اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۳۲ مطلب در جولای ۲۰۱۵ ثبت شده است

بعد از این دست زیر چانه گذاشتنها و به فکر فرو رفتنها و غرق شدن در کارهای روزمره و نشستن به تماشای یک زندگی ِ روی روال ِ تخمی , بعد از هزار سال تنهایی سپری کردن در غروب های شنبه , یکشنبه , دوشنبه ... تا خود جمعه بعد از فرو خوردن همه بغض هام , بعد از همه آن خواستنها و دقیقن نشدنها , به دور از آن آمال و آرزوهای دوران ِ کودکی و نوجوانی :

به این نتیجه رسیدم که حال ِ آن عابری را دارم که اتومبیلی با سرعت به او میزند, راننده سراسیمه خود را به عـابر میرساند و در عین ناباوری سلامتی ِ او را می بیند به همین دلیل راهش را میگیرد و می رود اما آنها کـه تجربه دارند می دانند که بدن فرد هنوز /داغ/ است و باید بعد از یک چکاپ کامل که نیازمند زمان است سلامتی اش تایید یا میزان آسیب دیده گی اش تعیین شود.فرد بعد از چند ساعت یا چند روز تازه متوجه می شود که چه اتفاقی برایش افتاده است ...این دوره از زندگی , من روی نقطه گرم ایستادم.قبل ِ این دوره با همه خوبی و بدی هاش تمام شد.تا یه مقطعی از اون زمان فکر میکردم بهترین زندگی ُ دارم و آینده روشنی در انتظارمه. هر چه قدر که به آینده نزدیکتر شدم بیشتر از ایده آل هم فاصله گرفتم.تا جایی که من الان اون مورچه جوون ِ ایستاده کنار ِ دیوارم که دارم به خـروار مورچه ای که دور یک تکه کیک ِ کپک زده جمع شدند و سعی می کنند اونُ حمل کنند نگاه می کنم و آرزوهام یک جعبه شیرینی ِ ماکرون توی یه صندوق ِ قفل شده بالای آخرین گنجه تویِ یه آشپزخونه بزرگه! قبل ترها که پر بودم از خوش بینی و سرم در کتب و مجلات موفقیت و کامیابی بود لیست تمام اهداف کــوتاه مدت و بلند مدتم را یادداشت کرده بودم و هر روز نگاهشان میکردم.اما حالا چه ...؟ به هیچکدامشان نرسیدم و تمام آن اهداف کوتاه مدت تبدیل به اهداف بلند مدت شده اند.تازه از همه بدتر دفترچه اهدافم را گم کرده ام! این یعنی نیمی از هدف هایم هم با آن دفترچه گم شده ...

من الان خام ـَـم , خوابم!با این تفاوت که /میدونم!/ ممکنه چه بلایی سرم بیاد اما هیچ غلطی نمیتونم بکنم. من و تو خوب میدونیم که زمان سریع نمیگذره , پــر میکشه ...نمیخوام وقتی چشـامو باز کردم ببینم جوونیم تلف شده و برای بهترین روزای زندگیم افسوس بخورم!

ببین دهه سوم زندگی من کمتر از چند روز ِ دیگه شروع میشه و من میخوام یعنی نیاز دارم که این دهه به بهترین حالت , به هیجان انگیز ترین وجه ممکن سپری بشه!میخوام خیلی پرفکت باشه!آخه میدونی من قرار نیست تا این اندازه جوون بمونم! :) هـی ... با توام.گوشت با منه؟

یکی از نکته های مشترک همه کتاب های موفقیت و خودشناسی و مطالبی که در این زمینه نوشته میشه /رسیدن به خوشبختی ست./شمارو نمی دونم ولی من در واکنش به چنین جمله ای همیشه میگم :  /خوشبختی ِ من کجاست؟/

/با حالت کودکی بُهت زده که داره از معلمش در باب تفاوت فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم سوال می کنه ؟/

ژانر کسایی که تا می بیننت باید یه زری راجع به تغییر وزنت بزنند :/

به یکی که از چاقی رنج می بره می گیم /چقدر چاق شدی/ و اونی هم که لاغره هی یادآوریش می کنیم که /داری لاغرتر میشی/. غافل از اینکه بیشتر این افــراد از تغییر ظاهری خودشون مطلع هستند اما یا نمی تونندعـوض کنند یا مسـائل بزرگتری هست که بهش فکر کنند و ما فقط بـاعث تازه تر شدن زخمشون می شیم. پس اگــر حتــی از روی دلسوزی و همدردی تا الان این عبارت هارو به کار می بردیم بهتر ِ تمومش کنیم!!

دور یه میز 4 تا دختر نشستن.فکر کنم این تنها میزی است

که امروز بیشتر از 2 نفر مهمان داشته ...

4 تا دختر دور یه میز نشستن.4 تا دختر از دو هفته پیش

قرار داشتن چنین روزی باهم دور این میز بشینن.

4تا دختر قرار گذاشتن , چنین روزی دور این میز بشینن تا به تنهایی هم بخندن :)

 

غــروب 92/11/24 _ نیمکت

کنار آدمها که هستم فارغ از اینکه دوستشان داشته باشم یا نه,خوشم بیاید یا نه, احساساتم تعطیل است/تسلیمم/مودبم.به حرفهایشان گوش می کنم.تظاهر می کنم می فهمم چون دوست ندارم کسی را ناراحت کنم.سعی می کنم با همه مهربآن باشم.لبخندهای بی دلیل بزنم و چقدر متنفرم از این لبخندهای /الکی/.حرفهاشان مثل حرکت پاندول وار توی سرم دنگ دنگ می کند و آزارم می دهد. مهم نیست ... مغزم تعطیل می شود.می شنوم.جواب می دهم و آنها نفهمتر از آنند که بفهمند من آنجا نیستم.

 

$ بی حوصلگی چیزی است موذی تر و مرموزتر از افسردگی!

 $$ این بهمن مزخرف چرا تموم نمیشه ؟

اگه میخواین ماشینتون که یک ماه ِ جلو خونه پارک شده و کسی تحویلش نمی گیره به علت مشکوک بودن بکسل بشه,
اگه میخواین چمنای جلو خونتون یه روز ِ با آسفالت یکی بشه,
اگه میخواین وسط خزپارتی تون منکرآت بریزه تو خونتون,
اگه میخواین دیش ماهواره از رو پشت بوم توسط نیروی انتظامی جمع بشه,
اگه میخواین یک دوم اهالی شهر از کادویی که به طور خیلــی سری!براتون فرستاده شده با خبر بشن,

فقط کافیه یکـــ همسایه کنجکاو ِ نیمه محترم داشته باشید!





$ من هیچوقت با همسایه میون خوبی نداشتم.مخصوصا اونایی که میخوان نقش همسایه خوبُ صمیمی رو بازی کنن.جز دخالت و اظهارنظر تو زندگی دیگران به درد دیگه ای نمی خورن.در کل بود و نبودشون برآی من هیچ تفاوتی نداره.همون سلام علیک توی کوچه کفایت می کنه. لزومی نداره  تو کارآی  همدیگه سرک بکشیم ...


$$ ولی ماهی با همه این اتفاقهایی که افتاده بازم خونه بدون همسآیه رو قبول نداره!میگه همسایه کمک رسونه.یه روز به درد میخوره ...تو اجتماعی نیسی.با مردم دعوآ داری.تو بعدها تو زندگیت دچآر مشکل میشیو ...کلی از این نوع  برچسب ها به من میزنه.
حالا شانس آوردم به خاطر شغلش هیچوقت خونه نیس..وگرنه را به راه این خاله زنکا خونه ما بودن:|

2

+