اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

A: میشل تو برای چی اومدی اینجا؟
B: چون میخوام دوباره با تو بخوابم.
A: دلیل خوبی برای اومدن به اینجا نیست.
B: خیلی هم دلیل خوبیه.یعنی این که من عاشقت هستم.
A: ولی من نمیدونم که عاشقت هستم یا نه
B: کی میفهمی که عاشق من هستی یا نیستی؟
A: به زودی..
B: به زودی یعنی کی؟یک ماه یک سال؟
A: به زودی یعنی به زودی
B: زنها عادتشون اینه که کاری رو که در عرض هشت ثانیه میتونند انجام بدن رو در عرض هشت روز انجام میدن. هیچ تفاوتی بین هشت ثانیه و هشت روز قائل نیستن. راستی 8 قرن هم فرصت خوبی برای فکر کردنه.
A: نه همون هشت روز خوبه
B: زن ها همه کاراشون رو با تاخیر انجام میدن. این اعصاب منو خورد میکنه.
 /Breathless_Jean Luc Godard/
فکر میکردم این به تاخیر انداختن فقط مشکل منه.البته من میذاشتم پای صبوری.جی کی همیشه میگه..میگه تو چرا انقد یه چیزیو لفتش میدی؟چرا همش آدمو معطل میذاری؟ خب حقیقتش اینه که ما همون اول تصمیمون رو برای کاری که میخوایم بکنیم یانکنیم گرفتیم.فقط زمان میخریم شاید یه چیزی این وسط عوض شد. یه چیزی که در تهایت به ضررمون نباشه.از اونجایی که ما همیشه مظلوم و قربانی داستان هستیم و آخر کار هم برای دلداری خودمون میگیم من حقم این نبوده  و اینجور خزعبلا..صبر میکنیم تا تصمیم گیریمون به ثبات برسه که یه موقع از این ضرب العجل بودن پشیمون نشیم.در عین حال به آزمایش هم برای طرف مقابله که تحمل اون هم سنجیده بشه.شایدم همش چرت و پرت باشه.شایدم شرطی شدیم به این که در ابتدای امر نه بگیم و با اصرار قبول کنیم یا از ترس به بعدن موکول کنیم. هرچی هست که اونام این به تاخیر انداختن رو بی جواب نمیذارن و به موقع اش درمون میذارن.نه ببخشید یعنی میذارن توو کاسه مون.
... therefore &

خیلی وقت بود نمیتونستم به موزیک گوش بدم.بالاخره از یه جایی باید بزنه بیرون..



$ I need you, I fucking need you
12:55_1396/5/11

Jill had been right in her appraisal of me.I was teetering on the brink of some kind of breakdown. Unable to deal with my feelings of anger,frustration,futility
They say that drowning is a painless way to go
Irrational man/Woody Allen

توو اقتصاد خرد یه مفهومی هست به اسم هزینه فرصت یا هزینه فرصت از دست رفته.منظور از هزینه صرفا هزینه های مالی نیست. به صورت پیش فرض منابع کم یابند و این رشته موظفه منابع رو به طور بهینه برای رفع حداکثر خواسته ها و نیاز های نامحدود به کار بگیره.جدا از بخش مالی و بودجه تخصیص داده شده که همیشه مشکل سازه ما با محدودیت زمان هم مواجه ایم.یعنی شما هرچه قدر هم که پولدار باشید باز محدودیت زمانی دارید. شبانه روز بیست و چهارساعته و باید تصمیم بگیرید که توو این بیست و چهار ساعت بهترین کاری که میتونید بکنید چیه؟ مثلا اگر مشغول اسکی توو کوهای آلپ هستید نمیتونید همزمان تووی هاوایی آفتاب بگیرید. یا اگر رفتن به خرید رو انتخاب میکنید نمیتونید توو این لحظه سینما هم برید.اگر پزشکی رو به عنوان رشته تحصیلی انتخاب میکنید نمیتونید وقت های مطالعه پزشکی رو به موسیقی اختصاص بدید.شما مجبورید یک  لذت/کار/ هدف رو فدای  لذت/ کار یا هدف دیگه ای بکنید.CliCK

قاعدتا خوندن رشته های اقتصاد /مدیریت/ حسابداری و ... آدمو داناتر نمیکنه ولی لامصب باعث میشه ماشین حساب ذهنت به کار بیفته و برای هر کاری شروع کنی به حساب کتاب کردن. که باعث میشه سرکوفت تمام کارایی که آدم میتونسته / میتونه انجام بده و نداده /نمیده رو به فرد بزنه. بعد آدم ناخودآگاه محتاط تر میشه و برای هر انتخابی از خودش میپرسه هزینه ی این انتخاب من چیه؟ چه چیزایی رو به واسطه ی این انتخاب از دست میدم و آیا چیزی که به دست میارم ارزشش رو داره؟

خیلی وقته که یه قشون توی مغزم باهم کلنجار میرن. یه پیش قراول هم همیشه جلوتر از بقیه داره بهم نهیب میزنه که بیخیال کارمندی و پشت میز نشینی.تمام وقتتو بذار رو زبانت.با توجه به مشاوره های دکتر صباری اونجا موفق تری. یه بار دیگه میگه برو امتحان نجات غریقیتو بده. سبحانی میگه تو زاده شدی برای توو آب بودن.من ِ فاکامالایی میدونم چی میخوام اما راه رو گم کردم.این هزینه تاوان سنگینه ایه برای من.فکر میکنم برای همه چی دیر شده و نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم.عصبی میشم وقتی اینجوری توو کار خودم میمونم.خشم رو مثل سم توو خونم حس میکنم.میدونم.. اینو میدونم که ذاتا آدم خلاق و ابداع کننده ای نیستم اما بعضی وقتا حس میکنم من توو هیچی استعداد ندارم... من قرار نیست هیچی بشم.غرق شدن یه راه بدون درد واسه رفتنه...
.. This is exactly me

سلام. این یک دوبل برگر مخصوص است.آیا تابحال دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف خورده اید؟آیا میدانید ذره ذره گوشت و نانی که پایین میرود با مبلغی پایین تر از قیمت منو چقدر حال می دهد؟ دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف تنها آپشنیست که تنها به کارکنان فروشگاه تعلق میگیرد. یعنی دیگر شما لازم نیست پول دستمزد درست کردن آن غذا را بدهید. زیرا که خودتان آن را درست میکنید. اما باید پول مواد مصرف شده را بدهید. یعنی ارزش کاری که شما انجام میدهید با یک تکه گوشت یخ زده ی کارخانه ای که نود درصدش گوشت نیست  و چند اسلایس گوجه له شده , دو لایه نان , نصف پر کاهویی که مطمئن نیستید شسته شده است یا خیر و مقداری سس برابری می کند.
بعضی شب ها با میلی به فست فودی رفیقش میرویم و از دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف بهره مند میشویم. تنها ویژگی مثبت میلی همین است.که از دکتر و مهندس و بغال و چغال تا قصاب و بنا و رمال آشنا دارد و همه را رفیق میپندارد.به طوریکه اگر وسط خیابان نیاز به قضای حاجت پیدا کنید و دنبال سرویس بگردید اون یک توالت عمومی در همان نزدیکی میبردتان که فردی که مسئول پول گرفتن است آشنای میلیست و شما نگران رابطه مستقیم پر شدن چاه توالت با میزان پرداختی برای شاشیدن نیستید.
دوست میلی که دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف را شخصا برایمان آماده میکند و می آورد فکر میکند من دوست دختر میلی هستم که هر شب با او به آنجا میروم و شام میخورم.بخاطر همین است که به لبخند های من ری اکشن درست و حسابی نشان نمیدهد.خبر ندارد که بعد از شام میلی من را به خانه میرساند و شب را در خانه ی دوست دختر بیوه اش به صبح میرساند.نمیداند ما برای فرار از جهنمی مشترک آنجاییم.شام خوردن با میلی چیزی نیست که من دوستش بدارم.صرفاً تنها انتخابیست که در زندگی ام دارم.این شاید غم انگیزتر باشد.به این فکر میکنم که به میلی بگویم من دیگر نمی آیم.من دیگر دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف نمیخواهم.واقعا برایم مهم نیست اگر توی ذوقش بخورد.قلب رئوف من قبل از هرچیز در پی منافع خویش است.نخوردن آن دوبل برگر کیری شاید تنها تغییری باشد که من میتوانم در این جهان ایجاد کنم.راستش اسمش را نمی شود تغییر گذاشت چون هیچ چیز برای عرضه  هم ندارم.فقط دارم جایگاه نکبت بارم را در این دنیای گل و بلبل تثبیت میکنم.شاید بهتر این باشد که یک پیج اینستاگرام داشته باشم و عکس دوبل برگر با پنجاه درصد تخفیف را آنجا بگذارم.و برای کپشن هم یک دوبیتی بسرایم. حتی ایموجی هم برای همبرگرم در سایز های مختلف وجود دارد.عجیب است زیرا من دارم درسِ خر کردن مردم از طریق متن و تصویر را میخوانم. درس دروغگویی به آدمهایی که میدانند دروغ میگویی اما اهمیتی نمی دهند و دست آخر باورت میکنند و تورا جزئی از زندگیشان میدانند. زیرا که همه ما خسته ایم از بس شیر خشک خورده ایم.

هرچی پول ته حساب مونده بود رو خرج کردم. الان دیگه باید کت پدر ژپتو رو بفروشم تا کرایه رفت و امدم جورشه و ژان والژانی طور شکمم رو سیر کنم.من همونم که میخواستم پولامو جمع کنم برم ویتنام.

وقتی تن حقیرمو به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من مشو, ستیزه کن با پیکرم..


$ عنوان:  آنا آخماتوآ
با این همه باز حاضر نیستم برگردم  به اون دوران...



بگو دیگه مرد. یالا بگو.مثل همیشه که تعریف میکنی.
تو که همشو خودت از بری.چی بهت بگم آخه؟این بار تو بگو.
نه. تو بگو. من یه چیزایی شو یادم میره.وقتی تو میگی من کیف میکنم.
ما آدم های تنهایی هستیم زن.خونواده هامون اونقد پول ندارن که به ما کمک کنن.اما عوضش یه آینده ای داریم.تو نباید نیگاه به دخترای دیگه بکنی که همه آرزشون پوشیدن لباس سفید و پرت کردن دسته گلِ.منم کاری به هنزر و پنزرایی که میاری ندارم. ما باید حسابگر باشیم.باید کار کنیم.ما سخت کار میکنیم.بعد پولامونو میذاریم رو هم یه جریب زمین میخریم.هر جا که تو بخوای.یه گاو میخریم با چندتا مرغ و خروس.لازم نیست تو کاراشونو بکنی.من همه چیو ردیف میکنم.تو ققط شیر داغ کن و هر روز صبح از اون املت ایتالیاییات درست کن. ما باید با درامد خودمون زندگی رو بچرخونیم زن.حالیته؟
میفهمم.پرنده هم داشته باشیم.بازم بگو.بگو که توو باغچه قراره چی بکاریم؟چجوری به پرنده آب و دونه بدیم.چجوری سرشیر درست میکنی که شل و آبکی نشه؟بگو دوست داری شال زرشکی برات ببافم.چرا نمیگی.بگو توو زمستون هیزم میاری تا گرم بشیم.اینارم بگو مرد.
بابا تو همه رو میدونی. بقیه شو تو بگو.
نه تو بگو.. من بگم اونجور نمیشه.یالا بگو دیگه.
خب,ما قراره زمینو تقسیم کنیم و یه تیکه شو شاهی و ریحون به کاریم.یه تیکه دیگشم پیاز و گوجه.اگر بریم جایی که بارون زیاد بیاد برات زیتونم میکارم.درخت میوه هارم خودت انتخاب کن.زمستون که هوا سرد میشه ما میریم زیر کرسی تخمه میشکنیم و واسه اونایی که مجبورن کار کنن دلسوزی می کنیم.بعضی وقتام که بارون میاد میریم رو شیروونی میشینیم و به صدای بارون گوش میدیدم.بعد من ساز دهنی مو از توو جیبم درمیارم و شروع میکنم به زدن.
دیوونه من خستم دیگه واسه امشب بسه.فقط یادت باشه ما نباید شبیه بقیه بشیم.
آره آره .. چون تو منو داری منم تورو.هیشکی مثل ما نیس.مرد میشه اون شعرو بخونی؟

ای بخت
همانند ماه
دگرگون می‌شوی،
همواره در حال کامل شدنی
یا هلال باریک شدن؛
زندگی نفرت‌انگیز
نخست ستم می‌کند
سپس تسکین می‌دهد
برای اینکه با ذهن بازی کند،
تنگدستی،
و قدرت
مانند یخ آب می‌شود.

سرنوشت دیوسرشت
و توخالی،
تو ای چرخ گردون،
بدنهاد هستی،
آسایش بی‌معنیست
و همیشه محو می‌شود،
در سایه
و حجاب
به من سرایت می‌کنی؛
اکنون از روی سرخوشی
پشت برهنهٔ خود را
به پیشگاه پلید تو خم می‌کنم.

در تندرستی
و معنویت
اکنون علیه من هستی،
همیشه اول می‌دهی
سپس بازپس می‌گیری
مانند یک برده.
در این ساعت
بی‌درنگ
ساز زهی خود را برمی‌دارم؛
زیرا که سرنوشت
نیرومند را به زمین می‌زند،
همه با من اشک بریزید!

به سودای تو مشغولم

ز غوغای جهان فارغ


$ وحشی


یه زمانی انتظار میرفت من پرستار بوشوک باشم.انگار هر کاری که میکرد یا باید انجامشون میداد به من مربوط می شد.مامان از در می اومد تو : بوشوک کجاست مری؟ حواست مگه به برادرت نیس مری؟ بوشوک غذاشو خورده مری؟بوشوک خوابیده مری؟لباساشو اتو کردی مری؟مسواکشو زده مری؟مگه تو نمیدونی اون نمیتونه مواظب خودش مری؟ لگد زدی بهش مری؟انگشت وسطت رو چرا داری نشون میدی مری؟

یه نفر نیس بگه حالا که نیاز دارم از یکی مراقبت کنم تو کحایی..؟

عود است زیر دامن

یا گـل در آستینت

یا مشک در گریبان

بنمای تا چه داری


$ سعدی ِ جلب است دیگر!
$$ عکس ادامه ای داشته که به همه شرحیات و توجیحات و ابهامات پایان میداد : شامل عضوی شکوه مند با قامتی متناسب و نه غول آسا.مزین به رگ هایی برجسته نه چندش آور زلفانی پیچ خورده و نه چندان پریشان سوار بر تنی مردانه و نه پراغراق.
$$$ چرا نامجو این بیت با مسما را در آهنگ نوبهاری قید نکرد در عجبم..

به اندازه گذران این چند صباح از زندگانی انرژی تخیله نشده ای دارم که حتی ورزش هم نتونست جبرانش کنه.بیشتر از اینکه غم انگیز باشه خطرناکه. ممکنه هیچ وقت فرصت تخلیه پیش نیاد. شاید هم اینقدر دیر بشه که هیچ چیز اهمیت نداشته باشه. من به هیجان و شور با دوز بالا احتیاج دارم. پس فارغ از منافع و جبهه گیری یا طرفداری از جناحی خاص فارغ از هرگونه اندیشه ای سیاسی عمیقا دلم میخواد این حملات گسترش پیدا کنه. وارد جنگ بشیم.کشته بدیم.قحطی بیاد.پیرهن تنمونو واسه زخم مجروحا جر بدیم. آواره بشیم.کمپ بزنیم.شاید توو اون بل بشو تونستیم کنار هم بخوابیم و با جک سوارتی اشک بریزیم :

How I survived the massacre I'll never understand
I've fought the fight as strong and hard as any other man

 

 


عطا میگه یکی از دلایلی که جذب سینمای روان پریش و برآشوبنده میشی روح مریض خودته.انکار نمیکنم.خیلی وقته فهمیدم ذهن مریض و کطافتی دارم و بجای اینکه به فکر درمان یا بهبود باشم این دیگ گه رو بیشتر هم میزنم.به جای این که چاله هارو پر کنم عمیق ترشون می کنم.انصافا بی التذاذ هم نیس.مثل بازی بچه ها توو گل و شل کوچه میمونه. چیزی که این روح مریض رو پروار تر از قبل میکنه فیلم دیدنه.کتاب خوندنه. انتخاب نویسنده و کارگردان های دیوونه و سادیسمیه.درست جایی از کتاب که نویسنده تعفن های درونی شو بالا میاره من اونجاهارو مثل بستنی قیفی  لیس میزنم.اون صحنه ای که کارگردان سر بازیگر فریاد میزنه  چوب توو ماتحتش فرو میکنه و موجب  جنون و هراسش میشه لحظه ارگاسم و پوزخندهای منه.
آدمای از درون پاشیده شده و هیستریکی مثل بانیسزوسکی از قضا آدم های آروم و خونسردی هستن.آدمهایی که آرامش توو وجودشون موج میزنه.به قول دنیس هاپر توو Apocalypse Now که در مورد براندو میگفت:سرهنگ ذهنش آرومه اما روحش عصبانیه.و عجیب که این شخصیت ها چه قدر برای من دلنشین اند چون واقعی اند. همه ی ما به دنبال سرکوب عقده های خویشیم که از جامعه تحمیل شده بادرجات متفاوت.عده ای در مقابلش مقاومت میکنیم و عده ای برای دست آویزی به خواسته هامون به استقبالش میریم..

An American Crime is based on the true story of the torture and murder of  Sylvia likens

اومدم همه چیو راست و ریس کنم.گفتم جهنم این بارم من پیشقدم میشم.تموم شه این گه بازیا. دیگه نباید بهش بگم تو چجور آدمی هستی؟باید به خودم روزی چنصدبار بار بگم تو یه مرگیت هست.
$ تنها وقت هایی به طور مبهم احساس میکنم توو این دنیای فاکامالایی هستم که حماقتی رو برای چندمین بار تکرار میکنم.
$$ به قول جمشیدِ چهرازی/بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیس/
1396/3/5

خیام در ریاضیات, خیام در نجوم , خیام در ادبیات خیام اینجا خیام اونجا. خیام حجّةالحق.فقط نمی فهمم دیگه چی میخواسته بشه که نشده که در کنار اون همه تعریف و نبوغ میزنه خودشو نیست و نابود میکنه اونجا که میگه : هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا/ چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا/ معلوم نشد که در طرب خانه ی خاک/ نقاش ازل بهره چه آراست مرا.خب اونموقع من واقعا توقع دارم چیو بفهمم از این دنیا؟اصلا مگه میتونم چیزیو بخوام درک کنم وقتی تو اینجور میگی؟کی به خودش همچین اجازه ای رو میده؟ زندگی گوسپندی مارا بس.

$واقعا امشب برای عرض ارادت به محضر آن ولی و پیشوا از بدمست انتظار میرفت یه دونه از اون رباعی خوب-خفناشو بذاره.ما هم از این فاز در بیایم هالی به هولی بشیم.آخه چه مریدی هستی؟ننگ بر تو.


شخصیت ها وارد صحنه می شوند.علم ِ چادر را زمین میگذارند.چادر را بنا میکنند.وقت غروب است.با لبخندی که در حال چیدن سنگ ها برای درست کردن آتش ِ چند سیخ جگر است می پرسد جایمان را درست انتخاب کرده ایم؟ دستانی پر از فنجان به طلب چای ذغالی بعد از شام.. نیمه شب است.پهنه ی سرمه ای ِ پرستاره.

آفتاب صبحگاهی می تابد.راست روی دهانه چادر.از خواب میپرند.اما با صدای گنجشکان و تیغ نازک آفتاب. خشنود و سرمست از حالی که درختان پیرامون به وی داده اند.نیم چرخی میزند و بی کلامی به او خیره می شود. بی هیچ واژه ای پاسخش را میگیرد.چه چیز پوک تر از کلمه در این دم. لبخندِ عنابی اش را کش دار میکند و به سوی شاخه های سبز و انبوه بالای درختان می رود.نور کمرنگ آفتاب از کنار سرش سو سو میزند .سرش حائل میان مرد و آفتاب است.و با هر قدم که پیش میگذارد آفتاب چشم مرد را میزند.این بهار...این اردیبهشت حال دیگری دارد. به آنچه روبروست خیره میشود تا تصویری را که میبیند ثبت کند. که دلیلی باشد برای رجوع به آن.برای سالهای بعد از این.صدایی میشنود که دیگر صبر جایز نیست : /سیر آغوشت را بسپار.. دست هایت را گرد کن گرد ِ گردن من../

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد

لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد

رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست

لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد

آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید

کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد

گر یار خبردار شود از غم عاشق

جوری که به این قوم روا داشت ندارد

وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست

کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد


ندارد و ندارد که ندارد..

$ وحشی

غار ستایش_1396/2/14

امشب و فردا شب کنسرت چارتاره.بهم قول داده بود میریم.قول داده بود.میفهمی؟قول.


امروز داشتم چک حقوق اسفند بچه های تولید رو صادر میکردم.حقوق تفکیک شده کارگرا رو که میدیدم دو سال پیش خودم یادم اومد..زمان فارغ التحصلیم... از بین من و منا و زی زی و اکرم و نرگس فقط من بودم که بیکار و بی عار مونده بودم.اونا در حین تحصیل کار پیدا کرده بودند و مشغول بودن.من حتی توو پیدا کردن محل کارآموزیم هم مونده بودم.بالاخره با معرفی استاد نمیدونم چی چی/ خیلی دارم به خودم فشار میارم که فامیلی این استادی که 11 واحد باهاش داشتمو به یاد بیارم.تاریخ تولدی که براش گرفتیمو یادم هست اما اسمش یادم نیس. اینجور هیستوری کسشری دارم من./ رفتم توو کارتن پلاست که به نقاط مختلف ایران صادرات داشت.خود مدیر شرکت هم یه اختراع به اسم خودش توو اون زمینه داشت.میخوام بگم جای خیلی خفنی بود که اون زمان به خاطر رکود بازار و اینکه همه منتظر نتیجه 5+1 بودن کار شرکت هم خوابیده بود و همه یجورایی کک میپروندیم..الان که توو کار افتادم میفهمم اونجا چه ارزشی داشت و هرچی یاد گرفتم از اونجاست.بعد از اون آقای R مهربون منو به 2017 معرفی کرد.استارت اولین کار مستقل و جدیم.که فهمیدم مسئولیت یعنی چی کار یعنی چی جواب پس دادن به کارفرما یعنی چی و خیلی چیزای دیگه که باعث شد بفهمم تا الان چه فراغ بال و آسایشی داشتم.به اندازه طول بارداری تا وضع حمل بچه اونجا سیستم پیاده کردم انبار چیدم و و یه حساب کتاب منظم و شسته رفته تحویلشون دادم.زمانی که حقوق سه ماهمو طی یه چک آخر سال گرفتم نمیدونستم باید چه حسی داشت.تا یه هفته چک رو توو کشو قایم کرده بودم.حتی دلم نمیومد نگاش کنم.با اینکه با اون پول بریز و بپاش زیادی کردم اما هنوز چندرقازش ته حسابم هست و برام عجیبه که چرا تا الان تموم نشده. اگر با خرجای قبلم مقایسه کنم اون پول سه چهار ماه منو کفایت میکرد نه یکسال.الانم انقدر مونده که دوتا شام باهاش برم بیرون.
از اون کارآموزی که به پاس زحمات و از خودگذشتگی هام مبلغی به گفته خودشون ناقابل رو کف دستم گذاشتن چون به خاطر اوضاع شرکت نمیتونستن نگهم دارن تا به الان من راجع به حقوقم به کسی چیزی نگفتم.هیچ کس نمیدونه من چقدر میگیرم. بابا اینو درک میکنه اما ماهی از هر فرصتی برای از زیر زبون کشیندم استفاده میکنه. بابا فکر میکنه انقدر کمه که من روم نمیشه بگم و ماهی فکر میکنه انقدر زیاده که الان پس اندازه پر و پیمونی دارم.چون به روال قبل من هنوز پول تو جیبیمو میگیرم.به هر حال من هنوز دختر این خونم.
الان من اینجام.تووی یه شرکت واردات یسری چیز میز الکتریکی.وقتی اومدم و با واژه های گمرک و حواله دلاری و کوتاژ و دور اظهاری واردات آشنا شدم گفتم خب من تا همینجا بسمه.بقیه اش باشه واسه اون حسابدار قدرا. فکر میکردم یه قانونی کار معمولی می مونم و با چهارتا زونکن چک کردن و چهارتا رقم بالا پایین یه درامد نسبی واسه خودم جمع میکنم. اما اوضاع اینجور نبود.چشم باز کردم و دیدم توو دفتر مدیریت نشسته ام دارم راجع به تفاوت تطبیق صحبت میکنم. اونم نه صحبت دارم چک و چونه میزنم. من کوچیک ترین عضو این مجوعه ام / چه اداری و چه تولید/ و بعد از نماینده مدیریت و مدیر مالی  بیشترین حقوق خالص دریافتی رو میگیرم.بابتش واقعا خوشحالم. چون فکرشم نمیکردم انقد سریع همچین پرشی داشته باشم.اینی که الان هستمو توو سی سالگی خودم می دیدم.. من ازنگاه هم کلاسی هام که بعدن همدوره دانشگاه هم شدیم کسی بودم که امیدی به قبولیم تووی دانشگاه دولتی نبود چون اونها منو هیچوقت موقع درس خوندن ندیده بودن. امیدی به کار کردنم نبود چون گشادترین آدم توی اون جمع بودم. به هر حال هر کس روش خودش رو پی میگیره.من آدم هرجا و هر جور کارکردنی نیودم.و نمیتونم نادیده بگیرم این وضعیتو . الان به چشم اونا من آدم گرونی ام. وقتی آقای R یا سانتریفیوژ بهم زنگ میزنن و پیشنهاد کار میدن میدونن باید از چه رقمی شروع کنن. و هزار بار خوشحالم که ارشد نخوندم.
با همه اینا شب که میخوابم جای یه چیز تووی وجودم خالیه..نمیدونم چی اما یه حفره اس که پر نمیشه.. یه چی باید باشه که قطعه آخر این پازل رو بذاره و تکمیل کنه. اونوخ من بگم اینجا آخر دنیاس.من دیگه هیچی نمیخوام.شاید قسمتی از این تهی بودن یجور دلسوزی و ترحم برای کارگرا باشه. نبودن عدالت.میدونی امروز روز کارگر بود. آدمای زیادی اینجان.مرد و زنایی که خرج خانوار میدن.قسط دارن.بیماری دارن.ده سال سابقه کار دارن. با حقوق هشتصد/نهصد. بدتر از اون اینه که حقوق ماهانه ثابت ندارن.طبق کارکرد پول میگیرن و روزایی که شرکت تعطیله از بیمه شون هم کسر میشه.حالا ببین چی میمونه ازش. توو چشم اونا من چیم؟یه جزغله بچه. امروز توو جشن کارگرا به جز مهندس, فقط من از اداری ها رفتم پایین. خیلی سخت بود توو چشمشون نگاه کردن... من یه آدم متوسط ام با آرزوهای بزرگ که میدونم به خیلیهاش نمیرسم و باعث میشه  غمگین باشم.حالا فک کن آدم پایین تری بودم با همون آرزوهای بزرگ چه فاجعه ای می شد ..؟

$ ننمویی مارو بزرگوار

میگن فرق بین انسان با حیوان تووی عقل و غریزه است. اما اگه منصفانه و با دقت به این قضیه بنگریم, می بینیم خیلی جاها انسان از غریزه اش استفاده میکنه تا عقلش. در حالیکه که عقل بهش میگه فلان کارو نکن اون تابع غریزه عمل میکنه.
مثلا  هیچوقت عقل به زنی نمیگه این بچه ی تن لش ِ مفلوکی که مایه عذابت هست رو دوست داشته باش. یا مثلا وقتی وارد ِ عشقی یه طرفه میشین و  طرف به هر نحوی از بودن با شما سر باز میزنه عقلتون میگه / جلو نرو.برات خوب نیست. پشیمون میشی و.../ اما شما طبق غریزه میرین سمتش.یا طرف زن و بچه داره.میدونی که با این نخ دادنات یه زندگی متلاشی میشه. عقل میگه /هووشَ.بزن بغل این همه آدم آزاد و تنها توو کوچه و خیابون ریخته/ اما شما جذب چیزی میشی که غریزه میگه برو سمتش.
پس تفکر یه توانایی متفاوت نیست.همش غریزه است و لاغیر.هممون یسری چیزا داریم یسری چیزا نه. مثلا تو میتونی مثل پرنده های مهاجر جهت یابی کنی؟


گردنمو با بابلیس سوزوندم.دو روزه والده داره جرم میده این جای چیه رو گردنت. دِ آخه مادر اگر جای کبودی بود که من راس راس توو خونه باهاش شوآف نمیدادم.منم از خدام بود چیزی که تو فک میکنی باشه اما متاسفانه نیست.


 

 

$ کی به انداره من این همه شب انتظار کشیده؟روز و شب های جوونیشو  ناامید و بی پناه با دست هایی که به هیچ جا بند نیستن و پاهایی که از راه بریده شدن منتظر بوده؟ها؟کی؟ کی تحمل این همه زبون و حقیری رو داره؟

 زیور گفت : امشب هم... نمی آیی؟
خاموش و بی جواب , گل محمد رفت.
زیور بر جا ماند.خاموش و تنها.
2:35_1396/2/1

...But the Joker never dies