اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶۴ مطلب با موضوع «عصــر یخبندان» ثبت شده است

بالاخره اون آخر مردادی که براش روزشماری میکردم رسید. پنج شنبه برای من سی و یک مرداد بود.از موقعی که رفتم دفتر 2017 تا وقتی فرم تسویه حساب رو امضا میکردم نگاهم به دهنش بود که باز خواهش هاش برای موندنم و  زور زدن هزار بارش برای تغییر عقیدم شروع بشه...گفته بودم یه جا به زانو درش میارم.آورده بودم و داشتم لذت میبردم.پنج شنبه همه متوجه خوشحالیم شده بودند..مشتری ها.. بچه های انبار... مکانیک های تعمیرگاه.همه جور برخوردیُ در مقابل نبودنم می دیدم..ابراز خوشحالی بچه های سالن , چرت و پرتای کربلایی برای گفتن یه تیکه گنده کندی و رفتی  ..از تاسف های مصنوعی تازه واردا...هیچکدومش برام مهم نبود.فقط میخواستم از اون زندون فرار کنم و همین که توو چند قدمی ِ رهایی بودم احساس شعف داشتم.ساعت از یک گذشته بود و من داشتم کارامو جمع و جور میکردم تا همه چیز رو تحویل حسابدار جدید بدم..داشتم برای گیاهی بزرگه توضیح میدادم از فاکتور گودرزی انقدر مونده که چون دوتا حساب داره قاطی نکنین و فلان و بهمان که یهو بغض کرد و زد زیر گریه مثل ابر بهار...باورم نمیشه.گیاهی بزرگه داشت برای من گریه میکرد!برای رفتنم برای نبودنم...برای جای خالیم.این اولین باره یه نفر قبل مُردنم برام گریه میکنه.خیلی حرفه یکی که سنش دو برابر توئه برات گریه کنه.اون منو دوست داشت و من تا اونموقع نفهمیده بودم.. همیشه و همه جا از دل بزرگش تعریف کردم/از فول آلبوم های کلاسیکش هم../صبر و تحملش برام الگو بوده و اگه تا این لحظه اون خراب شده و آدماش رو تحمل کردم وجود خاطر آرومبخش اون بوده.جلو مکانیکا که دو به هم زن میدوننش از صداقتش دفاع کردم و هیچوقت جز صحبت های کاری چیزی بینمون رد و بدل نشد. باورم نمیشه این حس دو طرفه بوده.. باور نمیکنم اشکی به خاطر من در اومده باشه.. این که مدیر ارشدی مثل اون با سابقه اخراج بیش از شش تا پرسنل انقدر منو قبول داشته که رفتنم اینطوری بهم ریختتش یعنی من خیلی خفن بودم.خیلی به خودم افتخار میکنم .گیاهی بزرگه خیلی برام ارزش داری زن.خیلی...

$ کاش بلد بودم بغلت کنم..
1395/06/05

اونموقع ها نوجوون که بودم نمیتونستم درک کنم چرا بزرگترا, فک و فامیل, دوست و آشنا انقد یادشون میره من کلاس چندمم؟چرا هی میرپسن؟

الان که بزرگ شدم میفهمم که حق داشتند.الان خودم اینجوری ام..

وقتی باید بپذیری صمیمی ترین دوستت, دیگه صمیمی ترین دوستت نیست..

$ می خندد , میخندم. میرنجد, میرنجم.می رود و من از دست رفتنش را قاب میگیرم..



بلو گرل..بیبی گرل...ماری نای از هم گسسته..ماری نای آنرمال..دلم میخواد با الفاظ رکیک خودت ازت یاد کنم.گفتی هر بار بیای اینجا یه عکس برام میذاری و من موظفم نگهشون دارم. لعنتی ... نگفتی این آخرین ردی ِ که ازت به جا میمونه. من میخونمت .. و حرفامو به جای نوشتن تووی اون کامنتدونی بسته پیش خودم نگه میدارم.اصلا به تو چه که نظر من راجع به پستات چیه و چرا بعضیاشون انقدر بهم نزدیکه.حصاری که دور خودت کشیدی ُ میفهمم, لمسش کردم.ماری نای لعنتی ... اصلا دلم نمیخواست از کسی که نمیشناسمش بنویسم اما این موزیک ویدئو بدجوری روو مخمه ...بدجوری اسم تو و وبلاگت اسم تو و پستات اسم تو و هرچی که ممکنه تورو برام تداعی کنه رو میاره جلو چشم...

$ در نهایت همه چیز تلخ می شود
چه راه ِ راست را انتخاب کرده باشی
چه راه ِ چپ را
و ... رویاها چیزهای بدی نیستند.

بعضى دردا هست .. درد عاشقى که هیچ درد تنهایى هم پیششون جکِ

بعضى دردا هست.. درد فراق و انتظار اصلا به چشم نمیاد

بعضى دردا هست.. درد قضاوت و سرکوفت پیششون نوازش به حساب میاد

بعضى دردا هست.. خدا نصیبتون نکنه.

امیدم تنها به اینه چشم باز کنمو ببینم همه چى تموم شده...همش...همشون..


/ دلتنگـی /

خـوشه انگـور سیاه است

لگـد کوبش کـن

لگـد کوبش کـن

بگـذار ساعتی سربسته بماند

مستت می کند انـدوه..


$ شمس لنگرودی


اینجا یک شهر کویریست با یک عالمه تابلوهای نئون رنگی خاک گرفته.خیابان هایش بی وقفه خاموش و روشن می شوند. پیاده روهای تنگش پر از آدمهاییست که برای رسیدن به قرارهایشان بی عذرخواهی بهم تنه میزنند. در مکانهای خلوت و نیمه روشن دست هم را می گیرند و همدیگر را می بوسند. تابلوهای نئون رنگی بالای سرشان چشمک میزند و موهای بلوند زنها یکی در میان نارنجی میشود.بوسه هاشان که تمام شد دست در کمر یکدیگر می اندازند, میروند پشت شیشه های دودی یک کافه گم و گور می شوند.

همیشه به این نقطه از شهر که میرسم خودم را جدا میکنم.میروم طرف لبه پشت بام می ایستم.به سیگار خاموش میلی پک عمیقی میزنم و رو به شهر با صدای خسته میکی رورک به فارسی به میلی میگم : / جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار بشی و حتی ندونی چرا زنده ای../

1395/3/25

قریب صداش میکنیم اما وقتی زندگیشو تعریف کرد برازنده کلمه قریب با غین بود.این زن خود ِ خودِ  مفهوم اصیل  کلمه غریبِ. توی پونزده سالگی صورتش سوخته.نامزد اولش تووی تصادف مرده.خانواده ی شوهرش بعد از ازدواج سنگ انداختن جلو پاشون تا متارکه کنن.مادر, برای مخارج عروسی پسرا و جهیزیه خواهر بزرگ سنگ تموم گذاشته اما حتی کادوی عروسی قریب رو بعد از مراسم پاتختی پس گرفته.حاملگی اولش ناکام مونده.تووی تصادف سه تا از مهره های گردنش شکسته.ماشینش سه بار موتور سوزونده.به خاطر الواطی مادرش, خواهر/ برادراش رو بزرگ کرده.و یکی از همین برادرا چند روز پیش زده توو گوشش برای اینکه بهش گفته چک شوهرشو /سوای اون چهل برگ چکی که خرجشون کرده /پاس کنه تا بتونه وام بگیره.بعد از ده سال انبارداری توو کارخونه چینی وقتی داشته کمی سرپا میشده به خاطر تغییر مدیریت اخراج میشه.الانم که توو انبار گیر کربلایی افتاده و با هر داد و بیدادش بغض میکنه.خب منطقی و طبیعیه که این آدم میگرن عصبی داشته باشه. افسردگی بگیره و تحت نظر دکتر باشه.اینا فقط بخشی از سرگذشتشه که توو ماشین موقع رفت و برگشت از شرکت برام تعریف کرده.

میفهمم دردشو/تنهاییشو/طرد شدنشو.اما چی میتونم بهش بگم؟اصلا چی دارم بهش بگم؟ته دردامم که بهش بگم با یکی از بدبختی های اون قابل مقایسه نیس.مثلا بگم چون ماهی اون روز برام غذا نپخته بودو من تا شب گشنه موندم تا یه هفته ظرف نشستم؟یا بابام صبح بلند نمیشه برام نون تازه بگیره من غر میزنم؟یا چون پولم نمیرسه یه تومن پول پیراهن بدم غصه میخورم؟یا چطوره بگم شنیدی دنی آلوز رفته یوونتوس؟؟من از شدت شنیدن این خبر اونقدر حرص خوردم که فقط دم کره لیمو نعنا تونست آرومم کنه؟یا این چندماه که اومدم سرکار فک میکنم از کلی کار کرده و نکرده عقب افتادم؟ مثل بز نگاهش میکنم و لبخند میزنم و میگم چه میشه کرد؟اتفاقای زندگی ان حالا مال شما یکم شور شده.با خودش چی فکر میکنه از این حرف من؟جز اینکه تایید کردم نافشو با بدبختی بریدن؟بلد نیستم بهش بفهمونم آدم خوبی رو برای درددل کردن انتخاب نکرده.منی که سرتاپا به قول ماهی مجسمه سنگم و فقط میتونم این زن درآستانه سی سالگی رو نگاه کنم و بگم خوبه که حداقل زندگی تو یه هیجانی داشته..

$ همکلام شدن باهاش همونقدر سخت و دردناکه که تماشا کردن گریه ماهی پای ماه عسل علیخانی.
وقتی موقشنگ صریح توو پی امش گفت : / مرمر؟ من واقعا احساس تنهایی میکنم.نیاز دارم یکی باشه توو زندگیم/  با دودوتا چهارتایی که کردم نتونستم نگم /me too babe/
.
.
.
.
امان از درد بی جاکشی.
الخاص روزای تعطیل!

21:15_95/3/14

اگر قرار باشه ده سال دیگه به پشت سر  نگاه بندازم و ببینم چی بودم و چی شدم  قطعا از این دوران به عنوان مرحله ی جانکاه در عین حال رضایت بخش زندگیم ازش یاد میکنم. دورانی پر از مسئولیت و جواب پس دادن.دورانی که پوستم غلفتی کنده شد تا بفهمم کار زیاد لزوما نشونه توانایی زیاد نیست.همه نتیجه میخوان و کسی به پروسه امر که با چه مصیبت و تقلایی به انتها رسیده توجه نداره.به قول 2017 تو تا ده شب مثل خر کار کنن اما وقتی نتونی به من گزارش بدی یعنی هیچ کاری نکردی.حق با اونه باید اسب باشم..آخ که چه روزایی داره سپری میشه .. تشبیهی از یه سیبُ که بندازی هوا هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین.یه روز پر انرژی و باانگیزه.فرداش زیر خط ناامیدی در حد تصمیم گیری برای استعفا.یه روز آقای R میاد بهت آرامش میده و خیالت رو از همه چی راحت میکنه.فرداش 2017 می کوبوندت به دیوار و لهت میکنه.

باید جنگید.مبارزه,مبارزه است دیگه.فرقی نمیکنه.میخواد تلاش یه زن شصت ساله تووی یه روستای دورافتاده برای باسواد شدن باشه یا تلاش یه دختر جوون ِ مهاجر برای گرفتن PHD از دانشگاه هاروارد.یا تلاش کسی مثل من برای اثبات خودش به خودش که میتونه گلیمشو از آب بکشه. هر سه ما با تردید پیش میریم.هر سه ی ما در خفا می لرزیم و هر سه ما نیمه شب چشم هامون از امید برق میزنه...
 


$ روحت قرین آرامش
95/3/9

$بعضی صبح ها که از خواب پا میشی
  با خودت فکر میکنی
  / نمیتونم از پسش بر بیام/
  و بعد توو دلت میخندی
  چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی..


روزای خوبی نیست... به هیچ وجه خوب نیست. انگار تا الان زندگیم یه بازی کودکانه بوده.انگار از خواب زمستونی پا شدم و میبنم هیچی مثل انگاره های قبل خوابم نیست. همش درجا.. همش تحقیر همراه با چاشنی بدبیاری. دارم مرز باریک بین شکست و پیروزی , رهایی و اسیری , خواستن و نتوانستن, کفر و ایمان رو در می نوردم. همه این ها توامان با قبول مسئولیت به سمتم یورش آورده اند..کیست که بفهمد  این شب ها چگونه بر من سپری می شوند و این روزها چه بر سرم می آورند؟

$ چارلز بوکفسکی

95/2/21

 

همه زورمو زدم..همه زورمو.. که ثابت کنم اول از همه به خودم که میتونم یه خروجی بی نقص بیرون بدم..یه کار خوب که مو لا درزش نمیره.اما الان نه تنها خودم راضی نیستم نتونستم بقیه رو هم راضی کنم.وقتی 2017 بعد از گذشت پنج ماه بهم میگه بی دقتی..یعنی چی؟وقتی کربلایی میگه خانم حواست به این باشه هاا بد پنالتی میزنه یعنی چی؟وقتی آقای R میگه این سوتی ها از تو بعید بوداا یعنی چی؟ یعنی خانم محترم شما در طی این مدت هیچی نشدی!صفر کیلومتر مطلقی.یه اشتباه...فقط یه اشتباه دیگه کافیه که game over بشم.با اون همه برو و بیا و اهن و تلپ..شاید بهتر باشه خودم زودتر بکشم کنار.اینجوری وجهه آبرومندتری داره.سخته احمق نباشی اما به چشم احمق بهت نگاه بشه. احساس سبکسری میکنم.احساس عجز..رسما کم آوردم.وقتی میبینم دختره دیپلم زوریه یا لیسانسش از کاربردی فلان تپه است اما پنج برابر من سودآوری داره دست و بالم بسته میشه,غصم میگیره.بغض میکنم,میرم برای دفاع...کجای راه رو دارم اشتباه میرم؟

95/2/14

ساعت 5 و 45 دقیقه به وقت محلی است.در همین لحظه در نقطه ای از دنیا مردی که برای امرار معاش خانواده بالاجبار اضافه کاری مانده و برای رفع گرسنگی درحال باز کردن قوطی کنسرو است,انگشتش با قوطی مماس پیدا میکند.درست در لحظه ای که اولین قطره خون بر دستان مرد ظاهر میشود,در جایی دیگر پیرزنی سبد پلاستیکی خرید خود را به زحمت روی زمین میکشاند و نگاه ملتمس آمیزش به چشم های عابران است تا به کمکش بشتابند.درست در لحظه ای که پیرزن سبد را روی زمین میگذارد تا نفسی تازه کند, درگوشه ای دیگر پیرمردی هشتاد و سه ساله در حالی که روزهاست در رختخوابش دراز کشیده ناگهان زیر گریه میزند چون ساعتهاست که نمیتواند اسم همسرش را به یاد بیاورد.درست در لحظه ای که اولین قطرات اشک بر گونه پیرمرد سر میخورد, در مکانی دیگر متخصصان تیم فراری تلاش میکنند تا اتومبیل را بر فراز اقیانوس اطلس که به دور از هرگونه گرد و غباریست قرار داده و رنگ جیگری سال را بر رویش بپاشند.درست در لحظه ای که رنگ کار  اولین افشانه های رنگ را بر سطح صیقلی خودرو می پاشد,در جایی دیگر ببر ماده ای در کمین بچه آهویی نشسته و هر لحظه آماده است که بچه آهو از گله جا بماند.درست در لحظه ای که ببر در حال محاسبه دقیق زمان حمله ور شدن است,زن میانسالی بعد از روفت و روب خانه از فرط افسردگی با بغض خود را به بالای پشت بام میرساند تا به زندگی خود خاتمه دهد که ناگهان پشیمان می شود.اما نه به خاطر اینکه امید جدیدی برای بازگشت پیدا کرده نه.. تنها برای اینکه بعد از او بچه هایش بی کس می مانند و  چیزی برای خوردن نخواهند داشت.درست در لحظه ای که زن یک قدم از لبه پشت بام فاصله می گیرد , در جایی دیگر پراید سبز فسفری ِ اسپرت شده ای با باندهای خفن که صدای حامد پهلان ازش خارج میشود بدون بیمه بدنه به علت حواسپرتی راننده به پشت ِ یک جنسیس سفیدرنگ برخورد میکند.درست در لحظه ای که چراغ های عقب جنسیس به علت برخورد ماشین پشتی خورد میشود مهماندار ِ هواپیمایی British Airways از پشت بلندگو سفر خوشی را برای مسافرانِ لندن/نیویورک آرزو می کند.درست در لحظه ای که هواپیما در حال Take Off است در کاشان,فاز2, خیابان بهارستان روبروی پارک ناژون من نشسته ام و مطلقا هیچ ایده ای برای نوشتن در وبلاگم ندارم.

When you're across the sea

?...Will your heart remember me


$ غم ِ این آهنگ رو نه فقط پاریسی هایی که زیر نور ِ چراغ ِ سوسو زن ِ بندر ترک شدن که همه اونایی که تووی فرودگاه با بغض بدرود گفتن میفهمن..



به صورت بیمارگونه ای نشستم و تمام اجزای صورت و حرکاتشو زیر نظر گرفتم.نکنه روزی یادم بره..یموقع یادم نره که چقد دوسش دارم و همه جا به بودنش افتخار میکنم,که همه اعتماد به نفسم تووی جمع رو به پشتوانه حضور اون میگیرم؟نگن مریمم مثل ندا از هر کار باباش ایراد میگیره و فکر میکنه خیلی میفهمه؟

این یه حقیقت ِ که حتی بهترین باباهای دنیا هم یه روزی کُفر بچه هاشونو درمیارن.یه روزی که در آستانه پیری قرار گرفتن کارا و حرفایی ازشون سر میزنه که دید خوشبینانه اش میتونه ثابت کردن ِ جوونی ِ دل/انکار بالا رفتن سن و سرگرمی اطرافیان باشه اما دیشب که منو خجالت زده کرد.شرمندگی ای که شاید حقیقی نباشه و نشون از حساسیت ِ بیش از اندازه منه.اما من خودم دیدم جمیله از سوال بابا توو هم رفت.دیدم که خواننده رو به میز ما کرد و از بابا خواهش کرد بنشینه.شنیدم که خاله ناهید گفت نمک ریزی های بابا و عموت تمومی نداره...

دیشب پاک آبرومون جلو مهرو رفت..

پدیده جوآن _ 95/1/1

احتمالا بدترین وضعیت جسمی که در طول این سالها دچارش شدم مربوط به الانه.چشام دودو میزنه برای کمی خواب بیشتر و سوزش ـِش رو با بیرون ریختن اشک تسکین میده., پشت کتف سمت راستم تیر میکشه. سینه هام شل و وارفته شدن و از ریخت افتادن, همین دیشب توی خواب عضله پام گرفت و دردش منو تا مرز آرزوی مرگ کردن پیش برد. همین که کمی از صندلی و میز کارم دور میشم نشستن برام غیر عملی میشه.اگر ماساژهای بوشوک نبود مثل تمبر پستی میچسبیدم به زمین و کندن دشوار می شد. اوایل میگفتم درست میشه...علاقه ات به پپ برای وجه مشترک یعنی انعطاف پذیری رو یادت نره.قراره همه لیگ هارو امتحان کنی و وقتی سربلند اومدی بیرون میشی بهترین و بزرگ ترین آرمانگرا.اما الان دوماهه که از نیم فصل گذشته و هر روز خسته تر از روز قبل میام خونه.عملا به هیچکار روزمره دم دستی جز شستن خروار ها ظرف ِ تلنبار شده تووی سینک نمیرسم.میشه از اون خواب ِ دوساعتی  گذشت اما اونجوری از گرگ هم وحشی تر میشم. باید گرفت خوابید وقتی هیچی سرجاش نیست.میگن آب به  زیر پوستم رفته و لپام گل انداخته اما خستگی و کوفتگی توی تک تک بافت های بدن چیز علنی ای نیست که قابل ِ معاینه باشه فقط میشه حسش کرد.حتی این فرسودگی ِ جسمی رو شبای امتحان هم نداشتم.نمیدونم این لپ های دراومده, ورم و پف تو خالی ان  یا واقعا حالم خوبه و من در مورد خودم اشتباه میکنم.شاید صبح زود بیدار شدن و شب زود به خواب رفتن اون اوایل برام انگیزه و شوق به همراه داشت اما چه فایده وقتی هشت ساعت از بهترین تایم تووی روز رو مال خودت نیستی؟حس میکنم بیچاره و مفلوک ترین آدم دنیام که مثل عروسک خیمه شب بازی به دلخواه ِ حرکت دستای یه عده زندگی میکنم.کار میکنم.راه میرم , همه برنامه هامو طبق خواسته ی اونا میچینم تا فقط ازم راضی باشن و منُ بپذیرن.تاب آوردن در برابر چنین مذلتی خواه ناخواه آدمو پیر میکنه..

$ ریشه اصلی این جراحت شاید انبارگردانی این روزها با پسری وَر رو باشه که با جابه جا کردن هر جنس و یا خوندن یه شماره فنی شروع میکنه به خاطره تعریف کردن و گفتن از بدبختیاش.چند بار حالیش کرده باشم  زر مفت نزنه و کارشو سریع پیش ببره خوبه؟ امروز از آقای R شنیدم که با 2017 به توافق نرسیدن و دیگه نمیاد.از دور و نزدیک شنیدم مشکلاتشو اما این باعث نمیشه از نیومدنش خوشحال نشم.آرامش و خوش اومدن من با آدمی که قراره  توو انبار باهاش سر و کله بزنم خیلی مهمتر از بدبختی و احتیاج یکی دیگس.استثناً این بار میشه گفت تنها کسی ام که داره برای اومدن صبح شنبه لحظه شماری میکنه چون تا با چشمای خودم نبینم که نمیاد خیالم آسوده نیست.

94/11/16

اینجا طهرآن نیست.

صفر پنج کرمان است.

حومه کالیفرنیاست.

جنوب لبنان است.

معبر قاهره است.

نوار غزه است.

امپراطوری داعش است.

سطر پنجم از پاراگراف سوم کتابیست که از خاطرم رفته..

 

$ Photo : TeHran/1979/David Burnett

 

 

 گاهی دلخوشی ها به اندازه ای تقلیل می یابند که دیدن و گپ زدن هر روزه با چند گیاه ِ گول مگولی ِ زمخت و گوشتی که با جآن و دل پرورانده ای بجای درختان سربه فلک کشیده و گل های آبرنگیِ پارک روبروی خانه, جایگاه رفیعی پیدا میکند.بهشان سرمیزنی.کنارشان می نشینی.از بودنشان خودت را مطمئن میسازی و از اینکه هستند و مسبب مسخِ احوالت میشوند یک دنیا سپاسگذاری.از اینکه آنها را غذای روحت کرده ای خشنودی و حالا روزهاست که از Chicky های خود دور بوده ای... از طفلهای صغیر و کبیرت که تشنه و یتیم مانده اند. از روحت که یاتاقان زده و حالا زمان اشباع و سیراب شدن است ..


$میگفت /از این بیشتر گلدون داشته باشیم از پس مدیریتش برنمیایم/هنوزم میگم کم نیار ما واسه یه گلخونه عهد بسته بودیم ..

 


با شروع درد میفهمم که فقط خودم را دارم.برای همین همه را پس میزنم و میخزم گوشه ای از خلوتگاه تاریک نمور خودم.خودم را بغل میکنم.خودِ ضعیف و مغرورم را.جای درد را فشار میدهم.کاردی میزنم و دلداری میدهم و کمتر موفق میشوم.سخت است که هیچ جایگزینی نیست.کلامی ندارم برای فراموشی این درد ِ لعنتی.هم من و هم خودم میدانیم که راهی برای نسیان و تسکین وجود ندارد.همین دانستن کار را خراب میکند.خودم به من قول داده است اگر وضع به همین منوال پیش رود.من و خودم را باهم بکشد.

هفته , هفته داغانیست..

$ اگه سبزم  ِ گوگوش حربه ای ِ که الان میتونه پرتم کنه به یه حال و هوای دیگه.

94/9/27

میخواستن دوربین های سالن رو امتحان کنند.همه کرکره هارو پایین کشیدند و لامپ هارو خاموش کردند.برای نیم ساعت من موندم و نه نفر مرد توی یک اتاق.مسئول فروش نیومده بود و / من/ رو ! که از زنگ تلفن خودم هم بیزارم و حتی المقدور جواب تلفن ِ دو سه نفر رو بیشتر نمیدم نشوندن پشت میز و گفتن جواب دادن به سه خط تلفن با تو.چقدر مشتری پروندم.چقدر اطلاعات غلط دادم.بیخود و بیجهت به این و اون قرص فردا پس فردا رو دادم.در صورتیکه ماشینای همشون بعد یک ماه فاکتور میشدن و من وضعیت پرونده هاشونو از منو ای اشتباهی میدیدم.گله و فحش و دعوا رو وصل میکردم به تلفن مدیریت. مظلومانه و ملتسمانه بین حرفای مشتری  میگفتم به خدا من امروز اومدم.در جریان هیچی نیستم.بین محل استقرار من و مدیریت سرتاسر شیشه بود.در نتیجه فکرایی مثل جواب ندادن, کشیدن سیم تلفن,نیم ساعت یه بار بالا آوردن و کوبیدن کله روی میز و..  که به سرم میزد خود به خود رنگ میباخت .آخرای وقت کاری بود که فهمیدم SLX واسه 405  ِ و LX برای پژو پارس.قیمت همشونو اشتباه گفته بودم.فیکس هشت ساعت کاری جونمو به درد آورده بود. همه بیهوده کاری های جانفرسا به کنار.دریغ از یه فنجون آبجوش که دست ِ آدم بدن.اصلا نفهمیدم چجوری خودمو پرت کردم توو سرویس و رسیدم خونه.فقط /خواب/ میخواستم و خواب و خواب خواب و خواب و خواب و هیچ چیز دیگه.تازه طعم شیرین زندگی بخور و بخواب ِ دوران الواطی رفته بود زیر دندونم که آقای R زنگ زد.. به قول چخوف ِ ملال انگیز/ خلاصه مرگ بهتر از این وضع بود/

اولین روز کاری ِ ikco

94/9/24


هیچکدوم نخواستن بدونن این روزا چجوری میگذره.هیچ کس با خودش نگفت توو این روزگار این دختر چه بلایی سرش اومده که اینجوری محکم و سخت مونده؟کسی نیومد بگه فلانی خرت به چند من.بابا از خودش نپرسید دختری که تو پر قو بزرگ کردم چجوری تنها ایستاده و خم به ابرو نمیاره.جریان چیه که بابا حواسش به دندونای تیز شده نیست...اون روزا که کنایه میزد و میگفت دیگه باید بیرون ِ خونه جمعت کرد حالا ازم نمیپرسه چرا این روزا همش تو خونه ای؟اون پایین چی داره که چسبیدی به دیواراش؟تو اون مانیتور لعنتی, بین اون همه کتاب کسی هست که ما نمیبینیم؟چرا واسش سوال نشد ته رابطم چی شد؟چرا ماهی نفهمید با نیش و طعنه هاش قوی ترم نمیکنه.خوردم میکنه.کریستالای زرد ِ نازنینش تو بوفه با ارزشتره دل ِ ترک برداشته ی زندونی شده من بود؟هیچکدوم با خودشون نگفتن ما که صب تا شب خونه نیستیم کی مواظبه بوشوکِ؟کی اونقدر باهاش رفیق ِ که راز پسر تازه به بلوغ رسیدمونو میدونه؟مو قشنگ دیگه چرا؟ چرا وقتی با بغض میپره توو دلم و میگه چه خوب دلداری میدی. وقتی میام اینجا عقلم میاد سرجاشُ تازه میفهمم انقدرام مهم نیس.به عقل ناقصش نمیرسه دختره ی دبنگ تو این دورانُ گذروندی که انقد خوب بلدی چیکار کنی؟بعضی وقتا فکر میکنم اصلا منو نشناخته.. حتی عطای لعنتی با اون همه شعور نفهمید به جای تعریف و تحسین بهتره یه بار وسط شوخی جلو دهنمو بگیره و با لهجه مسخره بگه مری مرگتو بگو؟سعی کنه کنکاش کنه توو وجودمو ریشه  دردُ بکشه بیرون.نه اینکه ظاهرمو ببینه و لبخند رضایت بزنه.و همه اونا که زدن پشتمو گفتن دمت گرم به ذهنشونم خطور نکرد که بپرسن تو تا حالا گریه کردی؟مگه میشه غم نداشت؟چرا نمیفهمن منم میتونم خشک بشم و بیفتم.

بر خلاف اونا من همیشه سرو بودم ... هیچکدوم نمیفهمن این سرو تشنه است ...

$ کوبیدن و دوباره قلمه زدن این سرو کار ِ خودته مهندس..

جمعه شب  زود بخواب

صبح شنبه آفـتاب نزده

خروس خون

میام سه تا میزنم به در

سوار ماشین بشیم

بریم از این دیـوونه خونه

بزنیم به دل جـآده

رو شیشه بارون بزنـه

ناکجا آباد پیاده شیم.




$ فازمونم فقط یغمایی ..

وقت های بودن با مو قشنگ خیلی خوب است.گاهی شب های تعطیل با همیم.گهگداری هم در طول هفته چند ساعتی..بر خلاف من که صبح ها که چه عرض کنم کله ظهر با داد و بیداد و بیچارگی از خواب بلند میشوم او مرا تبدیل می کند به سحرخیز ترین , مهربان ترین و پذیرنده ترین آدم دنیا.حتی اسمش هم با وجود حک شدن روی ماشین زباله ای برایم مجزه می کند.او می فهمد.. من میدانم و اینگونه باهمیم و زمان پیش می رود.

بعد از یک شب هیچکاکی صبحی بهاری را پشت سر میگذارنیم.قدم زدن در بلوار گلستان آن هم در ساعتی که نور کمرنگ آفتاب را مزه مزه میکنی تنها لذتی است که سبب می شود آدم حس نکند در چال ترین نقطه دنیا زندگی میکند.در مورد همه چیز حرف میزنیم.از سفارشات اینستا و حسابی که عنکبوتها تهش پنت هاوس ساخته اند تا حس دودلی و بدگمان نسبت به اولین رابطه اش با معین .به خانه میرسیم . صبحانه خور حرفه ای میز را آماده میکند و مو قشنگِ همیشه بی اشتها را دعوت به خوردن میکند و مگر دست خودش است که دست رد به ذوق و زحمت شاهانه ام بزند؟

بعد از ناهار با غربتی گری,قرشمال خانوم رو با خودم میبرم اش.پرتش میکنم توی آب.به کف استخر میدوزمش.فکر میکنم شاید مثل من بتواند زیر این حجم آب همه چیز را فراموش کند.راست میگوید چه پیشنهاد احمقانه ای ..تو گفتی بهش فکر نکن و بگذار زمان همه چیز را حل کند.من هم میروم خانه و همه چیز را فراموش میکنم.انگار نه انگار اصلا.آره!باشه!کس میگی مادر قحبه.بگذار بروم بالا.خفه شدم.و دستش را روی سرم میگذارد و خودش را میکشد بالا.هردو خنده مان میگیرد.سمت اتاق احیا میرویم.از خانم S خواهش میکنم از آن ماساژ های معجزه بخشش را به صورت مو قشنگ بدهد.حالا که چشم هایش بسته است محو صورت شرقی اش میشوم..بیست سال است که این جمله راه بهش نگفتم و هرگز هم نخواهم گفت بجایش هزار بار توی دلم میگویم .../پشتت را خالی نخواهم کرد مای قشنگم/

$از وقتی پایش را اینور لنگه در میگذارد تا مادامی که دوباره پایش را آنور لنگه بگذارد موسیقی متن همین است.

هیچوقت برایم عادی نبودی.عادی نیستی و عادی نخواهی شد.
94/9/5


یکبار هم لخت و عور جلوی آینه از خودم عکس گرفتم. اون روز دیدن خودم, خودم رو به وجد آورد. برای ثبت در تاریخ در فولدر دور دستی ذخیره شد تا که امشب یک فیلم بیست ثانیه ای گلچین شده از آدم ِ درون ِ مشابه دیگر فیلم ها به این فولدر خاک گرفته اضافه شد.نگاهم به عکس خورد و وقتی بازش کردم ... از آن روز همه چیز باقیست اِلّا شور آن لحظه ...