/Advertising
has its taste in cars & clothes.Working jobs we hate so we can buy
shit we don't need. We're the middle children of history , men. No
purpose or place. We have no Great War,no Great Depression. Our Great
War's a spiritual war. Our Great Depression is our lives. We've all been
raised on TV To believe that one day we'd all be millionaires &
movie Gods & rock stars.. But we won't ..We're slowly learning that fact & we're very wery pissed off
تبلیغات
باعث شده ما مدام دنبال ماشین و لباس باشیم.شغلایی داشته باشیم که ازش
متنفریم فقط برای اینکه بتونیم آشغالهایی رو بخریم که بهشون نیاز نداریم.ما
بچه وسطی های تاریخیم,پسر..نه هدفی, نه جایی.ما هیچ جنگ بزرگی نداشتیم.هیچ
رکود اقتصادی طولانی نداشتیم.جنگ بزرگ ما جنگ بر سر روحه. رکود بزرگ ما
زندگی ماست. تمام مدت تلویزیون به خورد ما داده که یه روز میلیونر و خدای
سینما و ستاره راک میشیم.ولی ... هیچ وقت نمیشیم. ما کم کم این حقیقت را
فهمیدیم و خیلی خیلی عصبانی هستیم..
Fight Club_David Fincher
شمارو نمیدونم.اما من خیلی حوصلم سررفته.خیلی وقتم هست که حوصله ام
سررفته.وقتی ام حوصلم سرمیره یه نوع بی حالی و رخوت درم موج میزنه.انگار
دوست دارم ساعت ها یکجا بشینم بدون کمترین حرکتی به ریز ترین جزئیات ادبار
زندگیم فکر کنم.کائنات هم دست در دستم میده به مهر که فیلمی هم که انتخاب
میکنم رگه های سیه روزی مو دوبرابر توو چش و چالم فرو کنه و مدام این
دیالوگ رو مثل طوطی ِ عمو مسعود به یادم بیاره که /شما فاکامالای آواز خوان
و رقصان این دنیایید/ .تعمقی تا انتهای اندورن اینگونه که درگیر بشم و از
صفر تا صد به هشت و نه هم راضی نشم قصد رساندن پیامی جز این نداره که من
دارم ویران میکنم.چیو ؟ معلومه همه چیو.نه با خشم که باناامید مطلق.نگران
نباشید هم قطاران من..جوری خراب نمیکنم که گرد و خاکی بلند بشه و غباری به
چشمون شهلاتون بره.حالا زمان آن شده که ترس, این موجودِ غریزی ِ فرصت طلب ِ
مرموز ِ نا مرئی مثل آبرنگ خودشو با من آغشته کنه .خط های نوشته بعد از این
محصول حل شدن من در یک موجودِ غریزی ِ فرصت طلب ِ مرموز ِ نا مرئیه.مثل
لاکپشت آبی هزار ساله من تنها از لاک خودم میترسم. من از تکرار ردپای هر
روز میترسم. من از اشک, از آه من از اندوه زندگی میترسم.من از بی فایدگی
سپیده صبح میترسم.آرزوی مرگ کی سودآور است؟...شاید همین لحظه که میترسم.
داشتم
بیرون پنجره رو نگاه میکردم که صدای لابه و هیاهوی جمعی اومد که میگفتن ما
تشنه ایم..خسته ایم.مارو از این کویر نجات بده.کمک...عنکبوتا دارن رو
تنمون تار میزنن.کمک کن تا موشها حمله نکردن. برای اینکه خفه شون کنم دست
همه رو از تو صف کشیدم و پرتشون کردم روی تخت.حالا با چی بهشون آب بدم
؟سوالی که دیر به ذهنم خطور کرد.دویست و چهل تا کتاب رو از قفسه ریخته بودم
پایین و همون ثانیه اول از دیدن کوهی که درست شده بود احساس پشیمونی
کردم.انی وی کاریه که شده بود و چه بهتر که مرباها تمیز و مرتب سرجاشون
برمی گشتند.دستمال نم دار رو که به اولین کتاب کشیدم پر از گِل شد.روی ماه
خداوند رو ببوس شده بود روی قهوه ای خدا بوس!دستمال رو عوض کردم.کتاب بعدی
عشق توت فرنگی نیست.از اسم و قیافش معلومه یه رمان چیپ ایرانی که احتمالا
13/14 سالگی چند چوق حرومش کردم.یعنی یه زمانی همچین کتابایی میخوندم؟خاک
بر سر من.از همونجا شوتش کردم توو سطل.حتی ارزش اینو نداره به یکی
ببخشیش.قفسه دوم داشت تموم می شد که یه نگاه سرتاسری به همه کتابای چیده
شده و پخش و پلا کردم.دنبال کتابی بودم که بردارم و بگم آره خودشه.تحول من
از خط اول این کتاب شروع شد.تا آخرین کتابی هم که داشتم جا میدادم امیدوار
بودم که پیداش کنم.نشد.. پیدا نشد.یعنی بدبختانه تا سن بیست و دو سالگی
هیچ کتابی نبوده که منو زیر و رو کنه.گشتم دنبال کتابی که منو خیلی تحت
تاثیر قرار داده.اولیش آبلوموف بود.یادمه وقتی خوندمش از ترسِ دچار شدن به
سرنوشت آبلوموف شبا با نگرانی به خواب میرفتم.بیش ترین همذات پنداریم با
بیگانه کامو بود.جنس بی تفاوتی ِ مورسو هر روز در من جوونه میزنه و تازه
میشه.حال بهم زن ترین کتاب هم مربوطه به کتابای زویا پیرزاد و فریبا
وفی.باز وفی قابل تحمله ولی پیرزاد گند کسلی و روتینی رو درآورده.دلم سوخت
وقتی دیدم نمایشنامه هام انقد کم ان.همش پنج
تا.کالیگولا,کرگردن,کشتارهمگانی,خرده جنایت های زن و شوهری,آی بی کلاه و آی
با کلاه و سه تای دیگه که PDF بودن و بعد از چاپ نمیدونم کجا گم و گورشون
کردم.اممم.. خب برای من تاسف بار نیست اما ممکنه عده ای سرزنش کنن.مطلقا
کتاب شعر ندارم.چیزی که فت و فراون توو نت ریخته رو من کله خر گاز نزدم برم
پاش پول بدم.بله از بیشعوری من هم نمیشه گذشت.
به
قاب عکس بکت روی دیوار نگاه کردم.فکر کردم حالا برم سراغ نویسنده ها..بدون
کدوم نویسنده نمیشه زندگی کرد؟چخوف؟ داستایوفسکی؟کافکا؟ مارکز؟ساراماگو؟
بورخس؟ بوکوفسکی؟ دولت آبادی؟ ابراهیمی؟ قاسمی؟ شوپنهاور؟ برشت؟ شاو؟
فوئنتس؟ همینگوی؟هدایت؟ معروفی؟ علوی؟ محمود؟گوگل و لاب لاب لاب وو بی
نهایت اسم دیگه که بعضیارو حتی کتاباشون رو هم نخوندم! شاید تصمیم گیری ِ
لحظه ای باشه.شاید انتخاب به لحاظ سن و سال باشه .مهمتر از اون نخوندن
میلیون ها کتاب دیگه و صدتا دلیل برای اینکه فردا سال دیگه یا بیست سال
آینده نظرم عوض بشه. اما الان میگم استاد دکتر سرور غلامحسین ساعدی با اون
سیبیل کمونستی ِ مری کشش مخصوصا اون عکسی که دستشو گذاشته رو پیشونیش و
دیگری ونه گات جونیور تخیلی ِ بامزه. دوتا نویسنده ای ان که دلم میخواد از
توو قبر بلند بشن و برای یه بارم که شده محکم بغلشون کنم.سوای اینکه
نویسنده های زن ایرانی جایگاه شاخصی پیشم ندارن فکر نمیکردم نویسنده ی مرد
ایرانی ای پیدا بشه که در صدر برگزیده هام قرار بگیره.من شناخت ساعدی رو
مدیون مگنا قرمز ِ twitter ام.در پایان مجلسِ یادمان ِ بزرگان یادی هم بکنم
از اورول عزیز که خوش گفت همه جا پای پول در میان است.بسی خرسند شدم که
مابین ورقه های بالاخره یه روز قشنگ حرف میزنم ِ سداریس پنجاه چوق پیدا
کردم هرچه قدرم که مطمئن باشم مال من نیست..
خسته ام.. به اندازه ی کوه کندن فرهاد خسته ام...خسته شدم از جدا کردن فاکتور های رسمی و غیر رسمی..خسته شدم از بس دنبال حواله دویدم. خسته ام از بی نظمی و گندکاری..خسته ام از گه گیجه بازی های کربلایی..خسته ام از رد کردن لیست بیمه هایی که اسم من تووش نیس..خسته شدم از شیر مالیدن سر بقیه که چقدر از کارم راضی ام... خسته ام از بایگانی امدادویژه های دریافت شده..از کل سیستم کسب و کار و مجموعه نکبتی و بی درو پیکر ایران خوردو..خسته ام از این همه خستگی..میخوام بزنم بیرون.دو ماه پیش کدرخواست استعفامو دادم یاد اولین برخوردم با 2017 افتادم.پونزده آذر نود و چهار با خودم گفتم مری... بارتو بستی..این همون شتریه که میگن یه بار در خونه آدم میخوابه.کار خوب تووی یه جای خوب..بچسب بهش که چند روز دیگه میشه راحت جوون.اما چی شد..؟همش ادا و اطوار...همش دک و پز...همش کاغذ بازی.. خودمو به آب و آتیش زدم که خسته نشم..خیلی وقتا از خودم شور و اشتیاق نشون دادم.عطش واقعی به یادگیری..هر روز که میگذشت میگفتم فردا همه چی درست میشه هفته دیگه.. ماه ِ بعد... امیدوار بودم.رفتم جلو کلی هم پیشرفت کردم اما تهش یکی دستیُ کشید. وایسادم!
آدما در مواجه با زندگی دوتا انتخاب دارن : یا باهاش دست و پنجه نرم میکنند و تاوان شکست و پیروزی رو به جون میخرن یا تا لحظه مرگ انگل بودن رو بر میگزینند و بهش میچسبند.فکر میکنم روحیه ی من با انتخاب دوم سازگارتره...
بلو گرل..بیبی گرل...ماری نای از هم گسسته..ماری نای آنرمال..دلم میخواد با
الفاظ رکیک خودت ازت یاد کنم.گفتی هر بار بیای اینجا یه عکس برام میذاری و
من موظفم نگهشون دارم. لعنتی ... نگفتی این آخرین ردی ِ که ازت به جا
میمونه. من میخونمت .. و حرفامو به جای نوشتن تووی اون کامنتدونی بسته پیش
خودم نگه میدارم.اصلا به تو چه که نظر من راجع به پستات چیه و چرا بعضیاشون
انقدر بهم نزدیکه.حصاری که دور خودت کشیدی ُ میفهمم, لمسش کردم.ماری نای
لعنتی ... اصلا دلم نمیخواست از کسی که نمیشناسمش بنویسم اما این موزیک
ویدئو بدجوری روو مخمه ...بدجوری اسم تو و وبلاگت اسم تو و پستات اسم تو و
هرچی که ممکنه تورو برام تداعی کنه رو میاره جلو چشم...
$ در نهایت همه چیز تلخ می شود چه راه ِ راست را انتخاب کرده باشی چه راه ِ چپ را و ... رویاها چیزهای بدی نیستند.
سالم پرسید: حالا چه کار کنم صالح؟چیزی نمونده بدجون بشم و تن و بدنم تخته بشه.
و شروع کرد به لرزیدن.
صالح گفت: قلیون میکشی برات بیارم؟
سالم پرسید: برام خوبه؟
صالح گفت: البته که خوبه, دود حالتو جا میاره, قلیون برای همه چی خوبه.
/ ترس و لر ز_ غلامحسین ساعدی/
کلوزآپ :
از تمنای جان تا کشف الگوی نعشگی در اسطوره تنباکوی دوسیب که برای دفع بلا باهمتای خود نعناع هم آمیز می شود.. این خود زیباترین عنصر حیات بخش زندگیست.در اوووووج مرض و نابسمانی نمی شود از این رفیق شفیق که این روزها جایش را به علف و چمن و غیرذلک داده است گذشت.اگرچه قلیان اندک نقشی در زندگی من داشته اما به محض رسیدن این دو بهم آبشار بزاق رو به طغیان می آورد. خوش ترین و ملنگ ترین بوهای جهان را از دهان ساطع میکند و سردی ریزی در تن نیمه جان می اندازد که سینه هایم مثل شیپورچی دم عید میلرزد. تنباکویی که گویند فتنه سرطان هاست تا آلت بلند بالای غیر قانونی اش قلیان به مکمل یکدیگر بهشتی را درونم زنده می کنند و آشوب خماری بعد از آن شقیقه و گلوی گر گرفته از هرم گرما مثل میثاق آتشفشان با زمین را بر من گوشزد می نُماید تا باز با هوسی دو چندان پک های عمیق پی در پی ای بزنم و آرام آرام با چشمانی بسته طعم خنک و ملس سیب و نعنای به این عظمت را کام گیرم..
$عیش مان وقتی تکمیل میشد که این آهنگ را با همخوانی گوگوش و ابی می شنفتیم..کاش که بازخوانی کنند..کاش..
بعد
از , از این شاخه به اون شاخه پریدنا و گریز از اون چشم های آبی.. 2017
امروز حجت رو بر من تمام کرد. گفت دلیل اون روزت بهم نچسبید.. باز دوباره
بگو.واقعا میخوای بری؟ حتی اگر همه مسئولیت رو از دوشت بر دارم؟ حتی اگر
پشتت دربیام و تا آخر, پای کار کنارت وایسم؟نظرت بر میگرده؟ داغ بودم. با خودم
گفتم تا حالا که درست نشده من بعدم نمیشه و نع ِ سفت و سختی به صورتش پرتاب
کردم.. وقتی اومدم اتاق خودم دودل شدم.دیوونه بازی در آوردم.چیکار کردم؟
پشیمون نشم؟ نگم کاش بیشتر زور میزدم؟آخه از این بیشتر؟ حس نادخ کننده ایه
بعد ها بفهمی میتونستی کاری بکنیُ نکردی..
یکی از اون تفریحات قشنگم که شدیدا باهاش حال میکنم شنیدن ویسها و
خوندن پی ام ها و مسیجهای دخترایی ِ که به میلی میدن./جمله سرشار از
ایهامه.جوری دیگه نشد بگم :))/ کار درستی نیست.گرچه میلی راضیه اما خودمو
که میذارم جای دخترا خب یجوری میشم.از اینکه مسائل خصوصیشونو میخونم ,
میدونم و بدتر از همه با تعدادیشون چشم توو چشم میشم و پشت سر به ریششون
میخندم و مسخرشون میکنم, دلم که به حالشون میسوزه هیچ دیدم هم نسبت به
خیلیاشون عوض میشه.نتایج حاصله از تلاشم برای فهمیدن اینکه این دوران ِ با
کسی بودن و دوستی اینجوری آدمو عوض میکنه یا واقعا ذاتا دخترا این مدلین
راه به جایی نبرده.سعی ام کردم به یاد بیارم منم توو رابطه قبلیم همین شکلی
بودم یا نه که یک طرفه به قاضی نرفته باشم.یادم نیومد... انی وی نباید
چشممونو به نکات آموزشی این تفریح ببندیم.تهش اینه که سعی میکنم با اشراف
نسبی به مسائل نگاه کنم.خوبی ِ گزینه های میلی اینه که محدودیت سنی
نداره.کوچیک, بزرگ, همسن...همرو در بر میگیره.مثلا یکی از سوالای مضحک که
بیشتر سنی پایینا میپرسن اینه که تا حالا سکس داشتی؟با چند نفر؟خب کسخل
واقعا انتظار داری چی جواب بگیری؟ یا من خودم اینجوری ام که حتی اگه دوس
دختر یکیو توو عکس هم دیده باشم بعد از یه قرن کات کردنشونم نمیتونم باهاش
وارد رابطه بشم اما خب بعضیا میتونن!طرف مسیج داده من یه هفته اس با فلانی
بهم زدم.توام کارتُ راس و ریس کن با فلانی تمومش کن. واسه مزه پرونی ام
نوشته فلانی ام.یک هفته اس که پاکم. تهم اسمایل روده بری گذاشته ...خب
حناق!یا طرف سه ماه ِ با میلی آشنا شده برای اینکه قلابمو گیر بده به
خانوادش معرفی کرده که توو عمل انجام شده قرار بده و ... زرنگ بازیو...
آره! خب یکی نیس بهش بگه ندیده نشناخته خودتو ایستگاه کردی عزیزم که...
آخرین
مثالم میزنم و پرونده این قسمت از تفریحاتم با دوست دخترای میلی که تازه
باز شده رو میبندم. طرف توو نوزده/ بیست سالگی یه عشق نافرجام داشته حالا که
رسیده به بیست و نه/سی سالگی به واسطه همون تجربه قبلی کیس های عاطفی شو
آزار میده.حالا از خوب و بد کارش که بگذریم به سوال ِ چرایی ِ کارش اینطور
جواب میده که من هر کاری که میتونستم براش انجام دادم اما اون قدرمو
ندونست.خب مثلا توو اون سن چیکار میتونستی کرده باشی و اون قدردان زحمات و
جان فشانی هات نبوده؟ پاستیل براش خریدی دوست نداشته؟ جواب مسیجتو سی
ثانیه دیر داده؟ با دیال آپ آهنگ اندی براش دانلود کردی نرقصیده؟Oki , دلت
شکسته.زخمی شدی؟ چرا بقیه به چنگول میکشی؟
در جوانی, دنیا مرا در بهت و حیرت فرو برده بود.من هم نگاه میکردم و از خودم می پرسیدم: همه این چیزها چه هستند؟ بعد, از این بهت و حیرت به خود می آمدم و بیدار میشدم و از خودم میپرسیدم: من کی بودم؟ و از اینکه به خودم نگاه میکردم حیرت جدیدی به من دست میداد.من خیلی سرشار از این دنیا,خیلی سرشار از خودم بودم. نمی توانستم این را نگویم,فریاد نزنم.به چه کسی؟به خودم, برای خودم,بعد برای دیگران.ابتدا این پرسش در تنهایی برایم پیش می آمد.اول آدم از خودش می پرسد. یک تنهایی مطلق که جهان ناشناخته را مورد پرسش قرار میدهد. بالاخره بعد از همه ی این چیزها چه هستند؟ و من چه هستم؟,من که هستم؟ , پرسش ِ چرا من اینجا, در میان این همه چیز محسور شده ام؟اضافه شد. این پرسش سوم بیشتر نامربوط بود و کمتر به ماورالطبیعه ربط داشت. بیشتر عینی و تاریخی بود,اما در بهت و حیرت اولیه احساس خطر وجود داشت, این دنیا و وجود من, مرا تا حد وحشت, نگران می کرد. با این وحشت بود که زندگی ما اغاز شد.زندگی, تا وقتی این پرسش ها وجود دارند, هیجان انگیز است. بعد از مدتی دیگر نمی پرسیم. از زندگی خسته ایم. تنها تهدید بر ما غلبه دارد.نگرانی در برابر آن کم کم آدم را می فرساید.دنیا عادی و همه چیز طبیعی به نظر می رسد. دیگر جز خستگی, ملالت و ترسی که همواره بر ما مستولی است چیزی وجود ندارد. و اینها تنها چیزهایی هستند که از ازل باقی مانده اند.زندگی دیگر معجزه نیست بلکه یک کابوس است. نمی دانم تو چطور توانستی معجزه را به طور کامل حفظ کنی. برای من همه ی لحظه ها, هم بسیار سنگین و هم خالی اند. همه چیز وحشتناک است.اضطراب, مرا کسل می کند.
/بازی های کشتار همگانی_اوژن یونسکو/
کلوز آپ :
زندگی بدجور افتاده دنبالم.یه نانچیکو ام گرفته دستش توو هوا میچرخونه و بروسلی وار , جکی جانی وار یا مثل هر بزن بهادر ِ وحشی صفت دیگه ای قصد جونمُ کرده.باور نمیکنم این منم و این اتفاقات واسه منه که داره میفته.اتفاقات بزرگی نیستند اما برای منی که سرتاسر عمرمُ آرامش و فراغ بال گرفته بود منی که سرم توو لاک خودم بود و زندگی گوسپندی ِ راضی کننده ای داشتم این حجم از تنش و اضطراب به مثابه ی طوفانه.داشتم ریشه های دل خوشکنکی رو پیدا میکردم که با افسردگی های خیالیم مبارزه کنه..چه شوری نشون دادم ... چه دورانی داشتم ... چه جوانی ای و چه روزهایی! به قول پیرمرد/ چه کسی می توانست تصور کند که من به این سرعت پیر شوم؟/...ولی خب.. زور زندگی بیشتر بود.گند زد به همه چی. نه شب و روزم معلومه نه کاری که میکنم.حالام در تعقیبمه تا درم بذاره.حالمو جا بیاره.منصرفش کنید لطفاً.من اونی نیستم که بهش حال بدم.
$ در مذمت این روزها همین بس که فرصت نشد یک عدد از بازی های یورو را نگاه کنم.فلاکت از این بالاتر؟خفت از این بیشتر؟درد از این سنگین تر؟
خواب
دیدم توو زمین چمن ِ ریوام. یه میز با دوتا صندلی وسط استادیوم بود.من با
یه پسره جذاب و خوش هیکل که دماغِ کشیده و لب های گوشتی داشت نشسته
بودیم.بعد یه ماشین سفید اومد و یه زن سرتا پا سیاه از ماشین پیاده
شد.عصبانی بود و داد و بیداد میکرد.من دست دراز کردم برای سلام و
آشنایی.اون آدم نبود منم دستمو کشیدم.پسره اومد جلو و میون دعواهاش با زن
فهمیدم مادرشه.پسره رو تعقیب کرده و به خاطر قراری که با من گذاشته این
وحشی بازی هارو درآورده.منم به پسره گفتم بیخیال.من دیگه نیستم.اونم قاطی
کرد.لگدی به چمنا زد و پهن صندلی شد.من رفتم توو جایگاه ویژه خبرنگارا
نشستم.چشم خورد به طرف دیگه زمین. یه سه چرخه بود.شکسته پکسته.شبیه
کالسکه.میدیدم پسره گوشیش رو محکم میزد روو میزِ جلوش و پای راستشو با غیظ
فرو میکرد توو چمن. من بیشتر از این که نگران حال طرف باشم نگران گوشی و
چمنای زیر پاش بودم.مامانه هنوز داشت عربده می کشید.رفتم سه چرخه رو
برداشتم و از ورزشگاه زدم بیرون.چشم که با کردم توو اتاقم بودم.
خواب
دیدم توو اتاقمم.از تووی حموم که توو اتاق هست, موجود های کوچیکی
درمیان.قدهای کوتاه و بدن های چروکیده.دماغ هایی که فقط سوراخ داشت.با چشم
هایی که شبیه گلابی بودن.بدون پلک و مژه ای.یهو دورتادور اتاقم پر شدن و با
لبهایی شبیه منقار کلاغ با هم حرف می زدند. من خوابیده بودم.بیدارم
کردند.اونارو که دیدم جا خوردم و جیغ کشیدم.از خواب پریدم.
موجودات ریز دم داری با سرعت به سمت لوله عمیقی شنا میکردند. هر چی جلوتر میرفتند ابعادشون بزرگتر میشد. هر کدومشون سعی میکرد از اون یکی جلو بزنه.انگار هر کی زودتر وارد لوله بشه برنده اس.یا اینکه ترس از جا موندن داشتن.صدای زنونه رباتی به صورت اکو فضا رو اشغال کرده بود که میگفت : مرحله ازاد سازی.یاخته ها به پیش..زمان محاسبه شده دوازده ثانیه.درب لوله با ورود اولین موجود بسته شد و بقیه مثل رولت آب شده وا رفتند و چند ثانیه بعد به بخار تبدیل شدند...از قطرات بخاری که روی صورتم نشسته بود بیدار شدم.
The time will come when the people in their fury will straighten their
bent backs and bring down the structure with one mighty push of their
shoulders
از اولم معلوم بود.من امثال شماهارو خوب میشناسم.بیشتر از اونچه که فکر
کنید باهاتون دم خور بودم.من از توو خود شماها دراومدم.همه کاراتونو زیر
نظر داشتم.پشت میز سرتاسری شیشه ای به صندلی ای چرم قرمزتون تکیه زدین و
خون مردمو میکنین توو شیشه.اصلا نشوندنتون اونجا برای همین.برای اینکه
مسئولیت رو بندازین گردن این و اون.برای اینکه کارگر جماعت رو بازخواست
کنین.تو سرش بزنین.حقشو بخورین..سر آخر طلب کارم باشین واسه تصمیمای اشتباه
و تخیلی خودتون.فکر کردین اگر نصف این گرفتاری ها و مسئولیت هارو به
خودتون ببندین چی میشین؟من بگم؟ از هم میپاشین.فلج میشین.فرو
میرین.میمیرین!مسئولیت کار,مسئولیت بچه, مسئولیت خونه, مسئولیت ننه بابا,
مسئولیت اجتماعی..برای اون فلک زده ها همه اینا مانع است اما برای شما چی؟
اونا میشن سکوی پرش.به خیالتون تصمیمای به سزای ِ سرنوشت ساز میگیرین.بله! تماماً به سرنوشت طرف مقابلتون میرینین و چه قدر تاثیر گذار! هنر ِ موعظه از
روی صندلی ِ چرمی ِ قرمزتون و انتخاب ِ شخص درست در پست مناسب آخرین حربه
های ریدمانیتونه.بالای گود نشستین و میگین لنگش کن.من کنار ِ صندلی ِ چرمی ِ
قرمزتون ایستادم و شمارو خوب میبینم.تا جایی که منافعم به خطر نیفته بهتون
تذکر میدم.اما شما خودتونو میزنین به اون راه.کثافت میزنین به خودتون.چرک و
نجاست بیست و چهارساعته مثل خون توو بدنتون میگرده.شما از شورش و تبانی
کارگرا میترسین.از حماقت و تهی بودن مغزتون میترسین.شما از نفرت من نسبت به خودتون در این
نوشته کاملا آگاهین و برای اینکه نترسین هر روز شربت خاکشیر با زعفرون میخورین.
$ می نوشند و می نوشند و باز مینوشند به سلامتی روسپیان آمستردام..به سلامتی روسپیان هامبورگ..میلان.. ورشو...کراکف.به سلامتیت بنفشه که زندگی کردی زندگیمو..
اینجا
یک شهر کویریست با یک عالمه تابلوهای نئون رنگی خاک گرفته.خیابان هایش بی
وقفه خاموش و روشن می شوند. پیاده روهای تنگش پر از آدمهاییست که برای
رسیدن به قرارهایشان بی عذرخواهی بهم تنه میزنند. در مکانهای خلوت و
نیمه روشن دست هم را می گیرند و همدیگر را می بوسند. تابلوهای نئون رنگی
بالای سرشان چشمک میزند و موهای بلوند زنها یکی در میان نارنجی میشود.بوسه
هاشان که تمام شد دست در کمر یکدیگر می اندازند, میروند پشت شیشه های دودی
یک کافه گم و گور می شوند.
همیشه
به این نقطه از شهر که میرسم خودم را جدا میکنم.میروم طرف لبه پشت بام می
ایستم.به سیگار خاموش میلی پک عمیقی میزنم و رو به شهر با صدای خسته میکی
رورک به فارسی به میلی میگم : / جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار بشی و حتی ندونی چرا زنده ای../
صبح زودتر از همه پا میشه صبحونه رو حاضر میکنه.وظیفه خودش میدونه خونه رو بالا تا پایین نظافت کنه.نمیتونه ببینه ظرف شویی تا خرتناق پره ظرفه تا من بیام استخاره کنم واسه اسکاچ دست گرفتن,سینک رو برق انداخته.شرتای خونی منو با دست میشوره.به ما اعتماد نداره, فکر میکنه میذاریمش خانه سالمندان اصلا برای همینه که کار میکنه تا یه روز محتاج ما نشه.هنوز تنها مسافرت نرفته.واسه خودش زندگی نکرده.داره چل چلیشو سپری میکنه بدون اینکه بفهمه.اما من میفهمم پاسوز ما شده.چشم ندارم خانوادشو ببینم.وقتی سرش داد میزنم روم نمیشه بغلش کنم و بگم گه خوردم.وقتی نگاه خسته شو میبینم از بابا متنفر میشم انگار اونه که مقصره.سر ِ سوال ِ مسخره ای که بچگی میپرسن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو هنوزم فکر میکنه بابارو بیشتر دوست دارم. هنوز که هنوزه هر روز هر شب به این فکر میکنم که اگه نباشه ما از گشنگی میمیریم.وابستگیمون همین قدره نه بیشتر.
مامانا وقتی مهربون نیستن تازه به اون سطحی میرسن که وقتی دیگران مهربون میشن, میرسن.
قریب
صداش میکنیم اما وقتی زندگیشو تعریف کرد برازنده کلمه قریب با غین بود.این
زن خود ِ خودِ مفهوم اصیل کلمه غریبِ. توی پونزده سالگی صورتش
سوخته.نامزد اولش تووی تصادف مرده.خانواده ی شوهرش بعد از ازدواج سنگ
انداختن جلو پاشون تا متارکه کنن.مادر, برای مخارج عروسی پسرا و جهیزیه
خواهر بزرگ سنگ تموم گذاشته اما حتی کادوی عروسی قریب رو بعد از مراسم
پاتختی پس گرفته.حاملگی اولش ناکام مونده.تووی تصادف سه تا از مهره های
گردنش شکسته.ماشینش سه بار موتور سوزونده.به خاطر الواطی مادرش, خواهر/
برادراش رو بزرگ کرده.و یکی از همین برادرا چند روز پیش زده توو گوشش برای
اینکه بهش گفته چک شوهرشو /سوای اون چهل برگ چکی که خرجشون کرده /پاس کنه
تا بتونه وام بگیره.بعد از ده سال انبارداری توو کارخونه چینی وقتی داشته
کمی سرپا میشده به خاطر تغییر مدیریت اخراج میشه.الانم که توو انبار گیر
کربلایی افتاده و با هر داد و بیدادش بغض میکنه.خب منطقی و طبیعیه که این
آدم میگرن عصبی داشته باشه. افسردگی بگیره و تحت نظر دکتر باشه.اینا فقط بخشی از
سرگذشتشه که توو ماشین موقع رفت و برگشت از شرکت برام تعریف کرده.
میفهمم
دردشو/تنهاییشو/طرد شدنشو.اما چی میتونم بهش بگم؟اصلا چی دارم بهش بگم؟ته
دردامم که بهش بگم با یکی از بدبختی های اون قابل مقایسه نیس.مثلا بگم چون
ماهی اون روز برام غذا نپخته بودو من تا شب گشنه موندم تا یه هفته ظرف
نشستم؟یا بابام صبح بلند نمیشه برام نون تازه بگیره من غر میزنم؟یا چون
پولم نمیرسه یه تومن پول پیراهن بدم غصه میخورم؟یا چطوره بگم شنیدی دنی آلوز رفته یوونتوس؟؟من از شدت شنیدن این خبر اونقدر حرص خوردم که فقط
دم کره لیمو نعنا تونست آرومم کنه؟یا این چندماه که اومدم سرکار فک میکنم
از کلی کار کرده و نکرده عقب افتادم؟ مثل بز نگاهش میکنم و لبخند میزنم و میگم چه میشه
کرد؟اتفاقای زندگی ان حالا مال شما یکم شور شده.با خودش چی فکر میکنه از
این حرف من؟جز اینکه تایید کردم نافشو با بدبختی بریدن؟بلد نیستم بهش
بفهمونم آدم خوبی رو برای درددل کردن انتخاب نکرده.منی که سرتاپا به قول
ماهی مجسمه سنگم و فقط میتونم این زن درآستانه سی سالگی رو نگاه کنم و بگم
خوبه که حداقل زندگی تو یه هیجانی داشته..
$ همکلام شدن باهاش همونقدر سخت و دردناکه که تماشا کردن گریه ماهی پای ماه عسل علیخانی.
کوبریک
در عین حال که سینماگر نابغه ای بود,کمی عصبی و روانی هم بود.یه جا خوندم
گروهِ فیلم ِ Shining سر صحنه با دشواری زیادی دست و پنجه نرم میکردند چرا
که کوبریک تمایل ِ دیوانه واری داشته تا هر صحنه رو چندین بار تکرار کنه.تا
جایی که شلی دواال به زانو در میاد و موهاش شروع به ریختن میکنه.کوبریک
تعمداً این کار رو کرده که شلی تصور کنه استنلی از بازیش ناراضیه و میخواد
اونو اخراج کنه فقط برای اینکه سرصحنه به اندازه کافی هیستریک باشه تا
بتونه نقش قربانی رو خوب بازی کنه.سرت سلامت مرد..
تووی
این فیلم یه صحنه هست که جک نیکلسون تبر برمیداره میفته دنبال خانوادش که
قیمه قرمه شون کنه.بعضی وقتا که بوشوک تمام قد بازیش میگیره و با ادا
اصولاش کفر مصبمو درمیاره..جایی که هاتوری هانزو جواب نمیده بهش میگم /
الان دیگه زمانیه که باید تبر بردارم و بیفتم دنبالت/ نیم ساعت پیش جزء
همین بعضی وقتا بود.
$ تصویر مربوط به همین صحنه است.در رو با تبر میشکنه و سرشو میاره توو و میگه / جانی اومد/
وقتی موقشنگ صریح توو پی امش گفت : / مرمر؟ من واقعا احساس تنهایی میکنم.نیاز دارم یکی باشه توو زندگیم/ با دودوتا چهارتایی که کردم نتونستم نگم /me too babe/
ظهر
تمام دیوانگی ها , گریه ها و مویرگهای پاره شده دیشب را به حمام بردم و
شستم و عصر را باهم گذراندیم. همه کار کردم تا راضی و خوشحال باشد.برایش
آهنگ Going to California ی Led zeppelin رو که عاشقشه گذاشتم.زیر بازی
روشن و خاموش شدن چراغ ها و رسیدن تاریکی شب , پی در پی انگشت هایم را
بوسید.تا جایی که قفسه سینه اش یاری کرد نفس های عمیق کشید تا بوی تنم
فراموشش نشود.. غدد اشکی اش امان سیر دیدن نداد. تسلیم را در چشم هایش
دیدم. میدانم او هم انعکاسش را در چشم هایم دید و اینگونه بود که روی
نیمکت, کنار تیر چراغ برق نیمه سوزی با تماشای سراب امید برای مدت نامحدودی
خداحافظی کردیم و این قصه تصویر ازلی و ابدی یک پایان و محبت مادرانه است
در یک ذهن خیال پرداز شفاف.
$ بعضی مردا خیلی طفلی ان.خیلی درد میکشن.خیلی بدبختن..فقط مهربونی ِ بی منت و صادقانه یک زن میتونه کمکشون کنه.
اگر قرار باشه ده سال دیگه به پشت سر نگاه بندازم و ببینم چی بودم و چی شدم قطعا از این دوران به عنوان مرحله ی جانکاه در عین حال رضایت بخش زندگیم ازش یاد میکنم. دورانی پر از مسئولیت و جواب پس دادن.دورانی که پوستم غلفتی کنده شد تا بفهمم کار زیاد لزوما نشونه توانایی زیاد نیست.همه نتیجه میخوان و کسی به پروسه امر که با چه مصیبت و تقلایی به انتها رسیده توجه نداره.به قول 2017 تو تا ده شب مثل خر کار کنن اما وقتی نتونی به من گزارش بدی یعنی هیچ کاری نکردی.حق با اونه باید اسب باشم..آخ که چه روزایی داره سپری میشه .. تشبیهی از یه سیبُ که بندازی هوا هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین.یه روز پر انرژی و باانگیزه.فرداش زیر خط ناامیدی در حد تصمیم گیری برای استعفا.یه روز آقای R میاد بهت آرامش میده و خیالت رو از همه چی راحت میکنه.فرداش 2017 می کوبوندت به دیوار و لهت میکنه.
باید جنگید.مبارزه,مبارزه است دیگه.فرقی نمیکنه.میخواد تلاش یه زن شصت ساله تووی یه روستای دورافتاده برای باسواد شدن باشه یا تلاش یه دختر جوون ِ مهاجر برای گرفتن PHD از دانشگاه هاروارد.یا تلاش کسی مثل من برای اثبات خودش به خودش که میتونه گلیمشو از آب بکشه. هر سه ما با تردید پیش میریم.هر سه ی ما در خفا می لرزیم و هر سه ما نیمه شب چشم هامون از امید برق میزنه...
اونقدر مایه دار نیستم و نخواهم شد که بتونم اوج خوشبختی رو متصور بشم ولی
اگه بخوام خیلی خیال پردازی کنم, ته خوشبختی اینه که دستشو بگیری پاشین برین
کل دنیا رو بگردین.
$ اینم از جمعه خیال انگیز...پاشم برم بخوابم که فردا صبح خرمنی از سند معوقه چشم به راهمن...