
بی نفس دارم توو شرکت کار
میکنم.تا بیام بفهمم ناهار چی خوردم گز میکنم میرم استخر.حالا که فرصت کلاس
زبان رفتن ندارم شبا موقع خواب یسری Conversation گوش میدم.تا صبح سه چهار
نفرن که باهم حرف زدند و تا من به خودم بیام ببینم چه خبر شده ,شارژ
گوشیمو خالی کردند.بدون اینکه کلمه ای از حرفاشونو بفهمم. بین اینا وقت
اضافه ای باشه به پروژه ام هم فکر میکنم و چهار خطی براش مینوسم. این پرسه
مکرر ادامه داره.زندگیم افتاده رو دور تند و لحظه ای خالی کم توش پیدا
میشه.تا من برم غمارو بخورم.آب منو خورده.وقتی شیرجه میزنم تو عمق , اون
لحظه ای که آب از سطح گوش رد میشه ... و پوووپ. سکوت و خلا.انگار دیگه
قرار نیست اون هیاهو رو دوباره تجربه کنی. به خودم میگم باید هر روز بیای.
هر روز خودت رو توو آب رها کنی.بذاری آب تورو با خودش بکشه. این پایین نه
فرصت فکر کردن به غصه هاست نه کسی متوجه تفاوت اشکات با قطره های آبه.به
کاشی های آبی رنگ چهارخونه مقابل نگاه میکنم و حواسم به ساعت ِ که بالاخره
این چهار دقیقه و یک ثانیه ی طلسم شده رو میتونم بشکنم و رکورد اون خانم
هیکل خوبه رو بزنم.اما همون مدت کوتاهی که دستم رو میگیرم به کناره ها تا
نفس بگیرم تا یکم به خودم استراحت بدم..همون چند ثانیه کافیه که فکرها از
چاله پشت گردنم بزنن به در و دیوارای مغزم و درست وسط پیشونیم جای
بگیرن.فکره دیگه.راه خودشو پیدا میکنه.نمیشه جلوشو گرفت.مثل آب , مثل
عطسه.. سگالشِ رنج آور بهت میگه : مری اون شنا بلد نبود .. کنار نشست و
اجازه داد فقط خودت بری.اون تورو توو دل مدیترانه تنها گذاشت. ..نفسمو میدم
بیرون استارت میزنم و میرم ... میرم که به هیچی فکر نکنم.میخوام اگر مردم
تو ریه هام هوا نباشه.فقط آب..
$ مزیتی که سید بودن واسه من داشت این بود که از کلاس اول تا فارغ التحصیلی دانشگاه هر سال یه شکستنی بهم میدادن.ماهی میگه اگه تا دکتری ادامه بدم کم کم جهزیه ام جور میشه.
$$ نمیدونم سیدا شاخ دارن , دم دارن , چوب جادوگری دارن چجوری ان که ما به هرکی گفتیم سیدیم چشاش چهارتا شد و گفت تو یکی حتما سید خر جسته ای. :/