صبح زودتر از همه پا میشه صبحونه رو حاضر میکنه.وظیفه خودش میدونه خونه رو بالا تا پایین نظافت کنه.نمیتونه ببینه ظرف شویی تا خرتناق پره ظرفه تا من بیام استخاره کنم واسه اسکاچ دست گرفتن,سینک رو برق انداخته.شرتای خونی منو با دست میشوره.به ما اعتماد نداره, فکر میکنه میذاریمش خانه سالمندان اصلا برای همینه که کار میکنه تا یه روز محتاج ما نشه.هنوز تنها مسافرت نرفته.واسه خودش زندگی نکرده.داره چل چلیشو سپری میکنه بدون اینکه بفهمه.اما من میفهمم پاسوز ما شده.چشم ندارم خانوادشو ببینم.وقتی سرش داد میزنم روم نمیشه بغلش کنم و بگم گه خوردم.وقتی نگاه خسته شو میبینم از بابا متنفر میشم انگار اونه که مقصره.سر ِ سوال ِ مسخره ای که بچگی میپرسن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو هنوزم فکر میکنه بابارو بیشتر دوست دارم. هنوز که هنوزه هر روز هر شب به این فکر میکنم که اگه نباشه ما از گشنگی میمیریم.وابستگیمون همین قدره نه بیشتر.
مامانا وقتی مهربون نیستن تازه به اون سطحی میرسن که وقتی دیگران مهربون میشن, میرسن.