$بعضی صبح ها که از خواب پا میشی
با خودت فکر میکنی
/ نمیتونم از پسش بر بیام/
و بعد توو دلت میخندی
چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی..
روزای خوبی نیست... به هیچ وجه خوب نیست. انگار تا الان زندگیم یه بازی کودکانه بوده.انگار از خواب زمستونی پا شدم و میبنم هیچی مثل انگاره های قبل خوابم نیست. همش درجا.. همش تحقیر همراه با چاشنی بدبیاری. دارم مرز باریک بین شکست و پیروزی , رهایی و اسیری , خواستن و نتوانستن, کفر و ایمان رو در می نوردم. همه این ها توامان با قبول مسئولیت به سمتم یورش آورده اند..کیست که بفهمد این شب ها چگونه بر من سپری می شوند و این روزها چه بر سرم می آورند؟
$ چارلز بوکفسکی
95/2/21