
صحنه وحشتناکـی بود.
دستشو از پشت بسته بودن.سرشو فرو میکردن توو توالت و سی ثانیه نگه میداشتن. بعد میوردن بیرون.
میگفتن نظر بده..در مورد همه چی نظر بده.
صحنه وحشتناکـی بود.
دستشو از پشت بسته بودن.سرشو فرو میکردن توو توالت و سی ثانیه نگه میداشتن. بعد میوردن بیرون.
میگفتن نظر بده..در مورد همه چی نظر بده.
میان ما و تو مـویی علاقه بود
گسستی..
تمام مدتی که حرف میزدیم دلشوره داشتم و عرق سردی رو تنم نشسته بود که دلیلش رو نمیدونستم.وقت قطع کردیم رفتم توالت.حالا دلیلشو میدونستم. شاش کردنم سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما نیم ساعت رو فرنگی نشسته بودم. عجب جایی ... تن ِ آدم یک جاست, روحش جایی دیگر.فکر کردم... به تو به خودم به اتفاقات بینمون..حس ِ اون پنجشنبه ی کثیف ِ دوست داشتنیِ تکرار نشدنی که هوش از سرم رفت.. حس حرفهایی که چقدر نسبت به تن هم به وجود هم مالکیم ... حس این که تا کجا میتونیم همو بخوایم و پای هم صبر کنیم.. حس اون پنجشنبه تا ظهر بیشتر دووم نداشت.نتونستم یا نخواستم باورکنم که چه زود سرد شدم.چه راحت پشیمون شدم از پذیرفتن دوباره ات. جی کی عزیزم... همه دوست داشتنم نسبت بهت رو وصله پینه کرده بودم تا دوباره ترمیم بشن.تا دوباره همه چیو از نو بسازیم.چی کار کردی؟چرا فکر کردی هنوزم دروغات واسم شیرینه؟ چرا با پنهانکاری عطش خواستنت رو کم کردی؟ دیدی چه زود جامون با هم عوض شد؟ دیدی کسگاب بودن منم حدی داره؟ دیدی بیلی جوئل کجا به دادمون رسید وقتی میگفتی برای یه روح که از بد روزگار توو دوتا جسم جدا افتادن روراستی معنی نداره؟ تلاشت برای ماست مالی کردن ستودنی بود.
این قدر تحت تاثیر افکار و فضای پیرامونم قرار گرفته بودم که چند قطره اشک هم ریختم.شلوارمو بالا کشیدم و اومدم بیرون.
جی کی عزیزم این آخر خط عاشقانه ما بود.
1395/10/10_بعد از رستوران پاداش
به
خودم قول داده بودم اگر یه زمانی بچه دار شدم فقط بشنومش.مثل کاری که واسه
بقیه میکنم. اگر نتونستم درکش کنم, حداقل مسخره اش هم نمی کنم.بوشوک کیس
خوبی واسه تمرین بود که بفهمم من تحمل یه دهه بالاتر از خودم رو هم ندارم
چه برسه به نسل های بعدی که تنها راه برای درکشون قطعا کشتنشونه.
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بی خود شدند
مـا بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگـآر
/ اِعمال قدرت در تمام سطوح به شیوه ای یکسان است.قدرت از بالا تا پایین.در تصمیم گیری های فراگیرش همچون مداخله های بسیار ظریف اش به شیوه ای یک شکل و یک پارچه عمل می کند,حال ابزار یا نهادهایی که برآن تکیه می کند هر چه باشند, قدرت مطابق چرخ دنده های ساده و به طور بی پایان بازتولید شده ی قانون و ممنوعیت و سانسور عمل میکند:از دولت تا خانواده , از شاه تا پدر, از دادگاه تا خرده جریمه های نقدی روزمره,از مراجع استیلای اجتماعی تا ساختار های سازنده ی خود سوژه , شکل عمومی قدرت را می توان یافت.(البته در مقیاس هایی صرفا متفاوت) و این شکل عمومی قدرت , قانون است.به همراه بازی مشروع و نامشروع, تخطی و مجازات. این که به قدرت شکل ِ پادشاهی داده می شود که / حق / را صورت بندی می کند.شکل پدری که ممنوع می کند.شکل سانسوری که به سکوت وا میدارد. یا شکل استادی که قانون را می گوید.در هر حال نمای کلی قدرت در شکلی حقوقی ارائه می شود و اثرهایش اطاعت تعریف می شود. در برابر قدرتی که قانون است سوژه ای که به مثابه سوژه (که مقید است) ساخته می شود. کسی است که اطاعت می کند.شکل عمومی اطاعت نزد کسی که مقید است یعنی تبعه در برابر پادشاه, شهروند در برابر دولت, کودک در برابر والدین, مرید در برابر استاد, مطابق است با یک پارچگی صوری قدرت در سرتاسر این مراجع.قدرت قانون گذار از یک سو, سوژه ی مطیع از سوی دیگر.
منطق ِ قدرت , منطق ِ پارادوکسیکال قانونی است که به مثابه حکم عدم وجود, عدم ظهور و سکوت بیان می شود.نباید از آنچه ممنوع است سخن گفت تا آن حد که در واقعیت باطل شود.آنچه ناموجود است حق هیچ ظهوری ندارد.و آنچه باید در موردش سکوت کرد همچون چیزی که به تمامی ممنوع است از واقعیت طرد می شود./
میشل فوکو_اراده به دانستن
یه شب یه مردِ سبزه سیبیلوئه لاغر مردنی بهم گفت هر چیزی هر موضوعی که فکر کردی خلاف عقل و منطقته و به زود داره بهت تحمیل میشه رو قبول نکن.در نهایت احترام و آرامش ردش کن.کاری که من نتونستم بکنم.. بابا نگفته بودی که در مسند قدرت میتونی آزار دهنده باشی.. حالیت هست رنجی که خودت کشیدی رو داری به بقیه هم میدی؟ تو قهرمان خانواده بودی نه ابر قدرت. تحت لوای قانون و منافع خانواده با تکنیکای سیاه بازی داری همه اون آموزه های/ آزادی بدون قانون, قدرت بدون شاه/رو به باد هوا میدی.نگو من پدرمو حق دارم.اون مادرو گناه داره.حداقل این جدال ِ تن به تن با تو منصفانه نیست.کاری میکنی که جیغ بزنم درو محکم بکوبم و توو دلم برات آرزوی مرگ کنم.کمی به خودت بیا مرد!
$ شنبه های تعطیل ...فقط به یاد آدم میاره زندگی هنوز قشنگیاشو از دست نداده.
و روزهایی که گذشت :
عقل ِ راست ِ پایین رو که کشیدم از داناییم کم و به فضلم افزوده شد.میمونه این خالهای ریز ریزی که مثل علف هرز داره توو صورتم در میاد
میان ترم های بوشوک حکایت از اختلاف توجه و شکاف عمیق تمایز در قیاس با دورانی دوازده سالگی من, داره. اجحاف بزرگی که داره در حق این توله سگ خواهر مرده میشه کمی وژدانم رو تحت تاثیر قرار داده.
کار جدید, محل جدید,آدمای جدید,عادت کردن به وضعیت جدید در کنار هوای سرد...همه و همه سخته! به قول جی کی / لِجِن بِزِنِد دِرِش کِکِمالا/
رابطه
با جی کی اونجور که فکر میکردم پیش نمیره..مسلما بخشیش برای اینه که من
اون دختره پنج سال پیش نیستم. یه علاقه ی کهنه ی تردید آمیز ِ مازوخیستی
متصل به باریکه ای مو .تنها چیزی که سردیش رو میگیره سکس لایفیه که مطمئنم
جایگزین نداره. نمیدونم چمه...افکارم حول این میچرخه که یکی بیاد و جی کی
رو مثل یه تیکه آشغال بندازم دور...البته به عنوان ِ یه شی ِ محترم
غیرقابل استفاده که کلی خاطره باهاش دارم.سخته اما آخرش باید کند.
وقتی بسته ی هات چاکلت همزمان با تی بگ نعنایی با باکس کافی جوی با نونای سحر تموم بشه یعنی یه قدم مونده تا آخر دنیا.
ناخنای پام به طرز وحشیانه ای هم خوب بلند شدند هم خوب لاک خوردند.باهاشون حال میکنم.کاش یه ماهی مهمونم باشند.
سر فوت عمه عالی به درستی این جمله رسیدم : / عزا که عمومی باشه کم از عروسی نداره/حکایت عزاداری های محرم و صفرم همینه.
A : به این مرضی که هر سه دقیقه یه بار فکر میکنی مثانه ات پر از شاشه ولی همین که میشینی سه تا قطره بیشتر چکه نمیکنه چی میگن؟
B : زود انزالی.
کانال ژوان یا آلزایمر از قول صادق ساده نوشته بود :/کیفیت بعضی از رابطه ها در حدیه که بعد از اتمامشون حتی روتون نمیشه ازش حرفی بزنید.آدمای موفق کسای هستن که این نوع رابطه هارو شروع نمیکنن./
جمله ی نقل شده در ظاهر منطقیه ولی از روی احساسات گفته شده.رابطه ای که شروع میشه و ازش حرف نمیزنیم.رابطه ای که به میانه میرسه و قایمکی ادامش میدیم رابطه ای که ته میکشه و پشیمونیم از داشتن اون رابطه دقیقا همون رابطه ایه که بیشترین لذت رو ازش بردیم و بهترین روزامونو باهاش ساختیم.مگر غیر اینه که توو گوشمون کردن هرچی که ملاهی آنی برامون داشته باشه شرم آوره و مایه ی بی آبرویی؟مگه نه اینکه ما سعی کردیم این خوشی و اشتباه ِ عمدی رو از بقیه پنهونش کنیم؟ ما روی ِ حرف زدن راجع به اعمالمون رو نداریم چون اجازه گفتنش رو نداریم.چون میدونیم حکم پیش از محاکمه است.نتیجه معلومه.ماییم که مورد مواخذه قرار میگیریم.انگشت اتهام میاد سمت ما. اگرم حس پوچی از اون رابطه هست برای اینه که وقتی به آخر خط میرسیم تازه یادمون میفته از همون اول میدونستیم قرار نیست اتفاق باشکوهی بیفته.مگه میشه ندونیم داریم چه غلطی می کنیم؟ما میدونستیم قراره یه جا تموم بشه اما وسط کار اونقدر غرق در لذت شدیم که فراموش کردیم یا ادامه منوط به انتظار معجزه بوده.پس این مشکل ماست که لحظه های آخر رو برای خودمون زهر مار میکنیم نه اونچه که بر ما گذشته.این همه عذاب وجدان و نگرانی برای چیزایی که اهمیت ندارن و التیام بخشن؟آدمای موفق کسایی ان که شروع نمیکنن؟ مسخره است.مثل این میمونه که از ترس دل به دریا نزنی و با غرور بگی من موفق شدم غرق نشم!نه..موفق کسیه که اصل اول رو فراموش نکنه.
$ حقش بود سخن عشق ِ استاد رو میذاشتم اما خب چه میشه کرد من شجریان باز نیستم.
با نام و یاد ایزد منان کتاب مقدس / دنیای سوفی/ را در ظهر عاشورا گشوده و به حول قوه الهی سعی در به پایان رساندن این گنجینه ارزشمندِ ششصد صفحه ای تا قبل از شروع سال هجری قمری آتی کرده...امید آن است که به مصلحت آن بزرگوار عزیزی که صفیحه ای چُنان گرانقدر را به بنده ی سراپا تقصیر پیشنهاد دادند به وصال درجات عالیه ی تاریخ فلسفه درآمده و رستگاری در ما عجین شود.
1395/7/21