اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.


/پسری که مرا دوست داشت درست قرار دوممان به من یک ادکلن اصل فرانسوی هدیه داد. درست مثل محمد و بهزاد.دفعه ی دیگر خودش را به من نزدیک کرد و گفت استفاده نکردی؟ و من فهمیدم همان بلایی قرار است سرم بیاید که دفعه قبل و دفعات قبل آمده بود/

این داستانک بلقیس سلیمانی رو خوندم و یاد خودم افتادم.دومین پسری که بعد از جی کی رابطمون داشت شکل جدی میگرفت, همون اوایل فهمیدم مامانش معلمه..چی از این مصیبت تر؟نه به خاطر فرهنگی بودن والده که به دلایل پیچیده ی دیگه ای علاقه به هیچ ختم میشد. استنباطم این بود که لابد مامانای معلم طلسم این سه رابطه بودن.جز این اگر باشه چرا کسایی که به تورم میخورن باید مامانای معلم داشته باشن و هر سه مورد عاقبتی نافرجام؟ چقدر احتمال ِ اینکه باز یه مامانِ معلم ِ مقطع ابتدایی, پسر بالای بیست و شش سال داشته باشه و من ازش خوشم بیاد توو زندگیم قویه؟با توجه به آینده پیشه رو میتونم بگم شصت به چهل..

$ من که رابطه ام با معلمام خوب بود...روح خبیث کدومشونه که داره انتقام میگیره؟

از بیرون صدای طبل و سنج و زنجیر زنی عزادارا میاد.میگه پاشو برو پشت پنجره ببین چه خبره؟

میگم: مری؟

میگه: هـآ؟

اونارو ول کن شام چی داریم؟ -_-


پتی اسمیت زشت ترین آدم خوش عکسی ست که به عمرم دیده ام.دوربین شهوتی دارد برای فیس و فیگورهایش.. چشم هایش بسان عقابی که از آشیانه جهان را می نگرد از لنز و دوربین و مانیتور رد میشوند و پس ِ پشت مغز بیننده جلوس می کنند و کس نمیداند چرا..لامصب هر ژستی که میگیرد , هر کاری که میکند به وجودش خوش می نشیند و آدم چیکار از دستش بربیاد جز اینکه حضش را ببرد.

$ عکسای عروسی رو میبینم..نچ.نمیشه, اینجور فایده نداره. همه ی زاویه هارو تست کردم. یه فکری باس به حال این دماغ کرد.

 و اعجـاز تـو ...

صدای همیشگی تو

صدای مخمور کننده تـو




نام برده نه اهل تلفن جواب دادن بود نه سر و کله زدن با آدمها. نه اهل دید و بازدید در اعیاد و مناسبتها و نه شرکت در جشنها و عزاداری ها.نه خاتمه دادن به کاری, نه حساب و کتاب بجایی,نه انتقام و قضاوت های پشت سر و نه شروع یک مرحله جدید در زندگی.وی اهل بدرود گفتن نیز نبود. و بدین سبب بود که مورد شماتت اهالی قرار می گرفت.

عقاید توو ذهن آدما شکل میگیرن.وجود خارجی ندارن.اونا نه شخصیت دارن نه احساسات.بنابراین نه میشه بهشون احترام گذاشت نه توهین کرد.ولی آدما.. هم شخصیت دارن هم احساسات.به اونا میشه علی رغم عقایدشون احترام گذاشت و میشه به خاطر عقایدشون بهشون توهین کرد.پس با عبارتی احترام آمیز که نظر واقعی پشتش پنهان شده خودتون رو مضحکه قرار ندید.طرف مقابلتون رو بکوبید.به لجن به کشید.مسخره کنید.فحش ندید.اهانت کنید و لذت ببرید.

رسماً هممون داریم به گـا میریم منتها با پوزیشنای مختلف.



یادم نمیاد هیژده سالگی چجوری گذشت.نفهمیدم بیست سالگی چه حسی داشت.الانم نمیدونم بیست و دو سالگی چه حال و هوایی باید داشته باشه.. ولی اینکه روز تولدت مقارن بشه با عید غدیر... واینکه بلا استثنا جمیعاً برای سادات بودن, بهت تبریک بگن /و نـه/ به خاطر زادروزت.. چندان خوشایند نیست.فی الواقع قضیه کمی مضحک به نظر میاد.

عصر ِ جمعه ای از سر ِ بی حوصلگی یه کاوندیش آیس انداختم بالا,رفتم پشت پنجره از اونجا مشغول دید زدن ناژون و آدمهای تووش بودم. یسری پسر بچه ی دوچرخه سوار توو ردیف های منظم پشت هم حرکت میکردند.برعکسش دختر های اسکیت سوار همش توو شکم هم بودند. یه عالمه گنجیشک هم یه نفس بالا سر اینا جیک جیک میکردن.من نمیفهمم این موقع از سال چه موقع گنجشیک و این حرفاس؟ الان مگه نباید توو آسمون پر کلاغ باشه؟ انی وی.. بدترکیب ترین و چاقالو ترین گربه محل / یک دست سیاه با لکه سفید ِ روی گردنش/ نیم ساعتی بود عین مجسمه داشت خیل گنجیشک های روی صندلی رو می پایید و نیم نگاهی هم به زباله های سر کوچه داشت.به نظر کاملا سیر می اومد و صرفا داشت منظره ای رو به شیوه گربه گرانه ای تماشا میکرد.اونور پارک یه گربه ی قهوه ای فوق العاده ملوس دراز کشیده بود.اونقدر محشر و نفس گیر که الانشم نمیتونم حالت اون گربه ی ناکِس رو توضیح بدم.انگار یه مانکن رفته شده گربه.فکر کنم همزمان با دیدن ِ من, برق چشمای گربه مانکنه گربه چندشه رو گرفت. به چشم بر هم زدنی پرید رو هوا.بعد یسری دختر وقت نشناسِ اسکیت سوار جلوی اون صحنه تماشایی اومدند و نفهمیدم چی شد تا دخترا رد شدند و اوضاع به حالت عادی برگشت,دیدم یه گنجیشک کوچولو که تا اونموقع داشت با رفقاش رو صندلی جیک جیک میکرد و احتمالا خرده نونای روی صندلی رو نوک میزد از لای دندونای گربه چندشه جلوی اون گربه مانکنه خونین و نیمه جون پایین گذاشته شد.گربه قهوه ایه به آرومی شروع کرد به لیسیدن و دلبری کردن ِ خون ِ گنجیشکه.حالم بد شد.آیس دراپ رو درسته قورت دادم.حس کردم داره تووی قفسه سینه ام سنگینی میکنه.رفتم آب بخورم که بشوره ببره..

کمی بعد:

وقتی برگشتم.. تووی خیابون, روز روشن, گربه قهوه ایه داشت با شکم سیر, یه دل سیر ترتیب اون گربه سیاه رو میداد..



بیکاریه و همور شدن و یللی تللی..ماهی دویست تا رمان قیچی شده بهم داده تا واسه گیفت هاش ازشون پاپیون دربیارم و تا پنج شنبه تحویلش بدم.داره کم کم بهم کار میده که به سمت و سوی خودش بچرخم...رفتم برای ثبت نام کلاس زبان که منشی محترمه با دستای مجید دلبندمش که توو هوا تاب میخورد فرمودند استاد محترم برای پاره ای از تحقیقات رهسپار بلاد کفر شدند و تا ماه آینده تشریف فرما نمیشن.منشی دکتر هدایت هم پشت تلفن با صدای دارکوبی که سرفه اش گرفته و همچنان درختو ول نمیکنه گفت به خدا من شرمنده روی گل شما هستم اما پذیرشامون حضوری شده اگه میخواید جز بیست نفر اول باشید قبل سه مطب ببینمتون.خدافظ.تق گوشیو قطع کرد.رفتم دندون پزشکی دکتره انقدر از مضرات لمینت گفت که میخواستم بهش بگم دکتر جون یا تو کاسب نیستی یا یه کلام بگو بلد نیستم..

اوضاع قاراش میش تر از این حرفاست.دو هفته دیگه عروسی مهرو و امید ِ . من و موقشنگ مثل شتر قربونی هفته ای دو سه روز باهاشون میریم تهرون و شب مثل جنازه های متورم بر می گردیم.روزای دیگه مثل کارمندی که اداره اش دیر شده صبح دست و صورت نشسته گیج و ویج لباس میپوشم تا مو قشنگ که میاد دنبالم معطل نشه وگرنه کله صبحی دستشو میذاره رو بوق و تا پاهای منو بیرون در ِ خونه نبینه دستشو برنمیداره.میریم که آفتاب بگیریم.لباسم واسه عروسی یه پیراهنِ سبز بلنده که از قضا اعضا و جوارحم عریان نیست اما من واسه تولدی که هفته بعد عروسیه دارم آماده میشم. البته تولد هم زنونه است و کیس مناسبی واسه این آدار وادارام وجود نداره. در واقع هدف اصلا آفتاب گرفتن نیست.تمام انگیزم شنا کردن تووی یه استخره مجانیه.ماهی طفلی فکر میکنه پارچ آب هویج هایی که شب به شب میخره میذاره توو یخچال و ما صبح با خودمون می بریم واسه خوردنه که فشارمون زیر آفتاب نیفته. نمیدونه همرو رو سر و تنمون خالی می کنیم و چه کثافت کاری راه میفته. دارم همه زورمو میزنم که روزی دوتا سیب بخورم و اُقّم نگیره.بعد از سه سال که اینجا اومدیم تازه یه دالون ِ چسکی ته ِ یکی از اتاقای پایین پیدا کردم که فقط چمدون ِ جهیزیه ماهی تووش بود.فکر کنم هر وقت میرفتم پایین بدون عینک بودم که تا حالا ندیدم.جووون میده سرتاسر رگال بزنم هرچی البسه است بچپونم تووش.ظرفای انباشته شده دو روز و سه شب رو شستم.بوشوک ِ شاشو واسه هر جرعه آبی که میخوره یه لیوان بر میداره و همرو روو کانتر ردیف میکنه.. انقدر دست توو لیوان کردم که انگشتام بهم چسبیده.دهنم بوی سیر میده. گوشوارم افتاده تووی توالت.ناخن پام شکسته.پول ندارم.بابا خرناس میکشه.یه چیز خوشمزه توو خونه پیدا نمیشه بخوریم.غروب پنج شنبه است.یه ستاره هم توی آسمونمون نیست.

چقدر زر زدم..کتف و فکم از جا در رفت.آخه عادت دارم همینطور که شترق شترق رو کیبورد میزنم بلند بلند بخونم. الان دیگه به نظرم برنج جوش اومده باید برم واسه آبکش کردنش..میخوام شام لوبیا پلو درست کنم ^_^ چه زندگی رویایی ای..دیگه آدم از این هستی چی میخواد؟ بپز, بخور بخواب بشور بساب بِشاش بَشّاش...دیگه از این بهتر نمیشه.واای خدا من چقدر خوشبختم آخه.. دارم پاره میشم از این همه توجهت.یکم منو به حال خودم بذار شاید قدرتو دونستم.

$ اینم فقط برای اینکه پست یه چیز به درد بخور تووش باشه :

 

 
        


پرده دوم/ بی حوصلگی, غریبه , مری از از فیلسوف زده شده

قرار نبود نقشش انقدر پر رنگ باشه.نمیخواستم دوست بدونمش.میخواستم یه رهگذر باشه.این که بیام و اینجا راجع بهش بنویسم یعنی درگیرم کرده یعنی مهم شده.بهش میگفتم میخوام اون پیرمرد فیلسوفِ توو گذران زندگی باشی.یه سکانس از زندگی. کوتاه اما عمیق.میگفت تو اما نانا نیستی که من با چندتا جمله قشنگ فلسفی بپزمت... تو حالا حالا اینجا کار داری نانا..

عطا برگشته.اینکه تا الان کدوم جهنم دره ای بوده, زحمتیه که تا الان به خودم ندادم بپرسم. نه اینکه برام مهم نبوده یا خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم نه..مطمئنم اگه دوست دخترش بودم روزی صدبار فقط برای اینکه کی کجا با کی بودی  سین جیمش میکردم.تووی رابطه من, آدم غر غروام اونی که همش میناله و از کاه کوه درست میکنه.بیشتر اوقات پایه های دعوا از جانب من شروع میشه و همیشم اونی ام که سر آخر میگه غلط کردم ببخشید.حق با شماست.حتی اگر واقعا حق با اون نباشه...این بی خبر گذشتنای طولانیِ عطا اولش برام عجیب بود کم کم حس کردم به شخصیتم توهین میشه زمان برد تا به درک درستی ازش برسم...طبیعتِ اون دیوونه همینه. یه مدت نباشه. بره توو غار.بره جنگل بره سر به بیابون بذاره.دیگه این آخریا Burn in hell ای بود که بهش میبستم. تا وقتی نخواد تا وقتی حس نکنه باز میتونه سرپا بشه کمتر کسی ازش خبر داره.یعنی من اینجوری فکر میکنم.. هر چی که ازش میدونم بنا به گفته های خودشه.. تا حالا نه تووی خونه اش رفتم نه آدمایی که باهاش بودن رو دیدم. برعکس اون زیر و روی منو کشیده و یه بار بهش گفتم از اینکه زیادی بهت گفتم پشیمونم.برای همینه که از هر فاصله و شکافی که پیش بیاد استقبال میکنم.ازم خواسته همو ببینیم...این روزا من حوصله خودمم که برم ببینم توو آینه چه شکلی شدم ندارم دیگه حرف زدن و شنیدن به یکی دیگه اوووف that's funny.. بدی عطا همینه زیادی میدونه  نمیشه پیچوندش.البته بعضی وقتا بی محابا این کارو کردم اما میفهمم که فهمیده فقط لازم نمیدونه به روم بیاره.خب برای همین رعایت جزئیات و درک لعنتیشه که خوشم میاد ازش.

بیا محض رضای خدا خفه خون بگیریم و نذاریم کلمات همه چیز رو خراب کنه...



$ بخون ابی جوون که تا صبح باهم کار داریم برادر.. بخون.





ما احتیاج به طاعون سیاه ِ 1348 داریم.ما نیاز به اون انگیزه ای داریم که نظام فئودالی اروپای غرب رو شست و رُفت. ما باید منتظر مرگ مائو باشیم. ما یه شورش عظیم میخوایم به وسعت جنگ جهانی 1945 که کره جنوبی نصیبش شد.ما آرزوی شانس انگلیس  توو سال  1585 رو داریم تا تجارت رو از سر بگیریم.قدرتمند و بی رغیب.
ما احتیاج به یه برهه تاریخی داریم.به یه بزنگاه سرنوشت ساز.به یه نقطه عطف.. به یک رویداد فراموش ناشدنی تا مملکت سکته زده مون جون دوباره بگیره نه با عوض شدن این دولت و اون کابینه و این مقام و اون مسئول و اون وزیر و کوفت و زهرمار...

$گویند سرانجام ندارید شما
  ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم..



بعضی شب ها مزخرفند.. باید عامل برهم زننده ای باشد.. که بیاید.



عکس را می بینید؟ به نظرم عکس خوبی شده.سرشار از خوشی, جریان زندگی, امید, قشنگترین خلقت های خدا,رگه هایی از عشق حتی درش نمایان است. بهش می آید که پشت این عکس دو دوست جون جونی با لباس های رنگی با خنده هایی که گوش فلک را کر کرده حضور دارند..ته خوشبختی , ته رضایت..ته خاطره سازی... But, what's the truth?

به اجبار یکی از همکلاسی های دانشگاه برنامه چیدیم برای صرف چای و کیک که تهش از عباسی ها سر درآوردیم و انتخاب سیصد و شصت درجه ای از نوشیندنی گرم به نوشنیدنی های خنک.راستش از همان ثانیه نخست از سگ پشیمان تر بودم و خودم را کره خری در گل می دیدم.اینکه او که بود و چه شد که نشستیم باهم برای صرف عصرانه راز سر به مهر این خاطره کذایی و مغشوش خواهد بود.چه نوشیدنی حال بهم زنی ..از این شاخه به اون شاخه حرف زدن رسیدیم به صحبت در مورد کتاب هایی که می خواند:/ کتاب های روانشناسی و مدیریت که بیشتر مربوط به رشته تحصیلیم هستن/ اینو از من داشته باشید : هرکس گفت اینجور کتاب ها را میخواند قطع به یقین مطمئن باشید همان ها را هم نمیخواند.صرفا کتاب های روانشناسی و مدیریت دم دستی ترین دست آویزش است. همچنان پای منبرش نشسته بودم و چرت میزدم.

باری ناگهان سخنرانی اش را قطع کرد. با کنجکاوی و چشمانی که از آن حماقت  می بارید به کتابی که اتفاقی همراهم بود نگاه کرد.دستش را مانند خرطوم جارو برقی دراز کرد و کتاب را بی اجازه برداشت و از وسط باز کرد. نگاهی عاقل اندر سفیه به صفحاتش انداخت.کتاب را بست و مثل گورخری که به علف زل می زند به عنوان کتاب چشم دوخت و پرسید : /رمانه؟/ این را هم از من داشته باشید.هر وقت کسی کتابی را در دستتان دید و پرسید رمانه؟ شک نداشته باشید که با یک نادان سر و کار دارید و بهتر است هرطور شده سریعا محل حادثه را ترک کنید.

آن روز , روز زیبایی بود..آسمان صاف, باد خنک شهریور, حالِ آدم ناخوشی مثل من هم سرجاش.. اما آدمی که رو به رویم نشسته بود به معنای تمام /اشتباهی/ بود... زنی زیبا را تجسم کنید اما با چشم های یک خوک مرده.همینقدر نادرست.


$ این خاصیت منه که از دل خوشی ترین های روزگار, از لحظه های ناب زندگی, چیز های هرچند ریز و کوچک ِ حزن آور و افسرده کننده در بیارم و انقدر گنده اش کنم که علاوه بر اینکه خودمو توش غرق کنم بقیه رو هم با خودم بکشم پایین.

یک از فانتزی های هیجان انگیزم که خیلی هم دور از انتظار نیست اینه که یه روز اقوام ایرانی به جون هم بیفتند بعد من تور ایرانگردی بذارم توو میدونِ امام هر شهر / نطق گیتسبورگ / رو برای مردم از بـَر بگم..

بالاخره اون آخر مردادی که براش روزشماری میکردم رسید. پنج شنبه برای من سی و یک مرداد بود.از موقعی که رفتم دفتر 2017 تا وقتی فرم تسویه حساب رو امضا میکردم نگاهم به دهنش بود که باز خواهش هاش برای موندنم و  زور زدن هزار بارش برای تغییر عقیدم شروع بشه...گفته بودم یه جا به زانو درش میارم.آورده بودم و داشتم لذت میبردم.پنج شنبه همه متوجه خوشحالیم شده بودند..مشتری ها.. بچه های انبار... مکانیک های تعمیرگاه.همه جور برخوردیُ در مقابل نبودنم می دیدم..ابراز خوشحالی بچه های سالن , چرت و پرتای کربلایی برای گفتن یه تیکه گنده کندی و رفتی  ..از تاسف های مصنوعی تازه واردا...هیچکدومش برام مهم نبود.فقط میخواستم از اون زندون فرار کنم و همین که توو چند قدمی ِ رهایی بودم احساس شعف داشتم.ساعت از یک گذشته بود و من داشتم کارامو جمع و جور میکردم تا همه چیز رو تحویل حسابدار جدید بدم..داشتم برای گیاهی بزرگه توضیح میدادم از فاکتور گودرزی انقدر مونده که چون دوتا حساب داره قاطی نکنین و فلان و بهمان که یهو بغض کرد و زد زیر گریه مثل ابر بهار...باورم نمیشه.گیاهی بزرگه داشت برای من گریه میکرد!برای رفتنم برای نبودنم...برای جای خالیم.این اولین باره یه نفر قبل مُردنم برام گریه میکنه.خیلی حرفه یکی که سنش دو برابر توئه برات گریه کنه.اون منو دوست داشت و من تا اونموقع نفهمیده بودم.. همیشه و همه جا از دل بزرگش تعریف کردم/از فول آلبوم های کلاسیکش هم../صبر و تحملش برام الگو بوده و اگه تا این لحظه اون خراب شده و آدماش رو تحمل کردم وجود خاطر آرومبخش اون بوده.جلو مکانیکا که دو به هم زن میدوننش از صداقتش دفاع کردم و هیچوقت جز صحبت های کاری چیزی بینمون رد و بدل نشد. باورم نمیشه این حس دو طرفه بوده.. باور نمیکنم اشکی به خاطر من در اومده باشه.. این که مدیر ارشدی مثل اون با سابقه اخراج بیش از شش تا پرسنل انقدر منو قبول داشته که رفتنم اینطوری بهم ریختتش یعنی من خیلی خفن بودم.خیلی به خودم افتخار میکنم .گیاهی بزرگه خیلی برام ارزش داری زن.خیلی...

$ کاش بلد بودم بغلت کنم..
1395/06/05

من ممنون داره اون کسی ام که کنترل دنیا دستشه اگه بزنه بره جلو, یه راست بره سراغ فصل آخر.بسه لطفا.میخوایم آخرشو ببینیم بعد همگی بریم بخوابیم.


جی کی امروز اعزام شده آموزشی..چشام کاسه خونه.پهنای صورتم رو گلوله های برفی نمک پوشونده. نفسم بالا نمیاد.حالم بده.توو دلم به جای رخت ,فرش و تشک پامال می کنن.نمیدونم کدوم قبرستونی فرستادنش.نمی تونم خبر بگیرم.کی رفته؟کی برمیگرده؟ زمزمه های خوندن
I don't know where to find you
, I don't how to reach you.
within my heart & my soul I wait for you..
با لارا فابیان هم راه به جایی نداره.مگه نه اینکه شنیدن موسقی آرامبخش روحه؟جانی دوباره به کالبد مرده است؟با توام سلطان مری کوری مرده!چی زر و زور کردی پس؟پی ام آخرم seen خورده و جواب نداده.گوشیش  از دسترس خارج شده.بعد از ماه ها پی ام داده دارم میرم. نگران نشو.. اما من بیشتر از هر وقت دیگه ای نگران و دلتنگم.از تصور اینکه موهای جوگندمیشو از ته زده باشن دارم دق میکنم.آتش زیر خاکستر رو وقتی حس کردم که بعد از مدت ها عکسشو دیدم.اون احساس خاموش نشده بود.
$ با من از منطق حرف نزن.حداقل تا دوماه آینده..
1395/06/01



من حشری ترین نداده تاریخ, از پس رفتن تو جاکش ترین نکرده دوران میان تمام خصایص شریفت, صریحت بودنت را بیشتر می پسندیدم.چرا ناخن گیر مرا بردی؟



/I'm always a little alone/

دوست دارین به جوون ها چه پیامی بدین؟
$/نمی دونم.. به نظرم فقط دوست دارم بهشون بگم که باید یاد بگیرن در تنهایی هم زندگی کنند و تا جایی که ممکنه با خودشون تنها باشند. به  نظرم یکی از مشکلات جوونهای امروز اینه که به هر بهانه ای سعی می کنند دور هم جمع بشن و سر و صدا در بیارن و دیووونه بازی راه بندازند. این میل به دور هم جمع شدند برای فرار از تنهایی به نظرم یک نشانه بیماریه.هر آدمی از کودکی باید یاد بگیره که چطور وقتش رو به تنهایی هم بگذرونه. این به این معنی نیست که باید تنها باشه, بلکه نباید از تنهایی حوصله اش سر بره. چون افرادی که از تنهایی حوصله شون سر میره, از لحاظ عزت نفس در خطر قرار دارند./

کاش اینو همه بفهمن...همه دنیا.. همه مردم دنیا..همه موجودات زنده..حتی قناری ها..
برسد به گوش ماهی و مامان ِ ماهی..
به خصوص خانم قریب.
ویژه تر موقشنگ و فرنوش.
توی پرانتز خاله ناهید طاهری و عمه مهناز.

$/آندری تارکوفسکی/

اونموقع ها نوجوون که بودم نمیتونستم درک کنم چرا بزرگترا, فک و فامیل, دوست و آشنا انقد یادشون میره من کلاس چندمم؟چرا هی میرپسن؟

الان که بزرگ شدم میفهمم که حق داشتند.الان خودم اینجوری ام..


از سوی ماهی کشانده شده بودم به خانه ی یکی از اقوام ...چیزی مثل یک مهمانی خانوادگی.افکاری که آنجا در سرم می گذشت مدام این استفهام را در ذهنم ایجاد میکرد که/ من اینجا , بین این آدم های خسته کننده و حرف های خواب آور, چکار میکنم؟/ هر کسی هم دهان باز میکرد تا اظهار فضل کرده باشد یا قصد اعلام وجود داشت سریع توی دلم میگفتم :/ باز این شروع کرد... تو یکی دیگه خفه ... شما زر نزنی ازت کم نمیاد ... تو که اصن بری دوش بگیری واست بهتره.../ واقعا دهشتناک بود. خودم را در یک تیمارستان رنگ و روفته, میان یکسری کند ذهن حراف, گیر افتاده میدیدم. پای راستم را که روی پای چپم انداخته بودم از بی صبری تکان میدادم و به نوتیفیکیشن های گوشیم پناه برده بودم. از خودم پرسیدم : سهم من از روابط اجتماعی و خانوادگی این است؟ یعنی این پایان داستان است؟ یا اینکه حالا تنها در دو قدمی شکستگی ِ میزی هستم که استخوان محکم زانویم را به دو نیم تقسیم خواهد کرد؟ به قول بوبن خواهیم دید..

وقتی باید بپذیری صمیمی ترین دوستت, دیگه صمیمی ترین دوستت نیست..

$ می خندد , میخندم. میرنجد, میرنجم.می رود و من از دست رفتنش را قاب میگیرم..

جی کی :

کنار کابینت ایستاده بودی.بطری سبز را برداشتی و گفتی شراب ممتاز فرانسوی را با AOP نشان می دهند. دومی را برداشتی و گفتی این یکی ممتاز ایتالیاییست علامت اختصاری اش DOCG ست.گیلاس اسپانیایی را که ریختی  گفتی این یکی را  با DOP می شناسند و بعد از کمی چشیدن گفتی الان برای تو یک لیوان نسکافه درست میکنم.نگاهت کردم..تا آخرش رفتی..فهمیدی که حاظر نیستم هیچ کدام از آنها را با طعم آبجوی یواشکی مان زیر سی و سه پل عوض کنم.

$ همین دو بیت برای بنده شدن کافی نیست؟اگه نه که برید بمیرید.

می نخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم... آه.. دادی بر بادم با یادت شادم دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم..

$$ کی آیی به برم کثافت؟