شب های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تـو بامـداد کـنم روز محشـر است

دم دمای صبح است.خاموشی.بغض و ناراحتی در گلویمان آماسیده.نه تو کنارمان
هستی و نه او هم بالینمان شده.دلمان تنگ است. ننگ بر این جوانی بی شور و بی
غلیان.این شب ها میگذرند.روزها هم بدین سان..سال ها و ماه ها همه
میگذرند.فصل ها هم گذرانند.بهار تابستان پاییز زمستان.. حتی ساعت ها هم می
گذرند.ثانیه ها و دقیقه ها همینطور در حال گذشتن اند. هفته ها میروند و
هفته های تازه تر می آیند.. نیامده می روند.زندگی می گذرد.انسان ها؟ آنها
هم رد میشوند و میروند. الا تو.. تو مانده ای و حجم سنگینی از اندوه را در
ما به جا گذاشته ای.دل به قرار نداریم و سر همه به سودای توست. یک شب را
نشان کن. در خلوتی ما را به دام بکش..مطربی خبر کن.ساز و دهلی به راه
انداز.شرنگی مهیا کن.چند آیه ای کرسی شعر تلاوت کنیم.شاید کمی شاد شدیم.
$ سعدی
1396/5/27