اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

دوازدهم مشکین فام یکهزار و سیصد و نود و سه

هوا سرد شده بود.سرد ِ کانادایی.اونقدر که از سرما بیدار شدم.لباس گرم پوشیدم و دوباره خودم را در زیر پتو مچاله کردم.خوابم نمی برد و این چیز تازه ای نبود.سعی کردم با فکر کردن به مهمانی دیشب خودم را خسته کنم تا خوابم ببرد./از همین فکر های مسخره ی کی چی پوشیده بود, کی چی میگفت,راست میگفتن یا نه,چی شد و چی نشد/فایده ای نداشت.یاد دم صبح افتادم که رفتم خونه سَسَر.نمیدونم چجوری دهنم باز شد و زبونم مثل موتور شروع کرد به چرخیدن.چطوری این فکر به ذهنم خطور کرد با آدمی حرف بزنم که حالت عادی ندارد.هر چه بود که خیلی خوب بود.آرام شدم.نمیدانستم درد دل کردن انقدر آدم را خالی می کند..برایش از این چند وقت گفتم.از اینکه حس می کنم دارم یک بحران را پشت سر میگذارم.مردم گریز شده ام.بداخلاق و عبوس جلوه می کنم تا حدی که یک روز خانم افشاری زنگ زد و گفت/ از من ناراحتی؟کار بدی کردم که امروز در دانشگاه محلم نگذاشتی؟/شاید برای اولین بار در عمرم است که به قله بداخلاقی رسیده ام.البته هیچگاه آن را به صورت بدخواهی و حسادت بروز نداده ام.اما فکر می کنم به اندازه تمام آدم ها گند و بدعنق هستم/شده ام.باورت می شود مهمانی امشب را به زور آمدم؟فقط تو می دانی که چه جنگ اعصاب هایی با ماهی برای بیرون رفتن با شماها به راه می انداختم.امروز هم همین بساط را داشتیم.فرقش این بود که ماهی اصرار داشت من به مهمانی بیآیم.میگفت /چرا  همه اش این پایین کز کرده ای؟زشت است.برو.دعوت شده ای./

آدم تنهایی شده ام/هستم.می توانم به راحتی و گاهی ترجیحا آدم نبینم.بهتر بگویم ... همین چند نفری که اطراف ــَم هستند را هم سعی می کنم دور کنم.میخواهم همیشه در خانه باشم.در مبل فرو روم.روی زمین دراز بکشم.روی تخت بنشینم.با کسی حرف نزنم.معاشرت و آدم های صرف آدم دیدن خسته ام می کند.یک بار منا بهم گفت/خیلی در دنیای خودت زندگی میکنی/راست میگفت.آنقدر تدریجی این اتفاق افتاده است که نمی دانم از کی و کجا این طور شده ام.اما اینکه چه می شود که اینطور می شود ... فکر کنم زمانی در زندگی که خیلی هم شیرین نیست,آخرش,آخر ِ آخرش می فهمی عزیز ترین کسانت, آدم هایی که در مشتت داشتی و  خیال می کردی فقط برای تو هستند و می مانند و تعدادشان از انگشت های دو دست کمتر است,یک نفر, دو نفر,سه نفر, پنج نفر ...ممکن است فردا نباشند.به همین راحتی و به همراه ــَش روح و جان و احساست هم.آن وقت اول با درد بعد با لذت و یا ترس از بعدنت وجودت را به خودت عادت می دهی.در این بین هم تعدادی می آیند و می روند.میشنوی که صفاتی بهت می دهند:غمگین ,ازخودراضی,قوی, مستقل,هپروتی, شیزوفرنی, از دماغ و کون و خرطوم فیل افتاده,افسرده ...

خسته شدم پارچ آب بالای سرم را سر کشیدم.بدون انتظار ری اکشنی چشم هایم را بستم.فکر نمی کردم یک کلمه از حرف هایم را هم فهمیده باشد. با دستان نیمه جانش گوشی اش را برداشت و گفت گوش کن  مادر قوه.status های whatsapp و viber را برایم خواند.بنفشه: تنهایی من با ارزشه چون خالی از آدمای بی ارزشه !!سپیده: ای کاش یکی بیاید که وقت رفتن نرود!!اوزان: به اندازه چند مرگ پیاپی حالم بد است!!معین: افسردگی بهایی است که انسان برای شناخت خویش می پردازد. هـرچقدر بـه زندگی بنگری، به همان مقدار عمیقتر رنج میکشی!!مهدی : خاک تو سرت زندگی!! بازم بخونم واست؟؟؟؟ بابا همه بدبختن, همه گهن ,همه عنن.همه گیر کردن.تو که فقط تنا نیستی.من منتظر شنیدن همین بودم.همین را می خواستم.میخواستم مطمئن بشوم که بقیه هم مثل من انند. تنها من در این سرما رنج ِ هولناک ِ حادثه هستی را به دوش نمی کشم.آدم های دور و بر هم هرچند به دلایل پوچ و بی معنی در این ژرفای رذیلانه دست و پا می زنند.حتی اگر آنها هم نفهمند ,داستایوفسکی مرا خوب فهمیده بود ... 

$ می دانم که مسائل مهم تری نسبت به این چس و ناله های ناشی از رفاه وجود دارد اما فعلا توانی در مود روشنفکری بودن , نیست.

$$ افسردگی نه تنها مثل ابر بالا سر پیغمبر بر زندگی ام سایه افکنده بلکه سایه اش را بر روی دندان عقل سمت چپ فک بالا هم انداخته.سوراخی درست شده و لنگ یک شتر تا انتها درش گیر کرده.


اثر انگشت های شما  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال اثر انگشت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">