اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

بعضی روزا هست که فقط خدا میدونه.اما بعضی روزا رو حتی خدا هم نمیدونه.الان میگی:کفر نگو!خدا همه چیو میدونه.منم بهت میگم: کس نگو.به والله قسم اگه بدونه...نمیدونه که منو توو این شبای نمناکِ بهاری خسته و دلگیر ول کرده.نمیدونه چه فشار عصبی و بار جسمی روومه.نمیبینه شاید چون هوا ابری و مه گرفته است.اتفاقا همین دیروزی که باد و بارون زد و همه خونی تکونیه مادر طفل معصوم منو به فاک اعظم داد, همه سیگنالا پرید.شاید حالا بگی: ببین اینی که داره کس میگه تویی!خدا خودش گفته من از رگ گردن به شما نزدیکترم.ابر و بارون همش بهونه دلتنگیاشه.اونموقع بهت میگم:شاید برای اینکه زیادی نزدیکه.درست دید نداره.همه چیو درهم میبینه.شعله عشقش داره میسوزونتم...دارم یواش یواش آب میشم بدون اینکه به یه ورش باشه..پخش زمین بشم دیگه به چه درد میخورم؟به کی میتونم نور بدم؟کمی فاصله شاید باعث بشه وضعیت ِ بغرنجمو بهتر ببینه.

$ انقدر کم طاقت شدم که برای هر حصولی میگم یا حالا یا هیچوقت.

95/1/16

یه ضرب المثل هست که میگه :

/ به مار بیشتر از یهودی و به یهودی بیشتر از یونانی اعتماد کن,اما به ارمنی هیچوقت اعتماد نکن/

بنا به تجربیات اخیر با اسکی رفتن از فرم ضرب المثل میتونم بگم :

به عقرب بیشتر از چشم های عسلی و به چشم های عسلی بیشتر از چشم های سبز اعتماد کن,اما به یک جفت چشم آبی هیچوقت اعتماد نکن.

 

 

رویال لایف من ارتباط مستقیمی با هوا داره.تابستون برام جهنمه.زمستون یخبندون.کانال ورودی بین این دوتا فصل, که میشه بهار و پاییز واسم حکم بهشته.دوزخ دوست داشتنی..توو این بازه منم مثل هواش توو هپروتم.نقشه و برنامه های ریز و درشت دارم.تا وقتی هوا به قول معروف بهاری ِ /چه بهار باشه چه نباشه/تا وقتی یه روز ابره یه روز نور تا وقتی میشه لباسی پوشید که آدم نه سردش میشه نه گرم, تا وقتی که همه چی گل گلی و ملوسه, تا وقتی همه چی شلوغ پلووغ و تق و لق و بی ثبات ِ من زندگیم ردیفه.شور دارم..کارام تند تند و اتوماتیک وار جلو میره.انگار یه نیرویی منو هل میده رو به جلو.دستی نامرئی پرتم میکنه توو دل جمعیت.اما وقتای دیگه, هرچقدم که همه چی مطابق میل باشه و راحت تر از کارای روتین که دیگه وجود نداره باز من مثل لاک پشت سرم توو لاک خودمه و حتی میلی برای بیرون اومدن از خونه ندارم.نفس کشیدن, روز منو میسازه.چیزی که فقط توو این هوا میسره.لامصب انگار افشانه دوغ توو هوا پخش کردن.خوابیدن تو این هوا هم یه عالم دیگه ای داره.دم صبح که زیر پتو پیچ میخورم حال ِ گربه هارو رو موقع نوازش خیلی خوب میفهمم.تنفس صبحگاهی و خوردن صبحونه / که برای من از هر وعده دیگه ای مهمتره/..یه هرت چایی خوردن, یه نگاه از پشت پنجره به چمنای ِ خیس خورده یِ پارک روبروی خونه, یه لقمه مربا روی نون ریختن, یه لبخند به گلای کاغذی ِ سرخآبی همسایه, یه لیوان شیر ریختن, یه دست تکون دادن برای بچه های محل.. از تو چه پنهون یغما جووون منم به این روزای شاد مشکوکم.همه چی مثل قبله.چیزی عوض نشده.آدما همون آدمان.کاراشون همون کارای قبله.وضعیت مثل سابق ِ.کشتی به گل نشسته...فقط هوا خوبه.باد بهاری می وزه و اگه خدا بخواد باد شرطه هم توو راهه.

بروکسل ِ در صدر اخبار ,یمنی که خیلی وقته اسمشو تووی اخبار نشنیدم,فلسطین تا ابد اشغال,سیستان بلوچستان خودمون,بازماندگان ِ کشته های جاده ای.. صد حیف که نمیتونید مثل من این روزا اجساس خوشبختی کنید.چیز دیگه ای ندارم بهتون بگم بچه ها.متاسفم.

When you're across the sea

?...Will your heart remember me


$ غم ِ این آهنگ رو نه فقط پاریسی هایی که زیر نور ِ چراغ ِ سوسو زن ِ بندر ترک شدن که همه اونایی که تووی فرودگاه با بغض بدرود گفتن میفهمن..



به صورت بیمارگونه ای نشستم و تمام اجزای صورت و حرکاتشو زیر نظر گرفتم.نکنه روزی یادم بره..یموقع یادم نره که چقد دوسش دارم و همه جا به بودنش افتخار میکنم,که همه اعتماد به نفسم تووی جمع رو به پشتوانه حضور اون میگیرم؟نگن مریمم مثل ندا از هر کار باباش ایراد میگیره و فکر میکنه خیلی میفهمه؟

این یه حقیقت ِ که حتی بهترین باباهای دنیا هم یه روزی کُفر بچه هاشونو درمیارن.یه روزی که در آستانه پیری قرار گرفتن کارا و حرفایی ازشون سر میزنه که دید خوشبینانه اش میتونه ثابت کردن ِ جوونی ِ دل/انکار بالا رفتن سن و سرگرمی اطرافیان باشه اما دیشب که منو خجالت زده کرد.شرمندگی ای که شاید حقیقی نباشه و نشون از حساسیت ِ بیش از اندازه منه.اما من خودم دیدم جمیله از سوال بابا توو هم رفت.دیدم که خواننده رو به میز ما کرد و از بابا خواهش کرد بنشینه.شنیدم که خاله ناهید گفت نمک ریزی های بابا و عموت تمومی نداره...

دیشب پاک آبرومون جلو مهرو رفت..

پدیده جوآن _ 95/1/1

امروز چک سه ماه رو گرفتم.اگر به من بود باید ساعت ها با لبخند به مبلغش زل میزدم. هزار بار روی تاریخ و امضاش دست میکشیدم تا راضی باشم از زحمتی که دیده شده.روی پیشیمونیم میچسبوندم و ته دلم قنج میرفت. مثل دستمال بالا پایین میکردم و باهاش کردی میرقصیدم. جلوی چشمای ماهی باهاش رقص چاقو میرفتم. شب زیر بالشت میذاشتم. از سر ذوق هر نیم ساعت یه بار بلند میشدم نگاش میکردم. بوسش میکردم. روو سینم فشارش میدادم.اما هیچی نرمال پیش نرفت. بعد از گرفتن, مچاله کردم تووی کیفم قاطی ِ خرده بیسکوییتا.به محض رسیدن به خونه تووی دراور زیر یه مشت خرت و پرت پنهانش کردم.قصدمم اینه تا آخر ماه وصول نکنم.حس میکنم توو اون بکگراند آبی چشای 2017 گم شده و داره بهم نگاه میکنه.مخصوصا به اون کادر ِ شماره حساب که یکم از بقیه تیره تره مشکوکم.

1394/12/26

با دست پس زدن با پا پس کشیدن از من یه گاگولِ متعفن ساخته.همون یه ذره پس زدنم از ترس ِ رسوایی ِ دروغیه که گفتم.هیچوقت دروغ نگید.هیچوقت! تَکرار میکنم. هیچوقت!حتی به اندازه یه پشه مردنی.خالی بستن, قپی در کردن, چسی ناشتا اومدن و بلوف زدن همش یکیه.دروغ مثل جوهر میمونه یه لکه ریز و کوچیکش هم کافیه تا لباس ِ آدم رو به گند بکشه.برملا شدنشم مثل دندون درد میمونه با یه حمله گازنبری یهو مچتو میگیره و از هستی ساقطت میکنه.کور شم اگر دروغ بگم.هیچوقت دروغ نگید.منو ببینید.اگه واقعا آدم باشید درس عبرت میگیرید.


امروز که توو کانتکتام دیدم آنلاینی خیلی تعجب کردم که چرا دیگه با دیدن عکست دست و دلم نمیلرزه.چندباری خواستم پاکت کنم اما فکر کردم شمارت یادم میره و به خاطر مسیج های تبریک عیدی که میدی نمیخوام با گفتن/شما؟/ کسخل به نظر بیام. نیستی ببینی این روزا چقدر خوب شدم.چقدر حال و هوام نسبت به اوضاع اون اواخری که باهم گذروندیم عوض شده.آب زیر پوستم رفته و لپام گل انداخته.شدم اون جوجوی تپلی و بامزه ای که میخواستی.نیستی ببینی کسی جاتو گرفته که خیلی از تو بزرگتره.پوست ِ صاف و سفید تورو نداره درواقع صورتش پر از چاله های ریز ریزه که احتمالا وقتی بچه بوده  آبله مرغون گرفته و مامانش با لیف و صابون به جونش افتاده یا آثار بجامونده از کندن جوشهای غرور جوونیشه.موهاشم مشکی نیست و خیلی کم پشت تر از توئه.خلاصه که از نظر ظاهری تو نیستی و فکر نمیکنم در طول زندگیم کسی شبیه تورو پیدا کنم.تواضع و مهربونی ِ تورو هم نداره اما میشه باهاش کنار اومد.تنها وجه اشتراکتون بعد از مذکر بودن تمیزی وسواس گونتونه که اینم از شانس بد ِ منه که هر کی به تورم میخوره درست دست میذاره رو نقطه ضعفم.اینارو گفتم تا هضم بقیه ی چیزایی که میخوام بگم برات آسونتر باشه.از تو خیلی ولخرجتره..علاقه اش به لباس وحشتناک ِ و مثل تو از یه مدل تی شرت یه جین نمیخره و با هر رنگیش یه عکس نداره.خب میدونی که این چقدر رو من هم تاثیر میذاره...یادته شروع دیدارهای ما توو نیم فصل دوم ساعت 5 الی 9 بود؟تازه یک ساعتشم به بادهوا و سکوت و گفتن مکررات میگذشت؟حالا با این یکی از شروع صبح تا پنج و شیش بعداظهر بلکم بیشتر پا به پای هم داریم کار میکنیم..انقدر که صدای ماهی و بابا دراومده.با تو مینشستم سریالای آبکی 90 شبی رو میدیدم حالا هر روزی که زود کارمون تموم بشه یه فیلم سینمایی ِ خووب که از قبل کنار گذاشتم در انتظارمونه.با تو که بودم اطلاعات خوبی از سازهای زهی و بادی و موسیقی سنتی و غربی یاد گرفتم حالا اما مشغول فراگیری انواع ماشین از اسم و سازنده و قطعات و هرچی که به ماشین ربط داشته باشه هستم.با تو دوشنبه ها نود می دیدم حالا با جایگزینت پنجشنبه ها فوتبال 120 نگاه می کنم.با تو کافه لاته میخوردم با براونی .با جایگزینت استیک میزنم و چلو گوشت.هنوزم منو شما خطاب میکنه و مثل تو از همون روز اول بهم نمیگه ممه طلا.راستش نمیدونم واقعا جنتلمنه یا داره ادای آدمای با شخصیت رو در میاره.به هر حال یکی هست که دیگه افسوس نبودنت رو نمیخورم.روزی که رفتی برام آخر دنیا بود.جیغ و عجز و لابه و داد و هوار و فغان تووی تنهاییام برای تو  که دیگه کجا میتونه بهتر از منُ برای خودش پیدا کنه.../این منت گذاشتن رو هم از اون یاد گرفتم/ به خودم فکر نکرده بودم که ممکنه بهتر از تویی هم برای من وجود داشته باشه.بذار آخرین تیر ترکشم بهت بزنم و برم. دستاش... نترس هنوز نگرفتمش! اما بارها و ثانیه های طولانی بهشون خیره شدم.خیلی پهن تر و محکم تر از دستای ظریف و زنونه ی توئه.

94/12/21

خیلی که بخوام به خودم تخفیف بدم توجیه میکنم که شرایط منو اینجوری کرد مثل معتادا که اولین تقصیرارو گردن دولت و ملت و کوچه و خیابون میندازن تازه میرسن به خودشون.اما آدم به خودش که نمیتونه دروغ بگه..

بعضی وقتا مثل الان از اینکه توی یه کشور عقب مونده زاده شدم خرسندم.برای ماتحت گشاد من اینجا هم از تهش زیاده.یه روزی اعتقاد داشتم جایی که به دنیا اومدم موطن اصلی من نیست و انقدر میگردم تا جایی که بهش تعلق دارمو پیدا کنم و پرچممو با افتخار توو زمینش بکوبم.  اما با این وضع لنگ در هوا به این فکر میکنم که اگر قرار بود این شرایط رو توو یه کشور پیشرفته داشتم مدام باید می دوییدم و آپدیت می شدم تا کم نیارم و از هم رده خودم عقب نمونم.پیشرفت یعنی همین. یعنی سگ دو زدن.اونجا دیگه رسیدنی در کار نیست.فرصت نفس گیری نیست.هدف های مقطعی با بازه زمانی محدود.برای من لذت بردن از کار یعنی ساعت ها روی یک مسئله فکر کردن و تا تموم نشدن یک کار کار دیگه ای رو شروع نکردن.مثل گاوی که توی دشت رها میشه و با صبر و حوصله شروع میکنه به چریدن.بدون عجله.بدون شتاب.بدون جنگ.بدون رقیب.اصلا رنج های بشری حاصل تلاش برای رشد و تعالیه.باید سرشو مثل گاو بندازه پایین علفشو بخوره.بعدشم یه گوشه وایسه نوشخوارشو بکنه.هرکسی هم هرچی گفت مثل همون گاو با چشمای از حدقه دراومده تهی بهش نگاه کنه و بگه : /بـروووو بااااااا حال نریم/

$ توو همه جای دنیا برای یه کالا یه بارکد تعریف میشه مگر اینکه سازنده اش فرق بکنه که ما ایرانیا توو زمینه بارکدزنی هم عن ِ قضیه رو در اوردیم.
94/12/20

دیوونه نیس که با این بلاتکلیفی و زمینه سازی طولانی حال کنه.خوشش نمیاد وقتی از پیشت میاد به تو و رفتارات به تو نگاهات و هر چی که مربوط به تو میشه فکر کنه.نمیخواد به عنوان مهمترین دغدغه این روزاش در کانون توجه و افکارش جمع شده باشی.زبونی و نظری میخواد که خواستتو رک و پوست کنده بگی اما ته دلش از این شتاب واهمه داره و نوعی گستاخی میدونه حتی..

همینجایی که وایسادی خوبه.بیشتر از این بهش نزدیک نشو که اگر بشی میترسونیش.اونموقع یه دلقک ِ سردرگم میبینی ازش.یه اریکای ترحم برانگیز..که بعد با سرعتی بیشتر از اونکه تو بهش نزدیک بشی, ازت فاصله میگیره.اون اینجوریه...میترسه زخماشو ببینی یا خواسته هاشو به تمسخر بگیری..

اگر از اولین عکس ِ بی ربطی که مربوط به جاکفشی بود بگذریم , این روزا به رد و بدل کردن برنامه های غذایی کپی شده از کانال های تلگرام و اسکرین شات ِ Healthy Food های اینستا و گزارش تمرین های حرکات فیتنس و هوازی و TRX و کوفت و زهرمار میگذره.باشد که به سرانجام برسد.. هم این!هم حقوقمون!هم ارزیابی صنایع!

1394/12/13

ساعت 2 با حالی نزار و گردنی کج شده رفتم پیشش و گفتم میشه منم با آقای R اینا برم؟تا ساعت هفت و نیم نگهم داشت و حرف زد ُ حرف زدُ..حرف زد انقدر که خودشم فهمید خیلی وقته زده جاده خاکی.. از حداقل نقطه سفارش و مستقل شدن و به نقطه صد رسیدنش و پَپه بودن ایمان برادرش, رسید به نظرش راجع به ازدواج و دوتا دوس دخترایی که داشته..من..؟کاملا از قبل قابل پیش بینی ِ که با قیافه یه آدم احمق لبخند میزدم سرمو به نشونه تایید حرفاش بالا و پایین میکردم.موقع برگشت ضمن گفتن گپ خوبى بود /ارواح عمش/شیشه ماشین رو دادم پایین و سعی کردم که این دوساعت رو به یاد نیارم..رسیدم خونه و ای کاش که اینترنت بجای ساعت یازده موقع رسیدن من به خونه قطع میشد..بسته سلامت به اضافه چندتا عکس..آخه دوماه و نیم شناخت کافیه تا اینجوری بخواد ایجاد صمیمیت کنه؟اونم کی؟2017؟من سنم کمه ممکنه با هر بالا و پایینی با هر اوج و فرودی رنگ عوض کنم و تصمیمای ناگهانی بگیرم اون چی؟ چه توجیهی برای اینکاراش میتونه داشته باشه؟ توو سرش هرچی که میگذره , هر نخ و آماری که میخواد بده,هر غلطی که میخواد بکنه , هر امتحانی که میخواد بگیره , هر دلقک بازی ای که میخواد در بیاره از روی بیشعوری یا ناواردی برای شروع,  هر چی ... فقط منو کسگاب فرض نکنه...

$یادم باشه پول آژانس رو چه به جایی رسیدیم چه نه..  یجوری ازش بگیرم :/

1394/12/6-Ikco


Beckham family با این خوشتیپیشون می گایند مارا..

اولین بار که میخواستم تنهایی پشت رل بشینم یه بنده خدایی نصیحتی بهم کرد. گفت:به خاطر سگ و گربه و تپه های آشغال یهو ناخودآگاه از مسیر منحرف نشی,که چپه بشی یا بزنی یه جماعتی رو ناک اوت کنی.از اون روز این حرف توو گوشمه. نه اینکه تا حالا کوبیده باشم به اون سگ و گربه ولی حتی بخاطر دست اندازهایی که قسمت اعظمشون رفته از مسیرم منحرف نشدم و حواسم جمعه توو لحظه تصمیم درست رو بگیرم.ولی چندین بار بخصوص توو شب تووی اتوبان,در حالی که حنجره مو همراه با ابی جر میدم چراغ ماشین های روبرو وسوسه ام کردن که سریع فرمون رو بپیچونمُ... شاخ به شاخ شدن, صدای انفجار,خورد شدن شیشه ها,آتیش گرفتن بنزین و زبونه کشیدن بی امان ِ شعله,سوختن همه چیز و همه کس درکسری از ثانیه.بعدم سکوت خاص ِ جاده و صدایی که از پخش شنیده میشه / آه ای مسافر تمام جاده ها,چرا شبانه کوچ میکنی,دلم گرفت از این سفر,دلم گرفت,چه غمگنانه کوچ میکنی.. تن تو کو, تن صمیمی تو کو, تنی که جون پناه من نبود, عطوفت تن تکیده تو کو,تنی که تکیه گاه من نبود../

حتی دوست ندارم راجع بهش فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام بنویسمش.فکر کردن بهش حالمو بهم میزنه.از خودم برای این ذهن معیوب و منحرف بدم میاد.مدام توو سرم چرخ میزنه و متوجهم که داره رو عکس العملام, روی انتخابام تاثیر میذاره.چقدر برای خودم, برای این افکار دریوزگیم متاسفم.میخواستم مثل همه نباشم اما هستم و شاید خیلی بدتر از همه..چقدر از انسانیت ِ مدنظرم فاصله دارم و انگار هیچ چیز مهمتر از اون و تصاحبش نیست.با اولین سکوت با اولین فرو رفتن توو خودم مثل جرقه میاد وسط مغزم سفره شو میندازه و اونقدر ملچ مولوچ میکنه که آب از دهن ِ دلم آویزون میشه.اینجاست که ذهن آتیششو به پا کرده و توپُ انداخته توو زمین ِ دل.. بجنگم و ادامه بدم تا توپ رو گل کنم؟یا زیرش بکشمُ بندازم اوت و خیال همه رو راحت کنم؟هرچند آدم وقتی به این درجه تنفر نسبت به خودش میرسه یعنی وخامت اوضاعش قابل بهبودیه و اونجوریام نحس نیست. منکر نیستم از قلقلکی که خودم مسببشم , اما کیه که نخواد تو اوون تیله های آبی غرق بشه؟کیه که چشمشو به روی  اون همه ثروت ببنده اونم منی که مطمئنم همه مشکلات ِ زندگیم با پول حل میشه؟دارم خودمو متقاعد میکنم که فقط از چندتا سوال و جواب ساده هیجان زده شدم و بزرگش کردم.اون مردی نیست که من بتونم اغواگرش باشم و یا اجازه داشته باشم بهش نزدیک بشم.نباید بذارم خیالپردازی کار دستم بده. اما اونی که از بیرون بهم راهنمایی میده و بهتر روی مسائلم اِشراف داره نظرش چیز دیگه ای ِ..

94/12/2


 

وقــتی مستم خالص ترین ِ خودمم و بهترین ِ من , خالص ترین ِ منه..

 

 

 

وقتی میگم بریم از victoria's secret خرید کنیم فکر میکنی برای خودم میگم اما عزیزم در اصل من به فک توام..


$عاجزانه از دوس دخترای پسر عمه ام درخواست دارم از ساعت و انگشتر و شاسخین ماسخین و گاو و گوسفند  بکشن بیرون و یه ست ورزشی خوب یه ادکلن مشت یه چیزی که به درد من و دختر عمه ام بخوره بگیرن نه که خیلی شیک پولشو بدن.دوتا ساعت و یه تابلو و چهارتا بسته شکلات فقط تا الان از روز عشاق و مهرورزی ِ دوتای دیگه به من رسیده.البته که ناشکری هم چیز خوبی نیست.میذاریم توو جیبمون و میگیم خدا بده برکت.


سلام.اینجا انبار مصرفی, ردیف  J از A تا O است. من و سرپرست فنی رئیس شاه ِ شاهان عالیجناب کربلایی نشسته ایم کف زمین و جوج میزنیم.طاهری ِ فلان فلان شده دیروز عروسیِ فک و فامیلِ فلان فلان شده اش بوده و نصفه کاره شمارش را ول کرده و رفته.وگرنه من الان باید در تختِ نازنین ِ پشمی ِ شیشه ای ِ عزیزم باشم.دو روز تعطیلی قشنگم میون یه مشت سیلندر و پلوس و بلبرینگ گذشت.ساعت هشت و نیم شب است و خمیازه های پی در پی مان محیط را احاطه کرده. آن  یک نردبام مهربان است که هرچه ازش بالا و پایین میرویم زوارش که در نمی رود هیچ, مقاوم تر میشود.تا قفسه چهارم احتیاجی به نردبام نیست اما از قفسه پنجم به بعد از این یار شفیق استفاده میشود. پله های آن تنها محل گذر هستند و ایست اصلی روی نقطه نیم دایره ای شکل آبی رنگ است.درست وسط. میلی متری دور از مرکز تعادل را بهم میزند و ...تـَـــــــــق بندباز پخش زمین میشود.بیش از شونصدبار کربلایی در شرف پرت شدن قرار گرفته اما هربار با گیر دادن انگشت به سوراخهای کنار یا قرار دادن پاهایش میان دو قفسه جان سالم به در برده.البته گمان میبرم تعویض شلوار های متعددش بی ربط به مورد دومی نباشد.

جنس ها طبقه بندی شده در دسته های  موتوری ,جلوبندی,برقی و CNG و ..شمرده شده, مرتب چیده شده طبق استاندارد صنایع دو سانت از لبه دور , جنس های سنگین پایین و خرده ریزها بالا در پالت , فقط منتظریم فردا شود و ببینیم طاهری ِ گاگول چگونه حاصل دست رنج ِ دوهفته ایمان را سیم ثانیه ای سر برداشتن یک واسگازین به باد فنا میدهد..

آن جعبه آبی رنگ مظلوم ِ دور افتاده از هرجا هم گدازه های باقی مانده از آتشفشان ِ وینستون ِ کربلاییِ بی چاک و دهن ِ دوست داشتنی را که کون به کون دود کرد و مرا خفه, در خود جای داده است.طاهری درت را گل بگیرند که یک تقویم در بساط شلم شوربایت پیدا نمیشود.تعطیلی بعدی کی هست؟ :[

$ شنبه خودش به تنهایی قابلیت گاییدن داره. خانم ِ G بزرگ و کربلایی هم که نیستن مطمئنم سر backup گرفتن و قیمت تقریبی جر میخورم.

ikco_23/11/94



رو چه حسابی / roughing it/ ,/ زندگی سخت/ ترجمه شده رو نمیدونم اما اونطور که کلمات القا می کنند, نه تنها دردناک و پر مشقت نیست که برای آدم دورافتاده ای از جهان یه زندگی رویایی و دلنشین ِ.. یه انگیزه و امید برای تلاش و رسیدن..سیر و سیاحتِ خطه ایالات متحده چجوری میتونه سخت باشه؟حماقت و سادگی دلیل بر دشواری زندگی نیست. بلکه نمک و عامی بودن نویسنده رو نشون میده به عبارت دیگه it's just a bad Day , Not a bad life. نویسنده اگر میدونست یه آدم در کورترین نقطه جهان به این زندگی حسرت میخوره یا کتاب رو از روی ترحم  نمی نوشت و یا ازش به عنوان اثری کسل کننده و پیش پا افتاده نام نمی برد و در طول کتاب شصت دفعه برای گزافه گویی عذرخواهی نمیکرد.

داریم باهم در یکی مناطق بومی هونولولو قدم میزنیم.حرفشو با گفتن /اینجا سلسله اناث تقدم داره چون دونستن اینکه مادر یه بچه چه کسی بوده کار آسونیه/ به پایان میبره.همیشه تفاوتها توو چشم ترن و برای شناختن الویت دارن.اینجا تعدد شوهر متداوله.max تا شیش تا همه اوکی ان.هیچ طلاق و اجرا گذاشتن مهریه ای توو کار نیست.فقط سردر ِ خونه طرف جدیده یه چی مثل نَظَر قربونی آویزون میکنن که یعنی فعلا من با اینم.دارم حساب میکنم عمر مفید یه زن اگه شصت سال باشه هر ده سال یه بار هم تنوع بده میتونه تا صد و شصت سالگی زندگی متفاوت و غیر روتینی داشته باشه.حالا توو دهات ما زن که از شوهرش قانونی جدا بشه و مهریه ی قانونیش رو هم ببخشه توو سی سالگی میشه چهل پنجاه ساله و غصه پشت غصه..برچسب پشت برچسب.خدا نکنه زن از شوهر دومم طلاق بگیره.. یه مورد عینی نیلو بود که نه از شهر که از کشور گذاشت رفت.شیش تا که جوکه بابا.جلوتر که میریم میفهمیم زنای اینجا هم مشکلات خاص خودشون رو دارن.مثلا از خوردن میوه و تنقلات محرومن.اینجا دین مین توو کارشون نی ولی اگه بود از لفظ مکارم استفاده میکردن.خب اینجاست که باید موقع فهمیدن چنین خرافه مسخره ای در آن ِ لحظه روی زمین سجده کنی و دستها رو روبه آسمون بلند کنی البته بعد از اینکه سجده شکر به جا آوردی چون حین سجده که نمیشه دستها رو رو به آسمون بلند کرد و هزار بار از کسی که فکر میکنی اون بالاست تشکر کنی برای خوردن توت فرنگی , بروکلی , کیوی , حتی خیار درختی و معجون ِ فندق پسته بادوم موز عسل! و شاکر باشی که همچین توو نقطه کور دنیا هم قرار نگرفتی و هنوز اجازه داری وقتی دچار سرماخوردگی میشی لیمو و شلغم بخوری و لذت ببری!

الان فرداست و بقیه ی همراهیم با نویسنده رو در ادامه همین نوت نگارش میکنم! دریکی از همین جزایر کوچولوی بغلی به زنان سیاه پوست ِ برهنه ای برمیخوریم که در دریا آب تنی میکنن بدون اینکه لپاشون از شرم گلگون بشه.که یهو سقف آسمون شکافته میشه و دسته ای از این مبلغان مذهبی برای هدایت بشریت ِ ناآگاه سر میرسند.حالی کردن برای جامه به تن کردن ِ این قوم برهنه تا جامه دریدن مبلغان پیش میره  و سر آخر رضا میدن که لباسهای کرباسی بلند و گشاد و نازکی بپوشن.اما بعدها مشخص میشه که اونا فقط برای قشنگی از البسه ای که مبلغان بهشون دادند استفاده میکردند.مثلا روزای یکشنبه تیپ میزدند و میرفتند کلیسا و موقع خوندن کتاب مقدس  همونجا بدون نیاز به اتاق پرو لباساشونو درمی اوردند و باهم تعویض پوشاک میکردند.معمولا این رد و بدل کردن لباس میان دخترا از تعدد بیشتری برخوردار بوده.بعدها که کارها روی روال میفته و مبلغان و کشیشان به اهداف شومشون میرسن برای هر درجه و منصبی یه لباس خاص طراحی میکنند.تضاد جالبیه بین گفته ها و عملکرد این آدما.بین مذهب و فرهنگ.دیگه میشه گفت با سند و مدرک! به روایت تاریخ!.. ریشه این تجمل گرایی و چشم و هم چشمی از کجا اومده و چه کسانی این خصلت های پنهان رو در آدمی قلقلک دادن...میشه به نظاره نشست و پندارید دین و تمدن چه ارمغانی به همراه آورده اند..




احتمالا بدترین وضعیت جسمی که در طول این سالها دچارش شدم مربوط به الانه.چشام دودو میزنه برای کمی خواب بیشتر و سوزش ـِش رو با بیرون ریختن اشک تسکین میده., پشت کتف سمت راستم تیر میکشه. سینه هام شل و وارفته شدن و از ریخت افتادن, همین دیشب توی خواب عضله پام گرفت و دردش منو تا مرز آرزوی مرگ کردن پیش برد. همین که کمی از صندلی و میز کارم دور میشم نشستن برام غیر عملی میشه.اگر ماساژهای بوشوک نبود مثل تمبر پستی میچسبیدم به زمین و کندن دشوار می شد. اوایل میگفتم درست میشه...علاقه ات به پپ برای وجه مشترک یعنی انعطاف پذیری رو یادت نره.قراره همه لیگ هارو امتحان کنی و وقتی سربلند اومدی بیرون میشی بهترین و بزرگ ترین آرمانگرا.اما الان دوماهه که از نیم فصل گذشته و هر روز خسته تر از روز قبل میام خونه.عملا به هیچکار روزمره دم دستی جز شستن خروار ها ظرف ِ تلنبار شده تووی سینک نمیرسم.میشه از اون خواب ِ دوساعتی  گذشت اما اونجوری از گرگ هم وحشی تر میشم. باید گرفت خوابید وقتی هیچی سرجاش نیست.میگن آب به  زیر پوستم رفته و لپام گل انداخته اما خستگی و کوفتگی توی تک تک بافت های بدن چیز علنی ای نیست که قابل ِ معاینه باشه فقط میشه حسش کرد.حتی این فرسودگی ِ جسمی رو شبای امتحان هم نداشتم.نمیدونم این لپ های دراومده, ورم و پف تو خالی ان  یا واقعا حالم خوبه و من در مورد خودم اشتباه میکنم.شاید صبح زود بیدار شدن و شب زود به خواب رفتن اون اوایل برام انگیزه و شوق به همراه داشت اما چه فایده وقتی هشت ساعت از بهترین تایم تووی روز رو مال خودت نیستی؟حس میکنم بیچاره و مفلوک ترین آدم دنیام که مثل عروسک خیمه شب بازی به دلخواه ِ حرکت دستای یه عده زندگی میکنم.کار میکنم.راه میرم , همه برنامه هامو طبق خواسته ی اونا میچینم تا فقط ازم راضی باشن و منُ بپذیرن.تاب آوردن در برابر چنین مذلتی خواه ناخواه آدمو پیر میکنه..

$ ریشه اصلی این جراحت شاید انبارگردانی این روزها با پسری وَر رو باشه که با جابه جا کردن هر جنس و یا خوندن یه شماره فنی شروع میکنه به خاطره تعریف کردن و گفتن از بدبختیاش.چند بار حالیش کرده باشم  زر مفت نزنه و کارشو سریع پیش ببره خوبه؟ امروز از آقای R شنیدم که با 2017 به توافق نرسیدن و دیگه نمیاد.از دور و نزدیک شنیدم مشکلاتشو اما این باعث نمیشه از نیومدنش خوشحال نشم.آرامش و خوش اومدن من با آدمی که قراره  توو انبار باهاش سر و کله بزنم خیلی مهمتر از بدبختی و احتیاج یکی دیگس.استثناً این بار میشه گفت تنها کسی ام که داره برای اومدن صبح شنبه لحظه شماری میکنه چون تا با چشمای خودم نبینم که نمیاد خیالم آسوده نیست.

94/11/16

پارسال توو حراج زمستانه قشنگترین بوت ِ جیر ِ قهوه ای دنیا رو خریدم تا با کت ِ کرمی که دوسال پیش گرفتم سِت کنم و نشستم منتظر که زمستون بعد بیاد.حالا خیر سر ِ شانس قشنگم زمستون امسال بهاره.دریغ از یه فوت خنک.. برف که اگر دیدین سلام من و بوت رو بهش برسونید.کدوم آدم قشنگی پیش بینی کرده بود زمستون امسال سردترین زمستون نسبت به سالهای قبله؟ اصلا حس میکنم اینجا زندگی نمیکنم از بس هر جا میرم میگن هوا چه سرد شده بعد سرمو که بلند میکنم میبینم آسمون صافه و هوا آفتابِ .به قرآن خورشید هم حوصله اش سررفت از این همه تابیدن.

$ گونه ای از انسان هایی ام که این وسط درک نمیکنم اونایی ان که پالتو خزدار و بوت تا بالای زانو میپوشن و یه شالم به ضخامت پوست شتر سه دور, دور خودشون می پیچن.قطب ِ مگه؟

ظهر اون عصر آبرو بَـر بود که پنجمین لیوان هم شکست.بدون اینکه حواسم باشه اون دست لیوان تنها لیوانایی بود که داشتم و حالا یدونه دیگه ازش باقی مونده ,آب طالبی گرفتم,چایی دم کردم و نشستم منتظر.فقط تونستم یه لیوان آب طالبی بهش بدم و خودمم بگم میلی ندارم و با ولع خوردن اونو تماشا کنم.تا وقتی اونجا بود توو فکر این بودم که اگه ازم درخواست یه لیوان آب بکنه گند زده میشه به این عصرونه دونفری.فردا صبح اولین کاری که کردم یه دست لیوان و یه دست فنجون خریدم تا دیگه اونجوری توو هچل نیفتم.اما از اون روز, دیگه نه کسی اومد پیشم نه لیوانی شکست..



اینجا طهرآن نیست.

صفر پنج کرمان است.

حومه کالیفرنیاست.

جنوب لبنان است.

معبر قاهره است.

نوار غزه است.

امپراطوری داعش است.

سطر پنجم از پاراگراف سوم کتابیست که از خاطرم رفته..

 

$ Photo : TeHran/1979/David Burnett

 

 



/حوصله ندارم اما همه قصه رو میگم.همه قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم/
این تهرون رفتن با تهرون رفتنای دیگه زمین تا آسمون توفیر داره.این بار نه کسی همراهمه نه کسی توو ترمینال منتظرمه.تنهای تنهای تنها...شاید بدون خانواده جایی رفتن تنها به حساب بیاد اما همیشه به امید یه غریبه آشنا بوده که ساپورت میکرده.نیمچه نگاه و حواسش بهم بوده.همین خیال منو راحت میکرد. اما الان.. ترس خورده شدن دارم.ترس ِ طعمه قرار گرفتن.من از پایتخت و آدماش میترسم.پا گذاشتن به مترو اونم منی که آدرس یابیم قد موش کور هم خوب نیست قراره خروجی کهریزک و کلاهدوز و جاده مخصوص رو قاطی نکنم. پیاده شدن توو ایستگاه دروازه دولت توی اون شلوغی و رفتن به سمت آزادی اونم تنها.../میترسم.قد سگ میلرزم/ تازه باید حواسم باشه خیابون آزادی پیاده نشم فقط میدون.همه اینا یه بخش ماجراست..تاکسی گرفتن مقوله دهشتناک ِ این سفر اجباری ِ...این بیم و دلهره چیزی نیست که با google maps حل بشه. لعنت به تو 2017...مرده شور ببرتت که میدونی این سمینار اونقدرا مهم نیست که میخوای منو بفرستی.اما برای امتیاز اون شرکت کوفتیت هر کاری حاضری بکنی. لعنت به تو و جد و آبادت که من و تو این هچل انداختی.لعنت به تو که حتی سرتم بلند نکردی تا درموندگیمو بخونی.باید به دست و پات میفتادم /بذار صحبت کنیم اینبار.جای اینکه بنویسیم راجع به دوجین سوال و یسری عقده بدخیم./نیفتادم.نکردم.خودت باید میدیدی یه دختر بیست و یک ساله برای تنها به این دوره رفتن احتیاج به دلگرمی داره .احتیاج به قوت قلب داره.الان وقت ِ غد بازی و به رخ کشیدن قدرت و نشوندن دادن اخلاق ِ گهی خاصت نبود.2017 بیشتر از هر وقت دیگه ای ازت متنفرم. از تیله های آبی  ِ بی پدرت..2017 ازت بدم میاد.. تو یه رذلی 2017.
فردا اگه یه دختر با پالتو طوسی چهارخونه حوالی جاهایی که گفتم, دیدین یه گوشه مثل پشمک گریون واساده و با آستین پالتوش آبشار دماغشو پاک میکنه گفتن نداره که منم!توروخدا بیاید جلو بهم کمک کنید.برای اینکه به مشکل برنخوریم اسم شب هم میذاریم : /اثر انگشت/
مسلمه نخواستم ماهی و بابا رو نگران کنم برای همین نگفتم که تنها میرم و برمیگردم.اگر اتفاقی برام افتاد../ میدونم که دیگه مردم.مرگ من موقتی نیست.این جواز ِ دفن و کفنِ یه صدای لعنتی نیست.توی این بهبه شرک,وسط این همه بحران, خومو گوشه آسفالت جا گذاشتم توو اتوبان/خودمم باورم نمیشه برای همچین مسئله ی عادی اینجوری بهم ریختم.خیلی بچگونه است اما واقعا میترسم و دارم براش گریه میکنم!/ ژست ِ بیخوابی و منگی واسه من نگیر دوباره.کسیکه جلوت نشسته عصبی و لت و پاره/ 2017 این کارت یادم میمونه. این بیخوابی ِ امشبم و التماس به در و دیوار کردنامُ هیچوقت فراموش نمیکنم و یه روزی حالتو جا میارم..اون روی سگ ِ بی محلیمو برات کنار گذاشتم.برای وقتی که برگشتم..حالا بشینُ تماشا کن..شایدم من باید بشینم و موس موس کردناتو ببینم.کثافت ِ آشغال!/قهرمان ِ قصه من/
94/11/12