اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

$ یه کلمه.. فقط یه کلمه دیگه کافی بود که ماهی قد ِ شش تا دفتر مثنوی حرف بزنه و سوال کنه تا من عبارتی که نباید بگم و بگم! ساکت شو زن.چته آخه؟

95/3/7


آمدند , خوردند , خوابیدند, ریخت و پاش کردند ,بردند , رفتند, نوش جانشان.مرا با تلی از کثافت تنها گذاشتند,فدای سرشان.قرار بعدی را باز همینجا گذاشتند , قدمشان سر چشم.موجبات مسرت را فراهم کردند و دقایقی لبخند به لبانم آوردند چشم کف پایشان.تحمل اینها برای سگی همچون من تنها یک دلیل دارد آن هم آشنا کردنم با..... جورجیاست.آره این اسم خیلی بهش میاد.جورجیا...جورجیا؟جورج؟جورجی؟هاهاها.حالا که عطا نیست جایگزین مناسبی به نظر میاد.خوشحالم که علی رغم همه تذکرهای من برای نیاوردن احدی غریبه جورجیا را آوردند.برای این روزها که حال روحیم به شدت تخمی است و کم مانده بروم بغل دست پسربچه ی سر چهارراه که وزن میکند بنشینم و سفره دلم را برایش باز کنم,جورجیا دلداری دهنده خوبیست.یعنی به نظر که اینطور می آید.گفت صفرکیلومترم.وقت دارم برای بزرگ شدن.آدمها در چهل سالگی راهی که رفتند را برمیگردند یا از نو شروع میکنند بعد تو برای شش ماه زانوی غم بغل کرده ای؟با تکان های این شکلی بهم نریز.تهدیدای زندگیست که از تو آدم ِ واقعی میسازد. شعاریست اما باشد! بهش فکر میکنم... هنوز هم دارم فکر میکنم.وسط فرشی پر از آشغال و تلی از ظرفای کثیف و صندلی های دمر شده دراز کشیدم و فکر میکنم...من نیازی به استرس ندارم.فی الواقع جای خالی براش ندارم.زندگی بدون به دوش کشیدن اون بار اضافی هم تا حد کافی سخت هست...



هر چه گردو مانده بود روی درخت ها, نارگیل شده بود.حیران و نگران مانده بودم زیر ِ سقف آبی آسمان قلم به دست گمشده لابلای برگ ها.آن سو تر لنزی,درحال ِ شکار لحظه ها.خط افق, ردیف موازی درخت های کهنسال ناکام در رسیدن..جهان ِ موازی...موازیان به ناچاری..معلم ریاضی مان گفته بود:دوخط موازی در بی نهایت بهم خواهند رسید.من ِ گمگشته کجا؟بی نهایت کجا؟رسیدن به تو کجا؟

جان ِ من! خوشی ام پر و بال دادن به توست درنهایت, در اوج.موقع خواب..


اولین نکته که طی گذر زمان هنگام کنکاش درونی به عنوان شاخصه ی بارز در من برملا میشود خاصه اینکه

طرف مقابل فاقد ِ چنین بارزه ای باشد و چه هولناکتر که برای وی انزجار به همراه آورد اینه:

من آدم شورتی پورتیی ام.

حقیقت اینه

از خونده شدن میترسم

میترسم کسی نفهمدم و برداشت بشه که بی معنی ام

اونم با این نوشته های کج و معوج ِ دست و پا شکسته

دلیلش این نیست که ذره ای نظرات برام مهمه.نه..

میترسم خودمم باور کنم که حرفام بی معنی ان

اون وقت دیگه هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم.

حقیقت اینه

من قوی تر از اونی ام که از برخورد با کسی بترسم

اما از برخورد با خودم میترسم

حقیقت اینه

من هنوز زنده ام

مثل تمام کسایی که توو خیابون از کنارشون رد میشم

و

انقدر خوب نقش زنده رو بازی میکنم که میتونم به بقیه زندگی بدم.

من زندگیمو یه رنگ می خواستم و هزار رنگ روو زندگیم پاشیده شد.

حقیقت اینه

دارم شکستنم رو پشت نقاب زنده بودنم پنهان میکنم.

حقیقت منم!چرا منو نمی بینید؟

بعضی آدما با رفتار یا لحن حرف زدنشون کار ِ مرفین رو میکنن.وقتی توو آشوب ِخوددرگیری داری دست و پا میزنی,وقتایی که منتظر لمس انگشت ِ اشاره ی کسی هستی تا از هستی ساقط بشی کسایی مثل آقای R با از در واردشدنشون, با لبخندهای دلگرم کننده شون, با گفتن ِ سرسرانه ی /ثبت بزن بره/ جوری آرومت میکنن که وقتی به خودت میای از پریشونی ِ چند دقیقه قبلت خجل میشی و میگی چه مسائل پیش پا افتاده ای خواب رو از چشمات گرفته بود؟ چه ساده و بیهوده بهم ریخته بودی؟ و چه کشکی کشکی داشتی کارتو از دست میدادی.مسلما نگرانی و نومیدی های قبل هنوز پابرجاست اما نه دیگه از جنس بغض و شب بیداری..

ممنون آقای مورفین برای این دوشنبه هایی که کنارمی, برای این مسکن قوی بودنت..مرسی که هوامو داشتی و پشتم واسادی.البته سیخونکایی که ناگهانی به پهلوم وارد میکنیُ ندید نمیگیرم و یه جایی خدمتت میرسم.لذت تماشای غیض کردن و چهره برافروخته 2017 برای ساعتها پچ پچ و قهقه سر دادنمون می ارزه به تحمل این عمل ِ عصبی کننده.حالا بهش بگن استفاده ابزاری.من و تو راضی گور پدر آدم ناراضی.مرسی مورفین جآن..مرسی.
95/2/27


$از برون, بر ظاهرش نقش و نگـار

  وز درون, اندیشـه هـایش زارِ زار


$ مولوی


A : فکر میکنم مشکلی که تو داری, مشکل ِ دیدگاه و طرز فکره.سعی کن به جنبه مثبت قضایا نگاه کنی.

B : من دارم به کندی می میرم.

A : میتونی فکر کنی داری به تندی زندگی میکنی..



$ / فرصتها تکرار شدنی نیست/ از دیشب این حرفت داره نابودم میکنه.اینکه چیزی زده بودی و نمیفهمیدی داری چی میگی یا کاملا منظوردار بوده که پس من باید خودمو جمع و جور کنم.
95/2/23

$بعضی صبح ها که از خواب پا میشی
  با خودت فکر میکنی
  / نمیتونم از پسش بر بیام/
  و بعد توو دلت میخندی
  چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی..


روزای خوبی نیست... به هیچ وجه خوب نیست. انگار تا الان زندگیم یه بازی کودکانه بوده.انگار از خواب زمستونی پا شدم و میبنم هیچی مثل انگاره های قبل خوابم نیست. همش درجا.. همش تحقیر همراه با چاشنی بدبیاری. دارم مرز باریک بین شکست و پیروزی , رهایی و اسیری , خواستن و نتوانستن, کفر و ایمان رو در می نوردم. همه این ها توامان با قبول مسئولیت به سمتم یورش آورده اند..کیست که بفهمد  این شب ها چگونه بر من سپری می شوند و این روزها چه بر سرم می آورند؟

$ چارلز بوکفسکی

95/2/21

 
وقتی گفت امام جمعه هر شهر امامزاده اون شهره قطع به یقین گفتم حاجی شب جمعه ای یه چی زده تاثیراتش هنوز نپریده اما نطق امروزش دیگه مطمئنم کرد علم الهدی بی برو و برگرد یه حشری ِ روانیه که باید ازش ترسید.از حاج خانوم تقاضا داریم بیشتر به شوهرشون رسیدگی کنن.مصرف روزانه کافورشونم از مثقال و گرم به کیلوگرم افزایش بدن.همون دل انگیزی که از تو همچین آدمی ساخته و تو چهار نفر مثل خودت پس انداختی, دو سه نسل بعد من کفاف تصورات جامعه دلخواهتو میده.

$ ClicK

من حتی در مورد رنگ خودمم اشتباه میکردم.خودمو نارنجی میدیدم.خودمو توو باغ شعرای عباس معروفی رها کرده بودم.پرتغالارو با ولع میخوردم.نارنجارو تا قطره آخر میمکیدم.به مانتوی خوشرنگ لیلی رشیدی فکر میکردم که چقدر دلم خواستش..ترکیب دیوار لیمویی با یه روتختی نارنجی عزمم رو برای یه رنگ کاری حسابی جزم کرده بود. خیره شدن به چهارتا چراغ نارنجی مودم می بُردتم روی دکمه های پیرهنش .اما چشم باز کردم و دیدم محیط کارم آبیه. خودکار توی دستم آبیه.لباسای تنم آبیه.آسمون بالاسرم آبیه.مربع های کوچیک این زیرم آبیه..یه فولدر با محتویات دویست تا عکس به اسم blue دارم نه Orange. از همه شگفت انگیز تر.. چشماش آبیه.اون منو آبی میبینه.حالا همه زندگیم آبیه..


$ در من بلندپروازیست که هر شب در رختخواب پر می کشد.پـر..



امروز اجرای علیرضا قربانیه.سالی یزده و نیست که وادارش کنم بریم.مو قشنگ هم گفت بلیطش گرونه و نمیاد.ته دلم امید داشتم2017 مسیج بده و بگه اگه برنامه ات جور شد باهم بریم که اونم همچنان توو کون خره است.انصاف نداره دیگه کنسرتُ تنهایی برم.دارم به این فکر میکنم برم کافه ای که پنچ شنبه ی پیش مو قشنگ و مینا بردنم.دیدن یه محیط جدید... خوردن یه نوشیدنی تازه و خنک.هنوز ترکیب محشر توت فرنگی و لیمو و نعنا روی زبونمه.اون روز خیلی توو کیف بودم.کاش الان که در شرف بیرون اومدن از موود ِ بهم ریختگیم ام حس ِ دوباره اون اولین ها دوباره برام تجدید بشه..چه بهتر که تنهایی. بزن بریم مربای بابا..

.

.

آقا یه ایبیزا لطفا..

95/2/16

 


$ dolly parton چه جوونی هات خوب بودی..


همه زورمو زدم..همه زورمو.. که ثابت کنم اول از همه به خودم که میتونم یه خروجی بی نقص بیرون بدم..یه کار خوب که مو لا درزش نمیره.اما الان نه تنها خودم راضی نیستم نتونستم بقیه رو هم راضی کنم.وقتی 2017 بعد از گذشت پنج ماه بهم میگه بی دقتی..یعنی چی؟وقتی کربلایی میگه خانم حواست به این باشه هاا بد پنالتی میزنه یعنی چی؟وقتی آقای R میگه این سوتی ها از تو بعید بوداا یعنی چی؟ یعنی خانم محترم شما در طی این مدت هیچی نشدی!صفر کیلومتر مطلقی.یه اشتباه...فقط یه اشتباه دیگه کافیه که game over بشم.با اون همه برو و بیا و اهن و تلپ..شاید بهتر باشه خودم زودتر بکشم کنار.اینجوری وجهه آبرومندتری داره.سخته احمق نباشی اما به چشم احمق بهت نگاه بشه. احساس سبکسری میکنم.احساس عجز..رسما کم آوردم.وقتی میبینم دختره دیپلم زوریه یا لیسانسش از کاربردی فلان تپه است اما پنج برابر من سودآوری داره دست و بالم بسته میشه,غصم میگیره.بغض میکنم,میرم برای دفاع...کجای راه رو دارم اشتباه میرم؟

95/2/14

سوال اساسی این است که تا کجا میشود به استناد اضطرار, اظهارات خلاف واقع را توجیه کرد و تا کجا قرار است تحت سیطره علم روانشناسی اشتباهاتِ سوء آدمی با عنوانین گمراه کننده ی / کوتاهی والدین در تربیت/ و یا /عوامل محیطی و وراثتی/ معرفی شود؟ از کجا به بعد قرار است فردیت جانب مسئولیت را برعهده گیرد؟معیار چیست؟خط کش ها را چه کسی یا کسانی تعیین می کنند؟

حال چند گام به جلو می رویم  :چگونه میتوان فرهنگی را که از هم دریده شده را دوباره بخیه زد و به هم وصله کرد؟

.

.

.

/مسلما طولانی تر از زمانی که یک فرهنگ از هم می درد/

$ بر لبهای ما ابدیتی خفته است

بزرگتر از فضایی که در برابر نگاهمان خالی است..

/یدالله رویایی/

not slow kissing

When you don't know what to say , Don't say anything

..It's better
 

انعطاف پذیری من تووی پذیرش مسائل بینظیره.کافیه بیست و چهارساعت بگذره تا من خو گرفته باشم.من به بغرنج ترین مسائل بشری مثل خیانت,مثل کشتار دست جمعی,تنهایی و لاب لاب.. عادت کردم.اما بعد از گذشت پنج سال هنوز به عینک کوفتیم عادت نکردم.هنوزم برام نقطه ضعف محسوب میشه.وقتی لقب عینکی رو می شنوم از فرط حرص و جنون میخوام صاعقه بزنه من و عینک رو از وسط نصف کنه.همه زیبایی آدم به خاطر این آشغال نابود میشه.همه بدون عینک خوشگل ترن و همه اونایی که دوتا گردالی ذره بینی روی صورتشون میذارن زشتن.میتونم یه مقاله از حس نفرتم به این شی کاربردی که نبودش با کوری هیچ فرقی نداره بنویسم.

میدونی .. یه هفته است دارم تلقین میکنم که شماره چشمم بالاتر نرفته و فقط کمی خستگی ناشی از کاره که فاصله زیاد رو بیشتر از قبل تار میبینم.

شت

شت

شت

95/2/8


ساعت 5 و 45 دقیقه به وقت محلی است.در همین لحظه در نقطه ای از دنیا مردی که برای امرار معاش خانواده بالاجبار اضافه کاری مانده و برای رفع گرسنگی درحال باز کردن قوطی کنسرو است,انگشتش با قوطی مماس پیدا میکند.درست در لحظه ای که اولین قطره خون بر دستان مرد ظاهر میشود,در جایی دیگر پیرزنی سبد پلاستیکی خرید خود را به زحمت روی زمین میکشاند و نگاه ملتمس آمیزش به چشم های عابران است تا به کمکش بشتابند.درست در لحظه ای که پیرزن سبد را روی زمین میگذارد تا نفسی تازه کند, درگوشه ای دیگر پیرمردی هشتاد و سه ساله در حالی که روزهاست در رختخوابش دراز کشیده ناگهان زیر گریه میزند چون ساعتهاست که نمیتواند اسم همسرش را به یاد بیاورد.درست در لحظه ای که اولین قطرات اشک بر گونه پیرمرد سر میخورد, در مکانی دیگر متخصصان تیم فراری تلاش میکنند تا اتومبیل را بر فراز اقیانوس اطلس که به دور از هرگونه گرد و غباریست قرار داده و رنگ جیگری سال را بر رویش بپاشند.درست در لحظه ای که رنگ کار  اولین افشانه های رنگ را بر سطح صیقلی خودرو می پاشد,در جایی دیگر ببر ماده ای در کمین بچه آهویی نشسته و هر لحظه آماده است که بچه آهو از گله جا بماند.درست در لحظه ای که ببر در حال محاسبه دقیق زمان حمله ور شدن است,زن میانسالی بعد از روفت و روب خانه از فرط افسردگی با بغض خود را به بالای پشت بام میرساند تا به زندگی خود خاتمه دهد که ناگهان پشیمان می شود.اما نه به خاطر اینکه امید جدیدی برای بازگشت پیدا کرده نه.. تنها برای اینکه بعد از او بچه هایش بی کس می مانند و  چیزی برای خوردن نخواهند داشت.درست در لحظه ای که زن یک قدم از لبه پشت بام فاصله می گیرد , در جایی دیگر پراید سبز فسفری ِ اسپرت شده ای با باندهای خفن که صدای حامد پهلان ازش خارج میشود بدون بیمه بدنه به علت حواسپرتی راننده به پشت ِ یک جنسیس سفیدرنگ برخورد میکند.درست در لحظه ای که چراغ های عقب جنسیس به علت برخورد ماشین پشتی خورد میشود مهماندار ِ هواپیمایی British Airways از پشت بلندگو سفر خوشی را برای مسافرانِ لندن/نیویورک آرزو می کند.درست در لحظه ای که هواپیما در حال Take Off است در کاشان,فاز2, خیابان بهارستان روبروی پارک ناژون من نشسته ام و مطلقا هیچ ایده ای برای نوشتن در وبلاگم ندارم.


$ ای تاریخ ما را به یاد داشته باش..

از نتایج کشفیات این ماه های اخیر این طور بر میاد که بین کار و زندگی باید یه کدوم رو انتخاب کرد.صرف نظر از هر نوع نیاز مادی و معنوی که میتونه علت باشه تنها بحثه علاقه وسطه.صرفا علاقه به معلول.هر گزینه ای که منتخب واقع بشه گزینه ی دیگر رو در خودش حل میکنه و از بین میبره.برخلاف متخصصان امر که بر این عقیده اند میتواند مکمل باشند بنده در وسط این گرداب دست و پا میزنم و میفرمایم نمیشود.همین که فارق از خستگی های ذهن و نداشتن وقت برای فکر کردن چند خطی اینجا می نویسم یعنی با زحمت مصرّم تعادل ِ نسبی ای که نه سیخ بسوزه نه کباب بین هردو برقرار کنم.

$ من می روم و دنیا می ماند
نه او مـرآ, نه مـن او را
با این لجی که آسمانش با من داشت:
هرجـا آبی, همه جـا آبی
/یدالله رویایی/


من هی میخوام از این فضا دوری کنم نمیشه.هی میخوام درها رو باز بذارم گیاهی بزرگه کپسول آتش نشانی رو از جلو در برمیداره.میخوام این هوا رو توو خودم ذخیره کنم برای روز مبادا اما نمیتونم.میخوام صبحا پنجره پراید مزرعتیُ که هر لحظه در حال پاشیدنه رو بدم پایین اما دستگیره نداره.من چجوری حالی کنم حالم از گرما بهم میخوره.از خورشید داغی که مستقیم توو سرم میخوره متنفرم.من از این شهر خشک و کویری بیزارم.من از بوی عرقی که میخواد با مام و اسپری محو بشه, از پنکه که جلووش وایمیسیُ هوو میکنی, از باد گرم بعدازظهر که از توو آستین دخول میکنه و تا اون زیر و پرا رو خنک میکنه, از له له زدن مثل سگ, از تشنگی بسان عاشورا, از لش کردن بدون اشاعه ابسیلون انرژی مفیدی, از بیشعوری گرما که مثل سرما با بسته شدن در از بین نمیره از این پنج ماه پیش رو , از همه چی بدم میاد.

$ نگاه به الان نکنید هوا به به و چه چهه. پیشوازی چسناله رفتم بگم آینده نگرم و کلا کیر توو این وضعیت که هیچوقت هیچی درست نیست و یه فاک آف ِ هیوج به من که نمیخوام قبول کنم همه چی دست ِ منه و کلا کدوم کشک؟کدوم وضعیت؟
نمیدونم این توهم ِ هر آهنگی که اسم مریم توش باشه انگار برای من خونده شده از کجا میاد.یا وقتی بوی گل مریم میاد انگار من از خودم اسانس در کردم. یجور حس تملک و گاها تعصب روی آهنگهایی که اسم مریم توشونه دارم که وقتی play میشه من با افتخار و خودستایی بهشون گوش میدم حتی اگر مثل گیتی گلای مریم رو سر راه پرپر کرده باشن.یا جایی که ابی میگه کسی به فکر مریم های پرپر نیست انگار من زیر پا حیف و میل شدم.یا وقتی بابا جآن مریم نوری رو زیر لب زمزمه میکنه اصلا به این فکر نمیکنم که این آهنگ رو یکی دیگه به یه منظور دیگه خونده بلکه فکر میکنم تکست و تنظیم و همه چیش دسته خوده بابائه و با نگاه سوسه اومدن ِ هَوو مانندی به ماهی نگاه میکنم و بهش بسوز میدم.دوز توهم من اونقدر بالاست که حتی خودمو مریم مقدس میدونم و اونجایی که گوگوش میگه اگه رودم, روده گنگم مثل مریم اگه پاک..فکر میگنم گوگوش طفلی چقدر به من غبطه میخوره.هزاران مثال دیگه از playlist ام میتونم بیارم که حروف م ر ی م  تووش خودنمایی میکنه.اما دیشب تصنیف مریم چرا رو با صدای مهرک اتفاقی جستم.از وقتی شنیدم حس میکنم وظیفه ی منه به سوال مهرک جواب بدم..
 


اولین شبی که حاضر بودی هر جا بری جز خونه رو یادته؟اولین باری که نخواستی بفهمی داره چی میشه رو یادته؟تنها دفعه ای که دلت میخواست کلمات نا مفهوم رو اونقدر پشت سر هم بگی تا خفه بشی رو چی؟ یادته؟


باید از همه چی دوری کرد.هرچی که باعث عادت بشه.هرچی که وابستگی بیاره.عادتهای خوب هم بعد از مدتی مثل غده سرطانی خودشونو نشون میدن.باید از آدما دوری کرد, اونا مارو از خودمون دور می کنن.باید تکنولوژی رو از خودمون دور کنیم,اونا مغز مارو بسته نگه میدارند.باید از فکر کردن دوری کرد چون مارو جایی میبره که یه شبه موهامون رنگ دندونامون میشه.حتی از اعتدال هم باید گریزون بود.زندگی با بی عدالتیه که هیجان داره.اگر همه به اونچه که استحقاقشو دارن برسند  دیگه عدالت معنی نداره.قبول زندگی با پستی و بلندی های بی منطق و مزخرفش یعنی انتقام گرفتن ناشدنی رو ممکن ساختن.بی عدالتی تبلور این انتقام ناشدنیه.حتی نادر ابراهیمی هم گفت کله تونو از توو کتابا دربیارید.رویایی که اون توو میسازن گمراه کننده ترین نوع زندگیه.شوپنهاور هم تصدیق میکنه تخیل رو باید مهار کرد که کاخهای موهوم ساخته نشه چرا که بهای گزافی داره. باید از ساده ترین حرف ها,ریزترین موجودات,کوچک ترین کارها, بی اهمیت ترین اتفاقات گذشت.باید فاصله مونو حتی با صندلی ای که روش نشستیم حفظ کنیم.باید از نیاز پرهیز کرد.باید از اشک ها و لبخندها دوری جست.باید از هر چیزی اجتناب کرد.از هر چیز ریز و درشتی. تسلیم شدن در مقابل زندگی یعنی میدون رو خالی کردن.اما من با بی اعتنایی ثابت میکنم که جنگیدن تنها راه انتقام نیست.

A : چرا نبخشیدیش؟مگه ندیدی همه تلاششو کرد.مایه گذاشت.هر چی در توان داشت انجام داد.

B : اتفاقا چون مطمئنم هر چی در توان داشت , انجام نداد نبخشیدمش.