اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

اثـر انگشت

اینجا بیابان برهوتی است که رد پای یک اثر انگشت در آن بر جای مانده است.

صحنه وحشتناکـی بود.

دستشو از پشت بسته بودن.سرشو فرو میکردن توو توالت و سی ثانیه نگه میداشتن. بعد میوردن بیرون.

میگفتن نظر بده..در مورد همه چی نظر بده.

میان ما و تو مـویی علاقه بود

گسستی..

 

تمام مدتی که حرف میزدیم دلشوره داشتم و عرق سردی رو تنم نشسته بود که دلیلش رو نمیدونستم.وقت قطع کردیم رفتم توالت.حالا دلیلشو میدونستم. شاش کردنم سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما نیم ساعت رو فرنگی نشسته بودم. عجب جایی ... تن ِ آدم یک جاست, روحش جایی دیگر.فکر کردم... به تو به خودم به اتفاقات بینمون..حس ِ اون پنجشنبه ی کثیف ِ دوست داشتنیِ تکرار نشدنی که هوش از سرم رفت.. حس حرفهایی  که چقدر نسبت به تن هم به وجود هم مالکیم ... حس این که تا کجا میتونیم همو بخوایم و پای هم صبر کنیم.. حس اون پنجشنبه تا ظهر بیشتر دووم نداشت.نتونستم یا نخواستم باورکنم که چه زود سرد شدم.چه راحت پشیمون شدم از پذیرفتن دوباره ات. جی کی عزیزم... همه دوست داشتنم نسبت بهت رو وصله پینه کرده بودم تا دوباره ترمیم بشن.تا دوباره همه چیو از نو بسازیم.چی کار کردی؟چرا فکر کردی هنوزم دروغات واسم شیرینه؟ چرا با پنهانکاری عطش خواستنت رو کم کردی؟ دیدی چه زود جامون با هم عوض شد؟ دیدی کسگاب بودن منم حدی داره؟ دیدی بیلی جوئل کجا به دادمون رسید وقتی میگفتی برای یه روح که از بد روزگار توو دوتا جسم جدا افتادن روراستی معنی نداره؟ تلاشت برای ماست مالی کردن ستودنی بود.

این قدر تحت تاثیر افکار و فضای پیرامونم قرار گرفته بودم که چند قطره اشک هم ریختم.شلوارمو بالا کشیدم و اومدم بیرون.

جی کی عزیزم این آخر خط عاشقانه ما بود.

 

1395/10/10_بعد از رستوران پاداش

 به خودم قول داده بودم اگر یه زمانی بچه دار شدم فقط بشنومش.مثل کاری که واسه بقیه میکنم. اگر نتونستم درکش کنم, حداقل مسخره اش هم نمی کنم.بوشوک کیس خوبی واسه تمرین بود که بفهمم من تحمل یه دهه بالاتر از خودم رو هم ندارم چه برسه به نسل های بعدی که تنها راه برای درکشون قطعا کشتنشونه.

درس امروز به بوشوک / کادوی شب تولدش/ وقتی بهش گفتم : انقدر خودخواه نباش. آخرین بارت باشه با مامان اینجوری حرف میزنی!و در جوابم شنیدم هاها! تا حالا خودتو موقع حرف زدن با مامان دیدی وقتی غر زدناش شروع میشه؟ /اگه من ریدم سعی کن تو نرینی.اینکه تو بخوای منو تکرار کنی افتخار نداره.تو خودت ریدی پس منم باید برینم سخیف ترین دفاعیه که میتونی از خودت بکنی./

این بدترین اتفاق تاریخ عمرمه که تازه سر باز کرده و داره رشد میکنه.داره زیاد و زیاد میشه و اگه جلوشو نگیرم میشم یه هیولا بدتر از مامانم.آره..من دارم شبیه مامانم میشم.اصلا من الان خود مامانمم.نمیدونم کی بود چی بود که این واقعیت وحشتناک رو  محکم و بیرحمانه زد توو صورتم.مراحل خیلی سریع طی شد.انکار. توو فکر رفتن  ترسیدن نا امید شدن پذیرفتن و توو این نقطه سرگردون موندن.یه ورژن جدید و به روز شده با قابلیت های بیشتر .. همه چیزایی که نمیخواستم من رو تبدیل به یه فاطی بکنه رو لیست کردم.از  ترک کدوم شروع کنم بیشتر رو کدوم کار کنم کدوما آسونتره کدوما سختتره کدوم رو میشه بیخیال شد..چیزی که جلومه یه پکیج کامل از تخمی ترین اخلاق و رفتارهای آدمیزاده.کوچیک ترین ناملایمات اعصابمو تحریک میکنه و خروجیش میشه وحشی شدن.پاچه گرفتن.ناراحت؟خیلی کم اما تا قیام قیامت میتونم غر بزنم و آیه یاس بخونم.از کاه کوه میسازم.چون همه چی جدیه. باید درست و اصولی پیش بره. بی هوا کاری کردن محض فان و خوشمزگی نداریم.یاد اون توئیت معروف میفتم که میگفت مردا هر چی سنشون بالا تر میره آروم تر و فرمانبردار تر میشن , ولی زنا بعد سی سالگی تازه هار میشن و من هنوز بیست و پنج رو رد نکرده وضعم اینه. جی کی هر بار با دیدنم میگه هی..ببین کی اومد.چیز گنده کن!از یه لکه ی کوچیک روی سرامیک میتونم بزرگ ترین داستان ترسناک دنیا رو بسازم.محق بودن در همه حال حتی وقتی منطق ردش میکنه.گوز رو به شقیقه ربط دادن. قاطی پاتی کردن همه چی و هم زدن گهی که درست کردم خوراکمه. یه جاهایی زیادی پوئن میدم و یه جاهای کوچیک مسخره کوتاه نمیام این دیگه آخری فاطی بودنه...




1395/10/1

تنها کاری که برای این یه تیکه بادوم زمینی از دستم بر میاد خوردنشه.بعد برم و بنویسم که خوردمش.حالا اینکه اونجا چی بشه چه فکری کنن خدا میدونه.داری میگی مواظب علامت خطر گازگرفتی باشم؟هست.حواسم به همه چی هست حتی میدونم کی کجا چه قدر رو توو مشتم نگه دارم.این روزها و شبای با هم میگذرن.بعدش امیدورام به جایی برسم که یه کار واقعی کرده باشم به جز خودرن بادوم زمینی!و تو داری چیکار میکنی؟با لاس ِ لغوی نظامی که میگه / قدر اهل هنر کسی داند که هنرنامه ها بسی خواند/ بند قبا می دری و با زمزمه ی / گوهر آینه است سینه تو آب حیوان در آبگینه تو/ به این رقعه پایان میدی.

چون ز شب نیمی بشد مستان همه بی خود شدند

مـا بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگـآر



2:22 _1395/9/27

/ اِعمال قدرت در تمام سطوح به شیوه ای یکسان است.قدرت از بالا تا پایین.در تصمیم گیری های فراگیرش همچون مداخله های بسیار ظریف اش به شیوه ای یک شکل و یک پارچه عمل می کند,حال ابزار یا نهادهایی که برآن تکیه می کند هر چه باشند, قدرت مطابق چرخ دنده های ساده و به طور بی پایان بازتولید شده ی قانون و ممنوعیت و سانسور عمل میکند:از دولت تا خانواده , از شاه تا پدر, از دادگاه تا خرده جریمه های نقدی روزمره,از مراجع استیلای اجتماعی تا ساختار های سازنده ی خود سوژه , شکل عمومی قدرت را می توان یافت.(البته در مقیاس هایی صرفا متفاوت) و این شکل عمومی قدرت , قانون است.به همراه بازی مشروع و نامشروع, تخطی و مجازات. این که به قدرت شکل ِ پادشاهی داده می شود که / حق / را صورت بندی می کند.شکل پدری که ممنوع می کند.شکل سانسوری که به سکوت وا میدارد. یا شکل استادی که قانون را می گوید.در هر حال نمای کلی قدرت در شکلی حقوقی ارائه می شود و اثرهایش اطاعت تعریف می شود. در برابر قدرتی که قانون است سوژه ای که به مثابه سوژه (که مقید است) ساخته می شود. کسی است که اطاعت می کند.شکل عمومی اطاعت نزد کسی که مقید است یعنی تبعه در برابر پادشاه, شهروند در برابر دولت, کودک در برابر والدین, مرید در برابر استاد, مطابق است با یک پارچگی صوری قدرت در سرتاسر این مراجع.قدرت قانون گذار از یک سو, سوژه ی مطیع از سوی دیگر.

منطق ِ قدرت , منطق ِ پارادوکسیکال قانونی است که به مثابه حکم عدم وجود, عدم ظهور و سکوت بیان می شود.نباید از آنچه ممنوع است سخن گفت تا آن حد که در واقعیت باطل شود.آنچه ناموجود است حق هیچ ظهوری ندارد.و آنچه باید در موردش سکوت کرد همچون چیزی که به تمامی ممنوع است از واقعیت طرد می شود./

میشل فوکو_اراده به دانستن

یه شب یه مردِ سبزه سیبیلوئه لاغر مردنی بهم گفت هر چیزی هر موضوعی که  فکر کردی خلاف عقل و منطقته و به زود داره بهت تحمیل میشه رو قبول نکن.در نهایت احترام و آرامش ردش کن.کاری که من نتونستم بکنم.. بابا نگفته بودی  که در مسند قدرت میتونی آزار دهنده باشی.. حالیت هست رنجی که خودت کشیدی رو داری به بقیه هم میدی؟ تو قهرمان خانواده بودی نه ابر قدرت. تحت لوای قانون و منافع خانواده با تکنیکای سیاه بازی داری همه اون آموزه های/ آزادی بدون قانون, قدرت بدون شاه/رو به باد هوا میدی.نگو من پدرمو حق دارم.اون مادرو گناه داره.حداقل این جدال ِ تن به تن با تو منصفانه نیست.کاری میکنی که جیغ بزنم درو محکم بکوبم و توو دلم برات آرزوی مرگ کنم.کمی به خودت بیا مرد!

$ شنبه های تعطیل ...فقط به یاد آدم میاره زندگی هنوز قشنگیاشو از دست نداده.

 اگر بفهمه امشب از چتامونم back up گرفتم قطع به یقین زنگ میزنه تیمارستان..
تو چی؟توام اینجوری فکر میکنی؟



95/9/21_قبل از رفتن برای میکرو


کافیه بدونه حواست بهش هست.جوری رفتار کن انگار free time ات مخصوص اونه. وقتی تماس گرفت نرم برخورد کن.مثل این که دلت برا شنیدن صداش تنگ شده.شبا شببخیر بگو. هر از چندگاهی عذرخواهی و اظهار ندامت کن برای نبودِ شرایط دلخواهش. hardly ever هم اون جمله دو کلمه ایه معروف رو بگو. تا عمر داری مثل کَنه با توئه./everywhere,every time,for ever/زنا عاشق این مسخره بازیان.

 /خدایا, شوخی های کوچیکی که باهات میکنم رو ببخش.منم شوخی های خرکی تو با خودم رو می بخشم./

A : ربی! یه دودقه اونورو ول بده. بشین اینجا کارت دارم.
B : تو کی باشی که به من دستور بدی؟
A : نشناختی؟
B : کدومی؟
A : همون ام دیگه...همون که که از روز اول بهت گفتم اگه میخوای بهت اعتقاد داشته باشم, باید بهم اعتماد کنی.به حال خودم بذاریم..
B : نسبت به اون روزا همه چی فرق کرده.
A : خیلی چیزا ممکنه.ولی من و تو نه.
B : تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه : کار خودتو بکن. جسور باش اما کله خرنه . وا نده.تخت گاز برو.گند نزن بقیه اش با ... بقیه اش هم با خودته.
A : خوبه. منم همینو میخوام.همه چی پای خودم. حتی صبحونه و شام.
B : اومده بودی فقط همینو بگی؟
A : خب راستش در اصل اومده بودم بگم آب گرمکن نمیدونم چه مرگش شده. موقع ظرف شستن آب داغه.توو دستشویی داغه اما همین که میری حموم بعد پنج دقیقه آب قندیل می بنده.اینو واسم ردیفش کن قربون دستت.
B : / با خودش زمزمه می کند/ این دیگه چه کوفتی بود من درست کردم؟

$ برای هیچکس توو فوتبال به اندازه سانچز خوشحال نشدم که از بارسا اومد ارسنال و انقد خوب درخشید.مطمئنا هیچوقت نمیتونست اونجا اینی باشه که الان هست.لزوما همیشه بهترین ها نباید انتخاب های ما باشند.


و روزهایی که گذشت :

عقل ِ راست ِ پایین رو که کشیدم از داناییم کم و به فضلم افزوده شد.میمونه این خالهای ریز ریزی که مثل علف هرز داره توو صورتم در میاد

میان ترم های بوشوک حکایت از اختلاف توجه و شکاف عمیق تمایز در قیاس با دورانی دوازده سالگی من, داره. اجحاف بزرگی که داره در حق این توله سگ خواهر مرده میشه کمی وژدانم رو تحت تاثیر قرار داده.

کار جدید, محل جدید,آدمای جدید,عادت کردن به وضعیت جدید در کنار هوای سرد...همه و همه سخته! به قول جی کی / لِجِن بِزِنِد دِرِش کِکِمالا/

رابطه با جی کی اونجور که فکر میکردم پیش نمیره..مسلما بخشیش برای اینه که من اون دختره پنج سال پیش نیستم. یه علاقه ی کهنه ی تردید آمیز ِ مازوخیستی متصل به باریکه ای مو .تنها چیزی که سردیش رو میگیره سکس لایفیه که مطمئنم جایگزین نداره. نمیدونم چمه...افکارم حول این میچرخه که یکی بیاد و جی کی رو مثل یه تیکه آشغال بندازم دور...البته به عنوان ِ  یه شی ِ محترم غیرقابل استفاده که کلی خاطره باهاش دارم.سخته اما آخرش باید کند.

وقتی بسته ی هات چاکلت همزمان با تی بگ نعنایی با باکس کافی جوی با نونای سحر تموم بشه یعنی یه قدم مونده تا آخر دنیا.

ناخنای پام به طرز وحشیانه ای هم خوب بلند شدند هم خوب لاک خوردند.باهاشون حال میکنم.کاش یه ماهی مهمونم باشند.

سر فوت عمه عالی به درستی این جمله رسیدم : / عزا که عمومی باشه کم از عروسی نداره/حکایت عزاداری های محرم و صفرم همینه.

این هفته رو به خاطر دوتا تعطیلی و بین التعطیلی هاش شنبه و یکشنبه رو مرخصی گرفتم به امید برنامه ای که از دبی شروع شد به کیش رسید و در آخر تصمیم بر این شد که در سرمای متل قو به سر ببریم.میگم ماها آدم ِ برنامه چیدن نیستیم توو کتشون نمیره.انقدر زیر کرسی نشستیم که دم کشیدیم.در حالی که میتونستیم کنار سواحل خلیج فارس آفتاب بگیریم.Dammit.
متل قو_1395/9/5
نگارش ِ 1395/9/6

سیبیلام به بلندی ِ قابل قبولی رسیده و نمیدونم چه اصراری دارم برای رژ زدن در کنار این سیبیلا!
دیشب دنیای سوفی رو تموم کردم و امروز برای تنوع یه داستان کوتاه ِ 10 صحفه ای دانلود کردم.غیر از این که چشام کور شد, نه لذتی از خوندنش داشتم و نه سر ته شو فهیدم.بعد درک نمیکنم یه نفر / هتر / تونسته باشه کل فصلای کلیدر رو به صورت پی دی اف خونده باشه. How did you do, man؟؟؟؟؟
خب اینم از شانس ماست کسایی که باهشون اومدیم اینجا چندتا زن و شوهر جوونن و من و موقشنگ و مهران شامل بیتی از سعدی میشیم که میگه / یکی را دست حسرت بر بناگوش , یکی با آنکه میخواهد در آغوش / خلاصه که اینجوریاس.


کسی چه بدونه؟شاید کوهن بیچاره از داغ ِ گرفتن ِ نوبل ِ دیلن دق کرد.به من باشه بهش میگفتم باید با یه نامه شبیه Famous Blue Raincoat سر و تهشو ببندی.نباید میذاشت بمیره که..
95/8/21

A :  به این مرضی که هر سه دقیقه یه بار فکر میکنی مثانه ات پر از شاشه ولی همین که میشینی سه تا قطره بیشتر چکه نمیکنه چی میگن؟

B : زود انزالی.

A : \:

کانال ژوان یا آلزایمر از قول صادق ساده نوشته بود :/کیفیت بعضی از رابطه ها در حدیه که بعد از اتمامشون حتی روتون نمیشه ازش حرفی بزنید.آدمای موفق کسای هستن که این نوع رابطه هارو شروع نمیکنن./

جمله ی نقل شده در ظاهر منطقیه ولی از روی احساسات گفته شده.رابطه ای که شروع میشه و ازش حرف نمیزنیم.رابطه ای که به میانه میرسه و قایمکی ادامش میدیم رابطه ای که ته میکشه و پشیمونیم از داشتن اون رابطه دقیقا همون رابطه ایه که بیشترین لذت رو ازش بردیم و بهترین روزامونو باهاش ساختیم.مگر غیر اینه که توو گوشمون کردن هرچی که ملاهی آنی برامون داشته باشه شرم آوره و مایه ی بی آبرویی؟مگه نه اینکه ما سعی کردیم این خوشی و اشتباه ِ عمدی رو از بقیه پنهونش کنیم؟ ما روی ِ حرف زدن راجع به اعمالمون رو نداریم چون اجازه گفتنش رو نداریم.چون میدونیم حکم پیش از محاکمه است.نتیجه معلومه.ماییم که مورد مواخذه قرار میگیریم.انگشت اتهام میاد سمت ما. اگرم حس پوچی از اون رابطه هست برای اینه که وقتی به آخر خط  میرسیم تازه یادمون میفته از همون اول میدونستیم قرار نیست اتفاق باشکوهی بیفته.مگه میشه ندونیم داریم چه غلطی می کنیم؟ما میدونستیم قراره یه جا تموم بشه اما وسط کار اونقدر غرق در لذت شدیم که فراموش کردیم یا ادامه منوط به انتظار معجزه بوده.پس این مشکل ماست که لحظه های آخر رو برای خودمون زهر مار میکنیم نه اونچه که بر ما گذشته.این همه عذاب وجدان و نگرانی برای چیزایی که اهمیت ندارن و التیام بخشن؟آدمای موفق کسایی ان که شروع نمیکنن؟ مسخره است.مثل این میمونه که از ترس دل به دریا نزنی و با غرور بگی من موفق شدم غرق نشم!نه..موفق کسیه که اصل اول رو فراموش نکنه.


 نکته ای که از Her به یادم موند و دلم خواست, کار تووی یه آفیس فوق پیشرفته است.توو طبقه های بالایی یه ساختمون.. ترجیحم اینه مسکونی باشه.ولی خب تجاری هم بود یا نه حتی سیاسی موردی نداره.مهم اینه که جزء طبقه های بالا بالایی باشه.


درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.درد دارم.و کاری که میکنم تمرکز روی درده. چیزی که هر ماه خواستم و میخوام خلاص شدن از شر این رحم کسکشه.میخوام دستمو فرو کنم توو و بکشمش بیرون. هیچی نمیخوام جز درد نکشیدنای هر ماه.بقیه دردا رو خودم میتونم سر و سامون بدم.این سیکل لعنتیه که دست من نیست.. منصفانه نیس.به هیچ وجه نمیتونم دردیو قبول کنم که کوچیک ترین دخالتی تووش ندارم که به من ربطی نداره.که میتونست نباشه.پوووووووف...کلکسیون یه زندگی نکبتی.چایی ریخت رو میز.


مرگ هم باید مثل قضای حاجت خیلی خصوصی اتفاق بیفته...توی خلوت آدمی با خودش..آدم وقتی حس میکنه به روزها و ساعات پایانی زندگیش نزدیک میشه باید بره .. اونقدر بره بره بره...کیومتر ها دور بشه تا حس کنه دیگه وقتشه..دیگه نای رفتن نداره..دیگه پاهاش یاری نمیکنه.اونجاست که باید بایسته و اگه کمی گستاخه با صدای بلند اعلام آمادگی کنه یا خودشو تسلیم مرگ کنه.تنهای تنهای تنها. بی هیچ سرخر ِ غصه دار و شیون زاری کنی.اینجوری مردن شاید غریب به نظر برسه اما شیرینه.

تـو از قبیله ی خوبـان سست پیمانی

مـن از جماعت ِ عشاق ِ سخت پیوند

یه موضوعی هست. گنداله شده توو دلم.حجب و حیا نمیذاره بیرون بیاد فارغ شم.همین قدر ثبت بشه
که دیشب, شب جمعه بود و الانم صبح جمعه.



1395/7/30


 

 

$ حقش بود سخن عشق ِ استاد رو میذاشتم اما خب چه میشه کرد من شجریان باز نیستم.

 

سرتا پا خشمم, یکپارچه عصبی ,تمام قد آشفته و سرشار از کینه. همه شم خالصانه و فی سبیل الله.کوچک ترین موجود متحرکی که بهم نزدیک بشه این پتانسیل رو درم بوجود میاره که مثل یه روانی فراری از آسایشگاه داد و هوار راه بندازم.از زمانِ تر زدنم که بیست و اندی ساعت میگذره به اندازه هشت گالن آب خوردم اما انگار هشتا تاباسکو رو یه جا سرکشیدم.نه هیچ آرامش و بی حسی توو خودم نمی بینم, که مدام یه کی داره بین قفسه سینه تا معدم مشعل دور میگردونه .میگه مری میدونی مشکلت چیه؟این خود درونم تازگیا زیادی داره جولان میده.میپرسم چیه؟ اینه که جی کی اسباب بازی میخواد و آدمی که داره باهاش بازی میکنه گاهی وقتا یادش میره که فقط یه عروسکه.. این دیگه ضربه آخره..شلیک نهایی.خودم خودمو آتیش میزنه.شاید آهنگ رزمری بتونه منم مثل بچه توو آعوشش جا بده ..بتونه با لالایی خوابم کنه.بتون!خواهش میکنم.
1395/7/24
 

 

مطمئن نیستم صحنه های رو به زوال جسمی هاوکینگ اشکمو درآورد یا با دیدن مسیج جی کی که خجسته وار نوشته I'm back تحریک شدم..یکی نیست بگه آخه کسخل وسط فیلم دیدن اونموقع شب واتساپ چک کردنت چه مرضیه دیگه..اونوقت شب منتظر کدوم شوالیه ی سوار بر اسبی هستی که بیاد نجاتت بده. بنابراین نمیتونم مطمئن بگم بعد Amour هانکه این نزدیک ترین فیلمیه که مثل ابر بهار برای نقش مکمل گریه کردم.از فیلم انتظارات دیگه ای داشتم.اینکه بیشتر به مسائل و مصائب هاوکینگ و پذیرفتن وضعیتش بپردازه.بیشتر از شخصیتی که داشته و داره بگه. هرچه که فیلم نشون داد فداکاری ها و دلسوزی های همسرش بود.قرار نیست راجع به فیلم چیزی بگم.میخوام راجع به کسخلیه خودم بنویسم.چرا با اموجی لبخند جوابشو دادم؟اصلا چرا جواب دادم؟ حتی با یه شکلک مسخره؟این مرض هوایی شدن چرا نمیخواد تموم بشه؟من هنوز با خودم درگیرم.بحث یه روز و دوروزم نیست.موقع دیدن فیلم داشتم از خواب و خیال میمردم. این هرزه توی گوشم گفت و گفت تا مثل یه معتاد هروئینی که به سمت مواد میره گلد رو برداشتم.wifi رو روشن کردم.کانکت شدم و... فرستادم.میبینی من با خودم درگیرم.من با خودم تخته بازی میکنم و میبازم.من با خودم بحث میکنم و به فاک میرم.من همیشه مقابل جی کی یه بدبخت ِ کسخل بودم.واسه همین بود که بهم میگفت من کسخلارو دوست دارم.عزیزم همه کسمغزای مشنگو دوست دارن.لعنت به این بی فکری های من.من ِ خودآزار باهوش ِ پتیاره ی کسخل ِ دلشکسته.همین یه جمله بی سر و ته مایه ی مباحثات بیشماریه که نشون بده چه عقل تاب برداشته ِ مشنگی ام.میگه آخه مری فدات شم هرزه مگه دلشکسته ام میشه؟ با پررویی میگم میبینی که شده!
1395/7/23
 

با نام و یاد ایزد منان کتاب مقدس / دنیای سوفی/ را در ظهر عاشورا گشوده و به حول قوه الهی سعی در به پایان رساندن این گنجینه ارزشمندِ ششصد صفحه ای تا قبل از شروع سال هجری قمری آتی کرده...امید آن است که به مصلحت آن بزرگوار عزیزی که صفیحه ای چُنان گرانقدر را به بنده ی سراپا تقصیر پیشنهاد دادند به وصال درجات عالیه ی تاریخ فلسفه درآمده و رستگاری در ما عجین شود.

1395/7/21


دوران افسردگی ناشی از بیکار شدن رو سپری میکنم.روز چشم باز میکنم , به قضات جواب میدم چرا کارمو ول کردم.شب چشامو رو هم میذارم و وکلا میپرسن غلط بعدیت واسه گذران مابقی زندگی چیه؟سوالیه که من باید ازشون بپرسم.چرا نمیکشین بیرون؟
فعلا قوه ی اینو دارم که شرح حال از زبون یه بزغاله رو بدم :
مثل خرس میخوابم.قد گاب میخورم, به اندازه خرم حالیم نیست.

$ و من زمان را می دیدم
  که تقسیم می شد در سه سطل بی معنی
  و ابدیت را می دیدم که مبدل می شد به تقویم
  و تقـویـم دشمنی می شد برای روح
  امـروز چـه کنیم
  فـــردا چـه کنیم
  همیشه چه کنیم؟
  /رضا صفریان/

$$ مقدماتی جام جهانی 2018/ بازی فرانسه_ هلند/ همش توو نخ گریزمن بودم...چرا انقدر به این بشر میاد از بین سکشوال ها gay باشه؟