تووی بحبوحه ای که همه نگران زلزله زده ها بودن همه از فیلتر شدن اپها مینالیدن همه ریخته بودن توو حیابونا و شعار میدادن همه مشغول تفسیر و تحلیل و نجات جون یه عده دیگه بودن, من تووی دوزخی که خودم برای خودم ساخته بودم گیر کرده بودم.نمی تونستم افکارمو التیام بدم. نمی تونستم به روابطم سروسامون بدم.نمی تونستم عکسامو فولدر بندی کنم.نمی تونستم اتاقمو از توو کثافت در بیارم.نمی تونستم بعد دو هفته خودمو جمع کنم.نمی تونستم ببینم و بگذرم.نمی تونستم زندگیمو نگه دارم.نمی تونستم اون زمان رو حتی بنویسمش.حالا من اینجام با موهای از ته زده شده قرمز و گردن زرافه ای که توو ذوق میزنه و دهنی که بوی شلغم میده روی ملحفه های سرتاسر سفیدم دراز کشیدم و به انگشتهای پاهای یخ زدم نگاه میکنم..مطمئنم بالاخره روزی شبی نه خیلی نزدیک نه خیلی دور, خودمو با لذت و به آرامی نه به قصد انتقام که رهایی خواهم کشت..