اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۶۴ مطلب با موضوع «عصــر یخبندان» ثبت شده است

لعنت به تموم آدمایی که یه روز از خواب بلند شدن و فکر کردن,نه...دقیقا فکر نکردن و ما الان اینجاییم.لعنت به تموم اونایی که رویاهای یه عالم رو فدای اعتقادهای خودشون کردن.هیچ چیز مرگ ِ اون همه رویا و آرزو رو توجیه نمیکنه.هیچ کوفتی ارزش پایمال شدن اون همه حق رو نداره.برام مهم نیست صد سال دیگه چی میشه. من دلم میخواست توو همین دوره از زندگیم کارایی که دوست داشتمو بکنم نه اینکه برای هر کار بچگونه و احمقانه ای یه برچسب بخورم.شاید دوچرخه سواری, شناکردن و لخت بیرون رفتن برای یکی دیگه ,توو یه جای دیگه حق احمقانه ای باشه اما برای من آرزو بود.آرزویی که به لجن نشست.چون یه مشت احمق ِ متعصب کور اینطور خواستن.نه تنها خودشون هیچ گهی نخوردن,نذاشتن بقیه هم گه خودشون رو بخورن.آره.. میشد رفت اما همه این امکان رو نداشتن..دلم میخواد یه روز همشونو بذارم وسط یه قبیله آدمخوار و بگم این سنگ رو بپرستین.گوشت همدیگرو بخورین و کلا همینه که هست.و اون نیزه ها چه خوب توو گلوشون جا باز میکنه... عصبانیم .. میدونم.. اگر تو این هاگیرواگیر کاری کردی , کردی...

$کجای دنیا وقتی میری حساب جاریتو ببندی دسته چک حسابُ ازت نمیگیرن؟آفرین.همونجا که سربازش میشه رانننده , رانندش میشه تاجر , تاجرش میشه بزرگترین سرمایه دار تاریخ و بزرگترین سرمایه دار تاریخ کشور میشه متهم به فساد و رانتخواری کنجه میله های زندون.حالا بگو اینا چه ربطی بهم داره تا منم بهت بگم تو هیچی از سکولاریسم نمیفهمی.

$$ صدتا پست ..صدتا عقده...صدتا دری وری... کدومشون ارزش یه بار دیگه خوندن رو داره؟

$جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه/زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه/کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره/پای برده های شب اسیر زنجیر غمه/دلم از تاریکی ها خسته شده/همه درها به روم بسته شده/ من اسیر سایه های شب شدم/شب اسیر تور سرده آسمون/پا به پای سایه ها باید برم/همه شب به شهر تاریک جنون/دلم از تاریکی ها خسته شده/همه درها به رو بسته شده/چراغ ستاره من رو به خاموشی میره/بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره/تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه/توی خاک سرد قلبم بذر کینه میکاره/دلم از تاریکی ها خسته شده/همه درها به روم بسته شده/مرغ شومی پشت دیوار دلم/خودشو اینور و اونور میزنه/تو رگای خسته سرد تنم/ترس مردن داره پرپر میزنه/دلم از تاریکی ها خسته شده/همه درها به روم بسته شده

$ اسیر شب

$$ چرا هیچکس تو را نمیشناسد؟ نمی شنود؟نمی فهمد؟چرا باب میلشان نیستی؟چرا دوستت ندارند؟تویی که طنین صدایت شبانگاهان ِ تاریک را در جان آدمی روشن میکند؟تویی که به حق میدانی ذات ِ تاریکی چیست.بگو به منی که نمیخواهم هیچ نقطه سیاه و مبهمی را حتی در دوردست ها ببینم.بگو برایم از سایه های زنجیره ای که هر لحظه تنگ تر می شود.ظلماتی که هر چه جلوتر میروم پررنگ تر و گسترده تر می شود.بعد بوووومب منفجر می شود و همه چیز را در خود آمیخته می کند.بگو هر آنچه که دانی که من هم خسته ام..

خداحافظ ای صدای تبعید شده به فراسوی ابـرها, ای طنین جاری در جریان جوی ها, و شما را ای ریگ های غلتان در ته جوی, به راه و رفتار بی پایانتان سوگند اگر در فراسو ها, در دشت دل انگیز صداقت, صدای ترنم پر دردی را شنیدید به صاحب آن صدا بعد از سلام بگویید: بار گرانی است بر شانه های من, این خاموشی بیست ساله /تـو/
محمود استاد محمد

$شنبه روز بدی بود

روز بـی حـوصلگـی

وقت خوبی که میشد غزلی تازه بگی

ظهر یکشنبه ی من

جـدول نیمـه تمـوم

همه خونه هاش سیاه

تـوی خـونه جغد شـوم

صفحه کهنه یادداشت های من

گـفـت دوشـنبه روز میلـاد مـنـه

امـا شعر تو میگه که چشم من

 تـوو نــخ ِ ابـره کـه بـارون بـزنـه

آخ اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه ..

غروب سه شنبه خاکستری بود

همه انگـار نـوک کـوه رفـته بودن

به خـودم هـی زدم از اینجـا بـرو

اما موش خورده شناسنامه من

عصـر چهـارشـنبه مـن

عصـر خـوشبخـتی مـا

فـصـل پـوسیـدن مـن

فصل جون سختی ما

روز پـنـج شنبـه اومـد

مثـــل سقـائــک پـیـر

رو نوکش یه چیکه آب

گفت به من بگیر, بگیر

جمعه حرف تازه ای برام نداشت..هرچی بود پیشتر از این ها گفته بود.


$ خـاکستری

$$مثل ِ خودکار سرمازده ای که دارد تمام میشود و آخرین جواب را جان میکند و مینویسد.مثل بازی کامپیوتری که با یک جان, به غول مرحله آخر میرسد.مثل آخرین پک عمیق گروهبان اسپیت فایر از دست آن مرد ناشناس در نبرد بریتانیا.. و منـی که خسته از کار در این هوا باشنیدن /تـو/ با نیوشیدن هر بار تـو, دارم مینوسم از بس جانی برایم نمانده.جان هایم همه تمام شده..


فندک زیپو کسی رو سیگاری نکرده ولی بارون که میباره خود داریوش هم سیاوش گوش میده..




$ بعضی شب هـا, ای کاش هیچ وقت صبح نمی شدند.
بعضی لحظـه هـا , ای کاش هیچ وقت سپری نمی شدند.

متل قو  _ 2:22  _  94/8/9
دستِ آخر بود. یه جفت سه میخواستم تا سگ مارس شه.تنش,هیجان,تپش قلب,لرزش دست,تکون دادن پا,خاریدن دماغ,کندن جوشای پیشونی.همه جور اکتی ازش سر زد. خلاف معمول تاسهارو آروم سُر دادم.جفت سه اومد.درِ تخته رو بستم و همینطور که بهش زل زده بودم , دستمو گذاشتم رو پولا و کشیدم سمت خودم.باصدایی زیر و آهسته گفتم ببخشید.. یهو کافه چی از اون طرف پیشخون گفت: این ببخشید یعنی/ in your face mother fucker /
 
بی نفس دارم توو شرکت کار میکنم.تا بیام بفهمم ناهار چی خوردم گز میکنم میرم استخر.حالا که فرصت کلاس زبان رفتن ندارم شبا موقع خواب یسری Conversation گوش میدم.تا صبح سه چهار نفرن که باهم حرف زدند و تا من به خودم بیام ببینم چه خبر شده ,شارژ گوشیمو خالی کردند.بدون اینکه کلمه ای از حرفاشونو بفهمم. بین اینا وقت اضافه ای باشه به پروژه ام هم فکر میکنم و چهار خطی براش مینوسم. این پرسه مکرر ادامه داره.زندگیم افتاده رو دور تند و لحظه ای خالی کم توش پیدا میشه.تا من برم غمارو بخورم.آب منو خورده.وقتی شیرجه میزنم تو عمق , اون لحظه ای که آب از سطح گوش رد میشه ... و پوووپ. سکوت و خلا.انگار دیگه قرار نیست اون هیاهو رو دوباره تجربه کنی. به خودم میگم باید هر روز بیای. هر روز خودت رو توو آب رها کنی.بذاری آب تورو با خودش بکشه. این پایین نه فرصت فکر کردن به غصه هاست نه کسی متوجه تفاوت  اشکات با قطره های آبه.به کاشی های آبی رنگ چهارخونه مقابل نگاه میکنم و حواسم به ساعت ِ که بالاخره این چهار دقیقه و یک ثانیه ی طلسم شده رو میتونم بشکنم و رکورد اون خانم هیکل خوبه رو بزنم.اما همون مدت کوتاهی که دستم رو میگیرم به کناره ها تا نفس بگیرم تا یکم به خودم استراحت بدم..همون چند ثانیه کافیه که فکرها از چاله پشت گردنم بزنن به در و دیوارای مغزم و درست وسط پیشونیم جای بگیرن.فکره دیگه.راه خودشو پیدا میکنه.نمیشه جلوشو گرفت.مثل آب , مثل عطسه.. سگالشِ رنج آور بهت میگه : مری اون شنا بلد نبود .. کنار نشست و اجازه داد فقط خودت بری.اون تورو توو دل مدیترانه تنها گذاشت. ..نفسمو میدم بیرون استارت میزنم و میرم ... میرم که به هیچی فکر نکنم.میخوام اگر مردم تو ریه هام هوا نباشه.فقط آب..

 

$ مزیتی که سید بودن واسه من داشت این بود که از کلاس اول تا فارغ التحصیلی دانشگاه هر سال یه شکستنی بهم میدادن.ماهی میگه اگه تا دکتری ادامه بدم کم کم جهزیه ام جور میشه.

$$ نمیدونم سیدا شاخ دارن , دم دارن , چوب جادوگری دارن چجوری ان که ما به هرکی گفتیم سیدیم چشاش چهارتا شد و گفت تو یکی حتما سید خر جسته ای. :/

وضعیت امروز من بی شباهت به موقعیت دیشب رافینیا بازیکن بارسلون هنگام وارد شدن به زمین نبود. وقتی دقایق آخر به بازی آمد تا به روند تدافعی تیم کمک کند. چهار دقیقه از آمدنش به بازی نگذشته مصدومیت گریبانگیرش می شود و اجبارا بیرون می رود و گویی از ابتدا نیمکت نشین بوده.اما در حقیقت پیراهن خیس از عرق اش هنگام ورود نشان از تمرین و گرم کردن در کنار زمین می دهد.من هم بعد از تمام کردن کار های روزانه, بدنم را برای رفع خستگی و ماندگی به استخر وعده دادم.در طی راه به این فکر میکردم که اگر فوژین دختر لوس و حال بهم زنه خانم شین بعد از پنج جلسه هنوزم از آب بترسد و باز با عر زدن به طرف استخر کودکان بدود پرتش میکنم داخل آب تا ببیند خفه نمی شود. تا اینجا هر چه نی نی به لالایش گذاشتم فقط برای این بوده که بچه خودش به این درک برسد اتفاقی برایش نمی افتد مثل بقیه.اما دیگر نگاه های سرزنش آمیز خانم شین دارد سقلمه میشود در نرون های مغزم . وقتی در رختکن مشغول تعویض لباسم بودم متوجه شدم که ..شِت ... آب قطه و تن بینوای من فقط میتواند رنگ آب را متصور شود و از پرماسیدن آن محروم مانده. و تازه دلیل فکر ِ پرخاش با فوژین را فهمیدم.رافینیای ِ رباط صلیبی پاره ای بودم که باید از کنار زمین بازی را تماشا کند. بعد از اینکه خودم را جمع و جور کردم باز مثل فوتبال دیشب که نکبتِ بازی از خود بارسلون نشات میگرفت صندلی را گذاشتم کنار استخر و همینطور که در خودم پیچ میزدم به تمرین بچه ها نگاه کردم.خانم شین از آن ور استخر بکوب و بدون کوچک ترین مکثی آمد پیشم و داد و فریاد راه انداخت که چرا پنج جلسه گذشته و فوژی هنوز نتوانسته دوچرخه بزند. حالا من نقش اوا کارنیرو را داشتم که مورد پرخاش مورینیو در بازی سوانسی قرار می گرفت. تمام ِ من همه فریاد بود تا دهان باز کنم و بگویم اگر چشم کورت را باز کنی میبینی که فوژیِ شما دوچرخه را به نسبت سن و جثه اش خیلی هم خوب میزند اما فعلا آمادگی دو متر را ندارد و شما بهتر است نظر کارشناسی ندهی.سیاست ایجاب کرد سکوت پیشه کنم و با بلند شدنم از روی صندلی و رفتن به سوی رختکن به جیغ و ویغ های خانم شین پایان بدهم. با کوبیدن در ِ رختکن و خروج از صحنه موقعیت ورود دیرهنگام مسی در بازی با آتلتیکو مادرید را داشتم که بالاخره کاشته را گل کرد و تیمش را پیروز میدان. این بود روز فوتبالی من. اُ اُ اُ اُ اُ اُ اُ اُ .. داشت یادم میرفت! این هدیه مبین نت شعف و شوری کم از خوشحالی رونالدینیو  موقع گرفتن کاپ بهترین بازیکن سال فوتبال  2005 برایم نداشت.

$مابقی روزهای قاعدگی ام  را با تحلیل و اتصال بازی های والیبال , کشتی , گلف و هاکی روی چمن به سمع و نظر ایشان خواهم رساند.

94/6/26 _ صدف

این توهین مستقیم به شهریور تمامی ندارد.هنوز یک هفته نگذشته از ماه دلچسب تابستانی همه یورش برده اند به فصل پاییز که هیچ علائمی ازش پیدا نیست.یعنی هیچوقت پیدا نبوده .. ما نه برگ های قرمز و نارنجی توی عکسها را دیده ایم نه شعری که در ارتباط با پاییز در مهد کودک از بر کرده بودیم تحقق بخشیده.کلاغ ها همیشه بر  فراز سرمان قار قار کرده اند و هیچوقت به باغ نرسیدند.ابرها نم نمک چند قطره از خودشان چکانده اند و اسمش را گذاشته اند باران. باد و بود هم که پاییز و غیر پاییز ندارد همیشه هست.مخصوصا از نوع گرد و خاکی اش.بی قهوه و هات چاکلت هم که روز آدم شب نمی شود.تا اواخر آبان در روز کولر ها همچنان کار میکند و هرجور که لباس بپوشی باز سرد و گرم میشوی. بعد هم تا چشم بر هم میگذاریم میشود زمستان.پاییز این وسط کجا بود که این همه تراژدی از تویش در می آید؟ ماه پیشوازی ِ غم و اندوه ... ماه بیچاره من ... که انقدر مظلوم واقع شدی.که هیچ نگفتی و گذاشته ای اینطور از رویت بپرند.بی مهری میزان را داری یا نیش عقرب که اینجور دوست نداشتنی شدی؟تحمل این تو سری خوردنها و محفوظ به حیایی ات دامن متولدینت را هم گرفته.بد کردی با ما و خودت. در عجب ـَم که وقتی از حزن و بیتابی آبان حرف میزنند روز های گرم خوش تو را , آخرین دورهمی ها و باهم بودن ها, خنده های از ته دل و سفرهای آخر ماهی شان در هوای مطبوعت را به یاد نمی آورند ... خوشه انگور شراب پرور و شلیل های آبدارت را به طعم گس خرمالو ترجیح میدهند. مثل مرغ شپشک گرفته یک گوشه کز کرده, شادی های مختص این روزها را هی به عقب می اندازند.اخوان اگر میدانست مماتش در تو رخ خواهد داد از تو به عنوان پادشاه ماه ها یاد میکرد عزیز دلم. ماه ِ بخت برگشته من ..دختر دامن فروهشته .. کشور آسمانی اهورامزدا. /شهریــــور/

$ ماجرا از این قرار است :

عصر جمعه , غروب قهر ابلیس بود

که زیر کاربن قرمز/خشم/ خدا جا ماند و

او از روح خودش بر آن دمید ...

94/6/6_ طالقان

باد تندی می وزید. من در یکی از ایستگاه های اتوبوس نشاط نشسته و منتظر بودم پیدایش شود.مثل همیشه. مدام چشم ـَم میخورد به تابلو نارنجی رنگ ِ مغازه گیاهان دارویی.گیاهان دارویی مرا به یاد کبد چرب میاندازد. یاد فروشنده هایش که بی شباهت به رمال ها نیستند و با همان نگاه اول میگویند باید کبدت را پاکسازی کنی تا سموم و انرژی های منفی از بدنت دفع شود. کلی از آن شیشه های شِبه آب لیمو که مزه ی شاش خر میدهد را روی میز برایت ردیف میکنند و روی هر کدام مینویسند حتما صبح ناشتا میل شود.برای اینکه بیشتر عصبی ام نکند و تیک پاهایم شروع نشود, نگاهم را می دزدیدم ,جلو چشمانم را میگرفتم اما نمیشد که نمیشد.تابلو آنقدر محکم بود که ذهنم نمی توانست بلندش کند و پرتش کند جایی که نبیندش.بلند شدم و سمت چپ اتاقک ایستگاه ایستادم و خیالم را به خس خس سینه پیرمرد ِ باجه بلیط فروشی ,به رهگذرانی که سر فرو افتاده و دست در جیب از گوشه خیابان در امتداد شمشاد ها با ترس قدم بر میداشتند , سپردم. به خود که آمدم توی باد و خاک خیابان , توی هوای دم کرده محیط یک لکه سبز از دور نزدیک میشد. عینکم را نزده بودم تا تشخیص بدهم خودش است یا نه. چشمانم را ریز کردم. سرم را به شیشه چسباندم و با خودم فکر کردم کاش عینکم را زده بودم.

آن روز هشت اسفند یا هیژده فروردین بود.چیز دیگری یادم نمی آید. تا همین جا را به خاطر دارم.من از اینکه  نمیدانستم چگونه پایان متن را تمام کنم پای عینک را وسط کشیدم و گرنه من آنموقع هنوز عینک نداشتم ... این نشان میدهد من آدم خاطر بازی نیستم. زمان همیشه همه چیز را برای من پاک میکند. حتی مهم ترین رویداد ها را. حتی روز های خیلی خیلی خاص را.برای همین است که هیچگاه از سمت خاطرات ضربه نخوردم اما تا دلت بخواهد چراها و جوابهایش بوده که زجرکشم کرده و پشیمانی از هیچ هایی که سخت نگرفتمشان ...

 

در tumblr گشت میزدم و با عکس ها برای خودم رویا بافی میکردم که به این تصویر برخوردم.عکس مرا برد به سال های 82/3.با به دنیا آمدن بوشوک خانواده سه نفری ما پنج نفری شده بود.بوشوک و یک پیکان دست دوم نارنجی!یادم نمی آید با خرید ماشین خوشحال بودیم یا نه ولی راحت شده بودیم.عادات زندگیمان تغییر کرده بود.هرشب پدر راس ساعت ده می آمد دنبالمان و ما را در خیابان میچرخاند.با اینکه از خانه تا مدرسه راهی نبود از آن به بعد با ماشین مرا میبرد.همه جور بیگاری از این ماشین نگونبخت کشیده شد.علاوه بر وسیله نقلیه شخصی و مسافر کشی با باربندی که بر سقف اش بود نقش وانت را هم بر عهده داشت.اسباب کشی میکرد,وسایل سنگین کار پدر را جا به جا میکرد.ماشین های دیگر را بکسل میکرد.برای رفتن به جاده های صعب العبور گزینه اول بود.آنقدر فشار بهش آمد که تودوزی لازم شد.با اینکه صندلی هاش رو برداشته بودن پدر یک موکت سرتاسر انداخته بود و برنامه دور دور کردنای ما همچنان ادامه داشت.حتی به خاطر باز شدن فضا قابلیت های بیشتری پیدا کرده بود.در این وانفسا تصمیم گرفته شد مدتی به خانه عمه جان در کرج برویم.رفتیم ... نُه نفر نشسته در کف ِ یک پیکان نارنجی بدون صندلی ! اینکه هوا گرم بود و خورشید پرتو داغش را از ما دریغ نمی کرد و سختی کشیدیم رو یادم نمیاد.اما خوش گذشت.همه خوشحال بودن و تق تق تخمه میشکستن و هرت هرت چایی میخوردن و میخندیدن.دور همی نشستن و رهسپار جاده شدن بعد ها زمینه ای شد برای چهل و دو نفری با مینی بوس به نوشهر رفتن ... روزیکه قرار بود پدر ماشین رو بفروشه انگار میخواستن یکی از بچه هاشو برای همیشه ازش بگیرن.صبح ها زود از خونه میزد بیرون و شب ها دیروقت میومد.انگار میخواست زمان بیشتری رو باهاش سپری کنه.من که اونموقع بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم.ماهی گفته بود شب که بابا اومد خونه سر به سرش نذارید.فقط بذارید بره بخوابه.من تا الانم هیچوقت اونجوری پدرمو تو لک ندیده بودم.حتی وقتی مادرش مرد.حتی وقتی خواهرشو از دست داد ...

$ هیچوقت دیگه پیش نمیاد یه ماشین نارنجی داشته باشیم...غیر ممکنه دیگه کف ماشین دور همی بشینیم و خوشحال باشیم ... دیگه /سادگی/ به سادگی برنمیگرده ...

استیک غذای موردعلاقه آنها نبود اما غذایی بود که اگر ماهرانه طبخ میشد هر دو برای خوردنش پیش دستی می کردند.مادر هیچکدام قلق درست کردن استیک را نمیدانستند.راسته یخ زده را در یک منبع عظیم پیاز و فلفل خوابانده و با کمی ادویه در تابه می انداختند.یا به تابه می چسبید یا هنوز بوی زحم میداد یا بی رنگ و رو بود و غالبا تا مرز سنگ شدن به گوشت اجازه پخت میدادند.هیچ سررشته ای از مخلفات و سس هایی که باید با آن سرو میشد, نداشتند.همان یک باری که تاپاله گوشت را با بر سر میز گذاشتند برای این بود که نشان دهند,کدبانوهایی هستند که از هر انگشتشان هنر می بارد و استیک درست کردن که شکستن شاخ غول نیست.ولی الحق افتضاحشان را با دیزاین میز , عالی پوشش دادند و نگذاشتند شوهران عقل در چشم و شکمشان ایرادی به نکته اصلی بگیرد.

آن دو تمام رستوران های شهر را بالا و پایین کرده بودند تا مزه استیکی را که سه سال پیش در بندر عباس خورده بودند را گیر آورند.بالاخره با اندک تفاوتی آن را در رستوران یک هتل یافتند.برنامه این شد که هر سه چهار ماه یکبار بیایند و دلی از عزا درآورند.اما از وقتی یکیشان راهی دیار دیگر شد رستوران رفتن که سهل است بیرون رفتن برای کارهای ضروری هم بر دیگری حرام شد.انگار نیمه مدنی اش را در اتاقی انداخته و درش را هم قفل کرده باشند.نیمه انزوا طلب ماند با یک روح تنبل و بی عار.از وقتی رفت دیگری رنگ خیابان های شلوغ وسط شهر را ندید.از خانه تا جایی که کار داشت نزدیک ترین و خلوت ترین راه را انتخاب می کرد.جاهای جدید را ندید.طعم های جدید را نچشید.شده بود / آبلوموف بی شتولتس/ هیچ کاری بدون دیگری برایش میسر نبود. لمیده بر روی تخت و چشم دوخته به در منتظر اتفاق های جدید ... روز های جدید.اما امروز صبح روحی از بیم سرنوشت آبلوموف بر او دمید.از تصادم زندگی آبلومویسمی ترسید.عزمش را جزم کرد.مقابل آینه ایستاد با زیباترین ظاهر ممکن روانه هتل شد با اینکه تنها بود یک میز شش نفره برایش خالی کردند.منو را باز نکرده یک استیک تی بن مدیوم /آبدار/ سفارش داد و تا حاضر شدن غذا از سر دلتنگی این تکست را در نوت گوشی اش نوشت.

حالا با شکمی سیر و بیخوابی که جزئی از بافت های خونی اش شده است این شب خاطره انگیز , این تکست ویرایش نشده و این عکسی که به دلیل نور بد سیاه و سفید شده است را در وبلاگش ثبت می کند.

1394/4/25 _ رز هاوس

اینجا شهر هشت میلیون نفری تهران است.

شهری در زیر زباله و کثافت مدفون شده/شهر ِ بی فروغ ِ همیشه روشن که هیچ ساعتی از روز و شب خواب به چشم خودش و مردمانش نمی آید/شهر ِ مملوء از خانه های بی سرپناه/ شهر ِ پلشتی های پنهان , گم شدن انسان در واژه انسان /شهری که زورگیرها و دیوانه ها در آن پرسه می زنند/ انبوه مردم با خودشان حرف میزنند/شهر موش های مردنی , سردرد , تب , تهوع , خفقان/ شهری شلوغ با مردمی تنها/شهر دخترکانی معصوم اما تن فروش/شهر ِ نئشگی و افیون پسرکان/شهری غرق در فساد و گنداب! چه چیزی این همه آدم را به این منجلاب کشانده است؟ چرا نوری گفت : "شب های تهران زیباست؟!" و چه "امیدی" در این یأس مطلق می دیده است؟

$ پناهگاه من امشب در ارتفاعات است ... توی تراس نشستم و نسیم خنکی می وزد. از اینجا یک سرازیری پیداست که هیچ جنبده ای در آن به چشم نمیخورد, و جان میدهد تا خیابان اصلی بدوی و جیغ بکشی ...

$$ دلم میخواهد موزیک رو پلی کنمُ ... حــس خوبی داشته باشم ... خنکــی ... دلتنگـــی ... تنهـــایی ...بی چیزی ... خوب ِ بد ... بد  ... بد ... و یکــهووو بنگ بنگ!

 $$$ هــی جغد دختر ... دست بکش از این شبها ... همه چیز تاریک است ... سیاه ِ سیاه! اکنون در این آبـــادی ما کسی هست؟هست؟هس؟ه..


دو بامـــداد شهریور نود و سه _ تهران

دور یه میز 4 تا دختر نشستن.فکر کنم این تنها میزی است

که امروز بیشتر از 2 نفر مهمان داشته ...

4 تا دختر دور یه میز نشستن.4 تا دختر از دو هفته پیش

قرار داشتن چنین روزی باهم دور این میز بشینن.

4تا دختر قرار گذاشتن , چنین روزی دور این میز بشینن تا به تنهایی هم بخندن :)

 

غــروب 92/11/24 _ نیمکت

1

 

چــرا وقتی یه قلب میشکنه صدا نداره؟

هرچــی که میشکنه یه صدایی واسه خودش داره اما قلب نه؟

کـی میخواد ثابت کنه واقعا اون قلب شکسته است؟

همش که به حرف نیست.

حتی شده یه صدای خیلی مسخره

مثل وقت ِ شکستن ِ قلنج مفصل ها که یه صدایی ازشون در میاد.

حتی میز و صندلی و در و کمد هم شبا یه صدایی میدن!حتما یه جاشون ترک خورده ...

قلب هم باید یه صدایی ازش در بیاد!

مخصوصا قلب یه زن ...

چـرا نمیشه بخیه اش زد؟توش پلاتین گذاشت؟

چجوری بفهمیم یه قلب وصله پینه ای ِ؟

چجوری میشه ثابت کرد یه قلب شکسته است؟