
$ یه کلمه.. فقط یه کلمه دیگه کافی بود که ماهی قد ِ شش تا دفتر مثنوی حرف بزنه و سوال کنه تا من عبارتی که نباید بگم و بگم! ساکت شو زن.چته آخه؟
95/3/7
$ یه کلمه.. فقط یه کلمه دیگه کافی بود که ماهی قد ِ شش تا دفتر مثنوی حرف بزنه و سوال کنه تا من عبارتی که نباید بگم و بگم! ساکت شو زن.چته آخه؟
95/3/7
هر چه گردو مانده بود روی درخت ها, نارگیل
شده بود.حیران و نگران مانده بودم زیر ِ سقف آبی آسمان قلم به دست گمشده
لابلای برگ ها.آن سو تر لنزی,درحال ِ شکار لحظه ها.خط افق, ردیف موازی درخت
های کهنسال ناکام در رسیدن..جهان ِ موازی...موازیان به ناچاری..معلم ریاضی
مان گفته بود:دوخط موازی در بی نهایت بهم خواهند رسید.من ِ گمگشته کجا؟بی
نهایت کجا؟رسیدن به تو کجا؟
اولین نکته که طی گذر زمان هنگام کنکاش درونی به عنوان شاخصه ی بارز در من برملا میشود خاصه اینکه
طرف مقابل فاقد ِ چنین بارزه ای باشد و چه هولناکتر که برای وی انزجار به همراه آورد اینه:
من آدم شورتی پورتیی ام.
حقیقت اینه
از خونده شدن میترسم
میترسم کسی نفهمدم و برداشت بشه که بی معنی ام
اونم با این نوشته های کج و معوج ِ دست و پا شکسته
دلیلش این نیست که ذره ای نظرات برام مهمه.نه..
میترسم خودمم باور کنم که حرفام بی معنی ان
اون وقت دیگه هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم.
حقیقت اینه
من قوی تر از اونی ام که از برخورد با کسی بترسم
اما از برخورد با خودم میترسم
حقیقت اینه
من هنوز زنده ام
مثل تمام کسایی که توو خیابون از کنارشون رد میشم
و
انقدر خوب نقش زنده رو بازی میکنم که میتونم به بقیه زندگی بدم.
من زندگیمو یه رنگ می خواستم و هزار رنگ روو زندگیم پاشیده شد.
حقیقت اینه
دارم شکستنم رو پشت نقاب زنده بودنم پنهان میکنم.
حقیقت منم!چرا منو نمی بینید؟
بعضی آدما با رفتار یا لحن حرف زدنشون کار
ِ مرفین رو میکنن.وقتی توو آشوب ِخوددرگیری داری دست و پا میزنی,وقتایی که
منتظر لمس انگشت ِ اشاره ی کسی هستی تا از هستی ساقط بشی کسایی مثل آقای R
با از در واردشدنشون, با لبخندهای دلگرم کننده شون, با گفتن ِ سرسرانه ی
/ثبت بزن بره/ جوری آرومت میکنن که وقتی به خودت میای از پریشونی ِ چند
دقیقه قبلت خجل میشی و میگی چه مسائل پیش پا افتاده ای خواب رو از چشمات
گرفته بود؟ چه ساده و بیهوده بهم ریخته بودی؟ و چه کشکی کشکی داشتی کارتو
از دست میدادی.مسلما نگرانی و نومیدی های قبل هنوز پابرجاست اما نه دیگه از
جنس بغض و شب بیداری..
A : فکر میکنم مشکلی که تو داری, مشکل ِ دیدگاه و طرز فکره.سعی کن به جنبه مثبت قضایا نگاه کنی.
B : من دارم به کندی می میرم.
A : میتونی فکر کنی داری به تندی زندگی میکنی..
$بعضی صبح ها که از خواب پا میشی
با خودت فکر میکنی
/ نمیتونم از پسش بر بیام/
و بعد توو دلت میخندی
چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی..
روزای خوبی نیست... به هیچ وجه خوب نیست. انگار تا الان زندگیم یه بازی کودکانه بوده.انگار از خواب زمستونی پا شدم و میبنم هیچی مثل انگاره های قبل خوابم نیست. همش درجا.. همش تحقیر همراه با چاشنی بدبیاری. دارم مرز باریک بین شکست و پیروزی , رهایی و اسیری , خواستن و نتوانستن, کفر و ایمان رو در می نوردم. همه این ها توامان با قبول مسئولیت به سمتم یورش آورده اند..کیست که بفهمد این شب ها چگونه بر من سپری می شوند و این روزها چه بر سرم می آورند؟
$ چارلز بوکفسکی
95/2/21
امروز اجرای علیرضا قربانیه.سالی یزده و نیست که وادارش کنم بریم.مو قشنگ هم گفت بلیطش گرونه و نمیاد.ته دلم امید داشتم2017 مسیج بده و بگه اگه برنامه ات جور شد باهم بریم که اونم همچنان توو کون خره است.انصاف نداره دیگه کنسرتُ تنهایی برم.دارم به این فکر میکنم برم کافه ای که پنچ شنبه ی پیش مو قشنگ و مینا بردنم.دیدن یه محیط جدید... خوردن یه نوشیدنی تازه و خنک.هنوز ترکیب محشر توت فرنگی و لیمو و نعنا روی زبونمه.اون روز خیلی توو کیف بودم.کاش الان که در شرف بیرون اومدن از موود ِ بهم ریختگیم ام حس ِ دوباره اون اولین ها دوباره برام تجدید بشه..چه بهتر که تنهایی. بزن بریم مربای بابا..
.
.
آقا یه ایبیزا لطفا..
95/2/16
$ dolly parton چه جوونی هات خوب بودی..
سوال اساسی این است که تا کجا میشود به استناد اضطرار, اظهارات خلاف واقع را توجیه کرد و تا کجا قرار است تحت سیطره علم روانشناسی اشتباهاتِ سوء آدمی با عنوانین گمراه کننده ی / کوتاهی والدین در تربیت/ و یا /عوامل محیطی و وراثتی/ معرفی شود؟ از کجا به بعد قرار است فردیت جانب مسئولیت را برعهده گیرد؟معیار چیست؟خط کش ها را چه کسی یا کسانی تعیین می کنند؟
حال چند گام به جلو می رویم :چگونه میتوان فرهنگی را که از هم دریده شده را دوباره بخیه زد و به هم وصله کرد؟
.
.
.
/مسلما طولانی تر از زمانی که یک فرهنگ از هم می درد/
$ بر لبهای ما ابدیتی خفته است
بزرگتر از فضایی که در برابر نگاهمان خالی است..
/یدالله رویایی/
انعطاف پذیری من تووی پذیرش مسائل بینظیره.کافیه بیست و چهارساعت بگذره تا من خو گرفته باشم.من به بغرنج ترین مسائل بشری مثل خیانت,مثل کشتار دست جمعی,تنهایی و لاب لاب.. عادت کردم.اما بعد از گذشت پنج سال هنوز به عینک کوفتیم عادت نکردم.هنوزم برام نقطه ضعف محسوب میشه.وقتی لقب عینکی رو می شنوم از فرط حرص و جنون میخوام صاعقه بزنه من و عینک رو از وسط نصف کنه.همه زیبایی آدم به خاطر این آشغال نابود میشه.همه بدون عینک خوشگل ترن و همه اونایی که دوتا گردالی ذره بینی روی صورتشون میذارن زشتن.میتونم یه مقاله از حس نفرتم به این شی کاربردی که نبودش با کوری هیچ فرقی نداره بنویسم.
میدونی .. یه هفته است دارم تلقین میکنم که شماره چشمم بالاتر نرفته و فقط کمی خستگی ناشی از کاره که فاصله زیاد رو بیشتر از قبل تار میبینم.
شت
شت
شت
95/2/8
من
هی میخوام از این فضا دوری کنم نمیشه.هی میخوام درها رو باز بذارم گیاهی
بزرگه کپسول آتش نشانی رو از جلو در برمیداره.میخوام این هوا رو توو خودم
ذخیره کنم برای روز مبادا اما نمیتونم.میخوام صبحا پنجره پراید مزرعتیُ که
هر لحظه در حال پاشیدنه رو بدم پایین اما دستگیره نداره.من چجوری حالی کنم
حالم از گرما بهم میخوره.از خورشید داغی که مستقیم توو سرم میخوره
متنفرم.من از این شهر خشک و کویری بیزارم.من از بوی عرقی که میخواد با مام و
اسپری محو بشه, از پنکه که جلووش وایمیسیُ هوو میکنی, از باد گرم بعدازظهر
که از توو آستین دخول میکنه و تا اون زیر و پرا رو خنک میکنه, از له له
زدن مثل سگ, از تشنگی بسان عاشورا, از لش کردن بدون اشاعه ابسیلون انرژی
مفیدی, از بیشعوری گرما که مثل سرما با بسته شدن در از بین نمیره از این
پنج ماه پیش رو , از همه چی بدم میاد.
A : چرا نبخشیدیش؟مگه ندیدی همه تلاششو کرد.مایه گذاشت.هر چی در توان داشت انجام داد.
B : اتفاقا چون مطمئنم هر چی در توان داشت , انجام نداد نبخشیدمش.