
از شبی کـه بـه
چشم های خـونین ِ مشکـی ات گشوده به سان شبانگاهان
نگـاه هـای نـافـذ ِ غره ات در پس ِ هـر سپیده دمان
لـب های یـاقـوتـی کهـربایی ات بـه ژرفـای ِ هـر انـار
بـوسه های شـرابی بی وقفـه ات میان ِ سقوط ِ خاک و آتش
دست های گُـر گـرفته شهـوت پـرورت تا اوج ِ دلـکش ِ حلاوت
خنده های بی محابایِ مستانه ات بر فـراز ِ کوکوی قـمری ها
درود گــفتم
با یـادشان
خشم را
درد را
رنـج را
عسرت را
حسرت را
زندگـی را
مـرگ را
دوست داشتن را
نفـرت را
هــر روز
هــر روز
آپدیت میکنم.
غــروب ِ 94/07/28
$ خودم از چیزی که سمبل کردم خنده ام گرفته اما خدا شاهده با احساس نوشتم.با احساس بخونید :دی
خدا شاهده منم سعیم رو کردم با احساس بخونم فقط ی سوال!
لب های یاقوتیِ کهربایی؟! o.O
:پی