه مهمتر از زبان مشترکی که با خیلیا ندارم میترسم.پس سکوت بهترین اهرم واسه /من/ باقی موندنه ... 



$ دوستام میگن تو خیلی بیخیالــی ....                                                                                     

اما به نظرم اونا بر اساس ظاهرم نظر میدن و از باطنم خبر ندارن. چون باطنم خیلی بیخیال تره!

اینجا شهر هشت میلیون نفری تهران است.

شهری در زیر زباله و کثافت مدفون شده/شهر ِ بی فروغ ِ همیشه روشن که هیچ ساعتی از روز و شب خواب به چشم خودش و مردمانش نمی آید/شهر ِ مملوء از خانه های بی سرپناه/ شهر ِ پلشتی های پنهان , گم شدن انسان در واژه انسان /شهری که زورگیرها و دیوانه ها در آن پرسه می زنند/ انبوه مردم با خودشان حرف میزنند/شهر موش های مردنی , سردرد , تب , تهوع , خفقان/ شهری شلوغ با مردمی تنها/شهر دخترکانی معصوم اما تن فروش/شهر ِ نئشگی و افیون پسرکان/شهری غرق در فساد و گنداب! چه چیزی این همه آدم را به این منجلاب کشانده است؟ چرا نوری گفت : "شب های تهران زیباست؟!" و چه "امیدی" در این یأس مطلق می دیده است؟

$ پناهگاه من امشب در ارتفاعات است ... توی تراس نشستم و نسیم خنکی می وزد. از اینجا یک سرازیری پیداست که هیچ جنبده ای در آن به چشم نمیخورد, و جان میدهد تا خیابان اصلی بدوی و جیغ بکشی ...

$$ دلم میخواهد موزیک رو پلی کنمُ ... حــس خوبی داشته باشم ... خنکــی ... دلتنگـــی ... تنهـــایی ...بی چیزی ... خوب ِ بد ... بد  ... بد ... و یکــهووو بنگ بنگ!

 $$$ هــی جغد دختر ... دست بکش از این شبها ... همه چیز تاریک است ... سیاه ِ سیاه! اکنون در این آبـــادی ما کسی هست؟هست؟هس؟ه..


دو بامـــداد شهریور نود و سه _ تهران

بعد از این دست زیر چانه گذاشتنها و به فکر فرو رفتنها و غرق شدن در کارهای روزمره و نشستن به تماشای یک زندگی ِ روی روال ِ تخمی , بعد از هزار سال تنهایی سپری کردن در غروب های شنبه , یکشنبه , دوشنبه ... تا خود جمعه بعد از فرو خوردن همه بغض هام , بعد از همه آن خواستنها و دقیقن نشدنها , به دور از آن آمال و آرزوهای دوران ِ کودکی و نوجوانی :

به این نتیجه رسیدم که حال ِ آن عابری را دارم که اتومبیلی با سرعت به او میزند, راننده سراسیمه خود را به عـابر میرساند و در عین ناباوری سلامتی ِ او را می بیند به همین دلیل راهش را میگیرد و می رود اما آنها کـه تجربه دارند می دانند که بدن فرد هنوز /داغ/ است و باید بعد از یک چکاپ کامل که نیازمند زمان است سلامتی اش تایید یا میزان آسیب دیده گی اش تعیین شود.فرد بعد از چند ساعت یا چند روز تازه متوجه می شود که چه اتفاقی برایش افتاده است ...این دوره از زندگی , من روی نقطه گرم ایستادم.قبل ِ این دوره با همه خوبی و بدی هاش تمام شد.تا یه مقطعی از اون زمان فکر میکردم بهترین زندگی ُ دارم و آینده روشنی در انتظارمه. هر چه قدر که به آینده نزدیکتر شدم بیشتر از ایده آل هم فاصله گرفتم.تا جایی که من الان اون مورچه جوون ِ ایستاده کنار ِ دیوارم که دارم به خـروار مورچه ای که دور یک تکه کیک ِ کپک زده جمع شدند و سعی می کنند اونُ حمل کنند نگاه می کنم و آرزوهام یک جعبه شیرینی ِ ماکرون توی یه صندوق ِ قفل شده بالای آخرین گنجه تویِ یه آشپزخونه بزرگه! قبل ترها که پر بودم از خوش بینی و سرم در کتب و مجلات موفقیت و کامیابی بود لیست تمام اهداف کــوتاه مدت و بلند مدتم را یادداشت کرده بودم و هر روز نگاهشان میکردم.اما حالا چه ...؟ به هیچکدامشان نرسیدم و تمام آن اهداف کوتاه مدت تبدیل به اهداف بلند مدت شده اند.تازه از همه بدتر دفترچه اهدافم را گم کرده ام! این یعنی نیمی از هدف هایم هم با آن دفترچه گم شده ...

من الان خام ـَـم , خوابم!با این تفاوت که /میدونم!/ ممکنه چه بلایی سرم بیاد اما هیچ غلطی نمیتونم بکنم. من و تو خوب میدونیم که زمان سریع نمیگذره , پــر میکشه ...نمیخوام وقتی چشـامو باز کردم ببینم جوونیم تلف شده و برای بهترین روزای زندگیم افسوس بخورم!

ببین دهه سوم زندگی من کمتر از چند روز ِ دیگه شروع میشه و من میخوام یعنی نیاز دارم که این دهه به بهترین حالت , به هیجان انگیز ترین وجه ممکن سپری بشه!میخوام خیلی پرفکت باشه!آخه میدونی من قرار نیست تا این اندازه جوون بمونم! :) هـی ... با توام.گوشت با منه؟

یکی از نکته های مشترک همه کتاب های موفقیت و خودشناسی و مطالبی که در این زمینه نوشته میشه /رسیدن به خوشبختی ست./شمارو نمی دونم ولی من در واکنش به چنین جمله ای همیشه میگم :  /خوشبختی ِ من کجاست؟/

/با حالت کودکی بُهت زده که داره از معلمش در باب تفاوت فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم سوال می کنه ؟/

ژانر کسایی که تا می بیننت باید یه زری راجع به تغییر وزنت بزنند :/

به یکی که از چاقی رنج می بره می گیم /چقدر چاق شدی/ و اونی هم که لاغره هی یادآوریش می کنیم که /داری لاغرتر میشی/. غافل از اینکه بیشتر این افــراد از تغییر ظاهری خودشون مطلع هستند اما یا نمی تونندعـوض کنند یا مسـائل بزرگتری هست که بهش فکر کنند و ما فقط بـاعث تازه تر شدن زخمشون می شیم. پس اگــر حتــی از روی دلسوزی و همدردی تا الان این عبارت هارو به کار می بردیم بهتر ِ تمومش کنیم!!

دور یه میز 4 تا دختر نشستن.فکر کنم این تنها میزی است

که امروز بیشتر از 2 نفر مهمان داشته ...

4 تا دختر دور یه میز نشستن.4 تا دختر از دو هفته پیش

قرار داشتن چنین روزی باهم دور این میز بشینن.

4تا دختر قرار گذاشتن , چنین روزی دور این میز بشینن تا به تنهایی هم بخندن :)

 

غــروب 92/11/24 _ نیمکت

کنار آدمها که هستم فارغ از اینکه دوستشان داشته باشم یا نه,خوشم بیاید یا نه, احساساتم تعطیل است/تسلیمم/مودبم.به حرفهایشان گوش می کنم.تظاهر می کنم می فهمم چون دوست ندارم کسی را ناراحت کنم.سعی می کنم با همه مهربآن باشم.لبخندهای بی دلیل بزنم و چقدر متنفرم از این لبخندهای /الکی/.حرفهاشان مثل حرکت پاندول وار توی سرم دنگ دنگ می کند و آزارم می دهد. مهم نیست ... مغزم تعطیل می شود.می شنوم.جواب می دهم و آنها نفهمتر از آنند که بفهمند من آنجا نیستم.

 

$ بی حوصلگی چیزی است موذی تر و مرموزتر از افسردگی!

 $$ این بهمن مزخرف چرا تموم نمیشه ؟

اگه میخواین ماشینتون که یک ماه ِ جلو خونه پارک شده و کسی تحویلش نمی گیره به علت مشکوک بودن بکسل بشه,
اگه میخواین چمنای جلو خونتون یه روز ِ با آسفالت یکی بشه,
اگه میخواین وسط خزپارتی تون منکرآت بریزه تو خونتون,
اگه میخواین دیش ماهواره از رو پشت بوم توسط نیروی انتظامی جمع بشه,
اگه میخواین یک دوم اهالی شهر از کادویی که به طور خیلــی سری!براتون فرستاده شده با خبر بشن,

فقط کافیه یکـــ همسایه کنجکاو ِ نیمه محترم داشته باشید!





$ من هیچوقت با همسایه میون خوبی نداشتم.مخصوصا اونایی که میخوان نقش همسایه خوبُ صمیمی رو بازی کنن.جز دخالت و اظهارنظر تو زندگی دیگران به درد دیگه ای نمی خورن.در کل بود و نبودشون برآی من هیچ تفاوتی نداره.همون سلام علیک توی کوچه کفایت می کنه. لزومی نداره  تو کارآی  همدیگه سرک بکشیم ...


$$ ولی ماهی با همه این اتفاقهایی که افتاده بازم خونه بدون همسآیه رو قبول نداره!میگه همسایه کمک رسونه.یه روز به درد میخوره ...تو اجتماعی نیسی.با مردم دعوآ داری.تو بعدها تو زندگیت دچآر مشکل میشیو ...کلی از این نوع  برچسب ها به من میزنه.
حالا شانس آوردم به خاطر شغلش هیچوقت خونه نیس..وگرنه را به راه این خاله زنکا خونه ما بودن:|

2

+

1

 

چــرا وقتی یه قلب میشکنه صدا نداره؟

هرچــی که میشکنه یه صدایی واسه خودش داره اما قلب نه؟

کـی میخواد ثابت کنه واقعا اون قلب شکسته است؟

همش که به حرف نیست.

حتی شده یه صدای خیلی مسخره

مثل وقت ِ شکستن ِ قلنج مفصل ها که یه صدایی ازشون در میاد.

حتی میز و صندلی و در و کمد هم شبا یه صدایی میدن!حتما یه جاشون ترک خورده ...

قلب هم باید یه صدایی ازش در بیاد!

مخصوصا قلب یه زن ...

چـرا نمیشه بخیه اش زد؟توش پلاتین گذاشت؟

چجوری بفهمیم یه قلب وصله پینه ای ِ؟

چجوری میشه ثابت کرد یه قلب شکسته است؟