
کلهم اجمعین شاهنامه رو حفظ بود.شب های بلند زمستون قبلِ خواب هر قسمتی شو تعریف میکرد.شب های تابستون متعلق بود به روایت داستانای آرسن لوپن..با آب و تاب و هیجان.دخترا با شنیدن قصه خاله سوسکه به گریه زاری می افتادن.حق داشتند تلویزیون که نبود.بایدم باور میکردند.تووی لاله زار خیاطی داشت.اهل رفیق و عرق و ورق و پایه شلم. اما هربار که با مامان جون توو خِشم میرفت به دو روز نشده بهترین لباس شب رو براش میدوخت و پیشکش میکرد..
بیست و یک سال از پدر ِ پدری که ندیدم به دلایل نامعلومی چهره منفوری در ذهن ساخته بودم و تصورم بر این بود مامان جون خدابیامرز زن زجر کشیده و مظلومی بوده که از سر ناچاری زن سابق شوهرشو دوست داشته و به خونش راه میداده.امشب بابا زیر کرسی درست یک ثانیه بعد از اینکه گفتم خیلی خوشحالم که پنجاه سال پیش به دنیا نیومدم و توو زمونه ای زندگی میکنم که مفهوم تکنولوژی رو میفهمم, حقایقی رو بر من آشکار کرد تا من به سرعت حرفمو پس بگیرم و بگم کاش زمان پدرت منم بودم.
$ الان فقط دلم میخواد چند دقیقه ای هم که شده این پدربزرگ باحالمو ببینم.پدربزرگ ِ خوبم, امشب بیا به خوابم.