اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

۲۸ مطلب در نوامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

ای خدای بزرگ , ای قاضی ژوزف کرن , ای تویی که نه زاییده ای نه زاده شده ای! یا به من قدرت درک جمله / بچه خود ِ آدم یه چیز دیگس/ که از زبان بنده هایت مخصوصا مردانی که علاقه وافر و اعتقاد راسخ دارند که /بچه باید از گوشت و پوست و خون آدم باشه/ و همه این تشکیلات در یک اسپرم نیم اینچی خلاصه شده است عطا کن یـا به اینا بفهمان که بچه خود ِ آدم گهی بهتر از بچه های مظلوم و منتظر بی سرپرست نمیشود.

خداحافظ ای صدای تبعید شده به فراسوی ابـرها, ای طنین جاری در جریان جوی ها, و شما را ای ریگ های غلتان در ته جوی, به راه و رفتار بی پایانتان سوگند اگر در فراسو ها, در دشت دل انگیز صداقت, صدای ترنم پر دردی را شنیدید به صاحب آن صدا بعد از سلام بگویید: بار گرانی است بر شانه های من, این خاموشی بیست ساله /تـو/
محمود استاد محمد

$شنبه روز بدی بود

روز بـی حـوصلگـی

وقت خوبی که میشد غزلی تازه بگی

ظهر یکشنبه ی من

جـدول نیمـه تمـوم

همه خونه هاش سیاه

تـوی خـونه جغد شـوم

صفحه کهنه یادداشت های من

گـفـت دوشـنبه روز میلـاد مـنـه

امـا شعر تو میگه که چشم من

 تـوو نــخ ِ ابـره کـه بـارون بـزنـه

آخ اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه ..

غروب سه شنبه خاکستری بود

همه انگـار نـوک کـوه رفـته بودن

به خـودم هـی زدم از اینجـا بـرو

اما موش خورده شناسنامه من

عصـر چهـارشـنبه مـن

عصـر خـوشبخـتی مـا

فـصـل پـوسیـدن مـن

فصل جون سختی ما

روز پـنـج شنبـه اومـد

مثـــل سقـائــک پـیـر

رو نوکش یه چیکه آب

گفت به من بگیر, بگیر

جمعه حرف تازه ای برام نداشت..هرچی بود پیشتر از این ها گفته بود.


$ خـاکستری

$$مثل ِ خودکار سرمازده ای که دارد تمام میشود و آخرین جواب را جان میکند و مینویسد.مثل بازی کامپیوتری که با یک جان, به غول مرحله آخر میرسد.مثل آخرین پک عمیق گروهبان اسپیت فایر از دست آن مرد ناشناس در نبرد بریتانیا.. و منـی که خسته از کار در این هوا باشنیدن /تـو/ با نیوشیدن هر بار تـو, دارم مینوسم از بس جانی برایم نمانده.جان هایم همه تمام شده..


جسما آدم سالمی ام اگر کچلی ام نادیده گرفته شود.تا حال بیماری ای نبوده که کارم را به اورژانس و بیمارستان بکشاند.حتی آنفولانزاهای معمول را هم به جرئت میگویم نداشته ام.تنها آمپول های فرو رفته به لثه های صورتی ام بوده و واکسن های ضروری به بازوانم.جز قرص های مفنامیک و ژلوفن قرص دیگری نخورده ام.نه..دوست ندارم اغراق کنم.fefolهای ماهی را هم از روی وسوسه ی دانه های رنگی اش خورده ام.از سردرد و افت فشار و درد های عضلانی چیزی نمیدانم.فقط دو درد میشناسم که وقتی سراغم می آیند کافر بودنم بر همگی اعیان میشود./دل درد و دندان درد/که خب اولی از خودمان است و ماهانه باهم رفت و آمد داریم و دومی مهمان سرزده و بی موقع فصلیست.علی ایها الحال با جفتشان مسالمت آمیز کنار می آیم چراکه موقتی اند.برای همین وقتی میبینم عجز و لابه دیگران از درد و بیماری گوش فلک را کر کرده و احیانا به قدری خطیر و جدی هست که راجع بهش حرف میزنند و بالا و پایین میپرند کمی از سالم بودن بیش از حد خودم میترسم و حس میکنم برنامه کائنات اینجوری قرار است ترتیبم را بدهد که همه درد و مرض های نگرفته ی عمرم یک جای بدنم مثل غده جمع میشود و در سن خاصی,دقیقا سنی که اوج ِ خوش خوشآنم خواهد بود /قطعا زیر چهل و پنج/ میزند بیرون و خود را نمایان میکند.شایان ذکر است که بعد از فهمیدن و اثبات این مسئله نه در راه ِ درمان و ترس از بیماری که به دست خود می میرم/به راه های زیادی فکر میکنم/.دلیلش ساده است:دوست ندارم از مریضی بمیرم/آمدنم که به جبر بود لااقل رفتنم به اختیار باشد/ و اطمینان دارم درست در واپسین لحظات احتضارم که جهان دهان باز میکند و مرا به مکانی که تنها صدای hey! come here blondie اش را میشنوم , می تُفد یک چیز خارق العاده اختراع میشود که من هرگز لذتش را نخواهم چشید چیزی به مانند اکسیر عمر جاودانه ...

$ قربون بی دقتی همتون که توو عالم هپروت سیر میکنید.تاریخ پست قبل رو یک روز جلو زده بودم :|

http://www.lenzor.com/p/qH3CO